به یاد آذرتاش آذرنوش
ابراهیم بشلی در یادداشتی به یاد آذرتاش آذرنوش در کانال تلگرامی خود نوشت:
از کجا شروع کنم؟ آذرتاش آذرنوش از آن استادانی بوده که انبوهی خاطره ساخته؛ حتی برای دانشجویانی که مدت زیادی با او سروکار نداشتهاند؛ آن وقت ببینید خاطره گفتن از استادی که از ترم اول لیسانس تا دهدوازده سال بعد از دکتری، شاگردش بودهام چقدر میتواند دشوار باشد؟
وقتی به دانشکدهی الهیات رفتم، من هم مثل بقیهی بچهها، از دیدن یک استاد تروتمیز، بینهایت شیکپوش، خوشتیپ و بیریش شوکه شدم. آذرنوش به خاطر دفاع از نظریه و روش جدیدش در آموزش عربی، شخصا با آن همه کلاس و پرستیژ، به دانشجوهای ترم اولیِ لیسانس درس میداد؛ آن هم هشت واحد در ترم یک.
سنتگراهای حوزوی مدعی آموزش عربی بودند در حالیکه اغلبشان یک سطر به عربی نمیتوانستند بنویسند و آذرنوش با روش “احمدومریم”اش در این راه غوغایی به پا کرده بود. خودش درس میداد که نتیجهی روش بینظیرش را ببیند و لذت ببرد؛ و میبُرد.
چند شاگرد برترش را هم به دستیاری گرفته بود و آنها هم همان “احمد و مریم” را بهخوبی درس میدادند مثل عنایتالله فاتحینژاد و بعدا عبدالهادی فقهیزاده و بابک فرزانه که خیلی جوانتر بودند. شگفتآور بود که میدیدیم که استادی چنین شیک، در دانشکدهی الهیات عربی درس میدهد. آن عالیجناب البته در عرض دو جلسه با دانشجوهای سختکوش دوست میشد و انرژی عجیبش هم مایهی شگفتی بود که هر هفته انشاهای عربی مغلوط دانشجوها را میخواند و تصحیح میکرد؛ چون اطمینان داشت که بیشترشان در پایان ترم دوم، به عربی خواهند نوشت و جاحظخوان خواهند شد.
کتاب آموزش عربی آذرنوش، داستان احمد و خواهرش مریم بود در موقعیتهای مختلف؛ سرانجام احمد این بود که به جبهه برود و در درس آخر به شهادت برسد. آخر هر ترم دوم لیسانس، سر کلاس آموزش زبان عربی، تقریبا همهی بچهها اشک میریختند و این ماجرا نمیدانم چند بار در دانشکدهی الهیات تکرار شده است.
اما برخی کسان هم تا توان داشتند بر سر راه این سبک نوآورانهی آذرنوشی سنگها انداختند که تسلیم شود و نشد.
وقتی قرار شد برای تلویزیون داخلی دانشگاه تهران برنامه تهیه کنیم، با عبدالهادی فقهیزاده به خانهی استاد در خیابان آذربایجان رفتیم و مصاحبهی مفصلی کردیم. آن مصاحبه به جای پخش تلویزیونی، در مجلهی برگ فرهنگ (شمارهی ۷، زمستان ۱۳۷۹) چاپ شد چون تلویزیون دانشگاه قبل از شروع کار، با شکایت رادیوتلویزیون انحصاری ایران (صداوسیما) به حکم قاضیمرتضوی، شبانه قلعوقمع شد و نمیدانم نوارهای ویدیویی را چه کردند.
با همهی مشغلهی کاریاش از حال دانشجویان قدیم غافل نبود. وقتی میپرسید کار جدیدی در دست داری؟ غرق شعف میشدیم. وقتی یکی از کتابهایم در ارشاد احمدینژاد گیر کرده بود گفت: “به فلانی که بالاخره یک زمانی شاگردم بوده و الان جزو مقامات است بگویم که مشکل را حل کند؟”، گفتم حیف ِ شان و کلاس شما که بهخاطر من از آن فلانی چیزی بخواهید. بعد سیگار بهمنکوچکش را آتش زد و از همین سنخ سنگاندازیهایی که در کارش روا داشته بودند گفت و دلداریها داد؛ که باید صبور و سختجان بود.
زندگی آذرنوش، زندگی ممتاز و درجهی یک و رویایی یک استاد ایرانی بوده است. خوب زیست و درست و شاد زیست و سخت محترم و عزیز ماند و رفت که به قول خودش به استراحتی جامع بپردازد. هر بار که این عبارت را بر زبان میآورد صدای “آ” را در کلمهی جامع به طول سه مَد میکشید و لبخندی میزد.
عالیجناب آذرنوش!
سپاس برای کلاسهای بینظیرت
برای خندههایت
برای هزار خاطرهای که ساختی
و
برای نصیحتهایت که گوش نکردم و تاوانش را دادم.
انتهای پیام