یا قیصر یا نیستی!
علی دادخواه در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «یا قیصر یا نیستی!» دربارهی مواجههی هنری کامو با پوچی نوشت:
مقدمه: آلبرکامو متولد ۷ نوامبر ۱۹۱۳ میلادی است، او نمایشنامه کالیگولا را که اولین اثر او نیز است در سال ۱۹۳۸ نوشته یعنی وقتی که ۲۵ ساله بوده و در الجزایر سکونت داشته است. ولی اولین نسخه این نمایشنامه را در ماه مه ۱۹۴۴ به دست انتشارات گلیمر رسیده است. کامو در طول ۶ سال مرتبا در این اثر خود تغییراتی داده و می توان جای پای رمان بیگانه( ۱۹۴۲)؛ و افسانه سیزیف ( ۱۹۴۲) دو اثر بعدی او را در ایننمایشنامه دنبال کرد. کامو تا سال ۱۹۵۸ یعنی دو سال قبل از آن تصادف دلخراش و مرگ نابهنگامش در ۴ ژانویه ۱۹۶۰ تجدید نظر و اصلاح این نمایشنامه را ادامه داده است و اینجاست که تاثیر جنگ جهانی دوم بر کامو در این نمایشنامه واضح است. این نمایشنامه یک سال بعد از انتشار ( ۱۹۴۵) با بازی ژرار فیلیپ روی صحنه رفته است. البته کامو علاقه بسیار داشت خودش در نقش اصلی یعنی کالیگولا بازی کند.
واقعیتها: کالیگولا یک شخصیت واقعی است. گایوس یولیوس سزار کالیگولا اگوستوس گرمانیکوس سومین امپراطور روم در سالهای بین ۳۷ تا ۴۱ میلادی است. زندگی او عجیب است. پدر او ژرمانیکوس سردار برجسته رومی و از نوادگان مارک آنتونی (از طرف مادری) به طرز مشکوکی در دوره امپراطور تیبریوس درگذشته (و احتمالا توسط او مسموم شده) و مادر او نیز در جنگ خونینی با تیبریوس شکست خورده و خودش و دو برادر کالیگولا توسط این امپراطور کشته میشوند. و کالیگولا تحت نظر تیبریوس تربیت و رشد مییابد. جالب است که کالیگولا نه در خود روم بلکه در یک منطقه نظامی بنام ژرمانیا بهدنیا آمده است. و نام “کالیگولا” به معنای “پوتینهای کوچک” را سربازان پدرش به او دادهاند زیرا صندل به پا میکرده است. کالیگولا پس از مرگ تیبریوس عملا جانشین او میشود. دوران سلطنت کوتاه او همراه است با رفتارهای عجیبی که مورخینی مانند سیوتاتیوس به دیوانگی او مرتبط دانستهاند. کالیگولا از کودکی دچار بیماری بدی بوده و احتمالا این موجب به هم ریختگی ذهن و رفتار او در جوانی شده است. این رفتارها در شخصیت کالیگولای کامو نیز کم و بیش دیده میشود.( مثلا تلاش کالیگولا برای تصاحب ماه) کالیگولا سرانجام توسط افسران گارد خود در سن ۲۹ یا ۳۰ سالگی به قتل میرسد. و این خودش موضوع مهمی است.
بزرگنمایی اول: نمایشنامه کالیگولا را نباید یک خطابه سیاسی یا حتی فلسفی دانست. برداشتی که ما در ایران به آن علاقه داریم یعنی برداشت و انتظار سیاسی از هنر و هنرمند و این شامل کالیگولا نیز میشود و برجسته کردن جنبه استبدادی او. کامو خودش این نمایشنامه را یک “ایده” میداند. او به مسئله “پوچی” در این نمایشنامه میپردازد. پوچی که با از دست رفتن معنا در جهان بهوجود آمده است. ایدهای که در رمان “بیگانه” و “افسانه سیزیف” رشد مییابد و او بعدا در بازنگری که بر این نمایشنامه میکند بر پردههای آن میافزاید. کالیگولا میداند در جهان پوچی وجود دارد، ولی کالیگولا مانند شخصیت مرسو در “بیگانه” ابدا منفعل نیست بلکه مانند دکتر ریو در رمان طاعون میخواهد با پوچی مبارزه کند. (در مورد رمان طاعون، یادداشت درسهای آلبرکامویی برای روزهای کرونایی در انصاف نیوز، ۷ فروردین ۱۳۹۹ از این قلم منتشر شده) او به هلیکون این حقیقت جهان (پوچی) را چنین توضیح میدهد : “آدمها میمیرند و خوشبخت نیستند”! (نمایشنامه کالیگولا | آلبرکامو| ترجمه ابوالحسن نجفی | پرده اول ، صحنه چهارم | ص ۲۷). ولی ماهیت و هدف این مبارزه برای کالیگولا یک چیز است و برای دکتر ریو چیز دیگری.
بزرگنمایی دوم: کالیگولا با مرگ مواجه دارد و از اینجاست که شروع میکند ایده مخرب خودش را ارائه کردن. پرده اول نمایشنامه با ناپدید شدن کالیگولا پس از مرگ خواهرش که معشوقه او نیز هست و گفتوگوی بزرگزادگان در این مورد آغاز میشود. درست مانند داستان بیگانه که با مرگ مادر مرسو شروع میشود. در همان پرده اول اسکیپیون خبر میآورد که دهقانها شب گذشته امپراتور (کالیگولا) را دیدهاند. او درباره سه روز قبل به کرئا میگوید : “بله. من آنجا بودم و طبق معمول همراهش میرفتم. به جسد دروسیلا نزدیک شد. با دو انگشت آن را لمس کرد. بعد انگار به فکر فرو رفت، دور خودش چرخید و با قدمهای شمرده از در خارج شد. از آن وقت داریم دنبالش میگردیم.” (همان اثر، پرده اول، صحنه دوم | ص ۲۱) .شاید این خود کالیگولا بوده که دروسیلا (خواهر و معشوقهاش) را کشته ولی حالا مواجههای که با مرگ دارد و لمس جسد بی جان دروسیلا او را به فکر فرو میبرد. بله! “انسانها میمیرند و خوشبخت نیستند.”
بزرگنمایی سوم: یکی از بدبیاریهای ما شاید این باشد که گذشتگان ما در ایران تحت تاثیر جنبشهای چپ و مارکسیستی، ژان پل سارتر را زودتر و بیشتر از کامو خواندهاند.
مانند بدبختی اساسی ما در افلاطونشناسی و تاثر از او که بهدلیل ترجمه زودتر آثار او در جهان اسلام پیش آمد. در حالی که اگر “سیاست” ارسطو پیش از “جمهوریت افلاطون” توسط دانشمندان اسلامی خوانده میشد ما به گرفتاریهای آنچنانی گرفتار نمیآمدیم.
کامو به پوچی در جهان چیزی که “ابزود” مینامد اعتقاد دارد ولی همزمان به نوعی معنا، یا یک امر متعالی اعتقاد دارد. “امر متعالی” که ممکن است زیبایی باشد و انسانها را به زندگی و جهان هستی پیوند دهد. اصلا کامو معتقد است انسانها با یک روح همبستگی یا اخلاق مشترک اجتماعی میتوانند به جنگ این پوچی بروند. او به نقش سازنده هنر برای مبارزه با این پوچی تاکید میکند و اینها همه در آثار ژان پل سارتر فقدان اساسی دارد. زیرا آن انسانگرایی و حضور هستی که کامو در آثارش دارد، سارتر ندارد و حتی دیگری (انسان) برای ژان پل سارتر یک “دشمن” است یا یک “جهنم”!
کالیگولای کامو پلات ندارد ولی ایده دارد. این ویژگی تئاتر کامو است که در آن نوعی رویارویی دیده میشود. در اینجا جهان وجود دارد. و انسان درباره زندگی صحبت میکند. در “بیگانه” هم همینطور است. و شما میبینید که مرسو چقدر در پیوند با طبیعت است. مثلا در جملات آخر “بیگانه” از زبان شخصیت اصلی داستان یعنی مرسو که در انتظار اعدام و گیوتینه شدن است میخوانیم: “مثل اینکه این خشم بی اندازه مرا از درد تهی از امید خالی ساخته باشد. در برابر این شبی که پر از نشان ستارهها بود، من برای اولین بار خود را به دست بی قیدی و بی مهری جذاب دنیا سپردم. و از اینکه درک کردم دنیا این قدر به من شبیه است و بالاخره اینقدر برادرانه است، حس کردم که خوشبخت بودهام و باز هم خواهم بود” (بیگانه آلبرکامو | ترجمه جلال آل احمد و علی اصغر خبره زاده | بخش دوم فصل ۵ | ص ۶۵) . یعنی با اینکه مرسو میداند زندگی پوچ است، دادگاه او پوچ است ولی باز خشنود از خاطراتی است که اتفاقا از شواهد مجرمیت او در دادگاه هستند و البته این خاطرات در پیوند با روح هستی و یا جنبهای از انسانیت اوست. او در زندان میگوید: “آن وقت پی بردم آدمی که تنها یک روز زندگی کرده باشد میتواند صد سال به آسانی در زندان زندگی کند آن قدر یادبود (خاطره) دارد که ملول نشود، به یک لحاظ، این مزیتی بود.” ( بیگانه آلبرکامو | ترجمه امیرجلال الدین اعلم | بخش دوم فصل ۲ | ص ۱۰۳ و ۱۰۴ | انتشارات نیلوفر چ دهم)
بزرگنمایی چهارم: در صحنه دهم این نمایشنامه ما شاهد گفتوگوی عجیبی بین کالیگولا و کرئا هستیم. کالیگولا به کرئا میگوید: “برو، کرئا، نمی خواهم ببینمت” و در پی تعجب کرئا ادامه میدهد: “تعجب نکن. من ادبا را دوست ندارم و نمیتوانم دروغهاشان را تحمل کنم. آنها حرف میزنند تا صدای خودشان را نشنوند. اگر صدای خودشان را میشنیدند میفهمیدند که هیچ نیستند و دیگر نمیتوانستند حرف بزنند…” کرئا پاسخ میدهد: “اگر ما دروغ بگوییم غالبا خودمان هم نمیدانیم. من اعلام بی گناهی میکنم.” و کالیگولا می گوید: “دروغ هرگز بی گناه نیست. و از دروغ شماست که موجودات و اشیاء اهمیت پیدا میکنند. همین را نمیتوانم به شما ببخشم” و کرئا پاسخ میدهد: “با این حال، اگر بخواهیم در این دنیا زندگی کنیم باید به نفع آن رای بدهیم.” و کالیگولا می گوید: “رای نده، محاکمه تمام شده است. این دنیا بی اهمیت است و هر که به این حقیقت برسد آزادیاش را به دست می آورد. (از جا برخاسته است) ودرست به همین دلیل از شما نفرت دارم که شما آزاد نیستید. در سرتاسر امپراتوری روم تنها کسی که آزاد است منم. شادی کنید که سرانجام امپراتوری آمد که به شما درس آزادی بدهد. برو، کرئا، تو هم برو، اسکیپیون، از دوستی خندهام میگیرد...”(نمایشنامه کالیگولا آلبرکامو | ترجمه ابوالحسن نجفی | پرده اول، صحنه دهم، ص ۳۶ و ۳۷ | انتشارات نیلوفر چاپنهم) کالیگولای کامو میخواهد هنرمندانه برخورد کند او خودش را یک اثر هنری میداند و از اثری که میخواهد ایجاد کند صحبت میکند. او میخواهد: “برابری را” هدیه بدهد طوری که “مردم نمیرند و خوشبخت بشوند” (همان اثر، پرده اول، صحنه یازدهم، ص ۴۰) ولی برای او زندگی و زیبایی بی معنی است، دوستی و عشق هم. برای او همه اعمال برابرند. او از کرئا میپرسد: “پس تو حتما به یک اصل متعالی اعتقاد داری؟” و کرئا پاسخ میدهد: “من معتقدم اعمالی هستند که از اعمال دیگر پسندیده ترند” و کالیگولا میگوید: “من معتقدم که همه اعمال برابرند” و کرئا جواب میدهد: “این را میدانم، کایوس، و برای همین است که از تو متنفر نیستم. اما تو مزاحمی و باید بروی.” ( همان اثر، پرده سوم، صحنه ششم، ص ۱۰۶) در واقع کالیگولا میخواهد مردم را خوشبخت کند ولی به زندگی یک “نه” بزرگ میگوید، و این درست در مقابل شخصیت دکتر ریو در رمان طاعون است. از اینها بدتر کالیگولا اراده کرده زشتی و زیبایی را در هم بریزد. به کائسونیا میگوید: “من میخواهم آسمان را به دریا بیامیزم، زشتی و زیبایی را در هم بریزم، از رنج خنده برانگیزم” او اعتقاد دارد: “زندگی کردن، کائسونیا، زندگی کردن منافی دوست داشتن است” ( همان اثر، پرده اول، صحنه یازدهم، ص ۴۰ و ۴۱)
و اتفاقا اینها مهمتر و خطرناکتر از استبداد اوست. احتمالا کامو در هنگام نوشتن این جملات ظهور رایش هزار ساله نازیها را مدنظر داشته که عملا تمام سنتها و اخلاقیات گذشته را به هیچ میانگاشتند. اینها همان روحیات فاشیستی هستند که کامو به شکل عینی در دوره زندگی خود تجربه کرده است.
