خرید تور تابستان

معلولیت محدودیت نیست

معلولیت مصنونیت نیست، این را یک کارآفرینی می‌گوید که مشکلات را کنار زده و صاحب یک برند و کارخانه موفق است. بسیاری از افرادی که در شرکت او کار می‌کنند نیز هر کدام به نحوی با مشکلات دست و پنجه نرم می‌کنند.

به گزارش تکراسا، محمد کوچک با غصه به صدای بازی هم‌سن‌وسالانش گوش می‌داد. از غم اینکه نمی‌توانست با آنان همراهی کند به مادرش پناه آورد. محمد از دو سالگی با ابتلا به فلج اطفال توانایی راه رفتن را از دست داده بود. مادرش با دیدن ناراحتی او تصمیم گرفت کاری کند تا به محمد نگاهی متفاوت درباره معلولیتش القا کند. مادرش از پارچه‌های ساتنی که در خانه بود یک شنل دوخت، آن را روی دوش محمد انداخت و او را روی صندلی در کوچه نشاند و به او گفت:

«تو قرار نیست که با بچه‌ها بازی کنی؛ تو می‌بایست همانند پادشاهی بنشینی و به بازی دیگران نظارت داشته باشی و به آن‌ها بگویی چطور بازی کنند. تو می‌بایست جایگاه خودت را در زندگی بدانی و درست در همان جایگاه برترین باشی. جایگاه تو این است که بنشینی و فکر کنی.»

کاشتن نطفه چنین تفکری در ذهن محمد باعث شده است او بتواند ورای محدودیتش بیاندیشد و نه تنها تبدیل به کارآفرینی موفق شود؛ بلکه فرصت حضور فعال در جامعه را برای این قشر از افراد فراهم ساخته است. اما چگونه محدودیت او مانع موفقیتش نشده است؟

اینفو (8)

جامعه در برابر خانواده

سید محمد موسوی متولد سال ۱۳۳۳ در قزوین و در خانواده‌ای مذهبی است. پدر او، سید قوام، از معتمدین شهر قزوین و صاحب خواروبارفروشی عمده در قزوین بود. او پسر پنجم خانواده بود و زمانی که به دو سالگی رسید،‌ به بیماری فلج اطفال از ناحیه دوپا مبتلا شد و توانایی راه رفتن را از دست داد. اتفاقی که به مرور زمان و با بزرگ شدنش تأثیرات روحی بیشتری روی او گذاشت. اما این شانس را داشت که مادری مهربان و پشتیبان در کنارش باشد و نگذارد او احساس ناتوانی و محدودیت کند. 

به گفته محمد موسوی، مادرش هیچ‌وقت از وضعیت جسمی او با بستگان و همسایه‌ها صحبت نمی‌کرد و نالان نبود. حتی مادرش نوع نگاه اطرافیان را به او تغییر می‌داد و می‌گفت: «… طوری باید به او نگاه کنید که تواناست.» این نحوه برخورد مادر باعث شد که محمد احساس کند هیچ تفاوتی با دیگران ندارد. اما زمانی که به‌همراه برادرش برای ثبت‌نام به مدرسه رفت، برای اولین بار با تضاد بین نگاه خانواده و جامعه روبه‌رو شد.

مدیر مدرسه با دیدن محمد از ثبت‌نام کردن او خودداری کرد و گفت:

«چرا این بنده خدا را اذیت می‌کنید؟ این بچه درس و کتاب می‌خواهد چه کار؟ ماشاالله پدرتان سید قوام چند تا پسر دارد. هر کدام‌تان یک لقمه در دهان این بچه بگذارید شکمش سیر می‌شود. او را به خانه ببرید. طفلکی را آزار ندهید.»

این سخنان که چیزی متضاد با آموزه‌های خانواده‌اش را به او نشان می‌داد، برای همیشه در ذهن محمد ماند. با این حال، محمد به اصرار برادرش توانست در مدرسه ثبت‌نام کند؛‌ چراکه برادرش تحصیل را حق او می‌دانست. در کنار همه این اتفاقات تلخ، محمد مادرش را که همیشه پشتیبانش بود، در سن ۹ سالگی از دست داد.

