از پادگان تا هاروارد یا هرجای دیگر
مهدی رزاقی طالقانی، پژوهشگر اجتماعی در یادداشتی با عنوان «از پادگان تا هاروارد یا هرجای دیگر» که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، دربارهی تأثیرات خدمت اجباری بر مهاجرت نخبگان نوشت:
{فصل خبر}
در آذر سال 1399 خبری منتشر شد به نقل از رئیس کمیسیون آموزش مجلس که: روزانه ۲۰ مهندس و نخبه در مقاطع کارشناسی تا دکتری از کشور خارج میشوند.
اگر قرار بود در سطوح مختلف مدیریتی واکنشی به این خبر نشان داده شود، شاید آمار مرگومیر ناشی از این فاجعه با آمار مرگومیر ناشی از کرونا، برابری میکرد. اما چنین واکنشی طبعاً رخ نداد و طبق معمول رویکرد تجاهل نسبت به مسائل اصلی کشور، در برابر این خبر هم ایجاد شد.
تا اینکه یک سال بعد بالاترین مقام حکومتی، یعنی رهبر انقلاب، دوباره به این موضوع واکنش نشان داد و روز چهارشنبه، ۲۶ آبان در دیدار با نخبگان علمی و استعدادهای برتر از مهاجرت نخبگان گلایه کردند و تشویق آنها به مهاجرت را با صراحت مصداق خیانت دانستند.
{فصل تجاهل}
سعدي در بوستان در باب «عدل و تدبیر و رأی» خطاب به دولتمردان ميگويد:
جوانان شایستۀ بختور
ز گفتار پیران نپیچند سر
گرت مملکت باید آراسته
مده کار معظم به نوخاسته
اما گویی در همان ميانۀ شعر يادش ميآید كه، البته ابزار دست حاكمان نوخاسته است، پس ابتدا يك نهيبي به آنها ميزند:
به خُردان مفرمای کار درشت
که سندان نشاید شکستن به مشت
و چون نااميد ميشود، خطاب به نخبگان مينويسد:
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار
حالا اين حكايت نخبگان ايرانيست، كه توصيۀ سعدي را گوش كردهاند و مدام از ايران زمین عزیمت میکنند.
و تجاهلی که باعث آن میشود انسان به عمد نبيند و نفهمد و نشنود مانع از درک این موضوع است؛ که نخبه ادب، فهم، احترام و عدالت ميخواهد، استفاده از نخبه، خواست و نیاز و برنامه میطلبد. که فعلاً نباید از هیچکدام از اینها در جامعۀ ایرانی و مدیریت جامعۀ ایرانی سراغ گرفت که:
رعیتنوازی و سرلشکری
نه کاریست بازیچه و سرسری
{فصل تحلیل}
اما این خیانت آیا تنها در دانشگاهها صورت میپذیرد؟ که یک کارمند ساده چندملیونی بگیرد و یا نه، ساختار عوامسالار مدیریتی و مافیایی کشور دروازۀ خروج از کشور را به روی نخبگان باز میکند؟
تقلیل خیانت به عمل دو کارمند رشوهخوار دانشگاه، آدرس غلط دادن به دستگاههای برنامهریز و اجرایی و انتظامی کشور است. پایههای اصلی و فرایندی که باعث دلزدگی و خروج نخبگان میشود و خیانت نامگذاری شده است شامل اقداماتیست که در ذیل خواهد آمد؛ که باید برای حذف آنها برنامهریزی کرد و روبهروی مافیای این عرصهها ایستاد.
- سقف کوتاه رشد و پیشرفت علمی در دانشگاههایی که امنیتی اداره میشوند
- برخوردهای گشت ارشادی با جوانان نخبه
- استفاده از قرائتهای واپسگرایانه از مذهب و برخوردهای حراستی برای حذف نخبگان
- باندبازی و منفعتطلبی به جای کارسالاری
- الزام بر اصل بلهقربانگویی، به جای خلاقانه فکر کردن در نظام مدیریتی کشور
- عدم شایستهسالاری در نظام مدیریتی کشور
- فقدان برنامۀ جامع عملیاتی و نظام مدیریتی بوالهوسانه
- سربازی سنتی
آنچه در ادامۀ این مطلب خواهد آمد؛ نگاهی تحلیلی توصیفی به وضعیت نخبگان در خدمت سربازی است. جایی که آخرین بهانههای مهاجرت هم فراهم شده و واپسین دلایل ماندگاری در ایران برای بسیاری به پایان میرسد.