کالیگولای کامو یک مستبدی است که اتفاقا سعی دارد یک دستگاه فلسفی ارائه دهد شاعر هم هست. در همان پرده اول نمایشنامه صحنه دوم کرئا سر تکان میدهد و میگوید: “این پسر بیش از اندازه به ادبیات عشق می ورزید” و ادامه میدهد: “اما اقتضای مقامش نیست. امپراتوری که هنرمند باشد زیبنده نیست. البته یکی دو امپراتور داشتهایم که هنرمند بودهاند بز گر همه جا هست. اما بقیه این قدر سرشان میشد که باید کارشان را انجام بدهند” ( همان اثر، پرده اول، صحنه دوم | ص ۲۲) در واقع کامو میخواهد شخصیت پیچیده تری از یک مستبد خلق کرده است. شخصیت پیچیدهتری مانند موسولینی یا هیتلر.
بزرگنمایی پنجم: در چنین مواجههای است که آلبرکامو شخصیت کرئا را مقابل کالیگولا خلق میکند. مردی سی ساله که باید به جنگ این پوچی و این بدعت خطرناک برود. کرئا در جمع بزرگزادگان می گوید: “… این مرد قدرتش را در راه هوسی بلندتر و کشندهتر به کار انداخته است: ما را در عمق وجودمان، در عمیقترین ریشه هستیمان تهدید میکند. البته اول بار نیست که مردی در مملکت ما قدرت بی حد و حصر دارد، اما بار اول است که مردی این قدرت بی حد و حصر را تا نفی انسان و جهان پیش میبرد. در وجود او همین است که مرا میترساند و من با همین است که میخواهم بجنگم. از دست دادن زندگی چیزی نیست و هر وقت که لازم باشد من این شهامت را خواهم داشت. اما از دست رفتن معنای زندگی و نابود شدن انگیزه هستی، این است آنچه تحمل کردنی نیست. نمیشود بی انگیزه زندگی کرد. (همان اثر، پرده دوم، صحنه دوم، ص ۵۰) یعنی این چیزی که مهم است و کامو از زبان کرئا میگوید از دست رفتن معنای زندگی است، نه حتی استبداد و نه فلسفه منحط برابری. کامو به عدالت معتقد است و برای آن میجنگد ولی به شرط آنکه به انسانیت ارج گذاشته شود. و این دقیقا محل اختلاف اساسی کامو با سارتر و دلیل جدایی آنان است.
کرئا در جمع بزرگزادگان می گوید: “باید دست به عمل زد. اما شما نمیتوانید اینحکومت بیداد را در اوج قدرتش با مبارزه رو در رو براندازید. با استبداد میشود جنگید، اما با شرارتی که غرض مادی ندارد باید نیرنگ زد. باید آن را در راه خودش پیش برانیم و صبر کنیم تا این منطق مبدل به جنون شود” کرئا دلیل خودش را برای مبارزه با کالیگولا چنین شرح میدهد: ” فقط آرزو دارم تا در دنیایی که از نو ضبط و ربط پیدا میکند به صفا و آرامش برسم. محرک من جاهطلبی نیست، بلکه ترس منطقی است، ترس از این تغزل نامردمی که در قبال آن زندگی من پوچ است.” ( همان اثر، پرده دوم، صحنه دوم | ص ۵۱) با هر روشی که باشد کرئا میداند که باید مبارزه کرد! و این تنها چیزی است که از ما انسان میسازد. مبارزه مداوم با هر چیزی که بوی زندگی نمیدهد. این روش زندگی خود آلبر کامو بود. جالب است که او ایننمایشنامه را در بستر بیماری نوشته است وقتی که با بیماری سل که آن زمان کشنده بوده، دست به گریبان است. جایی در یادداشتهایش میخواندم که از قول بورشار نوشته بود: “چزاره بورجا، قوی، در رنج از “ناراحتیهای جسمانی” آبسههایی که او را در تخت بستری کرده بود، “دلگواهیهای بد آمیخته با نوید آتیه ای پرافتخار” گهگاه، کارش را قطع میکرد و به لذتهای افسار گسیخته رو میآورد. روزها میخفت و شبها کار می کرد “یا قیصر یا نیستی”. ( یادداشت ها | آلبرکامو | ترجمه خشایار دیهیمی و شهلا خسروشاهی | ج اول دفتر سوم، ص ۱۲۷ | نشر ماهی) پس شما هم انتخاب کنید در این تراژدی بی امان زندگی: یا قیصر یا نیستی.
پایان: پرده کنار میرود و کالیگولا ظاهر میشود: “نه، کالیگولا نمرده است، او آنجاست، و آنجا. او در وجود هر یک از شماست. اگر قدرت در دست شما بود، اگر دل و جرئتش را داشتید، اگر عاشق زندگی بودید، او را میدیدید که بند میگسلد از این هیولا یا این فرشته که در درون شماست.” ( همان اثر، ج اول، دفتر اول | ص ۲۹)
انتهای پیام