نگاه و برخوردهای متفاوت جامعه در نسبت با خانواده‌اش کم کم باعث شد که محمد گوشه‌گیر شود تا جایی که سال آخر دبیرستان را سه بار مردود شد و چهار سال طول کشید تا دیپلمش را بگیرد. همچنین این باور در ذهن او شکل گرفت که معلولیت یک محدودیت است. محمد موسوی درباره این طرز تفکرش در آن دوره می‌گوید:

«این برخوردهای متضاد در همه سطوح جامعه دیده می‌شد و آنقدر با برخوردهای خانواده متفاوت بود که به من حس ناتوانی داد. به اطرافم نگاه کردم، دیدم اگر جسمت سالم نباشد، صاحب تمام دنیا هم باشی، هواپیمای شخصی هم داشته باشی نمی‌توانی از پله‌های آن بالا بروی …. متوجه شدم با معیارهای مطرح شده در آن زمان، معلولان در جامعه جایگاهی ندارند. متوجه شدم که من هیچ‌وقت نمی‌توانم به ازدواج کردن فکر کنم و حضور در جامعه با این تن محدود (معلول)، امکان‌پذیر نیست. نگاه جامعه فقط این است: خدا شفایت بدهد.» 

معلولیت محدودیت نیست

گوشه‌گیری و دوری او از تفریحات و بازی‌های هم‌سن‌سالانش باعث شد که به تفریحات دیگه‌ای مثل عکاسی در دوران تحصیل در دبیرستان روی آورد. او حتی توانست در مسابقات عکاسی کشوری مقام دوم را کسب کند و همچنین با چاپ عکس و روتوش فیلم به درآمد هم برسد. علاوه بر این، محمد شروع به خواندن کتاب‌های شهید مطهری و علی شریعتی کرد. کتاب‌هایی که دیدگاه او را نسبت به زندگی و جایگاهش در جهان تغییر داد و او را آگاه کرد که زندگی تنها در تن و بدن خلاصه نمی‌شود. تا جایی که او را به سوی تصمیم مهمی در زندگی‌اش سوق داد.

او تصمیم گرفت تا برای پیشگیری از معلولیت، پزشک شود. چشم‌انداز محمد این بود که در یک محله محروم قزوین یک مطب با راهروهای پرپیچ‌وخم تأسیس کند تا کسی نتواند ببیند بیماران چقدر پول پرداخت می‌کنند. او می‌خواست یک صندوق روی دیوار این راهروی پرپیچ‌وخم بگذارد و روی آن یادداشتی برای بیمارها بگذارد: «هر چقدر دوست داری بابت هزینه ویزیت یپرداز، اما آن‌قدری بریز که پزشک گرسنه نماند.» زمانی هم که به اندازه گذران امور زندگی‌اش در صندوق پول ریخته شد، صندوق را از آنجا بردارد یا روی آن بنویسد: «به حد کافی در این صندوق پول ریخته شده است، دیگر نیازی نیست.»

برای رسیدن به این هدف و چشم‌انداز، مسیری متفاوت از آنچه باید طی می‌کرد، ترسیم کرد.

معلولیت-محدودیت-تن-نیست

تحصیل در آمریکا

او تصمیم گرفت برای تحصیل در رشته پزشکی به آمریکا برود. مردود شدن چندباره او باعث شده بود از تحصیل فاصله بگیرد و احتمال بدهد که در کنکور قبول نخواهد شد. در آن زمان، رفتن جوان‌ها به آمریکا برای تحصیل، کار رایجی بود. همچنین محمد باور داشت معلولان در آمریکا دارای حقوق اجتماعی بیشتری هستند و شرایط بهتری نیز برای تحصیل آن‌ها فراهم است. محمد نیز با مبلغی که برادرانش به او دادند، توانست در سال ۱۳۵۵ و در حوالی ۲۲ سالگی، به آمریکا مهاجرت کند. اما شرایط خیلی برای او آسان نبود.

علاوه بر سختی‌های مهاجرت، محمد توانایی مالی این را نیز نداشت که هر سال به ایران برگردد و حتی مرتب با خانواده تماس بگیرد. بنابراین تصمیم گرفت تا زمانی که پزشک بشود در آمریکا بماند و بعد از پایان تحصیلاتش به ایران برگردد. او به مرور زمان، فعالیت‌های دیگری را نیز به موازات تحصیلش آغاز کرد.

همزمان با فضای سیاسی حاکم بر ایران، جنبش‌های دانشجویی در خارج از کشور شروع به فعالیت کرده بودند و محمد نیز با این جنبش همراه شده بود. او آنقدر در این جنبش‌ها فعال بود که به دبیری جنبش رسید و به گفته خودش، فراموش کرده بود که معلولیت دارد. در این زمان که او در مسیرش برای پزشک شدن قرار گرفته بود و همچنین مشغول به فعالیت‌هایی شده بود که نمی‌گذاشتند احساس ناتوانی و محدودیت کند، اتفاق مهمی افتاد که مسیر زندگی‌اش را باز هم تغییر داد.

از طبابت جسم تا طبابت جامعه

با پیروزی انقلاب، محمد احساس نیاز کرد که به ایران برگردد و در خدمت کشورش باشد. او می‌دانست که فضای فکری بسته‌ای در کشور حاکم است و مردم عامه توانایی لازم برای تحلیل مسائل سیاسی را ندارند. او به قصد آگاه‌سازی در سال ۱۳۵۸ به ایران برگشت و به فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی مشغول شد. او قصد داشت درسش را در دانشگاه تهران ادامه بدهد، اما دانشگاه‌ها به‌دلیل انقلاب فرهنگی موقتاً تعطیل شده بودند. این وقفه باعث شد محمد در مسیر زندگی‌اش تجدیدنظر کند.

«به این نتیجه رسیدم که تنها پزشک شدن کافی نیست و این بار نباید جسم یک انسان را مداوا کرد. من اگر جزء یکی از فعالان اجتماعی و سیاسی شوم، می‌توانم جامعه را طبابت کنم.»

با این دیدگاه جدید، محمد وارد ارگان‌های دولتی شد و شروع به فعالیت در بخش فرهنگی کمیته بعد از انقلاب در شهر صنعتی البرز، شهر محلی زندگی‌اش، کرد. او در شهر صنعتی البرز بسیار فعال بود و از اعتصابات کارگری که به دلیل اندیشه‌های چپ ایجاد شده بود، جلوگیری می‌کرد. او همچنین در سال ۱۳۶۰ به فرماندهی سپاه شهر صنعتی البرز منصوب شد و با حفظ سمت، نماینده دادستان کل انقلاب و مسئول ستاد بازسازی مناطق صنعتی و کارخانجات هم بود. وظیفه این ستاد این بود که از شهر صنعتی نیروها را ساماندهی کرده و به مناطق جنگی می‌فرستاد و عده‌ای را برای کارخانجات مناطقی که از جنگ آسیب دیده بودند، اعزام می‌کرد.

او در همین حوالی نمایشگاه پاسداران صنعت اسلام را با موضوع خودکفایی برگزار کرد. به گفته محمد موسوی، برگزاری چنین نمایشگاهی در آن زمان بسیار منحصربه‌فرد بود، چون:

«در آنجا فقط بحث نمایش دادن و فروش کالا نبود؛ نمایشگاه عبارت بود از تمامی واحدهای صنعتی منطقه که می‌بایست سیستم صنعتی، تولید، مواد اولیه و حتی ضایعات واحد خود را به نمایش می‌گذاشتند. این واحدها به صنایع کانی، لوازم خانگی، برق، الکترونیک و … دسته‌بندی شد و بیش از ۷۰ تن از نمایندگان مجلس برای بازدید آمدند. در نتیجه این نمایشگاه، بانک اطلاعاتی را ایجاد کردیم که به جرأت می‌توان گفت به نوعی پایه‌گذار بانک اطلاعاتی وزارت صنایع شد. آن روزها کامپیوتر معمول نبود، اما با دسته‌بندی اطلاعات و در اختیار گرفتن نرم افزارهای مختلف، آن نمایشگاه به نمایشگاهی سودمند تبدیل شد.»

اما تنوع شغلی محمد با فرمان ۸ ماده امام در سال ۱۳۶۱ نسبتاً پایان یافت. طبق این فرمان، هر کسی باید به کار خودش مشغول می‌شد. به همین دلیل او از کارش در شهر صنعتی استعفا داد، به سیستان و بلوچستان رفت و قائم مقام استاندار شد. اما مدتی بعد متوجه شد روحیه‌اش با کار دولتی سازگار نیست و به همین دلیل از فضای دولتی و سیاسی خارج شد.

«به قول بعضی از دوستان من رادیکال و تند بودم و مانند غذای هندی بودم که فقط به مزاج هندی‌ها خوش می‌آید، تند بودم و نمی‌توانستم آرام باشم. همیشه نسبت به بعضی از حرکت‌هایی که عدالت در آن نبود معترض بودم و محکم می‌ایستادم و برای همین سازگاری نداشتم و از ارگان‌های دولتی جدا شدم.»

در سال ۱۳۶۵ او مسئول اداره پست و تلگراف قزوین شد، اما حقوق این کار کفاف زندگی‌ و اجاره خانه‌اش را نمی‌داد. بنابراین کار دیگری را در همان سال آغاز کرد که هم از فضای سیاسی دور باشد و هم حقوق بیشتری داشته باشد.

از-طبابت-جسم-تا-طبابت-جامعه

گرفتن سکان مدیریت

محمد به پیشنهاد یکی از دوستانش مدیریت شرکت خانه‌سازی البرز را که یک شرکت ورشکسته با پروژه‌های ناتمام بود، در سال ۱۳۶۵ برعهده گرفت. او مدیریت یک شرکت فعال را هنر نمی‌دانست و سعی می‌کرد شرکت‌های ورشکسته را نجات دهد. او به مدیرعامل‌ها توصیه می‌کند:

«…هرگز در اول راه نگویید ماشین من چیست، خانه من کجاست و حقوقم چقدر است؟! مدیریت کردن یک شرکت فعال را هنر نیست، اگر توانستید شرکتی را که رو به موت است و چیزی ندارد نجات دهید، هنر کرده‌اید. برای این کار اول مدیرعامل باید از خودگذشتگی داشته باشد و هوس داشتن مادیات را از سرش بیرون کند و خودش به عنوان دلسوزترین، صرفه‌جوترین و باگذشت‌ترین فرد سازمان، الگو شود تا دیگران با او همراه شوند.»

اما او هیچ تخصصی در زمینه ساختمان نداشت. با این وجود به‌واسطه سکونت‌اش در شهر صنعتی البرز، اعتباری که نزد صاحبان صنایع به خاطر فعالیت‌های گذشته‌اش به دست آورده بود و نیز گردهم‌آوردن گروهی از متخصصین موفق شد این شرکت را احیا کند و بعد از دو سال به سوددهی برساند. او درباره دلیل موفقیتش می‌گوید: «از آنجایی که خودم فاقد تخصص بودم، تمام سعی‌ام را کرده‌ام همیشه از متخصصین و کارآمدترین انسان‌ها مشاوره بگیرم و سپس با برنامه‌ریزی درست، بهترین مدیریت راهبردی را داشته باشم. مدیر کسی است که افق، استراتژی‌ها و اهداف را ترسیم می‌کند و برای رسیدن به اهداف برنامه‌ریزی می‌کند و در برنامه‌های خود از سرمایه و تخصص به بهترین وجه ممکن استفاده می‌کند.»

