در برزخ دیالوگ و مناظره
علیمحمد اسکندریجو، نویسندهی کتاب «نیچهی زرتشت» در یادداشتی با عنوان «در برزخ دیالوگ و مناظره» که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:
هگل فیلسوف آلمانی اشاره زیبایی دارد درباره رشد تدریجی عقلانیت جمعی در یک کشور؛ او در مقدمه کتاب فلسفه تاریخ می نویسد: “جغد مینروا شامگاهان به سوی آسمان بال می گشاید.” گذشته از اینکه من به رشد خطی این عقلانیت هگلی چندان هم باور ندارم و چه بسا قرن نوزدهم را ابلهانه ترین سده در دو هزار سال تاریخ میلادی می دانم، این تمثیل ایده آلیست آلمانی را اما می پسندم.
تا آنجا که به سقراط و دیالوگ و دیالکتیک مربوط است، نگرانم استعاره “جغد” مینروای هگل بر جامعه ما هم دلالت کند گرچه بی تعارف، ما در “دیالوگ” فقیر هستیم. آیا این فقر نشان از فقر فلسفه ندارد؟ نکند در سرزمین ما این جغد شوم(!) بر بام اندیشه نشسته باشد. حال که از هگل تا امروز در حافظه جمعی ما از دیالکتیک و دیالوگ و سقراط خبری نیست پس آیا سزاست امروز در برزخ مناظره با دیالوگ باشیم؟
می گویند دیالوگ نرمش و ورزش اندیشیدن آنچه است که آسان به اندیشه نیاید؛ ابزار این دیالوگ هم “پرسش” است؛ پرسیدن و باز پرسیدن تا به حیرت و جهل جمع رسیدن. اینجا مطلوب من اما دیالوگ غامض سقراطی نیست بلکه آن دیالوگیست که معطوف به یا “مبتلا به” ما در حیات روزانه باشد. حال نظر به اینکه سرچشمه و سنّت تفکر انتقادی در کشور یونان بویژه شهر آتن است پس لااقل فلسفه پراتیک یا عملی (و نه صوری Speculative) اگر قرار است اندیشیده شود آیا باید به زبان یونانی باشد؟ مگر نه اینکه زبان “ویترین” هویت و فرهنگ است. با این حال، مطلوب من در اینجا فلسفه و زبان نیست بلکه “دیالوگ” است که به باورم “ناموس” اندیشه باید شناخته شود. سقراط به مثابه نخستین قربانی “تفکر” در تاریخ، نشان می دهد که فلسفیدن بدون دیالوگ و بدون دیالکتیک ممکن نیست و اصلا اعتباری ندارد؛ حال چنانچه به هر دلیلی نیز ممکن شود پس آن فلسفه “لااقل” ارزش یونانی (سقراطی) ندارد.
در بادیه و برهوت اندیشه اصولا “دیالکتیک” سقراط همان قطب نمایی ست در دست متفکر تا در “برهوت” نیافتد و گرفتار نشود یا اینکه در بیابان مسیر و مقصد گم نکند. ماتریالیست ها هم دیالکتیک هگل (تز، آنتی تز، سنتز) را همچو قطب نما در دست داشتند تا در چین و شوروی به سوسیالیسم رسیدند. این “نرم افزار” در دیالوگ هدیه سقراط حکیم است؛ همان سقراطی که نفرت و نفرین “نیچه” در این دنیا و آن دنیا همواره همراه اوست!
سقراط پیر و قانون مدار ناچار شوکران نوش می کند به این امید که آمدگان و آیندگان، نسل به نسل این “میراث” او را حفظ کنند؛ گرچه برخی اینجا و آنجا یا قطب نما می شکنند یا از وحشت “برهوت” به بادیه پا نمی نهند حتی با قطب نما!
اصطلاح “برزخ” در عنوان این جستار هم گرچه یک ترم متافیزیکی ست اما مراد من از این واژه معطوف به “شوپنهاور” فیلسوف ناامید آلمانی و اصطلاح مشهور “برزخ خارپشت” اوست که در جستارهای پیشین به آن اشاره داشتم.
