شب سرنوشت
انصاف نیوز – سعید رضوی فقیه، عضو سابق هیئت علمی فلسفه دانشگاه تبریز: آنچه در پی میآید ترجمۀ فصل نخست از کتاب نخستین مسلمان تالیف لزلی هزلتون* است که در سالروز مبعث پیامبر خاتم(ص) تقدیم نظر خوانندگان میشود. هر چند مترجم یکسره با نگاه، گزارش و تحلیل و تبیین نویسنده همدل نیست اما نگریستن به رخداد برانگیختگی رسول اکرم(ص) را از منظری که وی برگزیده، در فهم این پدیدۀ تاریخساز مفید میانگارد.
اگر او در خلوت و تنهایی بر بلندای کوه شبزندهداری نمیکرد، میشد گفت هیچ ویژگی نامعمول و نشانۀ غیر عادی نداشته است. قدیمترین منابع، برای آنها که در اینگونه موارد نیازمند تصویرپردازیاند، او را با ابهامی ملالآور و آزار دهنده توصیف میکنند. این منابع مثلا نقل میکنند که «قامتش نه بلند بود و نه کوتاه» و «جثهاش نه لاغر بود و نه فربه». ولی با این همه گاه پیش میآید که در همین منابع جسته و گریخته جزئیات خاصی نیز درز میکند که بسیار حیرتآورند. مردی که شبهای پیاپی در خلوت به نیایش و مراقبه میپرداخته قطعا در اثر ریاضتها و عبادتهای طولانی جسمی نحیف، تکیده و زاهدانه داشته است. اما در عین حال فارغ از اینکه رنگی پریده و هیکلی ضعیف داشته، گونههایش سرخ و گل انداخته و سیمایش خوشرنگ و شاداب بوده است. چهارشانه بود با اندامی ورزیده که طرز متمایز راه رفتنش نیز تاحدودی به همین سبب بود. همیشه «کمی متمایل به جلو گام بر میداشت، گویی به سوی چیزی میشتابد(۱)» وی به احتمال زیاد گردنی تنومند داشته، زیرا مردمانی که او را دیدهاند از او بدینگونه یاد میکنند که وقتی برای نگریستن میخواست رو به سوی شخصی کند، به جای سر، همۀ بدنش را میگرداند. اصولاً تنها جهتی که سبب میشد زیباچهره، خوشمنظر و جذاب به نظر آید نیمرخش بود: یک بینی کشیده که از قدیم الایام در خاورمیانه نماد اصالت و نجیبزادگی تلقی میشد.
تا بدینجا، شاید به طور سطحی و بر اساس ظواهر چنین نتیجه بگیرید که او یک مکّیِ عادی و غیر ممتاز بیش نبود. یتیمی که هرگز پدرش را به چشم ندید ولی بعدها در چهل سالگی برای خود کسب و کار و معیشتی دست و پا کرد بسیار بهتر از آنچه در آن شرایط برای کسی در موقعیت او ممکن و قابل تصور بود. کودکی که در جامعۀ خویش غریب و بیگانه در نظر میآمد در نهایت مقبولیت یافت و به رغم همۀ دشواریهایی که پیشِ رو داشت با رنج و زحمت به زندگانی خوبی دست یافت. به عنوان تاجری متاهل و خوشبخت که مورد احترام همپیشگان و همگنانش بود، زندگی بسیار آسوده و راحتی داشت. گرچه از مردان تاثیرگذار و ذینفوذ شهر ثروتمند و پررونق خود نبود، ولی دقیقاً به همین جهت چونان شخصی بیطرف و داوری امین، همه به وی اعتماد داشتند و او را نمایندۀ منافع خویش میشمردند. آنها او را در جایگاه مردی میدیدند که هرگز به دنبال منافع شخصی خودش نیست. مردی که در پیشنهاد یک معامله یا وقوع یک مناقشۀ تجاری صرفاً حق و ناحق یا جوانب خوب و بد مسئله را در نظر میگیرد و بر همان اساس داوری نموده و حکم میکند. او در این دنیا برای خود موقعیتی امن و تثبیت شده و جایگاهی معتبر و پایدار فراهم آورده بود تا در آرامش کامل از این حسن شهرت، حرمت و اعتبار متنعم باشد. بنابراین میتوان پرسید با همۀ این اوصاف که ذکر شد، او یکه و تنها بر فراز یکی از چندین کوهی که گرداگرد شهر مکّه حلقه زده بود چه میکرد؟ شهری که در آن پاییندست آرام به خواب فرو میرفت. چرا مردی که ازدواجی موفق و زندگی خانوادگی سعادتمندی داشت خود را بدینگونه منزوی کرده و در دل شب در عزلت و تنهایی به عبادت و مراقبه میپرداخت؟