در مدت زمانی که محمد در سمت مدیر در این شرکت کار می‌کرد،‌ تنها یک حقوق‌‌بگیر بود. اما بعد از ۶ سال و با اعلام قانون خصوصی‌سازی، تصمیم گرفت سهام شرکت را که دولتی بود بخرد. البته سهام عمده شرکت توسط محمد به حمایت برادرش و همچنین بخش فنی شرکت خریداری شد. چند سال بعد و در سال ۱۳۷۳ با مشارکت ۷۰ نفر از مدیران شهر صنعتی البرز، شرکت دیگری را تحت عنوان «گروه مدیران البرز» تأسیس کرد. هدف این شرکت این بود که در زمان فروش کارخانجات دولتی توسط دولت، بخشی از این کارخانجات را بخرد و در خصوصی‌سازی سهم داشته باشد. بعد از یک سال و نیم، محمد یک کارخانه تولید شیشه‌های کنتور برق را با جمع‌آوری سرمایه ۳۰ میلیون تومانی از سهام‌دارها تأسیس کرد. کارخانه‌ای که بعد از دو سال به سوددهی رسید. اما اقدامات او در این زمان به فعالیت‌های تولیدی محدود نمی‌شد. او همچنان دغدغه ایجاد بستری مناسب برای معلولین را در ذهن داشت.

راه‌اندازی کانون معلولین توانا

با همین دغدغه و در سال ۱۳۷۴، با اجاره مکانی، کانون معلولین توانا را راه‌اندازی کرد. اسم این کانون ابتدا «کانون معلولین قزوین» بود، چون نمی‌توانستند کلمه «معلول» را حذف کنند. جامعه با این اسم آشنا بود، اما آن‌ها سیاستی به خرج دادند و کنار اسم معلول یک پرانتز باز کرده و کلمه توانا را به آن اضافه کردند. 

«تصمیم گرفتیم فلسفه و باورمان یعنی انسان از پی محدودیت سازنده شد و هر چه محدودیت در تن بیشتر باشد، انسان باید سازنده‌تر و تواناتر باشد را ترویج کنیم؛ بنابراین کانون معلولین توانا را نام‌گذاری کردیم.»

محمد با راه‌اندازی این کانون می‌خواست نگرش جامعه را نسبت به معلولین و توانایی‌های آن‌ها تغییر دهد؛ یعنی همان دیدگاهی را در جامعه نسبت به معلولین ایجاد کند که خانواده‌اش در کودکی برای او ایجاد کرده بودند. او هرگز نمی‌خواست کانون معلولین توانا را با جمع‌آوری کمک‌های بلاعوض و با وابستگی به دولت اداره کند و به شدت با NGO‌هایی که از این روش استفاده می‌کردند مخالف بود.

«مگر معلولیت یک محدودیت جسمی نیست، چرا شما عنوان می‌کنید که ما ناتوانیم؟ این درست است که معلولیت یک محدودیت است اما معلول باید سازنده‌تر باشد. این نگرش غلط NGO‌ها در جامعه حس غلط به معلول می‌دهد و نمی‌گذارد سازنده باشد.»

او معتقد بود کمک‌های بلاعوض به معلولین حس ناتوانی می‌دهد و این کار را به نوعی «گدایی تشکیلاتی» می‌دانست. او به دنبال این بود که کرامت و عزت معلولین حفظ شود و به آن‌ها شخصیت انسانی بدهد تا در جامعه به‌عنوان گدا معرفی نشوند. او به دنبال سازندگی بود. 

با همین نگرش و طرز تفکر، صندوق قرض‌الحسنه‌ای را راه‌اندازی کرد و از افراد معلول و سالم خواست که در این صندوق سپرده‌گذاری کنند. او با سپرده‌های این صندوق علاوه بر اینکه قصد داشت به افراد معلول وام بدهد؛ بلکه می‌خواست به‌عنوان سرمایه برای راه‌اندازی کسب‌وکار استفاده کند. البته در آن زمان محمد موسوی از لحاظ مالی در وضعیت خوبی قرار داشت، اما نمی‌خواست آن کمک بلاعوضی که خودش حرفش را می‌زد به معلولین بدهد. او درباره این کارش می‌گوید:

«من آن روزها توانایی اقتصادی نسبتاً خوبی داشتم و می‌توانستم تدابیری بیاندیشم که معلولین با کمبودهای مادی آغاز نکنند، اما فکر کردم که باید معلولین با توانایی خودشان آغاز کنند.»