اصولاً چرا باید یک شخصیت علمی بهعنوان یک نیروی دونپایه در خدمت یک فرایند سخت و خشن نظامی قرار گیرد؟ نتیجۀ چنین رویدادی چه میتواند باشد؟ آیا چنین شخصیتی در نهایت تصمیم به جنگجویی و نظامیگری میگیرد؟ آن هم با این پیشفرض که علم و جنگ دو مفهوم تقریباً متضاد همند! آیا دوران سربازی جوان بااستعداد و نخبه را وطندوست میکند؟ آیا اصلاً مهارتهایی که در این دوران به چنین جوانی تزریق میشود مهارتهای انتخابی او هستند؟
برای مثال ساعتها تمرین برای رژه رفتن برای یک نخبۀ فیزیک چه آوردهای میتواند داشته باشد؟
سربازی سنتی و سپردن نخبگان علمی به فضایی که هیچ قرابت فلسفی و ذاتیای با علم و مقتضیات آن ندارد، آثاری بر روح و روان این سرمایههای ملی میگذارد که شاید تا سالها هر مفهوم ملی و میهنی برایشان ناخوشایند باشد. فهرست زیر تنها چند مورد از انبوه مسائل روحیایست که یک نخبه در دوران سربازی با آنها مواجه میشود:
- ماندگاری احساس زندگی پادگانی حتی پس از پایان خدمت
- تحقیر و از میان رفتن عزت نفس بر اثر رفتارهای نظامیان
- سیاهاندیشی بر اثر ایجاد یک تصویر غیرواقعی و زمخت از جامعۀ ایران
- ایجاد حس ناخوشایند نسبت به نظامیان کشور بر اثر ساختار معیوب خدمت اجباری
- بر هم خوردن سبک زندگی فردی
- از میان رفتن قبح به بطالت گذراندن وقت در فرد
- خستگی ذهنی و تنبل شدن قوۀ اندیشهورزی و حل مسئله در فرد
- دور ماندن از محیط علمی و عقب ماندن از پیشرفتهای علمی در حوزۀ تخصصی
- گسست عاطفی با خانواده بر اثر دوری
و …
گذراندن دوران سربازی از هیچ منظری امری مقدس نیست و نباید با ارزشگذاری اینچنینی مانع نقد آن شد. سربازی برای هر وطندوستی بهنوعی معنا پیدا میکند و لزوماً سلاح به دست گرفتن و پا کوبیدن نشانۀ ایثارگری و وطندوستی نیست.
{فصل توصیف}
تهران، اول شهريور ١٣٩٢
خيابان سهنقطه، پادگانِ بووووق
حتي وقتي سرشان را تراشيده بودند و آن لباسهاي زشتِ سربازي را تنشان كرده بودند، هنوز با آن نگاههای نافذشان، متشخص مینمودند.
ديوارهاي پادگان بوي كهنگي ميداد، انگار همه چيز در دهۀ بيست متوقف شده بود، ديوارها، تختها، پلهها و كلاغها حتي.
كلاغهايي كه آنقدر سرباز ديده بودند، که حالا بیهیچ ترسی وسط خيابان مينشستند و آنقدر نگاهت ميكردند، تا تو مسيرت را كج كني.
يكي از شريف بود، يكي از پليتكنيك، يكي از خوارزمي، يكي بورسيهاش را در آمريكا به پايان رسانده بود و براي خدمت سربازي به وطن بازگشته بود.
روز اول به نسقكشي گذشت، چند نوجوان را بالاي سر سربازها گذاشته بودند تا روز اول را چنان زهرمارشان كنند كه بفهمند اينجا «خونۀ بابا»شون نيست.
سربازها اما بیشترشان از متولدين دهۀ شصت بودند، نجابت خاصي داشتند و خلاف نخبگان نسل قبل و بعدِ خود، اهل مدارا بودند.
دروغ چرا، نگاه كادريها و سروصورت پادگان بوي كينه ميداد. آن چند نوجوان كه ارشد يگان… محسوب میشدند، از ايذه و بهبهان و لرستان بودند، يكيشان ده ماه بود از پادگان خارج نشده بود. اين بنده خدا خيلي حالش بد بود و انتقام ده ماه حبسش را قرار بود از سربازها بگيرد، آن هم از سربازهایی که با کمک خانواده چنان کنترل شده و تروتمیز زندگی کرده بودند که خشونت و ناهنجاری رفتاری این نوجوانان قدرتیافته و فاقد «ادب قدرت»، برایشان از اولین تصاویر از لمس واقعی زندگی در خاورمیانه بود.
قرار بود از ميان …ترین (شما بخوانید بیپرواترین) سربازها چند دژبان انتخاب كنند، تا نظم يگان را با جاسوسي، خشونت و فرياد برقرار كنند.
کادری خوشقدوقامت بینهایت جدی، فریاد زد: «کی میخواد دژبان باشه؟»
قبلاً شنیده بود که دژبانی مزایایی دارد که این محیط سخت و خشک را اندکی قابلتحملتر میسازد. بدون هیچ فکری بيجهت دستش را بلند كرد.
کادری گفت: «فرياد بزن.»
فریاد زد.
کادری گفت: «تو بايد لجن باشي تا بتونی به گند بكشي آرامش يگان رو.»
شک کرده بود و نميدانست این یکی را میتواند باشد یا نه؛ لجن بودن.
کادری ادامه داد: «چشمات رو جمع كن، تا ازت حساب ببرند.»
این یکی خیلی سخت نبود؛ چشمهاش را جمع كرد.
کادری گفت: «صد تا درازنشست برو.»
سرانجام با وجود تردید همۀ کادریها خيلي اتفاقي دژبان شد، با يك واكسيل قرمز.
دژبان یگان شهید… که نزديك به صدوبیست نخبۀ ايراني در آن بودند.
لجن نبود، اما نخبه هم نبود. يك آدم معمولي بود با استعداد زير متوسط، اما سربازها را بهسان يك تكه الماس میدید.
اما قرار گرفتن میان الماس و بقیه… سخت بود، انگار اين سختترين مسئوليت عمرش بود.
هفتۀ اول
خواندن نماز اجباري بود و او بايد سربازها را تا مسجد راهی میکرد.
بعضیها سختشان بود…
«جون مادرت بذار بخوابيم.»
با تلاش خود و مشورت و رایزنی با عدهای، توانستند به يك الگو برسند؛ هر اذان 40 نفر ميتوانستند یکجایی بخوابند، یا نماز خود را در همان پای تخت خود بخوانند و 80 نفر دیگر باید با پذیرش این تصمیم، با آرامش به مسجد دو کیلومتر آنورترِ پادگان میرفتند.
هفتۀ دوم
جلوی در ورودي پادگان مسئول گشتن تن و لباس و كيف و جيب سربازها بود، نجابت او در برخورد با سربازنخبهها عجیب بود. انگار برای خیرمقدم گفتن آنجا بود تا تفتیش.
یکی دو باری که کادریها گفتند: «چرا سیگار را از فلانی نگرفتی؟» با قاطعیت جواب داده بود: «حالا اگه یه سیگار هم توی وسایلش بود مگر توفیری میکرد؟ مهندس رتبۀ سه کنکوره، سرباز هم که باشه از سربازهای آمریکایی که سربازتر نیست، اونهام سیگار میکشن.»
هفتۀ سوم
حالا خانوادههاي سربازها اجازۀ ملاقات پيدا كرده بودند، تا بعد از سه هفته با فرزندانشان ملاقات کنند. انگار این موقعیت را میشناخت و میدانست که دیدار خانوادههایی که چنین الماسهایی در آنها پرورش یافتهاند با فرزندانشان چقدر مهم است. از سر كلاس و صف و نماز آنها را براي ديدن خانوادههايشان به محل ملاقات ميبرد. صحنههاي عجيبي میدید و جاي بيست دقيقه، چهل دقیقه به سربازها و خانوادهها زمان ميداد تا در کنار هم دلتنگیشان را برطرف کنند.
و هفتۀ چهارم و پنجم و…
هر هفته يك جاي كار را ميساخت، یک هفته به سربازی که اضافهوزن داشت رژه رفتن را یاد میداد که مورد تمسخر و سرزنش کادریها نباشد و یک روز هم تمیز کردن توالتها را نوبتی میکرد که نام نظافتچی روی یک نفر نماند. از نامی که با احترام تمام به زبان میآورد تا عدالتی که هنگام تقسیم مسئولیت و حتی رفاقت داشت، همه و همه جایگاه او را پیش سربازها والا و پیش کادریها تنزلیافته میکرد.
تهران، 25 مهر ١٣٩٢
خيابان سهنقطه، پادگانِ بووووق
دورۀ آموزشي تمام شد.
تبريز، همدان، دزفول، بوشهر و… هركسي تهران نيفتاده بود گوشهاي كز كرده بود و به حرام شدن یک سال و اندی وقت باقیماندهاش فکر میکرد.
برایشان سخت بود با علم به اینکه ثانیهها چقدر ارزشمندند تصمیمی را بپذیرند که بهجای تحصیل در بهترين دانشگاههاي دنيا در پادگان، عمر و استعدادشان را بسوزانند.
از طرفی با خودشان فکر میکردند: «این کادریهای تهران که اینطوری بودند، در شهرستانها چه خبر است؟ خدا میداند».
خوششانسها دلداريشان ميدادند و بار از روي دوششان برميداشتند، با اينكه ميدانستند چه فاجعهای در حال رخ دادن است و چه مسلخي در انتظار دورافتادههاست.
روز آخر شد، بيخداحافظي و بیصدا از كنار در خروجي خارج شد، آنها در آغوش خانوادههايشان لبخند به لب بودند. مطمئن بود كه اكثرشان كمتر از دو سال بعد از ايران خارج ميشوند. دوست نداشت قسمتي از يك خداحافظي غمگین هميشگي باشد، ميخواست آخرين تصاوير، همان ساختنهاي غريبانه در پادگان باشد و يك پايان باز… که نشد.
يكي صدايش كرد: «دژبان…»
برگشت.
شايد ٥٠ نفر بودند، بیاختیار در آغوش یکدیگر خزيدند. يكي گريه ميكرد و يكي شوخي.
یکی که همه به نام دکتر صدایش میکردند و مخترع یک دستگاه در حوزۀ نانوتکنولوژی بود گفت: «پسرا، ساکت باشید. میخوام چند دقیقه حرف بزنم.»
همه ساکت شدند و یکی رفت و او را روی دوشش گرفت، درحالیکه دژبان روبهرویش ایستاده بود با اشارۀ انگشتهایش گفت: «من سی سالمه، از زمان مدرسه، ناظم و معلم توی ذهنمه و از زمان دانشگاه، استاد و از سطح شهر، مأمور و پلیس و… رفتارهاشون هم کاملاً توی ذهنمه، همهشون قدرت داشتند و من باید با وجود اونها قانونمند باشم. من برای هیچکدوم از اونها محترم نبودم، چون قدرتی نداشتم، جامعۀ ما جاییه که اگه قدرت نداشته باشی بهت احترام نمیذارن، خودتون اینو میدونید. ما اینجا قدرت نداشتیم، اما بهواسطۀ رفتار تو اولین بار بود که احساس احترام کردیم. تو یکی از ما بودی که بهت قدرت دادن، اما قدرت عوضت نکرد. به ما احترام گذاشتی…»
یکی از مکث دکتر استفاده کرد و پرید وسط صحبتش و اضافه کرد: «به این میگن ادب قدرت، تو ادب قدرت داشتی.»
صحبتهای زیادی مطرح شد، هرکسی خاطرهای گفت، حالا مراسم خداحافظی تبدیل شده بود به یک همایش پرهیجان، و پر از نکات مدیریتی و اخلاقی.
هيچ اتفاقي رخ نداده بود، فقط انگار از دفعات معدودی بود که در سي سال زندگي، توأم با تلاش و كوشش يك نخبه، يك هموطن آنها را ميشناخت، باور داشت و به ارزش استعداد و شخصيتشان واقف بود.
آنها نميدانستند، اما او معموليترين و كماستعدادترينشان بود، اما اين فاصله را ادب و احترام و شناخت عمیق از نخبگان و روحیات و تواناییها و حساسیتهای آنها پر كرده بود.
دژبان چند باری به هوا پرت شد و به پایین آمد، تعلیق کوتاه بود، مثل آنچه خدمت سربازی با نخبگان کرده بود، خیلیها تکلیف ماندن و رفتنشان مشخص بود.
آنها تصمیم به مهاجرت داشتند، هر چند هنوز نگرانی از گم شدن در سرنوشتهای آتی میان همۀ سربازان بالا بود، اما يكي به فيسبوك اميد داشت كه گم نكند رفقایش را و دیگری به شماره تلفن و موبایل و ایمیل و غیره امید داشت.
احتمالاً خیلیها هم بدشان نمیآمد که دیگر بهانهای نباشد که یاد این روزها بیفتند…
فیسبوک، دیماه 1394
گروه فیسبوکی سربازان یگان شهید… پادگان شهید… ورودی شهریور 1392
سربازها بهخط، موقعیتتان را اعلام کنید:
مریلند
تهران
تورنتو
واشنگتن دیسی
دهلی
تهران
لندن
لندن
انتهای پیام