فلسفه یا هنر، کدام برتر است؟
علیمحمد اسکندریجو، نویسندهی کتاب «نیچه زرتشت» در یادداشتی با عنوان «فلسفه یا هنر، کدام برتر است؟» که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:
در تاریخ معاصر، هنر بهویژه ادبیات توانست مستقل مانده و خارج از دانشگاه و آکادمی به راه خویش ادامه دهد، فلسفه اما استقلال خویش از دست داد و به دو عارضه مهلک گرفتار شد:
الف- به سمت “علم” کمانه کرد و در مدار آن قرار گرفته و به دور آن میچرخد.
ب- به عنوان یک رشته تحصیلی (Discipline) به کنج آکادمی خزید و دیگر خبری از فلسفه و فیلسوف متعارف نیست.
در فلسفه و ادبیات و در مقایسه دو شخصیت نامآور روسی و آلمانی که طلایه دار این دو ساحت هستند به درستی نمیدانم اگر قرار باشد فریدریش نیچه آلمانی و خالق “چنین گفت زرتشت” را به مثابه یک فیلسوف بشناسیم، به این سیاق پس فئودور داستایفسکی روسی و آفریننده “جنایت و مکافات” را چه باید بخوانیم؟ آیا او را هم یک فیلسوف بشناسیم یا اینکه صرفا وی را یک داستاننویس معمولی روسی بنامیم؟ نظر به خویشاوندی ادبیات و فلسفه و الهیات، در غرب به یک راه حل ظاهرا منطقی رسیدند که در آلمان فیلسوفان، نویسنده شوند اما در روسیه است که نویسندگان برجسته قرار است “فیلسوف” شناخته شوند. بنابراین فریدریش نیچه، شاعر فیلسوفان آلمان شد و داستایفسکی نیز نویسنده فیلسوفان گشت. در این میان، نوبت به مارکس و انگلس آلمانی و پلخانُف و مرژکوفسکی روسی که رسید آنها نه فیلسوف خوانده شدند و نه نویسنده بلکه ایدئولوگ!
اینکه بعضی نمی دانند یا نمی توانند به درستی به این پرسش: “فلسفه چیست؟” پاسخ دهند، ملالی نیست جز دوری فیلسوف و فلسفه؛ حتی طرح این پرسش فلسفی به معنای ایستادن در آستانه مقدس تفکر است و “رخصت” حضور در ساحت گرم اندیشه.
میلاد فلسفه یا سنّت دیرینه اندیشه انتقادی (critical thinking) یا همان تفکر “منطق” محور را سرزمین یونان میشناسند. در آتن فلسفه هر چه باشد موروثی نبوده و همانند مقام شاهان پس از مرگ پدر هرگز به فرزند نمیرسید. به چه دلیل پس از افلاطون باید فرزند او هم فیلسوف خوانده شود؟ آیا فلسفه و ادبیات از پدر به پسر ارث میرسد؟
پیداست در تاریخ اندیشه یونان باستان پیدایش متفکرانی از جنس سقراط و ارسطو است که با “ابزار” فلسفی یا به عبارتی با اندیشیدن منطقی نشان میدهند عصر اسطوره و روایت هولناک خدایان “انسان صفت” به پایان خواهد رسید. بنابراین ساکنان نامیرا و جاودان “اُلمپ” و پیشگویان (oracles) یونانی باید همه در همان دخمههای تاریک کاهنان، بیتوته کنند و شهروندان را به حال خویش رها سازند تا اینکه فیلسوفان و حکیمان طرحی نو دراندازند. به یاد داشته باشیم یکی از دو اتهام اصلی سقراط که منجر به حکم اعدام او و نوشیدن “شوکران” شد همانا پرسش درباره ماهیت خدایان در میان جوانان آتن بود.
هندسه اقلیدسی یا همان هندسه مسطحه که امروز در مدرسه میخوانند پیش زمینه درک منطقی و درست اندیشیدن یونانی بود. بنابراین جوانان سراسر یونان نخست میبایستی مدتی فرض و حکم یا همان اصول طالس و فیثاغورس و اقلیدس را بخوانند تا پس از آموزش کافی سپس به مدرسه افلاطون وارد شوند تا روش اندیشیدن صحیح و سخن استدلالی و نوشتن منطقی را بیاموزند.
حال، پرسش کلیدی آن است که در کدام اقلیم، در کجای شرق و غرب زمین، مبنای اندیشیدن و پارامترهای صحیح پرسیدن و معیارهای پاسخ دادن را دقیقا بر سنت سقراطی و منطق ارسطویی منطبق میسازند؟ در کدام دیار است که یک پرسش فلسفی حتی پس از آوردن پاسخ استدلالی (argumentative) اما باز همچنان استقلال و ماهیت خویش را حفظ میکند؟ پس چرا در برخی کشورها و فرهنگها اصرار دارند که بدون “منطق” هم میتوان اندیشید؟
در خویشاوندی فلسفه و “ادبیات” دو نویسنده برجسته روسی را فیلسوف اخلاق میشناسند؛ داستایفسکی در رمان “برادران کارامازوف” و “تولستوی” نیز در جنگ و صلح، مخاطب را به حکمت و مکاشفه و بویژه درنگ (reflection) دعوت میکنند. درنگ کردن بر روی یک “ایده” یا یک حادثه از برجستهترین ویژگی اندیشیدن غیر مفهومی است. به باورم در پیوند یا تعامل بین ذهن و زبان، تاکید زیاد بر مفهوم (concept) و اینکه انسان نخبه اصولا مفهومی و در چارچوب مفاهیم غور میکند گرچه لازم است، اما چندان جالب و کافی به نظر نمیرسد. برای نمونه، درک آثار داستایفسکی افزون بر “درنگ” نیازمند برداشت یا دریافت (perception) رمزهای استتیک نیز هست. به بیانی، نویسنده روس تنها مفهومی نمیاندیشد بلکه اصطلاحا دریافتی (perceptual) نیز مینویسد و میاندیشد. به همین علت در یک مقایسه ساده بین دو شاهکار نیچه و داستایفسکی روشن میشود که نویسنده روسی توانسته رد پای مفهوم و “دریافت” را همزمان در آثارش نشان دهد؛ حال آنکه نابغه آلمانی چنان زرتشت یا پیامبری میآفریند که حتی به لحاظ گوهر استتیک در قد و قامت “ابله” روسی “پرنس میشکین” هم ظاهر نمیشود.
با این حال، نیچه و داستایفسکی دو پیشتاز میدان “درنگ” هستند؛ نویسنده روس چنان زیبا اما هولناک (Sublime) مینویسد و به درون “لابیرنت” ذهن انسان (راسکول نیکوف) چنان نفوذ میکند و نور بر زوایای تاریک ضمیر این جانی روس میاندازد که حیرت و تحسین هر خواننده را در پی دارد که داستایفسکی به راستی یک روانکاو است یا فیلسوف و یا یک داستان نویس. نیچه اما با ذهن و ضمیر “زرتشت” پیامبر چنین نمیکند نه از منظر فلسفه اخلاق و نه به لحاظ روانکاوی. بی سبب نیست که “توماس مان” برنده نوبل ادبی در نقدی نرم از شاهکار نیچه، زرتشت پیامبر که آفریده این فیلولوگ آلمانی است را به یک “بوزینه” تشبیه میکند که شبها از ترس وحوش به غار و درخت پناه میبرد و روزها از غار و درخت پایین آمده به “وعظ” میان گاوان و خران و غیره میپردازد آن هم پس از ده سال خلوت و غارنشینی! من چنین نقد نرم ادبی توماس مان از شاهکار ادبی آلمان را حمله شخصی به نیچه (Ad Hominum) نمی بینم چرا که زرتشت آفریده نیچه (برخلاف قهرمان شاهکار داستایفسکی) در سراسر کتاب سخنانی بس جدلی (polemic) بر زبان جاری میکند که بعضا عاری از استدلال منطقی است. نظر به نیچه آلمان و داستایفسکی روس، پرسش همچنان باقیست که فلسفه برتر است یا ادبیات. به بیانی ایرانی، غیر منطقی بیندیشیم یا منطقی بنویسیم؟!