اولین کاری که برای کسب درآمد در کانون انجام دادند فروش بلیط نمایشگاه بازرگانی قزوین بود. علاوه بر این، با سرمایه‌ای که از صندوق قرض‌الحسنه دریافت کرده بودند، کارگاه‌های متنوع در حوزه‌های فعالیتی مختلف راه انداختند، از کارگاه جوراب بافی گرفته تا کارگاه سیم پلمپ و کارگاه بسته‌بندی سرامیک. گاهی اوقات هم نیرو تربیت می‌کردند و به کارخانه‌ها می‌فرستادند. همچنین اولین کارخانه خود را به نام صنایع الکترونیک البرز توانا در قزوین تأسیس کردند. کارخانه‌ای که بیش از ۹۹٪ سهام آن متعلق به کانون معلولین توانای قزوین است.

اما تأسیس کانون نقطه پایان مسیر کاری او نبود. او به دنبال فراهم کردن بسترهایی بود تا از حقوق شهروندی معلولین دفاع کند و به نقش سازندگی آن‌ها تأکید کند. یکی از اقدامات او برای رسیدن به این هدف در سال ۱۳۷۹ کلید می‌خورد.

شرکت فیروز

در سال ۱۳۷۹ کارخانه فیروز به مزایده گذاشته شد و گروه مدیران البرز نیز با هدف خرید شرکت‌های دولتی در این مزایده شرکت کرد. در نهایت مالکیت کارخانه فیروز به محمد موسوی رسید. این کارخانه که با نشان تجاری فیروز در سال ۱۳۵۳ تأسیس شده بود و تقریباً نیمی از سهام آن متعلق به شرکت جانسون اند جانسون (Johnson & Johnson) آمریکا بود، در معرض ورشکستگی قرار گرفته بود. شرکت گروه مدیران البرز که هدفش خرید شرکت‌های دولتی و زنده نگه داشتن آن‌ها بود،‌ شرکت فیروز را خرید و برند فیروز را احیا کرد. اما محمد موسوی به‌دنبال شیوه‌های معمول برای راه انداختن چرخ کارخانه فیروز نبود.

با وجود آنکه مشاورین و متخصصین به او گفته بودند که می‌تواند با اتوماسیون کردن کارخانه‌اش به سود بیشتری برسد، اما او به دنبال سود نبود و به جای استفاده از دستگاه و ماشین برای تولید، از نیروی دست استفاده کرد. او معتقد بود: «در کشور ما مشکل بیکاری وجود دارد. ما برای کمک به این مشکل است که از اتوماسیون و ماشین استقبال نکردیم و تا جای ممکن در کارها از نیروی دست استفاده می‌کنیم.» او نمی‌خواست به تقلید از اروپا که دستگاه‌ها و ماشین‌آلات به جای انسان‌ها کار می‌کنند، گره بیکاری را در کشور کورتر کند.

از آنجایی که خودش محدودیت تن را از نزدیک لمس کرده بود، استخدام افرادی را که ناتوانی جسمی داشتند در اولویت استخدام قرار داد؛ زیرا معتقد بود: «حالا که از نیروی انسانی استفاده می‌کنیم پس چه بهتر از معلولین استفاده کنیم. برای کسایی اشتغال ایجاد کنیم که هیچ شانسی برای اشتغال ندارند.»

فیروز

فیروز امروز

امروز، ۹۲٪ کارکنان شرکت فیروز، معلول هستند. عددی که برای یک کارخانه تولیدی بی‌نظیر است. یکی از مدیران شرکت در سال ۱۳۹۶ اظهار داشت که راندمان شرکت حدود ۹۳٪ است که از راندمان ۸۵ درصدی دیگر شرکت‌های تولیدی نیز بالاتر است. او دلیل این بازدهی بالا را انگیزه زیاد معلولین می‌داند. کارکنان به ازای هر ۳ ساعت کار، ۲۰ دقیقه استراحت دارند و همچنین می‌توانند برای ایجاد تنوع، در خط تولید متفاوتی مشغول به کار شوند. کارکنانی که هر کدام داستان منحصربه‌فردی دارند.

