خرید تور تابستان ایران بوم گردی

بازترین پایان

مینا اکبری در روزنامه ی شرق نوشت:

او همان‌جاست. میان همان تپه‌ها. همان جاده‌ها. همان آدم‌ها. اما چشم به وضوح سابق نمی‌بیند. همه‌چیز محو و بی‌کیفیت شده‌اند. کم‌کم عادت می‌کنیم. سربازان نشسته‌اند تا خستگی در کنند و ما در کنار جاده در میان تپه‌های خاکی، با نوای لویی آرمسترانگ عوامل فیلم را تشخیص می‌دهیم. عباس کیارستمی همان‌جاست. در میان آدم‌ها. موسیقی پیش می‌رود. تصاویر غریب از دنیای شناخته‌ای که انگار ناشناخته به نظر می‌رسد. نوای سحرانگیز آرمسترانگ جادوی تصاویر را بیشتر و بیشتر می‌کند.

آیا آقای بدیعی خودکشی کرد؟ آیا کسی روی نعش بی‌جانش چند بیل خاک ریخت؟ آن‌همه جدل برای مرگ به چه چیزی منتهی شد؟ به این سربازان خسته و این نوای سحر‌آمیز. به جوانی و جادو. آیا مرگ رسیدن به معجونی از بی‌مرگی و سحر است؟ عبور از انهدام و تجزیه جسمانی به بودنی از جنس دست‌نیامدنی صدا در فضا. اگر این سزای همگانی همه انسان‌هاست، آیا آنها که جهان را شادخوار و شادمان پشت‌سر گذاشتند، سهم بیشتری از بودن را با خود و با مرگ در میان نمی‌گذارند؟
همه فیلم‌های عباس کیارستمی، بیرون‌کشیدن زندگی از حلقوم مرگ بود. بودن آدمی را، برتر از یادبود آدمی دانستن. مرگ را برای مردگان گذاشتن و زندگی را برای زندگان خواستن. در میانه خرابه‌های زلزله، سنگ دستشویی برای زندگان بردن و در چادر بی‌خانمان‌های زلزله، پی معشوق دویدن.
کیارستمی در فیلم‌هایش مرگ را به نمایش می‌گذاشت اما پایان‌ همه آنها همچون شطرنجی با مرگ بود. همیشه روی فقدان مرگ و نقصان درک نبودن انسان‌ها، توجه ما را به طبیعت و درختان و خاک و آفتاب و آسمان جلب می‌کرد. بدون هیچ تأکیدی زندگی را رازآمیزتر از مرگ نشانمان می‌داد. مرگ سؤال مطلق است و زندگی ابهام مکرر. کیارستمی با کورسوی ابهام زندگی کار داشت نه با سیاهی مطلق مرگ.
از «نان ‌و کوچه» تا «همچون یک عاشق»، از تصویرسازی کتاب داستان کودکان تا انتخاب اشعار شاعران کلاسیک، از تیتراژ «قیصر» تا پوستر «یه حبه قند» همیشه کیارستمی به مرگ گل زده است. او مقابل در قلعه بزرگ مرگ، کلبه دنج زندگی را تعارف زده و خواسته یادمان نرود که هیچ حادثه‌ای نمی‌تواند زندگی و قدرت بزرگ رویش را متوقف کند.

خدنگ و خیام‌وار خالی از هر خلل، ما را به خلوت خلنگ‌زار و بیابان برد که خیالش هم خرابمان می‌کرد. همچون همان عکس‌هایی که از دوردست می‌گرفت؛ از راه‌ها، از برف‌ها و از سایه‌روشن ابرها و خورشید.
برای استقبال از آخرین سفري که می‌رفت برایش آرزوی بهبودی و سلامتی کردم و او گفت: «من مرگ را به اندازه زندگی می‌شناسم. این تن دیگر تن به زندگی نمی‌دهد». دو شب پیش بدن بی‌جان عباس کیارستمی از آسمان به تهران رسید. همه سوگوارند. همه مرثیه‌خوانند. انگار نزدیک‌ترین خود را از دست داده‌اند. همه سیاه‌پوش و پریشان به استقبال آن بدن بی‌روح و بی‌صدا خواهند رفت. او را به خاک خواهند سپرد و در مجلس‌های فراوان تعزیت‌ها خواهند گفت. این رسم مرسوم ماست. ما مرگ‌آگاه و غریبه با زندگی هستیم. آماده‌ایم برای سوگواری. آماده‌ایم برای تسلیت، آماده برای ریختن خاک روی جسد بدیعی.
اما این پایان عباس کیارستمی نیست. نوای ترومپت آرمسترانگ و سربازان جوان و آن کیفیت جادویی پایان، دوباره زنده می‌شود.
با یک دیزالو ابدی.
بدون کات.
بازترین پایان.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا