حصر، جهان ناشناخته
ابوالفضل نجیب، روزنامهنگار در یادداشتی با عنوان «حصر، جهان ناشناخته» که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، دربارهی تفاوتهای حصر و زندان نوشت:
روزهای مدیدی که کرونا علاوه بر امور جاری و جانبی از جمله معیشت و سیاست و تجارت و هنر و ورزش، سلامت روانی جامعه را به مخاطره و تحت تاثیر قرار داده بود، تکیه کلام عامه مردمی که به ضرورت و ناگزیری تن به قرنطینه خانگی داده بودند، این بود؛ «کرونا دیگه چه کوفتی بود»، جمله اعتراضآمیزی به وضع موجود که معنی ساده و سرراست آن سرریز شدن تحمل روانی فردی و جمعی بود.
این در شرایطی بود که به یمن انقلاب رسانهای همه گونه امکان ارتباط و تعامل با جهان پیرامون در کمترین زمان و با بالاترین میزان بهرهمندی در دسترس بود. تامین معیشت شهروندان در برخی کشورها و توان مالی طبقات مرفه و نیمه مرفه نیز تاثیر چندانی بر کاهش فشارهای روانی ناشی از قرنطینه خانگی نداشت. نافرمانی مدنی در کشورهای پیشرفته که اعتبار آنها منوط به تمکین در برابر قانون است، ناظر بر این معنی بود که نیاز به تعامل فیس تو فیس با جامعه و طبیعت یک نیاز ماهوی است. و امکانات ارتباطی به خودی خود قادر به پاسخگویی تعاملات اجتماعی نیست.
شاید کرونا این فرصت ناگزیر را فراهم آورد تا انسان چمباتمه زده در چنبره روابط مجازی، ولو از سرناچاری به فطرت غبار گرفته سرکی بکشد. همان اندازه که توانست به درجاتی حس محبوس بودن و اما نه الزامن محصور بودن را تجربه کند.
پیشتر شاید نیاز فطری به آزادی برای زندانیان و بهطور مضاعف محبوس شده در سلولهای انفرادی قابل درک بود. به این محدودیتهای مدنی اضافه کنید پدیده نوظهور حصر ناگزیر خانگی و تبعات روحی و روانی آن که همچنان ناشناخته است.
تا کنون هر چه درباره حصر خانگی نوشته و گفته شده محدود و معطوف به محرومیت از تعاملات فردی و اجتماعی و عاطفی و محدودیت در امکانات ارتباطی بوده. انچه می تواند تصویری قریب به ذهن از تفاوت قرنطینه خانگی و زندان و سلول انفرادی در مقایسه با حصر خانگی ارائه دهد، مقایسه این دو وضعیت و در بهترین حالت مشاهده و تجربه است.
آنها که زندان را تجربه کرده، تفاوت بند و سلول را میدانند و همواره سلول را با هوای بند نفس میکشند. سلول البته تجربه شخصیتری در مقایسه با بند است. و به همان نسبت حصر خانگی تجربه منحصر فرد ی در مقایسه با سلول و حکایت حلوای تنتنانی (لنترانی) است که تا نخوری ندانی.
در چهار دیواری زندان حتی با طولانیترین محکومیتها میشود هر روز و ساعت با چهرههای تازه آشنا و سرگرم بود. در بدترین وضعیت روحی میشود با کمترین آرزوها امید و با کمترین امیدها رویا بافت.
زندگی در زندان هم مثل زندگی واقعی آدرس دارد، زندان … – واحد … – بند … – اتاق … – تخت … .
میتوانی هر هفته یا هر ماه و چند ماه یکبار ملاقات کنی. انتظار کشیدن زندانی برای روز ملاقات مثل انتظار یک سفر خانوادگی هیجان انگیز، انگیزاننده و لذت بخش است.
زندگی در زندان رفته رفته میشود عادت. مثل عادتهای بیرون از زندان. آنقدر منظم و تعریف شده که گاه وقت سر خاراندن پیدا نمیکنی. کارهای یومیه و تعریف شده داری. حتی کتاب خواندن نه از سر بی حوصلگی و وقت گذراندن که بخشی از برنامه روزانه است. سر وقت معین و با تایم مشخص کتاب میخوانی. علامت میگذاری میسپاری به نوبت بعدی. اتاق به اتاق، دست به دست میرود و بر میگردد.
در زندان حرف میزنی، میشنوی، میخوانی، خوانده میشوی، میبینی، دیده میشوی، برای خندیدن هزار بهانه پیدا میکنی، میخندانی، کف میکنی، میبری، مایوس و امیدوار میشوی، دلواپس میشوی، دلت شور میزند. بلندگوی بند به هر دلیل و یا کسی به اسم صدا و خطابت میکند، طول راهرو قدم میزنی، تنه میخوری، تنه میزنی، شهردار میشوی، بحث میکنی، دری باز و بسته میشود، اندوه از در میآید و لحظهای بعد از پنجره بیرون میرود.
در زندان بر خلاف تصور رایج روزها و هفتهها و ماهها و سالها حساب و کتاب دارند. روزهای هفته بو دارند. فصلها معنی دارند. تقویم دیواری کهنه میشود. غذا طعم و بو و برنامه دارد. لباسها عطر و رنگ و حس هر فصل را دارند. گاه از صدای پرنده شوق میکنی.
در زندان جابجا میشوی، آدرس عوض میکنی. از بند دو به بند کارگری. اتاق عوض میکنی، از چهار به چهارده، از چهارده به بیست و چهار، از اتاقهای کوچک نه تختی به اتاقهای بزرگ بیست و چهار تختی. گاه جای خوابت را عوض میکنی، از کف خوابی به تخت دوم، از تخت دوم به تخت سوم کنار پنجره و مشرف به حیاط.
در زندان هم مثل زندگی واقعی گاه با آدمها قهر میکنی، آشتی میکنی، آزرده میشوی، آزردهات میکنند و گاه میآزاری. رفیق میگیری، رفاقت میکنی، رقابت میکنی توی زمین فوتبال با دمپاییهای پلاستیکی سربسته که با مهارت و عشق چیزی شده شبیه کتونی چینی. لیگ فوتبال و والیبال و پینگپنگ داری، اگر در میدان رقابت هم نباشی، مینشینی تیم محبوبت را تشویق میکنی.
در زندان همه با هم نسبت دارند. برادر، رفیق. خوش به حالت میشود اگر پا به سن گذاشته باشی، همه به چشم پدری نگاهت میکنند و احترام مضاعف داری. وقتی کف و کز میکنی کنار تخت و یا گوشه حیاط، دورهات میکنند، آنقدر ادا و اطوار و شکلک و شوخی و شوخوشنگی تا شادت کنند.
در زندان گاه میشود به بهانهای از بند و واحد بزنی به یک قدمی آخرین دیوار محبس. بروی توی جالیز و لای بوتههای خیار و گوجه و بادمجان و در سحر رنگ و بوی دلمههای نورس نفس بکشی. دراز بکشی روی بافههای یونجه اسبها که چند قدم آنسوتر با عطر علفهای تازه بهاری که از مستی شیهه میکشند. نگاه و کیف کنی. انگار که زیباترین لحظههای زندگی و بهترین مائدههای هستی به تو هدیه شده. نگاهت را کمانه کنی به آسمان یکدست آبی آبی. آنچنان محو که فراموش کنی محصور دیوارهای بلند و سیمهای خاردار سر به فلک کشیده هستی.
در زندان وقتی بلندگو نامی را با پسوند «کلیه وسائل» صدا میزند، بند مثل این که در حال طواف باشد، دور زندانی میچرخد. بازار ماچ و بوسه و اشک شوق آزادی و جدایی و دلواپسی و سفارش و توصیه تا تکرار چندین و چندباره صدای بلندگو و تا اطمینان خروج زندانی از بند و بسته شدن ورودی بزرگ ادامه مییابد. تا میرسد به پچپچهای در گوشی و گمانهزنی درباره رفتهای که یا چند ساعتی بعد بر می گردد، یا میبرند به بند و واحدی دیگر، و یا میپرد و یا …
در زندان قرار میگذاری برای قدم زدن و گردش عصرانه در خیابانهای فرضی و اطراف حوض هشت ضلعی حیاط که فوارهاش عصرها قد میکشد تا نزدیک آبی آسمان. و عطر گلهای بهاری باغچههایش به راستی مست میکند.
در محبس سفره غذا روزی سه نوبت پهن میشود به اندازه اتاق و سلول، صدای ظروف میشود سمفونی اتاق و میپیچد در لابلای صدای اتاقهای دیگر و میشود ارکستری که با خنده و قیل و قال چند صد زندانی غم غریبی و غربت حبس را فراموش میکنی.
در زندان کم و بیش میشود همه آئینهای ملی و مذهبی، جشنها و اعیاد و حتی مراسم سوگ برای عزیز آسمانی شده برگزار کرد. خویشانی هستند که سیاهپوشت کنند و سیاهی از تنت به در کنند.
در زندان میتوانی همه آنچه را در زندگی عادی اما در اندازه کوچکتر و محدودتر بازسازی کنی.
اما با این همه زندان، زندان است. غروب دارد، غروبی که هزار بار از غروبهای جمعه غم انگیزتر است.
اما حصر … ؟
قصه و غصه و غربت غریبی دارد. برزخی است، که در آن چیزی خورهوار از درون روح و روان آدمی را میخورد. مغز را فرسوده، عقل را دچار زوال و ذهن را فریز و خاطرهها را محو میکند. رویاها را میکشد و روح و روان را به کابوس عادت و در برزخ بیهودگی سرگردان میکند. غریزه جمعی را میکشد. و همزمان از بیرون جسم را بهتدریج لش و اجزاء را به پیری زودرس و سیستم گوارش را به همان اندازه تنبل و منفعل و استخوانها را پوک میکند. در نهایت آدمی می شود جزیرهای در جزیره. مجنونگونهای شبیه شخصیت لوئیس داگا (داستین هافمن) در جزیره شیطان فیلم پاپیون. تنهای تنها. آنقدر تنها که چون موجهای خروشان آنقدر خود را به صخرههای درون میکوبد تا از درون متلاشی شود.
در یک کلام زندان در مقایسه با حصر به بهشتی میماند، که میشود با نفس دیگران زنده ماند، ولو برای تمام عمر.
انتهای پیام