شاید هم حق با “هایدگر” باشد که دیالوگ، اندیشه و فلسفه را همانند شعر و ادب می داند که هرگاه به زبان بیگانه ترجمه شود دیگر زیبا به نظر نمی رسد. سالها پیش که غزلیات مولانا در آمریکای جهان خوار(!) ترجمه شد و اتفاقا کتاب سال هم گشت آیا طعم شیرین اشعار او به کام آمریکایی به اندازه ایرانی نشست؟
نوشتار حاضر نیز که در ادامه جستار پیشین “ایران و الگوریتم واژگون دیالوگ” نگاشته شده دارای پرسش هایی ست که پاسخ آن نه از خواننده که از نگارنده نیز انتظار می رود. امید که ما هم از رنج کم اندیشی و تنبلی ذهن رها شویم و قطب نمای سقراط را نشکسته بیابیم تا در برهوت جهل گرفتار نشویم و خوارزمی (الگوریتم) را هم در دیالوگ سقراط سرنگون نسازیم.
درد رنجوری ما را داروی غیر تو نیست
این تو جالینوس جان و بوعلی سینای [ما]
اشاره کردم دیالوگ نرمش و ورزش اندیشیدن آنچه است که به آسانی به اندیشه نیاید. ابزار این دیالوگ هم “پرسش” است؛ پرسشی که هر مخاطب یا شرکت کننده در این “ولیمه” باید تا زمانی که نوبت به او برسد، پاسخ آن پرسش را در ذهن خویش حلاجی یا کندوکاو کرده تا در زمان مناسب بازگو کند. اصولا موضوع دیالوگ و دیالکتیک و پرسش و پاسخ آن معطوف به “من” است که در یک ولیمه (ضیافت!) حاضر شدم و باید پاسخ دهم نه آنکه هگل و هایدگر و مارکس و نیچه درباره آن موضوع چه می اندیشند و چه می گویند. بنابراین همه گزاره های پاسخ من در دیالوگ باید استدلالی (Argumentative) باشند؛ اندیشیدن من هم باید انتقادی (critical) باشد و پرسش من هم منطقی (logical) و از لوگوس (logos) و عقل “reason” و تدبیر من سرچشمه گرفته باشد نه از فکر و کلام این حکیم و آن فاضل.
تفاوت دیالوگ با “شاورهم فی الامر” آن است که دیالوگ اصولا معطوف به “تصمیم” و تصمیم سازی در امری مهم و استراتژیک نیست حال اینکه در دومی چنین است و معمولا در پایان جلسه (احتمالا) باید تصمیم گرفت و نظر اکثریت را پذیرفت. تقریبا هر آنچه که از دیالوگ بر می آید و اعتبار دارد در مناظره اما کم اعتبار و کم اهمیت می شود؛ شاید اگر رویکرد سلبی (apophatic) یا به عبارتی نگرش آنچه نیستی را از ساحت “الهیات” وام گرفته و به حوزه فلسفه به “دیالوگ” دلالت دهیم آنگاه به “مناظره” خواهیم رسید که اهداف و ابزار و کلا سازوکاری دارد که منطبق بر هدف اصلی دیالوگ که یافتن “حقیقت” است، نیست.
برای نمونه، در تاریخ بویژه در دربار خلفای عباسی (هارون و مامون) شاهد چند مناظره بین الادیانی هستیم که اگر زنهار (امان خواستن از) خلیفه نبود پیروان دیگر ادیان ممکن بود درخواست “مباهله” کنند یا بیرون از دربار عباسی چندان آسوده نباشند؛ گرچه همه متکلمین و الهیون و عالمان مسیحی، اسلامی، زرتشتی، بودایی، مانوی و هندو با همان باور و اعتقاد خویش که وارد مجلس مناظره شدند با همان ایمان به دیانت خویش هم از دربار خارج شده و تغییر دین ندادند.
جالب است که فریدریش نیچه فیلسوف سوئیسی- آلمانی شدیدا مخالف مناظره بین الادیانی بود؛ این “فیلولوگ” عصیانگر در نامه به همکارش می نویسد که شیشه دین و ایمان چنان ظریف و شفاف است که ممکن است در مناظره ها به یک نگاه و زبان نامحرم (دین مقابل) بشکند؛ بنابراین مناظره و محاجه بین الادیانی مردود است.
دیالوگ گوهر تعاونی دارد اما مناظره جوهر تقابلی؛ در تاریخ می خوانیم که از تعاون تا تقابل چه ستم ها و چه خون ها ریخته شده است. مشهورترین مناظره در عصر حاضر همان مناظره “زنده” کاندیداهای ریاست جمهوری امریکاست که صدها میلیون بیننده دارد. دو کاندیدای اصلی در مناظره شرکت نمی کنند که به ملت آمریکا “حقیقت” را بگویند، بلکه شرکت می کنند که از رقیب خویش عیب جویی کنند و بر پاشنه آشیل (نقطه ضعف) حریف مانور دهند. آنها نمی گویند آنچه را که باید بگویند و گاهی هم می گویند آنچه را که شایسته نیست بگویند. بنابراین برنده و بازنده این مناظره این دو کاندید نیستند بلکه ملت امریکاست.
به این سبب اشاره داشتم اگر نخواهم درباره دیالوگ و دیالکتیک به گونه ایجابی (cataphatic) بنویسم پس باید از مناظره که نقطه مقابل دیالوگ است پرهیز کنم. نقش “ناظر” در دیالوگ بسیار اندک است و بنا بر نوشته افلاطون، سقراط ناظر دیالوگ نیز بود. در مناظره اما علاوه بر ناظر ممکن است صدها یا هزاران تماشاگر نیز آن را شاهد باشند که در واقع آنها تعیین می کنند که بازنده و برنده این “تقابل” کیست. جایگاه سخن منطقی و استدلالی برای رسیدن به یک نتیجه است که در “مناظره” چندان به دنبال آن نیستند بلکه دلالت بر دیالوگ دارد.
در پایان اشاره کنم به مغالطه شخصیتی (ad hominem) در مناظره که من بجای پرداختن به موضوع مناظره و پاسخ استدلالی آوردن برای حریف اما عمدا “وجهه” او را خدشه دار می کنم و اتهام ناروا به او می زنم و حتی او را تهدید می کنم تا به اصطلاح حقانیت خودم را در یک مناظره نشان دهم؛ حال اینکه در دیالوگ حق نداریم مخاطب را داوری کنیم و به او اتهام بزنیم. البته این مغالطه به شکل یک عادت ناپسند به برخی از رسانه ها هم سرایت کرده تا به زعم خویش حریف یا مخاطب یک گفتمان ساده و سالم را به این وسیله از میدان خارج کنند.
من دیالوگ را پل گذر از عالم غریزی (instinctive) به ساحت عقل و منطقی اندیشیدن و استدلالی سخن گفتن می بینم. ملالی نیست که بعضی در دیالوگ و مناظره “مغالطه” پیشه می کنند و اتهام ناروا می زنند که گویی همچنان در همان عالم حسی و غریزی گرفتارند. من اما پروای دیالوگ دارم و می دانم در حافظه جمعی ما از دیالوگ خبری نیست؛ می دانم برخی از ارباب رسانه و مطبوعات هنوز به مکانیسم و سازوکار آن اشراف ندارند؛ می دانم دیالوگ لزوما به مثابه ابزار و “اراده معطوف به قدرت” در میان سیاست پیشگان نیز نیست و نباید هم باشد؛ می دانم ساحت دیالوگ را نباید سیاسی و امنیتی ساخت. بنابراین، چاره چیست جز بازگشت به دیالوگ و آشنایی با سازوکار آن به یاری همان رسانه و مطبوعات. شایسته نیست “سفسطه” و توهین و افترا را ابزار دیالوگ و مناظره فرض کنیم. این ابزار برازنده این دو نیست گرچه این روزها برخی از غریزی ها، چه بهره ها از آن می برند!
انتهای پیام
در اين مقاله جناب اسكندري جو باب ديالوگ را كماكان بسط داده اند… بنظر ميرسد كه براي داشتن ديالوگ احتياج مبرم به زير ساخت و زيربناي سياسي هست كه اصولا بشود درش ديالوگ داشت و بعد به عمل تبديلش كرد…