درنگی بر نخستین تز معیوب هگل
علی محمد اسکندریجو، نویسندهی کتاب «نیچه زرتشت» در یادداشتی با عنوان «درنگی بر نخستین تز معیوب هگل» که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:
اشاره: در این درنگ بی درنگ که برای سالگشت “هگل” فیلسوف نامآور آلمانی نگاشته شده اشاره کوچکی دارم به عصاره ایدهآلیسم او بهویژه به رساله دکتری وی درباره “قمر” و مدار سیارات منظومه شمسی. سال 1801 در دانشگاه “ینا” هنگام دفاع هگل از این تز گویی “قمر در عقرب” افتاد اما با این حال، رساله مخدوش او به لطف رئیس دانشگاه ینا سرانجام پذیرفته شد.
آغاز سده نوزدهم و در بُرهه رمانتیسم آلمانی، نگاه سوبژکتیو به “طبیعت” یا ابژه با تکیه بر زمین و افلاک، سکه رایج بود؛ آن زمان گوته شاعر شیدای حافظ و یاران دبستانی هگل (شیلر و فیخته) طبیعی میاندیشند و مینویسند. هگل هم پس از سالها غور فلسفی با الهام از این طبیعت است که بشارت “عقلانیت” آزاد گشته و همچنین “آزادی” عقلانی شده میدهد. به عبارتی، او به زعم خویش در “پایان تاریخ” اعلام میکند که چرخه تکوین عقل و آزادی به تدریج کامل شده است آنگاه او دست خدا را در دست انسان میگذارد. حال هم عقل، آزاد شده است و هم آزادی عقلانی گشته است؛ به این سیاق آنچه واقعیت است پس میتوان آن را با گزاره عقلانی بیان کرد و آنچه نیز عقلانیست پس واقعیت دارد. بی گمان هگل میداند که الهیون و متکلمان مسیحی در دوران مدرسی (scholastic) درباره ذات و صفات الهی به اندازه کافی نوشته و برای این فیلسوف چندان باقی نگذاشتند پس بهتر آنکه وی بهجای خدا، به انسان و سیر تحول و آزادی روح (geist) بیاندیشد.
بر پایه ایدهآلیسم دیالکتیکی هگل در فرآیند تکوین روح (ذهن) مرگ یا آنتی تز خدا (negation) در ذات “تز” آن حیّ لایزال دیده میشود. در این میان، هگل بی باک(!) منظومه هستی مولانا که معطوف به “عشق” است را نیز واژگون ساخته آن را بر محور “عقل” نشانده و تئوریزه میکند. پیداست هگل برخلاف یک مسلمان و یا یک کلیمی که خدای واحد تک وجهی دارد، او اما به خدایی در سه وجه ایمان دارد؛ به این سبب “رنج” و عذاب را یک وجه از ساحت قدسی روح الله دانسته که بر دو وجه دیگر ذات کبریایی وی اثر میگذارد.
هگل مرگ و تناسخ و سرنوشتی تراژیک را حتی بر حیات قدسی خدای آلمانی و پروتستان شده منطبق ساخته است؛ به این سیاق، او در مزامیر “مارتین لوتر” با ارجاع به این مصرع مشهور که “خدا خودش میمیرد” اشاره دارد که آنگاه این انسان ضعیف، میرا، منفی و منهی (آنتی تز) در یک تحول دیالکتیکی تاریخی سرانجام به خودآگاهی رسیده است؛ بنابراین جدایی و دور افتادگی انسان از خدا در پایان تاریخ (زمان هگل) از بین میرود و دوره جدید (آزادی و خردمندی جامعه غربی) یا همان سنتز آغاز خواهد شد؛ دورهای که این خدای مستهلک از عرصه هستی و تاریخ نیز به تدریج ناپدید خواهد شد.
هگل زمین و زمان را چنان در کلاف تز و آنتیتز میپیچد تا سیر خطی توسعه جامعه را در روند تاریخی به روش دیالکتیکی تبیین کند؛ چه سود که در نخستین گام سیر آفاق، چنان که اشاره کردم گویی “قمر در عقرب” افتاد و هگل به هنگام دفاع از رساله دکتری در دانشگاه ینا، مصداق بیتی از زیبا غزل آن رومی و فرزانه عشق گشت:
“من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو”
آنگاه که هگل در پایان دیباچه کتاب فلسفه حق نوشت: “جغد مینروا شبانگاهان به آسمان بال میکشد” شاید باور نداشت پس از فرونشستن “هنگامه” سوبژکتیویته وی این بار نوبت آشیانه اوست تا آن بوف بینا که نماد شعور و حکمت اروپاست (اما در فرهنگ ایرانی چنین شوم و شرّ و بی شعور میشود) از فراز شهر “ینا” بر بام خانه فیلسوف فرود آمده و به این جوان جویای نام هشدار می دهد:
“سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو”
در ژانویه 1801 دکتر هگل که از منتقدان خشمناک مکانیک سماوات (Celestial) و قوانین دینامیک “اسحاق نیوتون” به شمار میرود، قرار است در حضور داوران از رساله دوم با فرنام “مدار سیارات” دفاع کند؛ او بی هیچ ملاحظه و با اتکا به نفس یک استاد آلمانی حتی بنیان فیزیک نیوتن انگلیسی را غیر عقلانی میشناسد(!) منتهی نه به زبان صریح لاتین بلکه به زبان و “اندیشه” آلمانی و با نثری بسیار مغلق و متکلف که او در این رساله دارد.