انتهای پیام
مگر هنر و فلسفه هم عرض هم هستند که پرسشی چنین درمی اندازید؟ پاسخ صحیح درون پرسش درست است واز ایضاح پذیری پرسش به شیوه هایدگر است که میشود پرده از رخسار نا-دانسته ها برکشید. جناب اسکندری جو، شما که اینهمه بخوبی در متون فلسفه غور وتدقیق وتدبیر می کنید لطفا بخاطر داشته باشید که در ساختار منطقی درخت ارزش به مصادیق نباید سقوط کرد و از راسکلنیکف داستایفسکی به یک کلیت امتداد ورزید. به سان حکما در تجرید به سادگی توقف کنیم و قیاسات ممتنع از آزمون تحقیق پذیری درنیاندازیم.
دازاین گرامی
در سایت انصاف نیوز گاهی برخی انگشت شمار در نقد مطالب من چنان “ترّهات” می بافند و می نویسند که ضرورتی ندارد به آنها پاسخ دهم اما پرسش و نقد و تذکر کوتاه جناب عالی را که از سنخی دیگر است سپاس گزارم.
در ادامه سخن شما عرض کنم اتفاقا “آرتور شوپنهاور” فیلسوف آلمانی دو ساحت فلسفه و هنر را، نه در طول هم بلکه در عرض هم دیده است (حال اینکه به چه علتی اینگونه اندیشیده را البته از او باید پرسید که اینک در میان ما نیست) و نظر به اینکه نیچه اصرار دارد تا شوپنهاور نخوانده ایم پس او (نیچه) را نیز نباید نخوانیم است که در ادامه این دو نکته نیچه ای و شوپنهاوری، من در این جستار نسبتا پلمیک (البته اندکی نمکین و ادبی!)، پرسشی مطرح ساختم که چرا نیچه هنردوست هنرمند باید فیلسوف خوانده شود اما داستایفسکی هنردوست هنرمند باید صرفا داستا نویس باشد؟ گرچه آنجا اشاره دارم که نه نیچه و نه داستایفسکی هیچ یک پرنس میشکین (ابله) نیستند. بااین حال، تذکر منطقی شما در خصوص ماهیت پرسش و پاسخ که معطوف به “هایدگر” است را اینجا پذیرایم و سپاسگزار.
با احترام
اسکندری جو
جناب اسکندری جو بزرگوار، صرف اینکه ذهنتان ناظربه چنین مباحثی است کفایت احترام می کند، چه در همگفت باشیم چه در تنافر رای. نقدبنده نیز صرفا معطوف به محتوای نوشته بود.
خود بهتر می دانید که درعرصه خردورزی، فلسفه را میشود برهوت تقدس وتعصب دانست لذا با احتراز تمام از تقدیسش، فلسفه را چه لنفسه وچه فی نفسه تعبیرکلیت و مساح هستندگی میدانم، وبه تنزیلی از ویل دورانت که می گوید هرکسی فی نفسه یک فیلسوف است، به احتمال اقوی محاجه در فیلسوف باشندگی نیچه و فیلسوف ناخواندگی داستایفسکی مفیدحال ونافع استقرائی از ضروریاتمان در مختصات کنونی نخواهد بود. برای دوستانی که کنجکاو بر گفت ونوشت بنده وجناب اسکندری جو هستند، توصیه به مطالعه کتاب “فلسفه هنر هایدگر” نوشته جولیان یانگ را هدیه می نمایم.
منتظرنوشته های بیشتر وجسارتا ساختمندتری ازشما هستم. سرافراز بمانید.
