آنک نیچه، اینک دوستدار
علیمحمد اسکندریجو، نویسندهی کتاب «نیچه زرتشت» در یادداشتی با عنوان «آنک نیچه، اینک دوستدار» که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، به بهانهی درگذشت آرامش دوستدار نوشت:
اشاره: این وجیزه مجازی را چنان آهسته بخوانید مبادا ترَک بردارد شیشه “آرامش” فیلسوف خطرناک و شارح ایرانی او؛ شارحی که در آلمان نیچه خواند تا به زعم خویش شاید روزی “نجّیناهُ منِ الغم” شود.
در این هنگامه فرهنگی کثیری از ما به درستی نمیدانیم فلسفه چیست اما آنقدر میدانیم که این پرسش، خود یک پرسش فلسفیست و دوستدار هم “فیلسوف” ایران است. فیلسوفی از جنس “نیچه” با یک قلم قلیایی و یک زبان ضراری. پنداری “دوستدار” شب دشنههای بلند را برای آرامش این فرهنگ بی فرهنگ سالها انتظار میکشید. مگر نه اینکه به باور او فرهنگ دینخوی ما پیشاپیش محکوم است و اینک باید “تاوان” قرنها دینداری را به تاریخ پس دهد. باز به زعم او حال که ایران سنّت فلسفی ندارد پس چگونه باید جبران مافات کند؟ زنهار! این یادداشت کوچک را که به یاد دکتر “آرامش دوستدار” مینویسم در پی آن نیست که نشان دهد آیا حلقه فیلسوفان “قاتل” خدایند یا لشگر روان کاوان؟! گرچه میدانم کدام.
باروخ اسپینوزا فیلسوف پرتغالی در فرهنگ دینی که “امتناع تفکر” در آن موج میزند طرحی نو در میاندازد؛ این کلیمی تبعیدی آرام آرام پیرامون “سدره المنتهی” خدا را یافته و او را دنیا دنیا از عرش و لاهوت به عالم “جبروت” سپس از جوار جبروت جبرئیل او را به برزخ بارز ملکوت خوانده و سرانجام وی را به دنیای خاکی “ناسوت” به میان بندگان پایین میکشد. اسپینوزا شاید به این وسیله ادعای “امتناع تفکر” در فرهنگ دینی (حداقل برای نخبگان) را به چالش کشیده باشد. پیداست این پرتغالی هزینه سنگینی میپردازد و اگر شاگردش با انتشار رساله “اخلاق” این فیلسوف او را زنده نمیساخت چه بسا این فیلسوف تبعیدی همچنان مرده باشد.
آنگاه “هگل” آلمانی از پی اسپینوزا آمد و درنگی بر خدای طبیعی (پانتهایسم) او و نیز طبیعت در خدای (Panentheism) این کلیمی مطرود انداخت. هگل آنگاه درباره این خدای مونیستی بر پاره کاغذی مینویسد: “او خودش اندک اندک میمیرد.” پاره کاغذی که بعدها نیچه آن را میخواند. بیسبب نیست که هگل پاکترین، مقدسترین و بزرگترین مفهوم در تاریخ و سنت “اندیشه” در این سیاره را همانا مفهوم “خدا” معرفی میکند. مفهوم خدایی که همواره ذهن انسان (خواهی نئاندرتال باشد، خواهی ساپینس) را به خویش مشغول ساخته است. اگر فرض کنیم هگل آلمانی به جهان هیچ عرضه نکرده یا بر خرمن اندیشه هم هیچ نیفزوده باشد، همین ادعای او که “خدا” مهمترین دغدغه انسان از گذشته تا امروز است را بزرگترین “کشف” این فیلسوف آلمانی میدانم.
اینک نوبت نیچه است؛ او از شبی با “هگل” آمده است؛ شبی که هگل کوشید نیچه را از قتل بزرگترین دغدغه انسانی بر حذر دارد؛ مگر نه اینکه به زعم هگل خدا آرام آرام “انتحار” میکند پس او را به حال خویش رها کنیم. نیچه اما سراسیمه و بی قرار است؛ اصلا نیچه را با آرامش چه کار؟
نیچه شوریده سر در “سپیده دمان” آنگاه که از فلق تا فلق، ساقه شعاع شفق شمس بر ستیغ “ایدهآلیسم” هگل تابیده است دشنه را بر پیکر آن زیباترین “بهانه” هستی چنان فرو میزند که فلسفه از کران تا کران، سرخ میشود.
حال که نیچه آلمان در نیهیلیسم به “آرامش” رسیده است نوبت آرامش ایران است که در “بازگشت جاودان” به نیچه رسد؛ او سرانجام میرسد اما چه دیر. خدای مرده که کشتن ندارد؛ پس ما با این “پارادوکس” فرهنگی چه کنیم؟ نکند خدا هم ملیت و فرهنگ دارد و نیچه در آنجا خون خدای آلمانی را ریخته است و اینک نوبت خدای ایرانیست تا فرهنگ از “یوغ” دین رها شود، تا امتناع تفکر از سر راه برداشته شود و فرهنگ هم فروزان شود. آرامش دوستدار همانگونه که روزی چشم به ایران گشود، چند روزیست چشم از ایران (جهان!) بسته است به این امید که اسپینوزایی ایرانی بیاید و در حوالی سدره المنتهی طرحی نو دراندازد.
حال چاره چیست؟ در تقدیر ناگزیر ما پرسش این است که آیا همه با هم به سوی “آرامش” می رویم یا همه با هم به سوی خدا؟ مگر نه اینکه پرسشی که پاسخ آن از پیش روشن شده باشد که دیگر پرسش نیست. شگفتا! حال که از تیغ زنگی نیچه، خون خدا میچکد اما لاقل درخاورمیانه این دغدغه هگلی همچنان باقیست، گرچه آنک نیچه و اینک دوستدار.
انتهای پیام