شاید بتوان گفت در نوع جامههایی نیز که میپوشید نکتهای مهم یافت میشد. در آن زمان او قطعا توان و استطاعت آن را داشت که به شیوۀ دیگر اغنیا جامههای فاخر ابریشمین با حاشیهدوزیهای تجملی به تن کند، ولی بر عکس لباسهای ساده میپوشید. کفشهایی بسیار کهنه به پا میکرد، آنقدر کهنه که با گذشت زمان و زیر تابش نور آفتاب رنگ تسمهها پریدهتر از رنگ پوست پاها دیده میشد. عبای دست بافتش کاملاً مندرس شده و با دقت و حوصلۀ بسیار وصله خورده بود. این عبا به قدری نخنما شده بود که به سختی از او در برابر سرمای شبانۀ صحرا محافظت میکرد. با این وجود، شیوۀ ایستادنش در دامنۀ کوه به گونهای بود که هجوم سرما را بیاثر میکرد: کمی متمایل به جلو، گویی در برابر باد خم شده باشد. حالت ایستادنش چنان بود که به نظر میرسید با زاویهای خاص نسبت به زمین قرار دارد.
بی شک او جهان را از آن بالا به گونهای دیگر میدید. در خلوت آنجا، که تنها همنشین و همدمش فقط نوای وزش باد در میان صخرهها بود، میتوانست به آرامش دست یابد، به دور از خصومتهای دیرینه و گفتوگوهای رایج و روزمرّه میان مردم شهر و رقابت بی پایانشان بر سر پول و قدرت. آنجا، انسان در برابر شکوه و عظمت کوه همچون ذرهای ناچیز به نظر میرسید، و او ذهنی آزاد برای اندیشهورزی و دروننگری داشت و بعد هم در پایان میتوانست دست از تفکر، تامل و مراقبه بکشد و خود را تسلیم وسعت و بیکرانگی کند.
با نگاهی دقیقتر میشد سایۀ تنهایی را در کنج چشمانش دید، و نیز رد پای غریبگی را که روزگاری همراهش بود. گویی از آن نگران بود که هر لحظه ممکن است تمامی آنچه را در زمانی دراز با تلاش و رنج گرد آورده از دست بدهد. میشد آثار آمیختهای از ضعف جسمانی با عزم راسخ و قدرت روحی را در دهانش دید، لبهای درشتی که کمی از هم باز شده بودند و گویی در تاریکی نجوا میکردند. آنگاه شاید این پرسش به میان بیاید که چرا زندگی آرامی که برای به دست آوردنش تا بدین مایه تلاش کرده و رنج کشیده بود او را به اندازۀ کافی راضی و خوشنود نمیکرد؟ آیا این واقعیت که زندگی آرام و بالنسبه مرفه خود را با سختی و مشقت بسیار به دست آورده بود سبب میشد تا او نتواند آن را به مثابه موهبتی ماندگار و بیزوال تلقی کند که همواره از آن بهرهمند باشد؟ در این صورت چارۀ کار چه میتوانست باشد؟ اصلا او در جستجوی چه چیزی بود؟ شاید میخواست به نوع خاصی از آرامش درونی برسد. یا شاید بیشتر و فراتر از اینها، در جستجوی آگاهی یافتن از اموری بزرگتر و کشف قلمروی گستردهتر بود.
یک چیز اما در این میان قطعی است: به روایت و گواهی خود محمد، او به هیچ روی برای آنچه که مقرّر و مقدّر بود در آن شب خاص در سال 610 تجربه کند آمادگی نداشت.
این حکایت که یک انسان با خطاب الهی روبرو شود، برای یک عقلگرای فیلسوفمآب اهل منطق و استدلال بیشتر موضوع یک قصه و رویاست تا یک واقعیت عینی. بنابراین اگر «محمد» پس از اولین مواجهۀ مکاشفهآمیزش در غار حِرا آنگونه رفتار میکرد که معمولا در مواردی از این دست انتظار میرفت و میرود، در خوشبینانهترین حالت بهترین عنوان برای این داستان میتوانست چنین باشد: قصهای ساخته شده از سر زهد و اعتقاد. ولی او آنگونه که در این ماجراها به طور معمول رخ میدهد رفتار نکرد.
وقتی از کوه پایین میآمد، چنان نبود که گویی در هوا پرواز میکند. از بالای کوه رو به پایین ندوید و فریاد زنان نگفت «سپاس و ستایش خدای را که مرا به پیامبری برگزید». از چهرهاش پرتوهای نور ساطع نمیشد و در چشمانش برق شادی نمیدرخشید. خبری از آواز ملائک و نغمههای آسمانی نبود. هیچگونه هیجان، سرمستی و خلسۀ از خود بیخود شدن در کار نبود و هالهای از انوار زرین نیز گرداگردش نمایان نشد. او خود هیچ حسی در خصوص نقش مطلق، از پیش تعیین شده و انکارناپذیرش به عنوان پیامبر خدا نداشت. حتی کل قرآن هم به یکباره بر او نازل نشد، بلکه فقط چند آیۀ کوتاه را دریافت کرده بود. به طور خلاصه باید گفت «محمّد» هیچیک از آن کارهایی را نکرد که معمولا برای روایتهای مألوف و متعارف این چنینی از ضروریات و عناصر مقوم بنیادین بهنظر میرسد؛ یعنی برای ساختن و پرداختن افسانۀ مردی که موفق به انجام کاری خارقالعاده و غیرممکن شده و از مرز واقع در میانۀ این جهان و جهان دیگر عبور کرده است. او هیچکدام از کارهایی را نکرد که میتوانست راه را برای داوریهایی از این دست هموار سازد که یک ناظر غیر باورمند کل ماجرای نقل شده را مجعول و ساختگی تلقی کند و آن را چونان امری عادی و دنیوی، ادعایی از سر توهم و یا تلاشی نشئتگرفته از بلندپروازی و جاهطلبی شخصی در نظر بگیرد.
برعکس، «محمد» متقاعد شده بود آنچه تجربه کرده نمیتواند واقعی باشد. در برداشت آغازین خودش به احتمال قوی دچار یک توهم شده بود. شاید خطای چشم یا گوش بود، یا شاید هم مغزش به خلاف خواست او و علیه او عمل میکرد. در بدترین حالت، شاید مجنون شده و روحش به تسخیر اجنه در آمده بود، ارواح شریری که میخواستند او را اغفال کنند، یا حتی میخواستند جانش را بگیرند. در واقع او تا بدانجا از جنزدگی خود مطمئن شد که وقتی دید هنوز زنده است، اولین فکری که به ذهنش خطور کرد این بود که خودش کار را یکسره کند و از بلندترین صخره به پایین پریده و با خاتمه دادن به تمامی این تجربیات هائل و خطیر، از ترس و اضطراب رها شود.
بنابراین مردی که از کوه حِرا به پایین آمد میلرزید؛ نه از شوق که از ترسی شدید، جانکاه و پایانناپذیر. او غرق در شک و دودلی بود، نه یقین و باور. فقط از یک چیز مطمئن بود: هر آنچه بود قرار نبود برای او رخ دهد؛ برای مردی میانسال همچون او که نهایت آرزویش میتوانست بهرهمندی از لطف و رحمت الهی در لحظهای گذرا باشد، نه دریافت این وحی سنگین و کمرشکن. اگر دیگر نگران زندگیاش نبود، دست کم نگران سلامت عقلش بود. میدانست که آن همه شبزندهداری و مراقبه در خلوت میتواند او را به مرز جنون کشانده باشد.
بر فراز کوه حِرا هر چه که رخ داده باشد، در هر صورت، انسانی بودن واکنش «محمّد» میتواند قاطعترین استدلال بر واقعیت تاریخی آن تلقی شود. فرقی نمیکند در نگاه دیگران کلماتی که او شنیده از درونش جوشیده یا کسی از بیرون بر او خوانده است، به هر حال کاملاً روشن است که «محمّد» آنها را واقعاً تجربه کرده بود، آن هم با چنان شدت و قدرتی که درک و دریافتش را، چه در بارۀ خودش و چه در بارۀ جهان پیرامونش، زیر و زبر میساخت. ترس تنها واکنش عاقلانه و محتاطانه در برابر این تحول بود. هم ترس و هم البته انکار. و اگر اکنون چنین واکنشی برای ما غیرمنتظره و حتی تکاندهنده به نظر میرسد، بازتاب این حقیقت است که تصورات قالبی و روایتهای کلیشهای در این باب چقدر ما را از فهم فرایند رستگاری پرشور، خلسهوار و عارفانه دور کرده است.
اگر این پیشفرضهای قالبی و افکار کلیشهای را برای لحظهای کنار بگذارید، خواهید دید که بیم و دهشت «محمّد» ناشی از تجربهای واقعی بوده است. با این همه به نظر برخی این یک واکنش بشری و بلکه بیش از حد بشری است و در شأن پیامبر نیست. چنانکه برای مثال برخی متکلمان و متألّهان محافظهکار با همین استدلال، یعنی بشری بودن چنین حالاتی، بر این باورند که حتی نباید به قصد او برای خودکشی اشاره شود؛ علیرغم اینکه این ماجرا در قدیمترین کتب اسلامی در باب سیرۀ «محمد» آمده است. متکلمان محافظهکار اصرار دارند که او هرگز حتی برای یک لحظه هم دچار تردید و دودلی نشده، تا چه رسد به اینکه مایوس و مضطرب شده باشد. از آنجا که این افراد در پیِ کمال فوق بشری اند، قادر به پذیرفتن محدودیتها و کاستیهای یک انسان عادی نیستند.
شاید به همین سبب باشد که دیدن چهرۀ واقعی محمّد تا بدین پایه دشوار است. خلوص کمالگرایانه با پیچیدگیهای یک زندگی واقعی انسانی منافات دارد. برای مسلمانان در سراسر جهان، «محمد» یک انسان آرمانی، پیامدار و فرستاده و پیام آور خداست و گرچه در قرآن بارها و بارها از زبان او گفته شده که «من نیز یکی از شما هستم» – یعنی فقط یک انسانم – ولی این عشق و شیفتگی و احساس تکریم و تعظیمی که نسبت به او داریم نمیتواند مانع میل ما به آراستن شمایلش با زر و سیم مدایح و مناقب شود. نوعی احساس تعلق نسبت به او، و احساس وظیفه برای حمایت و محافظت شدید از جایگاهش وجود دارد. و بهویژه وقتی که اسلام در غرب اینقدر مورد موشکافی و ریزنگری قرار میگیرد، این وضعیت شدت و حدت بیشتری مییابد.
ولی قانون عواقب ناخواسته در اینجا نیز صدق میکند. صورت آرمانی دادن به افراد منجر به نوعی انسانیتزدایی از آنان میشود، در نتیجه علیرغم اینکه میلیونها مطلب راجع به «محمّد» نوشته شده، به سختی میتوان خودِ واقعی او را آنگونه که بوده شناخت. هر چقدر بیشتر میخوانید، بیشتر دچار این احساس میشوید که گرچه چیزهای زیادی در مورد «محمّد» میدانید، ولی هنوز او را آنگونه که باید و آنگونه که بوده نمیشناسید. گویی او در میان انبوهی از سخنان بیشمار پنهان شده است.
هر چند افسانههای باشکوه و پر ابهتی که در مورد وی روایت شده بسیار خارق العادهاند، ولی تقریباً همگی همچون دیگر افسانهها عمل میکنند: بیش از آنچه باید آشکار کنند، پنهان میسازند و بنابراین او بیش از آنکه همچون یک انسان عینی و واقعی جلوه کند، به یک نماد یا تصویر آرمانی و نمادین تبدیل میشود. حتی با اینکه از لحاظ گستردگی، دین اسلام به سرعت در حال نزدیک شدن به مسیحیت است، ما همچنان درک و دریافتی کاملا واقعی از آن مرد نداریم که سه بار در قرآن با عنوان «نخستین مسلمان» خطاب شده است[1]. بیشک او یکی از مهمترین افرادی است که تا کنون زیسته، ولی به رغم قدرت نمادینی که حتی نامش به تنهایی دارد – یا شاید هم به همین دلیل – همچنان فردی است که باید برای کشف و شناسایی پرده از چهرهاش برگرفت.
چگونه فردی که در کودکی به حاشیۀ جامعهاش رانده شده بود -چنانکه به روایت قرآن دشمنانش او را «مردی بی اهمیت» خطاب میکردند (زُخرُف/31) – جهانش را دگرگون ساخت؟ چگونه طفلی که در دوران نوزادی از خانواده جدا افتاد، به گونهای بالید و بزرگ شد که مفهوم خانواده و قبیله را به طور کلی به چیزی بسیار بزرگتر – یعنی امت یا همان جامعۀ اسلامی – تغییر داد؟ چگونه یک بازرگان به یک اندیشمند ساختارشکن در دو حوزۀ دین و جامعه بدل شد که صریح و مستقیم نظام دیرینۀ اجتماعی و سیاسی را به چالش کشید؟ چگونه مردی که به اجبار وادار به ترک مکه شده بود، تبعید را به آغازی جدید و فاتحانه بدل کرد تا درست هشت سال بعد به مثابه قهرمان ملی مورد استقبال قرار گیرد؟ او چگونه بر این همه ناملایمات فائق آمد؟
پاسخ دادن به این پرسشها مستلزم تحقق هدف و مقصد واقعی نگارنده از نگارش این اثر است. هدف من در نگارش این کتاب تنها دنبال کردن آنچه رخ داده نیست، بلکه فراتر از آن پرده برداشتن از معانی و کشف ارتباط موجود میان انبوهی از رویدادهاست، یعنی پیوند دادن عناصر پیچیدۀ زندگی «محمّد» و ساختن نگارهای سه بعدی از او که چندان هم با نسخۀ «مُجاز» و متعارفش مغایر نیست.
فیلسوف و مورخ بزرگ بریتانیایی، رابین جرج کالینگوود، در کتاب مفهوم کلی تاریخ اینگونه نوشته که اگر میخواهید یک شخصیت تاریخی را به خوبی توصیف کنید علاوه بر تصورش باید با او همذاتپنداری کنید. منظورش این نیست که از خودتان داستان ببافید، بلکه باید آنچه را شناخته شده است دریابید و آن را طبق شرایط کامل زمان و مکان مربوطه بیازمایید و با دنبال کردن رشتههای داستان، آنها را به هم بتابید و در آخر ریسمانی قطور از واقعیت بدست آورید. اگر میخواهیم به درک جوهرۀ تحول و پویایی آن چیزی برسیم که میتوان به نابترین و بیپیرایهترین شکل ممکن به عنوان یک زندگی فوقالعاده وصف کرد – یعنی زندگی فردی که جهان معاصر خود را از بنیاد دگرگون کرد و همچنان امروز هم در حال شکل دادن به جهان ماست -، باید راه را برای یکپارچگی واقعیت هموار سازیم و «محمّد» را به طور یکپارچه و به گونۀ یک کل به همپیوسته ببینیم.
داستان او تلاقی خارق العادۀ انسان، زمانه و فرهنگ است و فهم این داستان مستلزم پاسخگویی به یک پرسش ایضاحی بسیار ساده است: چرا او؟ چرا «محمّد»، در قرن هفتم و در عربستان؟
صرف اندیشیدن به چنین مفاهیمی و در چنین چارچوبهایی هم مهیج است و هم ترسناک. از یک سو، طرح این پرسش ما را با خود یکراست به سوی یک میدان مین مجازی آکنده از باورهای ریشهدار و استوار، تعصبات ناخواسته و پیشفرضها و پیشداوریهای عمیق فرهنگی میکشاند. از سوی دیگر، به ما این امکان را می.دهد تا تصویر «محمّد» را واضحتر و دقیقتر ببینیم و بفهمیم که چگونه سفر پرماجرایش را از بیقدرتی تا قدرت، از ناشناختگی تا نامآوری و از فقدان اهمیت تا اهمیت بسیار به فرجام رسانید.
دو راهنمای همیشگی ما در خصوص زندگی «محمّد» دو کتاب است از نخستین آثار تاریخنگاری در تمدن اسلامی. نخست زندگینامهای مفصل به قلم ابن اسحاق که قرن دوم هجری در دمشق نوشته و تمامی زندگینامههایی که بعدها نگارش یافته مدعیاند مرجع نگارش و اساس کارشان همین کتاب است؛ و دومی کتاب تاریخ طبری با رویکردی عمدتاً سیاسی که در اواخر قرن سوم هجری و در بغداد نگاشته شده که ترجمهاش سی و یک جلد است و چهار جلد از آن میان به دوران حیات «محمد» اختصاص یافته است.
این مورخانِ پیشگام در سرآغاز تاریخنگاری دورۀ اسلامی، بسیار دقیق بودند. اعتبار و اصالت آنان در جامعیتشان نهفته است. آنها آثار خود را بر پایۀ واقعیات متخذ از اسناد و مدارک معتبر مینگاشتند و گرچه با تاریخ شفاهی سروکار داشتند، در عین حال کاملا هوشیار بودند و به این نکته توجه داشتند که چگونه هم گذشت زمان و هم باور و ایمان شخص میتواند بر حافظهاش تاثیر نهاده و آن را سردرگم سازد تا مرز میان آنچه بوده و آنچه میبایست بوده باشد محو و مخدوش گردد. مورخان یاد شده اگر هم دچار خطایی شدهاند، یکسره ناشی از دقت بیش از حدشان بوده و نه باورها و داوریهایشان. هنگام خواندن این کتابها، کاملاً حس میکنید که نویسندگان از وجود مرزی باریک میان مسئولیتشان به عنوان مورخ نسبت به تاریخ از یک سو، و مسئولیتشان به عنوان مسلمان نسبت به سنّت دینی از سوی دیگر، آگاه بودهاند. این کنش حساس و ظریف برای برقراری موازنه میان تاریخ و ایمان، همگام با آگاهی و اعترافشان به دشواریاب و فرّار بودن حقایق عینی و قطعی پیش میرفت. در واقع سطح و کیفیت سنت شفاهی آنان نیز از حیث دشواریابی و فرّاریت در سطح و کیفیت دنیایِ بیش از حد مستندِ امروز ما بود. آنان به جای اینکه خود را همچون دانایِ کل نشان دهند، به تشریح گزارشهای مختلف و متضاد میپرداختند و این فرصت را به خوانندگان میدادند تا خودشان قضاوت کنند، گرچه نظر شخصی خود را نیز بیان میکردند. به عنوان نمونه، در کتاب ابن اسحاق به عباراتی همچون «ادعا شده» و «به من گفته شده» بر میخوریم. در واقع وقتی چندین گزارش شاهدان عینی با هم در تناقض میافتاد، او در انتها چنین جمعبندی میکرد که «تنها خدا میداند کدامیک از این گفتهها درست است». – جملهای همانند آنچه در زمان ناچاری به زبان میآوریم و میگوییم: «خدا میداند و بس!“»
اینگونه به نظر میرسد که جز محمد تنها فردِ دیگری که اینقدر دربارهاش نوشته شده و زندگیاش همچنان در سایهای از ابهام باقی مانده عیسی است. ولی به لطف تلاشها و مساعی گروههای علمی و پژوهشی همچون “سمینار عیسی (2)”، مطالعاتی که طی چند دهۀ گذشته صورت گرفته شواهدی را فراتر از آنچه در انجیل ذکر شده کشف نموده و بدین طریق نه تنها چهرهای انسانیتر از او ترسیم کردهاند، بلکه به درک عمیقتری در خصوص تاثیر او دست یافتهاند. این محققان پا را از الهیات فراتر گذاشتهاند و وارد مباحث تاریخ، علوم سیاسی، دین شناسی تطبیقی و روانشناسی شدهاند تا اهمیت سیاسی پیام مسیح را برجستهتر سازند. آنها با بررسی او در شرایط کامل دورانی که در آن میزیسته توانستهاند او را بیش از پیش به دوران ما مرتبط سازند.
شباهتهای موجود میان محمد و مسیح بسیار چشمگیر است. هر دو تمایل شدید درونی به عدالت اجتماعی داشتند؛ هر دو بر دسترسی بیواسطه به عالم معنوی و روحانی تاکید داشتند؛ هر دو ساختار نهادینۀ قدرت را در زمانۀ خود به چالش کشیدند. همانند مسیح، در تمامی حکایات مربوط به زندگی محمد نیز الهیات و تاریخ شانه به شانۀ هم پیش میروند و گاه کاملاً بر هم منطبق و گاه نیز از هم دور میشوند. داستانهای اعجابانگیز در میان انبوه بیشماری از افسانههای مقدس موج میزند، افسانههایی که به دست کسانی ساخته شده که برای آنچه باید اتفاق میافتاد، حتی اگر نیفتاده باشد، ارزش بسیار قائلند. به رغم اینکه قرآن اینگونه داستانهای اعجابانگیز را مصرانه انکار میکند[2]، ولی ظاهرا نیازی کاملاً انسانی به آن وجود دارد و علاوه بر آن ظاهرا الهیات نیز برای آزمودن تعهد افراد، مستلزم اعتقاد به چیزی است که غیرمحتمل یا در واقع ناممکن باشد.
بنابراین سنت محافظهکارانۀ علم العقاید در جهان اسلام، مصرانه بر این باور تاکید دارد که از همان آغاز برای «محمّد» مقدر شده بود که فرستادۀ خدا شود. ولی اگر چنین است، پس هیچگونه داستانی در خصوص زندگی خودِ او وجود ندارد. یعنی در اینصورت داستان زندگیِ او به ظهور و تحقق اجتنابناپذیر ارادۀ الهی محدود میشود و در نتیجه عاری از هر گونه تضاد یا کشمکش خواهد بود که لازمۀ حیات بشر است. به نظر برخی از معتقدان پایبند، همین قدر کافی است؛ تفاوت ذاتی محمد امری مسلم است و هر گونه زندگینامهای در بارۀ او جز آنچه بیانگر تحقق ارادۀ پیشین الهی باشد، ناموجه و نامربوط است. ولی برای بسیاری دیگر آنچه جذابیت دارد امور معجزهآسا نیست، بلکه آنهایی است که به لحاظ انسانی ممکنند. زندگی «محمّد» جزو آن دسته از زندگیهای نادری است که نوع واقعیاش بسیار جذابتر از نوع افسانهای آن است. در واقع هر چقدر کمتر به معجزه استناد کنیم، زندگی او شگفتانگیزتر میشود. آنچه به دست میآید چیزی متعالیتر است، دقیقاً به این علت که او انسان است. تا جائیکه همان زندگی واقعی او به گونهای نمود مییابد که واقعا لایق صفت «افسانهای» است.
داستان زندگی او درست از یک منحنی معیار پیروی میکند که جوزف کمپل آن را «سیر و سفر قهرمان» مینامد، با آغازی ناخوشایند و ناامیدکننده که به کامیابی خارقالعادهای منتهی میشود(3). ولی این سفر به هیچ عنوان برای قهرمان آسان نیست و مستلزم تلاش، خطر و چالش است. هم چالش درونی با خودش و هم چالش بیرونی با دیگران. بنابرین حذف جنجالیترین جنبههای زندگی «محمّد» سودی به حال او ندارد. برعکس، اگر میخواهیم که سرزندگی و پیچیدگیهای یک انسان کامل را به او نسبت دهیم مجبوریم همۀ جوانب زندگیاش را مدنظر قرار دهیم. این یعنی ما موضع بیطرفانه اتخاذ کنیم و باورمندی و تکریم را از یک سو و تصورات قالبی و قضاوتهای مغرضانه را از سوی دیگر کنار بگذاریم و تیره ابر ملالتآور ملاحظهکاری و مصلحتسنجی را تنها در میانه رها کنیم. این یعنی دستیابی به روایتی کاملاً انسانی از مردی که در میان آرمانگرایی و واقعگرایی، ایمان و سیاست، خشونت و ملایمت، مشکلات ناشی از تحسین و خطرات ناشی از انکار راهی برای خود مییابد.
محور اصلی زندگی او بیشک همان شبی است که در کوه حِرا گذراند. دقیقاً همان شب بود که او به سوی آنچه به عقیدۀ بسیاری سرنوشتش بود قدم گذاشت، به همین دلیل بسیاری از مسلمانان آن شب را لیلهالقدر یا شب تعیین سرنوشت مینامند[3]. او دقیقاً در آن شب وارد تاریخ شد، گرچه خودِ این کلمه هم میتواند گمراهکننده باشد، زیرا بر این دلالت دارد که داستان «محمّد» متعلق به گذشته است حال آنکه داستان زندگی او همچنان به تاثیرگذاری ادامه میدهد. بدین ترتیب زندگی او را همانقدر که بخشی از تاریخ میدانیم، باید به عنوان بخشی از وقایع امروزی تلقی کنیم. آنچه «پس از آن» رخ داده است بخشی لاینفک از آن چیزی است که همچنان رخ میدهد، عاملی بزرگ در عرصهای گسترده و اغلب ترسناک که نقطۀ تلاقی سیاست و مذهب است.
*Lesley Hazleton, The First Muslim: The Story of Muhammad (New York Times Editors’ Choice, 2013.)
(1)برای توصیف جزئیات ظاهری «محمّد» از جمله بنگرید به: تاریخ طبری، بخش مربوط به آخرین سالهای حیات پیامبر، در مبحثی تحت عنوان ویژگیهای رسول خدا.
(2)سمینار عیسی یک محفل مطالعاتی در آمریکا مرکب از دهها پژوهشگر است که در بارۀ مسیحیت تاریخی مطالعه و تحقیق میکنند. این مرکز مطالعاتی در سال 1985 تاسیس شده است. برای آشنایی با روش و خط مشی مطالعاتی سمینار عیسی میتوان از جمله به اثر زیر رجوع کرد:
Shorto, Gospel Truth: On the Trail of the Historical Jesus.
(3) Campbell, The Hero with a Thousand Faces.
قهرمانی با هزار چهره (چاپ اول 1949)، اثری است از ژوزف کمپل پیرامون اسطورهشناسی تطبیقی که نویسنده در آن ساختار نظریۀ اسطورهشناختی خود را در بارۀ «سفر قهرمان» به مثابه یک کهن الگوی رایج در اساطیر جهانی، تقریر میکند. در این مورد همچنین میتوان به کتاب اسطورۀ تولد قهرمان اثر اتو رانک روانکاو اتریشی و نیز برخی آثار کارل گوستاو یونگ روانکاو سوئیسی مراجعه کرد. در واقع کمپل نظریۀ خود را در ادامۀ آرای یونگ و در نقد دیدگاه فرویدی رانک پرورانده و عرضه کرده است.
[1] انعام/14 و 163، زُمَر/12
[2] برای مثال اِسراء/90-97
[3] قدر/1-5
انتهای پیام
سلامحضرتمحمد.ص.راچگونهمیشود
توصیفکردبهنظرمنویژگیتمام
پیامبرانبزرگالهیواماماندوازدهگانه.ع.خودمانراکههرکدامدارایعظمت
روحیخاصیهستندتجمیعهمهدر
حضرتمحمد.ص.است…حالعجیب
استیکعدهخودرامسلمانمیپندارند
یابرخیکهمدعیهستندروحانیهستند
درمنبرمسجدمینشینندوصحبتمیکنند
پایصحبتشانکهمینشینیازدینپیامبر
اثرینیستجزلقلقهزبانییارومیگوید
مجازاستبهدروغنسبتناروابزنیتهمت
بزنیرسوایشانبکنی.احمقنادان
نمیفهمدلقبحضرتمحمد.ص.امین
استامینبهتماممعنیاینراخونریزترین
وخبیثتریندشمنشهممیداندبرخی
ازمدعیاندیننمیدانندیااسلامرا
نشناختندیاخودرابهنفهمیمیزنند
.حضرت علی.ع.میفرمایدایمعاویه
اگرمنخودرامجازمیکردمباشیوههایی
مانندتوقدرتبگیرموپیروزیبهدست
بیاورمامثالتودرمقابلمنشانسی
نداشتیدودراسرعزماننابودمیشوید
آنشیوههابیتردیدهماندروغتهمت
ناروا.نفاق.رشوه.رانت.تبعیض
.نژادپرستی.پارتیبازیتبعیض.
منیت.تکبر.ونسبتناروابهمخالفخود
ترورشخصیت.ستماستثمارو….
متاسفم که برای شناخت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله به جای مراجعه به آثار به جا مانده از اهل بیت مکرم ایشان صلوات الله علیهم باید به سراغ یک غریبه فاقد شناخت و تخصص کافی رفت که خود او غیر از خیالبافی و مراجعه به اسناد دست چندمی بی اعتبار- که البته متوهمانه آن ها را بسیار معتبر پنداشته که خود این دال بر ناآشنایی او با تاریخ اسلام است- راهی برای شناخت این چنین شخصیتی عظیم نداشته و باز بسیار جای تعجب دارد که به تفسیر قرآن هم پرداخته البته تفسیر به رای در حالی که بر آشنایان به مطالب دینی غلط معنا کردن آیه ای که در این متن استفاده شده واضح و مسلم است
توصیه می کنم برای شناخت حضرت رسول صلی الله علیه و آله به جای مراجعه به اسناد دست چندمی مثل کتب تاریخ اهل تسنن به آثار به جا مانده از اهل بیت ایشان مراجعه فرمائید صلوات الله علیهم که از قدیم گفته اند اهل البیت ادری بما فی البیت
کاش این کتاب جذاب رو با این قلم دلنشین ترجمه کامل کنید جناب رضوی فقیه عزیز
بسیار تشکر از ترجمه
لطفا در صورت ترجمه کامل کتب به بنده ایمیل بزنید متشکرم