با تشكر از دكتر اسكندري جو و اينكه ما از افكار و ديدگاههايشان بايستي بسيار استفاده كنيم… نكته اي كه ميخواهم بيان كنم اينه كه نه هنر (۵ و غیره گانه) و نه فلسفه (که برخی آنرا به مذهب میچسبانند) از عمل کرد [مسئولان] مصون نمانده است…
جناب دازاین ارجمند،
در ادامه نظر جناب عالی به درستی که پیام اصلی مقاله من هم این نبوده که حال، چه توفیری دارد نیچه یا داستایفسکی را نویسنده بشناسیم یا فیلسوف بلکه با اشاره به دو واژه لاتین (Concept, percept) در آنجا تاکید دارم که یکی از این دو واژه ابزار فلسفیدن شده و دیگری هم عصای هنر است. به بیانی، یکی حصولی و دیگری هم انکشافی و حضوری (Esoteric) شده است. تنها خواستم تلنگری به ذهن پرسشگر بزنم که فلسفه در یونان باستان بر محور کدام یک از این دو بوده و امروز چرا فلسفه را بدون منطق (ارسطویی) هم به مثابه فلسفه می شناسند که اگر چنین است که هست پس چرا نویسنده روسی را “فیلسوف” نخوانیم؟ در متن ارسالی شما اما خواندم آن تنزیل از “ویل دورانت” را که پنداری آتش به جان نیچه زدید (!) چرا که لااقل درایران او فیلسوف گشته است.
توصیه جالب شما به مطالعه کتاب “فلسفه هنر هایدگر” نگارش جولیان یانگ را سپاسگزارم؛ به باورم در این نکته با من هم نظر هستید که پیش از هایدگر این شوپنهاور بود که به “هنر” تأسی یا اقتدا کرد و پیش از او (شوپنهاور ) هم مولای روم و شیدای شمس ایران بود که از پای چوبین نالید و سر به ساحت هنر سایید (البته اگر مرغ همسایه غاز نباشد!) و این حکیم و متکلم و شاعر و فقیه “قونیه” چنین حیرت آور منظومه هستی را به پای “عشق” ریخت.
ایکاش جناب عالی مقاله پیشین مرا در همین سایت انصاف نیوز که خطاب به فیلسوف نام آور آلمانی ست با عنوان “تو هم غلام قمری: درنگی بر نخستین تز معیوب هگل” نظری می انداختید و نظری می دادید چرا که آنجا هم بر منوال همین جستار، به فیلسوف جوان هشدار دادم که : سخن رنج مگو، جز سخن شمع و قمر هیچ مگو” به عبارتی شاید کاری هایدگری کرده باشم (بگذریم که هنر در طول فلسفه است یا در عرض آن) که برای شناخت “راستین” آنچه هست و آنچه نیست (و قرار نیست که باشد) چاره چیست جز آنکه رخصت آستان هنر جست. پاسخ من به نخستین تز معیوب هگل هم باز فرازی از پیر ایران بود:
ما از اینجا و از آنجا نیستیم
ما زبی جاییم و بیجا می رویم
شیفت کردن از کانسپت به پرسپت و یا برعکس، به باورم چندان آسان نیست و انتخاب یکی از این دو هم (شاید که) مشکل امروز نسل جوان علاقمند به هنر و فلسفه باشد و شاید هم نباشد که ملالی نیست جز دوری فلسفه و هنر.
من خلاف پرنسیپ فلسفی به “مصداق” روی آوردم و داستایفسکی و نیچه را در تقابل و تنافر هم قرار دادم که صرفا بابت مصداق(!) بود و نه دفاع از روس در برابر آلمانی؛ گرچه به همان اندازه که هنر روسی بویژه ادبیات آن سرزمین را ارج می نهم به همان اندازه نیز شاید هم بیشتر از “کرملین” و سیاست روسی بیزارم. برای من روسیه “پوشکین” هزار بار زیباتر است از روسیه پوتین؛ اما آنگاه که به آلمان می رسم در حیرتم که آنچه را می خواهیم به آن بیاندیشیم آلمانی پیش تر به آن ادیشیده است و نگرانم از آنکه به آنچه هم در آینده بخواهیم بیاندیشیم آلمانی اکنون به آن می اندیشد!
باز از بذل توجه حضرت عالی به این جستار و نکاتی که به آن اشاره دارید سپاسگزارم. امید دارم خوانندگان انصاف نیوز هم سعه صدر و شیوه نگارش شما با نگارنده را الگو قرار دهند.