علیرضا، اپراتور تلفن است که هر روز از ۸ صبح تا ۵ بعدازظهر در اتاق نگهبانی کارخانه وظیفه پاسخگویی به تلفن‌ها را برعهده دارد. او با معلولیت شدید چشمی به شرکت فیروز آمده است. یک سال قبل از تأسیس شرکت فیروز، در پی یک تصادف شدید بینایی‌اش را از دست می‌دهد، اما ناامید نمی‌شود. او سخت‌کوشانه وظیفه‌اش را انجام می‌دهد و به قول همکارانش بیش از ۲۰۰۰ شماره تلفن را حفظ است. به او بانک اطلاعات تلفنی بچه‌های کارخانه لقب داده‌اند. محمد موسوی نسبت به علیرضا و امثال او دیدگاه جالبی دارد.

«من می‌گویم معلولیت، محدودیت تن است و ناتوانی نیست. انسان از پی محدودیت تن، دست به سازندگی زد. چشمش محدود بود، میکروب را ندید، میکروسکوپ را ساخت. نمی‌توانست پرواز کند، هواپیما رو ساخت. پس انسان از پی محدودیت، سازنده شد. هر چه محدودیت (معلولیت) بیشتر باشد، انسان سازنده‌تر است. پس چرا در جامعه ما این انسان‌هایی که محدودیت تن دارند (معلولند) سازنده نیستند و فقیرند؟ این موضوع به نگرش غلط جامعه برمی‌گردد. به‌طور استثنایی بستر برای من خیلی خوب فراهم بود. اما متأسفانه این بستر برای همه معلولین فراهم نیست. من سعی دارم از حقوق شهروندی معلولین دفاع کنم و هم [برای رشد آن‌ها] بسترسازی کنم.»

محمد موسوی کارخانه فیروز را در حالی تحویل گرفت که تنها ۵ نوع کالا تولید می‌کرد و ۳۶ نیرو داشت. او توانسته است تعداد کالاهای تولیدی را ۲۸ برابر (۱۴۰ نوع) و تعداد نیروی انسانی را نیز ۳۳ برابر (۱۲۰۰) کند. فیروز امروزه تبدیل به یکی از بزرگ‌ترین برند‌های تجاری محصولات بهداشتی کودک در ایران شده است. محمد موسوی رمز موفقیتش را تکیه‌بر توانمندی و سه‌گانه عشق، امید و زندگی می‌داند. چیزی که باعث شده است هر فردی در بدو ورود به کارخانه دریابد که اینجا فقط صابون، شامپو، پودر و کرم تولید نمی‌شود؛ بلکه چیزی ورای این‌هاست.

داستان محمد موسوی به ما نشان می‌دهد ریشه ایجاد دغدغه در ذهن انسان می‌تواند محدودیت باشد و می‌توان با این دغدغه، تغییرات بزرگی را رقم زد. دیدگاه متفاوتی که محمد موسوی نسبت به محدودیت (معلولیت) خود دارد او را قادر ساخته است به خوبی در مسیر ایجاد این تغییر پیش برود.

محمد موسوی با وجود اینکه این کارها را انجام داده و تونسته برای معلولین اشتغال‌زایی کند، اما از نظر خودش کاری برای آن‌ها نکرده و این موضوع او را بسیار ناراحت می‌کند. او معتقد است:

«از نظر دیگران ما خیلی کار کرده‌ایم، چون خیلی‌ها کاری نکرده‌اند. ما در مقابل کارهای نکرده، یک ذره کار کرده‌ایم و این به چشم می‌آید. ما به کسی که دو دست ندارد، به کسی که پا ندارد شغل کارگری داده‌ایم و این مایه خجالت ماست. ما نهایت کارمان این بوده است که نگذاشتیم این افراد بروند و گدایی کنند و به جای آن، کارگری می‌کنند. اندیشه و باور من و دوستانم در کانون این است که کار فکری در جامعه، مدیریت، استاد دانشگاه بودن،‌ مدیریت در امور تحقیقاتی و کارهایی از این دست را باید به معلولین سپرد. باید بستر طوری ساخته شود که آن‌ها این شغل‌ها را داشته باشند.»

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا