روایتی از یک خرابکاری هستهای در سال ۱۳۹۰
شهره پیرانی، همسر داریوش رضایینژاد در صفحهی اینستاگرام خود نوشت:
«سه شنبه است بیست و هشت تیر سال نود، پنج روز پیش از شهادتت. ساعت همیشگی نیامدهای خانه. من مشوشم نکند اتفاقی برایت افتاده به خصوص که تلفن همراهت هم خاموش است. آرمیتا دم به ثانیه بهانهات را میگیرد. همین بیشتر کلافه ام میکند. همانجا وسط واگویههای ذهنیم با خودم میگویم اگر اتفاقی برای داریوش بیفتد من چکار کنم با این همه وابستگی آرمیتا به داریوش. مگر میشود بچه کنار بیاید؟
بعد از دو ساعت پیامی از تو در پاسخ پیامکم دریافت میکنم. نوشتهای پیش … (اسم رمز توست برای دکتر عباسی رییس وقت سازمان انرژی اتمی، به کردی) بودهای داری میایی سمت خانه. خیالم کمی راحت میشود. میرسی میپرسم چه بی خبر رفتی؟ میگویی فرصت نبود خبرت کنم. دکتر از من و مهندس … (یکی از همکارانت) خواسته بود برویم. آنجا از ما خواست سانتریفیوژهایی که سازمان انرژی اتمی از کشور … خریده بود را بازرسی کنیم. اینجا تو که کمتر هیجان زده میشوی صدایت پر از هیجان میشود. میگویی در بررسی متوجه شدیم در بدنه سانتریفیوژها بمبهایی اندازه عدس بسیار حرفهای تعبیه شده بود که هنگامی که آنها در دور بالا بچرخند منفجر شوند و زنجیره انفجاری ایجاد کند. تو آن بمبهای کوچک را کشف کرده بودی و جلوی یک خرابکاری عظیم در صنعت هستهای را گرفته بودی داریوش. کی؟ درست پنج روز پیش از شهادتت… همان موقع که تازه اقدامات خرابکارانه در صنعت هستهای را همراه با ترور دانشمندان هستهای آغاز کرده بودند…
میخواستم مثل همه سالهای گذشته پس از تو از خیر بازگو کردن این یکی هم بگذرم، اما نیمه شب گذشته کسی برایم کلیپی فرستاد از آدمهای همیشه متوقع… امشب هم در افطار حوزه هنری صحبت «هناس» شد با دوستان، همین باعث شد تمام راه به فکر فرو بروم؛طوری که آرمیتا هم متوجه شد فکرم مشغول است…
داریوش هنوز نگفته بسیار دارم.
نمیدانم چرا تازگیها فکر میکنم هرگز فرصت بازگو کردنشان را نخواهم یافت. میدانی به چه دلم خوش است
به اینکه شاید جایی مستندسازی شده باشد و نیازی به گفتن من نباشد
ولی بی گمان تاریخ و نسل های بعدی باید بشناسندتان…
هر روز روز توست، روزها و مناسبتها بهانهاند برای آن که بخواهم از تو بنویسم. حالا پس و پیش میشوند چه اهمیتی دارد؟»
انتهای پیام