نکته مفید شما را ملتفت وموافقم. به ویل دورانت عزیزما هم کنایه تان مفرح، گرچه از نام بردنها برای تگ زدن به مجموعه اندیشه ها و نوشته ها استفاده می کنیم وارزش ذاتی ندارند. بگذاریم دورانت هم فلسفه را با لهجه شاعرانه بخواند! درصوت عمیق وظن بلیغ کم از مولانای بزرگ نیست!، فلسفه سترگ تراز آنست که عرض چوبینش عرق بر جبین بسیطش باشد (بر این میشود محاجه کرد). همانطور که در پیشین وپسین بودن اظهارهایدگر وشوپنهاور، تکلیف وتکلفی برما هستنده ها نیست، به جهت تعلق خاطرمحکم به کلی نگری واحتراز از ورود به “جنگل مصادیق” درگیر القاب وزمان ومکانها نمیشوم وصرفا بعنوان داده های حسیه منتشره ازهر باشنده ای خواه “تاریخ” باشد خواه یک میز تحریر، به عنوان ورودی به تابع اندیشه واحکام ومقولات فاهمه موصوف کانت میسپارم تا ضمن اعراض ازتصلب فکر اعتنا به تمرکز فهم شود وسر از “جهانیت” معقول برآورد.
بی شک این هروله ادبی-فلسفی میان پروس و روس ازلذائذ مغتنم برای شما و حسرت بسیار برای بنده است وچه خوب خواهد بود که از این تطبیق بسیار بنویسید یادبگیریم، مام “مجمع الجزایرگولاگ”، “پوتین” های زیادی به پاکرده وبرکنده است، این فرم ها می آیند ودرمی گذرند، آنچه می ماند “ایثار”ی است که تارکوفسکی نجوا می کند وسولژنیتسین روایت.
حتما مطالب باارزشتان را میخوانم. سپاس بسیار.
در تایید و ادامه سخن شما، حال به راستی در ایران کیست زرتشت بخواند آنگاه که نیچه مرده است و اما کیست “صادق” بخواند شاید “هدایت” شود. اینجا از “دازاین” فرهیخته دعوت می کنم گاهی به سایت انصاف نیوز نظری بیاندازد چرا که بزودی از گولاگ هولناک “دیالوگ” برای مام میهن خواهم نوشت؛ اینکه طرح و ایده آن “سیّد” شُهره به خندان چرا ناگهان “تلخند” گشت و چگونه است که این میراث شیرین آتن در سرزمین ما “نمکین” نمی شود!
یاری اندر کس نمی بینم، یاران را چه شد
زیبا اشارتی دارید باب درنگ های بی درنگ من که پنداری دامنه آن از برلین تا کرملین گسترده است. چاره چیست گاهی در “سعی” بین دازاین و زُزاین (Sosein) هستم؛ آنجاست که قلم در قلیا می زنم و تیری هم از فلاخن “نقد” به سوی شیفتگان پیدا و پنهان عارضه روسوفیلی پرتاب می کنم؛ به آنانی که شب ها بجای کعبه به سوی “کرملین” در خوابند و خواب های شیرین می بینند و روزها هم شطح و طامات و تّرهات از جمهوری خوبان و جمهوری “خوابان” می بافند. البته منظورم همانهاست که سالهاست آن گوژپشت کرملین (الکساندر دوگین) را فیلسوف فیلسوفان می شناسند و او را استادالاساتید می نامند! در باره این “راسپوتین” روسی دیشب در صفحه فیسبوک فرازی به زبان بیگانه نوشتم برای بیگانگان که بدانند من ایرانی لااقل زنگ ناقوس خشم و نفرت اندازی این گوژپشت روسی که از بام کرملین به صدا می آورد را ناشنوایم:
“The “Hunchback” of Kremlin, Alexander Dugin, is apparently doomed to sound the Russian bell of abhorrence, resentment, and melancholy from the top of Putin,s palace every dawn and every dusk. There is absolutely no way that one might seize an opportunity for having a political DIALOGUE with these guys. Negotiation is gone, the discussion is sick and the dialogue is not born yet! From a political point of view what a silly world, we live in!”