رامبد جوان؛ قهرمانی که میستاییم!
علی دادخواه در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «مرگ اسطوره و انهدام سوژه» نوشت:
یکم : ۲۸ دسامبری که پیش رو داریم سالروز مرگ سوزان سانتاگ است. همیشه دوست داشتم دربارهاش بنویسم. ولی دریغ که هنوز فرصت آن را نیافتهام. همانطور که باید روزی درباره هانا آرنت بنویسم. لورین الکین در مقاله خود “سوزان سانتاگ یک هیولا بود!” تعبیر جالبی دارد، او مینویسد: “سانتاگ یک ” نویسنده متعهد “به کاملترین معنی کلمه بود. در نبود او چیزی از گفتمان عمومی ما کم شده است. چون سانتاگ دیگر بخشی از این گفتمان نیست. ما نیاز داریم جای خالی او را پر کنیم. با خواندن آثار او و اندیشیدن از راه ایدههای او. حتی و به ویژه وقتی که با آنها مخالفیم.”
سوزان سانتاگ در هفتاد و یک سالگی در اثر ابتلا به سرطان خون در نیویورک در گذشت. دیوید ریف پسر سانتاگ که پس از مرگ او یادداشتهایش را منتشر کرد دربارهاش مینویسد: “ای کاش مادرم آن قدر امیدوار نبود. اما این حرف یعنی طلب ناممکن . مادرم در طول زندگیاش از انجام هر کاری عاجز بود جز امید. امید در واقع اضطراری در صورت علیه همه احتمالات. نمیخواهم بگویم او آدم شادی بود، درست بر عکس، او تقریبا همیشه با افسردگی در نبرد تن به تن بود.” سانتاگ دو بار با سرطان جنگید و پیروز شد، البته او ساخته شده بود برای نبرد با ایمانی سترگ. و جنگندگی سانتاگ و هیولاوارهگی او را باید در این ایمان (و بهقول پسرش امید) او دید. او نه تنها با سرطان و برای سلامتی بلکه علیه سلطه در هر جایی از فلسطین گرفته تا عراق و ویتنام و سارایوو جنگید. باری! او نیز به چنین هیولاهایی احتیاج مبرم داریم.
دوم: در کتاب علیه تفسیر سانتاگ مقالهی تخیل فاجعهمحور را خواندم، او می نویسد: “عصر ما حقیقتا عصر نهایتهاست. چرا که ما تحت تهديد دائم دو سرنوشت به یک اندازه رعبآور اما ظاهرا در تقابل با یکدیگر قرار داریم: پیش پا افتادگی بی پایان و دهشت غیرقابل تصور. خیالپردازی است که به بیشتر مردم امکان میدهد تا با این اشباح دوگانه کنار بیایند، خیالی که هنرهای عامه پسند در ابعادی عظیم آن را در اختیارمان میگذارد.” اسطوره های وطنی و جهانی پیش چشم ما یکی پس از دیگری میمیرند. شاید بشود گفت سالهای کوویدی ما دوران “استیلای انهدام و مرگ” است. انهدام و مرگ نه برای اجساد انسانی، بلکه برای باورهایی که از اسطورههای خود در سر میپروراندیم. سوگواری ما البته برای تلاشی است برای تداوم حس زنده ماندن آن اسطوره ولی انهدام یاد او بهسرعت خواهد بود. زیرا دوران ما تاریخ مرگ اسطوره هاست. و در چنین دورانی سخت ما با “پیش پا افتادگی بی پایان” (به تعبیر سانتاگ) مواجه هستیم.
سوم: این مقدمه طولانی را نوشتم تا برسم به تکرار ملالآور رامبد جوان. سال های پیش از کرونا بود، هر صبح از همکارانم درباره مزههای رامبد و عروسکش می شنیدم. در شوی “خندوانه”! بقول سانتاگ، رامبد به آنها کمک می کرد تا از اشباح دوگانه لحظاتی رهایی یابند همان پیش پا افتادگی بی پایان و دهشت غیرقابل تصور.
آری! همه خندوانه و (رامبد) جوان را دوست داشتند، او مجبوب و بامزه بود، تا آنکه ماجرای او و تولد فرزندش و کشف حجاب همسرش عالمگیر و دامنگیر شد.و موجودی که عاشقش بودیم ولی حالا میخواستیم دیگر خودش نباشد! همان خودی که ما را سرگرم میکرد و میخنداند. بله! رامبد مثل همیشه خود بود. او نه یک متفکر و نه یک روشنفکر و نه یک فعال سیاسی و اجتماعی بلکه یک مجری سرگرم کننده و یک “بازیگر” بود. رامبد فقط بازی میکرد و ما بازی او را دوست داشتیم ، حالا ولی صحنه بازی تغییر کرده بود. در وجه مثال و نه مقایسه، موزیک ویدئوی بیانسه و همسرش جی زی در موزه لوور را یادتان هست. اوه! چقدر بازدیدکننده، حالا رامبد جوان یا فلان بازیگر چه میخواهند؟ همین فالورها را. اصلا صحنه تولد دردانه رامبد از تابلوی میلادمسیح ژرژدلاتور چه کم دارد، آنهم می تواند هنری، جذاب و البته باب دنیای امروز “تجاری” باشد. موزیک ویدئوی بیانسه با 10.2 میلیون بازدیدکننده در سال 2018، رکورد بازدید از موزه لوور در یک سال را شکسته شد و در یوتیوب و کمتر از هفت ماه بیش از 150 میلیون بازدید داشته است. چرا نباید مثلا در افشانی فلان سلبریتی و ماجرای کشف حجاب فلان بازیگر یا تولد جوان کوچک آنقدر بازدیدکننده نداشته باشد؟!
اصلا چرا ما متنفریم؟ (البته بنده به شخص آقای جوان و خانواده ایشان کاری ندارم و موضوع نقش ایشان است در کل یک ساختاری که غلط بنظر می آید و ایشان مثالی به ما میدهد از این ساختار)
پاسخ شما هر چه باشد، اخلاقی، سیاسی و یا نه حقوقی فرقی ندارد، چه خوشتان آمده باشد و یا نه! چه فحش بدهید چه دفاع کنید، شما همان کاری را کردهاید که رامبد و دیگران دوست داشتهاند. شما آنها را دیدهاید. حالا در قالب قهرمان یا ضدقهرمان. برای آنها فرقی ندارد.
چهارم : “برای آن که هنری در میان باشد، برای آن که کرد و دید زیبایینگرانه در میان باشد، یک پیش شرط فیزیولوژیک ناگزیر است: سرمستی. سرمستی نخست میباید حساسیت تمامی دستگاه را بالا ببرد، و گرنه هنری در کار نخواهد بود. هر گونه سرمستی برآمده از هرچیزی توان این کار را دارد: بالاتر از همه سرمستی انگیختگی جنسی، همان دیرینهترین و آغازین ترین شکل سرمستی. همین گونه، سرمستیای که از پی هر اشتیاق بزرگ، هر احساس قوی می آید؛ سرمستی سنگدلی، سرمستی ویرانگری، سرمستی از هوا، از هوای بهاری، برای مثال، یا از نشئهآورها؛ سرانجام سرمستی اراده، سرمستی ارادهی انباشتهی آماسیده؛ اساسی ترین چیز در سرمستی احساس افزایش نیرو و سرشاری از آن است. از سر این احساس است که آدمی اهل دهش می شود و چیزها را وا میدارد که دهش وی را بستانند. در آنها دست می برد و نام این کار را آرمانی کردن می گذرد. همین جا خود را از شر یک داوری آزاد کنیم: برخلاف گمان همگانی ،آرمانی کردن نه کندن و تراشیدن شاخ – و برگ های زیادی ( و پدیدار کردن اصل)، بلکه اساس آن از بیخ برکندن سیماهای اصلی ست، آن چنانکه جنبههای دیگر نیز بر اثر آن ناپدید شوند.
خوب این جملات متفاوت را خواندید. نیچه این فیلسوف بزرگ همه دورانها در باب روان شناسی هنرمندان چقدر دقیق و درست میگوید. ( غروب بت ها، ترجمه داریوش عاشوری، ص ۱۵۷ و ۱۵۸، نشرآگه، چاپ دهم) او با فلسفه خود پتک بزرگی را بر سر ما و این بتهای ساختگیمان می کوبد. آری! آرمانی کردن یا آنچه که ما میستاییم، بنام شجاعت کشف حجاب، بنام زندگی خصوصی و بنام دفاع از صداقت و تنفر از ریاکاری، اینها اراده هنرمند است برای از بیخ کندن حقیقت. آری! “خواست قدرت میباید خود را نمایان کند” (همان ،ص ۱۱۱) و این بازیگران “زبان آوری قدرت در فرم” و “گاه باوراننده” آنند، حتی “چاپلوس” و “گاه فرمان دهنده”. “قدرتی که دیگر نیاز به توجیه ندارد؛ که پسند دیگران را به پشیزی نمیخرد؛ که پاسخ سربالا میدهد؛ که دور – و – برخویش شاهدی نمیبیند؛ که وجود هر گونه ستیزه جویی را با خویش از یاد میبرد؛ که در خود میآرمد، به حکم سرنوشت، به حکم سرنوشت.”! (همان ،ص ۱۱۱)
عصر تازهای برای ماست.شومنها همه چیز را بازی میگیرند و اگر در نقش منتقد سیاسی و اجتماعی قرار بگیرند نابودناشدنی هستند. آنها کاری با تعقل ندارند، چیزی که موضوع اخلاق، سیاست و امنیت است، کار آنان با “سرمستی” است. برای همین است که هر کجا که بروز پیدا میکنند بحث در حد جسمانی شدن آرمانهای کهن تنزل مییابد. پس عدالت و مبارزه با فساد جای خودش را به تنظیم رژیم غذایی میدهد.
پنجم: تئودور آدرنو می گوید: “امروز دیگر مردم “سرکوب” نمی شوند، “سرگرم” می شوند. رسانهها از مخاطب خود میپرسند که “چه برنامه هایی را بیشتر دوست داری” تا پروژهی “احمق سازی” خود را تکمیل کنند.”! حالا رامبد جوان میشود قهرمان ما. چنین قهرمانانی را میستاییم در فقدان اسطوره های وطنی. باری! دوران ما عصر مرگ اسطوره و انهدام سوژه است.
اینکه ما بعنوان توده های ایرانی رشد فرهنگی و تمدنی کرده ایم یا نه؟ پرسش بسیار پیچیده و صعبی است. بخصوص آنکه باید معیار این رشد را مشخص کنیم. پرسشی که پیش روی این حقیر نیز بوده است. ولی بنظر می آید گروههایی از طبقه متوسط شهری وارد عصر مدرنیته و پسامدرنیته شدهاند. ولی عموما تودههایی از مردم (که حتی ممکن است در گروههای فرادست و برخوردار اجتماعی باشند) در عصر کشاورزی و زمینداری مانده و علی رغم تغییرات ظاهری در سبک زندگی و مدعیاتی که دارند با همان معیارهایی به جهان و انسان نگاه میکنند که پدرانشان در چهارصد سال پیش از این. برای همین است که توده ایرانی همچنان به خطیب و سخنران و البته مستبد و دیکتاتور ( بمثابه نظام خان و خان سالاری) علاقه بیشتری نشان میدهد تا روشنفکر متفکر و رهبران خردمند. شعار «رضاشاه روحت شاد» مثال بارز امتداد این روحیه عصر کشاورزی و استبدادپذیری است. روحیهای که موجب میشود یک بازیگر را به درجه ای از تاثیر و نفوذ می رساند که حقیقتی مانند عدالت را براحتی کنار بزند و “قدرتی (بدست آورد) که دیگر نیاز به توجیه ندارد؛ که پسند دیگران را به پشیزی نمی خرد؛ که پاسخ سر بالا می دهد؛ که وجود هر گونه ستیزه جویی را با خویش از یاد می برد…”
انتهای پیام
سلامچرابرخیکهبهاوفرصتمجریگری
بیشتردرتلوزیونمیدهندفکرمیکنید
قهرمانشدهنهماننداوهافر دوسیپور
وجوان.چهرهشناختهشدههستندمثلا
برخیمجریانتلوزیوندرشهرماازبه
جهتچهرهآنهادرانتخاباتشورای
شهرپیروزبیرونمیآیندرایبهاین
چهرههامانندتبلیغززیادیکماهالشعیر
استکهزیادخریدارپیدامیکند
به نظرم رامبد نه قهرمان است، نه احمق؛ بلکه زرنگ است! او با زرنگی هر چه تمام تر، در دعوای دولت و ملت، جیب خود را پر از پول کرده است. باور کنید من هم بودم، شما هم بودید و هر کس دیگری بود، همین کار را می کرد. کافی است به برخی مهمانان یا داوران برنامه اش دقت کنید که تا دیروز تلویزیون را تحریم کرده بودند و تیکه بارانش کرده بودند و اکنون، دست از پا درازتر به آن هجوم آورده اند! وقتی جیب ها سوراخ و خالی است، دیگر نه «جانم فدای ایران» جواب می دهد، و نه «مرگ بر دیکتاتور»! بارت را ببند و آماده فرار باش؛ برای روز مبادا! و السلام.