در آلمان آن زمان، پس از اخذ مدرک دکتری، یک شرط شایستگی نیز برای تدریس در دانشگاه ضروری بود. هگل نیز برای دریافت گواهی صلاحیت تدریس (Habilatationschrift) می بایست این تز دوم را نوشته، در حضور هیئت داوران از آن دفاع کرده و نسخه خلاصه شده و لاتینی همان تز را هم به اساتید تحویل دهد.
فیلسوف جوان در این رساله که در آرشیو او محفوظ است آنگونه که رایج است به طبیعت یک رویکرد سوژه ابژه گونه دارد. پیش درآمد روش دیالکتیکی او درباره پیوند سه گانه اما پیچیده خدا، طبیعت و انسان هم همان تز اقماری اوست. کوشش هگل در این رساله بر پایه این “فرض” استوار است که با مشاهده جاذبه و دافعه بین خورشید و سیارات میتوان نخست به مطالعه قوانین مکانیکی حاکم بر منظومه شمسی پرداخت، سپس برای درک ساختار و تحول جامعه و پیشرفت “منحنی” گونه آن در سیر تاریخ از همین قوانین فلکی پیروی کرد.
هگل که فیزیک نخوانده است و البته غم مکانیک نیوتنی هم ندارد اما در این تز با نظر به کائنات و ممکنات، بهویژه منظومه شمسی خواسته است نشان دهد ما جهان را “بی واسطه” درک نمیکنیم یا به بیانی درک “مستقیم” از هستی برای ما مقدور نیست. ذهن انسان به کمک آنچه در دسترس دارد (ایده، مفهوم، ایماژ،…) می تواند گیتی را درک کند و همزمان یک برداشت (Perception) از آن جهان مینوی هم داشته باشد.
البته رساله دکتری هگل در ژانویه دفاع نشد بلکه جلسه دفاعیه در روز 27 ماه اوت 1801 در سال روز تولد او و با حضور “شیلر” برگزار شد. آن سالها هر جوان تحصیل کرده که به دنبال نامی و گاهی هم نانی میگشت، سودای تدریس در این دانشگاه را داشت. هگل نیز نه به عنوان یک استاد رسمی دانشگاه بلکه به مثابه استاد حق التدریسی (Privat-duzent) و با سه دانشجو در هر کلاس کار تدریس را آغاز کرد.
تز دوم دکتری هگل بر پایه مطالعاتی است که او درباره کوپرنیک و نیوتن و کانت انجام داده است؛ او در این رساله ضمن یک نقد تند از مبحث نور در فیزیک نیوتن به دو موضوع اساسی میپردازد:
الف- شکل مدار سیارات که آیا بیضوی هستند یا نه.
ب- فاصله و زمان چرخش سیارات و اقمار آنها به دور خورشید چگونه است.
در این تز کوچک که در سی صفحه فراهم شده مشکل اما در دو صفحه پایانی پیدا میشود که هگل با ذکر یک سری ارقام درباره سیارات و سرعت اقمار آنها در منظومه شمسی، پیش بینی میکند که در فضای بین دو سیاره چهارم و پنجم (مریخ و مشتری) نباید هیچ ماهواره یا قمری وجود داشته باشد. در همان زمان یک قمر جدید توسط فیزیکدان ایتالیایی کشف شده و سِرس (Ceres) نامیده میشود؛ این ماهواره دقیقا در همان مدار کمربندی میچرخد که بنا به رساله هگل اصولا در آنجا امکان پیدایش یک ماهواره و یا کشف آن وجود ندارد. سالها بعد سه قمر دیگر باز در همان مدار هگلی کشف میشوند که اعتبار تز دوم او بیش از پیش آسیب خدشهدار میشود. البته فیلسوف نامآور آلمان در ابتدا از این همزمانی آگاه نبود اما سپس به اشتباه خویش و مخدوش بودن رساله پی برده است؛ گرچه وی کوشید از این خطای محاسباتی دیگر سخنی نگوید و رئیس دانشگاه هم گواهی صلاحیت او را مهر باطل نزد اما شاید این غم تا سی سال با او بود تا آنکه بر اثر شیوع وبای هندی که توسط سربازان ترک و روسی (از جنگ ارزرم) به برلین رسیده بود وی مبتلا گشت و درگذشت. آرتور شوپنهاور فیلسوف آلمانی و رقیب سرسخت هگل در دانشگاه برلین اما سریع با کوله باری از یادداشتهای فلسفی از برلین گریخت.
به موازات لاتین که سرشار از مفاهیم فلسفی است اگر هگل به انگلیسی هم مینوشت باز درک آثار او در جهان آنگلوساکسون چندان آسان نیست چه رسد آنکه امروز فرض کنیم هگل به فارسی بنویسد! بنابراین چندان شگفتآور نیست که انگلیسی ها به این “اجماع” نرسیدند که مفهوم آلمانی گایست در فلسفه هگل آیا روح (spirit) است یا اینکه به معنای ذهن (mind) باید برداشت شود. در زبان و فرهنگ “دین محور” ایرانی نیز که شاخصه آن “قُل الرّوح مِن اَمر ربّی” است، حداقل می دانیم که این مفهوم ایهامی هگلی معنای جان (soul) نمیدهد مگر آنکه ادعا کنیم ما بهتر از انگلیسی ها به آثار و اندیشه هگل اشراف داریم!
پس از خواندن رساله دکتری هگل و نیز دیگر آثار او اینک درنگی کوچک:
این فیلسوف جوان که در نخستین گام از کشف اسرار کائنات (آن هم رموز فیزیکی افلاک) دچار خطای محاسباتی شد پس چگونه میخواست همچو نیوتن، تن به کیمیای کائنات دهد؟ از سوی دیگر خدایی که در سه دوره تاریخی پدر، پسر، روح القدُس بر اثر تناسخ معکوس دیالکتیکی (Reversal Incarnation) به ناچار پیر و فرتوت هم گشته است؛ خدایی که در “پایان تاریخ” از لاهوت و جبروت و ملکوت پایین آمده اینک در همین نزدیکی ما ناسوتیان هم خانه دارد به چه کار آید؟ حال آمدگان و آیندگان همه با هم به سوی که بروند؟ به طرف خدای هگل به زعم خود “عاقل” یا به سوی خدای رومی به باور خویش عاشق؟
نظر به آنچه امروز در جهان و بهویژه خاور میانه میگذرد که پنداری منشور “عقلانیت” مانند شاقولی در یک سقوط آزاد، تمام مدارهای اخلاقی، فرهنگی، عاطفی و عقلانی را پاره میکند که گویی آن را انتهایی نیست، بنابراین پاسخ به این دو پرسش آسان به نظر نمیرسد. توفیر در برداشت ما از فرآیند “تناسخ” است که آن را آیا آنگونه که هست ببینیم یا اینکه بخواهیم تناسخ دیالکتیکی هگل را معکوس کنیم.
در پایان اینکه هگل در در دیباچه همین رساله معیوب ضمن کنایه به “اسپینوزا” که خدا را به حیلتی درون طبیعت (پانتهایسم) نشانده است، اشاره میکند که با همان انرژی و با همان سرعت و در همان جهت که اسپینوزا خدا را مدار به مدار پایین کشیده است او اما میکوشد این خدا را باز دنیا دنیا به همان ساحت و عالم قدسی بالا کشد تا دوباره متعالی (Transcendental) و مقدس شود. از فلسفه تاریخ هگل اما پیداست که فیلسوف آلمانی به این ادعای دوره پرشور جوانی، چندان عمل نکرده و راه اسپینوزا را ادامه داده است. به عبارتی، عصاره تحول دیالکتیکی “گایست” نه “باز یافتن” عظمت و قداست و استعلای خداوند در عرش لاهوتی اوست بلکه خردمندی و آزادی و خودآگاهی انسان ناسوتی است.
اردوگاه هگلی راست (لوی اشتراوس، فرانسیس فوکویاما، اریک فوگه لین، کارل اشمیت) و نیز لشگر هگلی چپ (کارل مارکس، گئورگ لوکاچ، اسلاوُی ژیژک، الکساندر کوژِو) راه خویش را در تاریخ معاصر انتخاب کرده و برابر هم صف آرایی کردهاند. اینک نوبت پیروان آن فرزانه عشق است که انتخاب کنند؛ پیری که هندسه اقمار و افلاک و کائنات را نه بر گشتاور عقل که هستی را بر محور عشق سرود؛ شاعری که نخستین قربانی “امتناع تفکر در فرهنگ دینی” شناخته شده است؛ مولانا گرچه از “فلاخن” نقد ویرانگر چه تیرها و چه زخمها به تن دارد اما امروز دویست سال پس از هگل به پیروان این سوی و آن سوی فیلسوف آلمانی آواز میدهد:
“ما از اینجا و از آنجا نیستیم
ما ز بی جاییم و بی جا میرویم”
انتهای پیام
بخشی از اندیشه ها و آثار هگل خوب و قابل تامل هستند، اما بخشی از آن هم جفنگیاتی بیش نیست که البته همین جفنگیات را هم نویسنده این مقاله با جفنگ بافی تبدیل به جفنگستان کرده است. مگر ساده نوشتن اینقدر کار سختی است که خواننده را این قدر آزار می دهید توی این دنیای وانفسای فراوانی کلمات و جملات ساده.
همۀ مقاله خوب رو خوندم تا به آخرش رسیدم و دیدم به امتناع تفکر ارجاع میده. بیخیال :))))))))))