ازدواج عاشقانه | سعید رضوی فقیه
انصاف نیوز – سعید رضوی فقیه، عضو سابق هیئت علمی فلسفه دانشگاه تبریز:
وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً
(روم/21)
حضرت ام المومنین خدیجه سلام الله علیها نه تنها همسر همیشه محبوب رسول اکرم(ص) بود بلکه تا پایان عمر در تقویت پایههای دعوت اسلامی از هیچ فداکاری دریغ نکرد. در زندگی خانوادگی همدم و در جنبش دینی و اجتماعی همراه استوار قدم پیامبر(ص) بود. با این همه، قداست خاندان نبوت در نگاه مسلمانان گاه مانع از آن شده که برخی جنبههای انسانی در مناسبات پیامبر(ص) و اطرافیانش مورد توجه و بررسی قرار گیرد. از جمله به عشق پایدار و دوجانبه میان محمد(ص) و خدیجه(س) میتوان اشاره کرد که هیچگاه نه کاستی یافت و نه تحت الشعاع امور دیگر قرار گرفت. قلب خدیجه تا دهم رمضان سال دهم بعثت با عشق بی شائبه و خلل ناپذیر به محمد(ص) ضربان داشت و در قلب پاک محمد(ص) نیز تا پایان عمر هیچگاه شعلههای عشق به خدیجه رو به سردی نرفت. هم از این رو در نگاه پیامبر(ص) که همۀ عمرش به رنج و اندوه گذشت سال درگذشت خدیجه و ابوطالب به طور ویژه عام الحزن یا سال اندوه بود.
متن زیر ترجمۀ بخشهایی از کتاب نخستین مسلمان تالیف خانم لزلی هزلتون است که به مناسبت سالگرد رحلت حضرت ام المومنین خدیجه(س) و گرامیداشت یاد ماندگارش تقدیم نظر خوانندگان میشود.
کاروانهای تجاری مکه کسب وکار شخصی نبودند. کارتل سازمان یافتهای بودند که از سوی سندیکایِ خاصی اداره میشدند. این نظام سرمایهگذاری به سود همه بود یا دست کم به سود کسانی که در آن سهمی داشتند. در سالهایی که محمد(ص) برای ابوطالب کار میکرد، بیشترین سهام در دست چهار طایفۀ بزرگ قریش بود، ولی تعداد زیادی از دیگر طوایف و گاه اشخاص نیز سهام داشتند. خدیجه دختر خویلد ابن اسد نیز یکی از سهامداران مجموعۀ تجاری قریش بود.
همۀ هزینههای مربوط به عوارض جادهای، هزینههای محافظت در صحرا، عوارض گمرک و مالیات فروش را سندیکا پرداخت میکرد و سپس محاسبه و صورتحساب کرده و از سود هر عضو مبلغی را بابت هزینههای مدیریتی کسر مینمود. در اینجا نیز دیپلماسی در فرونشاندن بحثهای اجتناب ناپذیری که بر سر تقسیم سود پدید میآمد نقشی مهم ایفا میکرد و در این حوزه نیز محمد(ص) به سرعت فنون کار را فراگرفت و همانقدر که در آرام کردن منیّتهای برافروخته مهارت داشت، مذاکرهکنندهای خُبره به شمار میرفت. در اوایل دوران بیست سالگیاش دستیار مُعتمَدِ ابوطالب در سفرهای طولانی شد و به قدری در چشم عمویش اهمیت یافته بود که عمو با او مانندِ پسرش رفتار میکرد.
اگر این عمو و برادرزاده اینقدر به هم نزدیک نبودند، قطعاً محمد(ص) درخواستی را که مطرح کرد اصلاً پیش نمیکشید و حتی احساس نمیکرد که اجازۀ مطرح کردن چنین مسئلهای را دارد. پس وقتی او از فاخته یا اُمّ هانی، دختر ابوطالب خواستگاری نمود، مطمئناً انتظار شنیدن پاسخ منفی نداشت. ولی شنید.
البته این ماجرا هیچ شباهتی به داستان عشّاق بدطالع و ناکام نداشت. ازدواج در قرن ششم میلادی بیشتر یک نوع قول و قرار واقعبینانه بود. محمد(ص) نیز این پیشنهاد خواستگاری را با پدر و نه خودِ دختر در میان گذاشت. در واقع محمد(ص) از ابوطالب میخواست به جای اینکه فقط در ظاهر بگوید او «همچون پسرش» است، آشکارا او را به عنوان عضو اصلی خانواده بپذیرد. در اینصورت دیگر یک خویشاوند فقیر نبود که در پناه خدا بزرگ شده، بلکه دامادِ ابوطالب میشد.
البته تصمیم ابوطالب و پاسخ منفیاش ارتباطی به نسبت خویشاوندی نزدیک میان محمد(ص) و فاخته به عنوان دو عموزادۀ مستقیم نداشت. گرِگور مندل و علم ژنتیک قرار بود یازده قرن بعد ظهور یابند. در قرن ششم میلادی ازدواج میان دخترعمو و پسرعمو و دگر خویشان نزدیک، هم در عربستان و هم در جاهای دیگر رواج داشت. در عهد عتیق نیز چنین بود. این امر راهی برای تقویت روابط درون طایفهای به شمار میرفت و البته آثار آن در الگوهای ازدواج در خانوادههای سلطنتی اروپائی نیز تا قرن بیستم بر جای مانده بود. بنابرین ابوطالب فقط به یک دلیل درخواست برادرزادهاش را رد کرد: به نظر او این ازدواج پیوندی مفید و مناسب به شمار نمیرفت.
ولی بر اساس الگویی که در زندگی محمد(ص) دائما تکرار میشد، طرد شدنش، در بلند مدت به نفع او عمل میکرد. رد درخواست دامادیاش از سوی ابوطالب یکی از بازیهای معنادار و پیچیدۀ روزگار بود که میتوان آن را جبر تاریخ نامید، یا به تعبیر مناسب سلیقۀ برخی، اقتضای سرنوشت و تقدیر. اگر محمد(ص) با دخترعمویش ازدواج میکرد، شاید امروز دیگر کسی حتی نام او را به یاد نمیآورد. بدون زنی که بعدها با او ازدواج کرد، محمد(ص) شاید هرگز آن شجاعت و عزم جزم را برای ایفای نقش مهمی که در انتظارش بود نمییافت.
این یک ازدواج نامعمول و غیرعادی بود. خدیجه همسر آیندۀ محمد(ص) از او بزرگتر بود. گرچه اقوال بسیاری در خصوص تفاوت سنیشان نقل شده اما بیشتر راویان میگویند که به هنگام ازدواج محمد(ص) بیست و پنج و همسرش چهل سال داشته. البته جز برای پژوهشگران غربی، علت غیرعادی جلوه کردن این ازدواج تفاوت سنی آنان نیست. آنها به جای تلاش برای شناخت انگیزۀ حضرت محمد(ص) در این ازدواج انگیزههای خود را در شرایط مشابه تعمیم داده و چنین فرض میکنند که حتماً این ازدواج مصلحتی بوده است بهویژه ازحیث منافع و ترجیحات مالی. به گفتۀ آنان محمد(ص) به جهت ثروت خدیجه با او ازدواج کرد -همان سندرم «بیوۀ ثروتمند»-، چون به نظرشان کاملاً آشکار است که هیچ چیز دیگری نمیتوانسته محمد(ص) را مجذوب این زن کند. یک یا دو تن از پژوهشگرانی که تمایلات روانکاوانۀ بیشتری داشتند تصور میکردند محمد(ص) او را در نقش مادر میدیده است. کودک یتیمی که مادرش را در شش سالگی از دست داده بود در پی یک جایگزین به جای او بود. با این همه عدۀ معدودی نیز بر این باور بودهاند که محمد(ص) واقعاً خدیجه را دوست میداشته است.
در واقع، در فرهنگی که چندهمسری مرسوم بود تفاوت سنی اهمیت چندانی نداشت. ازدواجهای پیاپی به دلیل مرگ یا طلاق یا چند همسری که میان طبقۀ مرفه رایج بود سبب میشد تا عمهای کوچکتر از برادرزادهاش باشد یا برادری ناتنی یک نسل بزرگتر از برادر کوچکتر خود باشد. یک عموزاده ممکن بود در سن و سالی باشد که ما امروزه از یک عموی کهنسال، یا برعکس از برادرزاده و خواهرزادهای خردسال انتظار داریم. کاملاً درست است که تنها تعداد انگشت شماری از این ازدواجها از روی عشق و علاقه بودند. بیشترشان از رویِ مصلحتهای سیاسی یا مالی بودند که طایفه یا قبیلهای را به دیگری پیوند میداد. البته نمیتوان گفت که عشق پراحساس وجود نداشت. نقالهای پیش از اسلام با جزئیاتی پرشور به توصیف و تمجید از رخدادهای عاشقانه میپرداختند. البته آنگونه عشقها به قالب ازدواج و زندگی مشترک رسمی در نمیآمد زیرا ازدواجها معمولاً حالتی مصلحتی داشت و خبری از احساسات پرشور در آن نبود.
ولی رابطۀ میان محمد(ص) و خدیجه ظاهری مصلحتآمیز نداشت و این همان چیزی است که پژوهشگران را سردرگم کرده است. تنها توجیه متقاعدکننده برای این ازدواج طولانی و تکهمسری میتواند بسیار ساده باشد: عشق و علاقۀ بسیار زیادی که آن دو نسبت به هم داشتند، عشقی که بیست و چهار سال دوام یافت. خدیجه بعدها اصلیترین نقش را در پذیرفتن مسئولیت و رسالت اجتماعی از سوی محمد(ص) ایفا کرد ولی این کار را به قدری بیسروصدا انجام داد که به افسانهسازیهای بعدی در خصوص زندگی محمد(ص) کمک چندانی نمیکند چون او پیش از آنکه محمد(ص) حمایت گستردۀ مردم را به خود جلب کند درگذشت.
تا مدتهای طولانی پس از درگذشت خدیجه، محمد(ص) همواره او را در جایگاهی بالاتر از همسران بعدیاش نگاه داشت و اظهار میکرد که دیگر هرگز نتوانسته چنین عشقی را بیابد و تجربه کند. و البته چگونه ممکن بود یک بار دیگر عاشق شود در حالی که او رهبر یک دین جدید بود، پیامبری محترم، فرستادۀ خدا و فردی که مردم برای نزدیکتر بودن به او با هم رقابت میکردند؟ خدیجه عاشق او بود، نه به خاطر آنچه محمد(ص) در آینده قرار بود بشود. محمد(ص) نیز در سالهای پس از خدیجه هرگز او را فراموش نکرد و حتی با شنیدن هر صدایی که او را به یاد صدای خدیجه میانداخت از اندوه رنگپریده میشد.
بنابراین آنچه این ازدواج را غیرعادی میکرد نه تفاوت سنی این زوج بلکه صمیمیتشان بود، مخصوصاً وقتی تفاوت جایگاه اجتماعی این زن و شوهر را در نظر میگیریم. و از همۀ اینها گذشته این خدیجه بود که از محمد(ص) خواستگاری کرد.
ابن اسحاق خدیجه را اینگونه توصیف میکند: «زنی تاجر دارای اعتبار و حرمت اجتماعی و همزمان ثروت و تمکن مالی؛ زنی قاطع، اصیل و زیرک». معمولاً به سختی میتوان دید که برای زنی در آن زمان اوصافی همچون «قاطع» و «زیرک» به کار رود، ولی در مورد خدیجه کاملاً صدق داشت. او که دو بار بیوه شده بود سهم همسر دومش از کارتل تجاری کاروانهای مکه را به ارث برده بود و این یعنی استقلال مالی داشت. گرچه همانند بازرگانان بزرگ مکه ثروتی کلان نداشت ولی مطمئناً وضع مالیاش خوب بود. در این وضعیت او دو گزینه پیش رو داشت؛ میتوانست سهام کسب و کارش را به یکی از گروههای بازرگانی قدرتمند بفروشد یا اینکه به عنوان تاجری مستقل به کار خودش ادامه دهد و در این صورت به فردی امین و مورد اعتماد نیاز داشت تا به نمایندگی از او در کاروانهای تجاری حضور یابد و حافظ منافعش باشد. فردی به عنوان مدیر تجاری که لزوماً به این کسب و کار آشنایی کامل داشته باشد و از سوی دیگر امین باشد و منافع خودش را ارجح بر منافع او نشمارد.
در سال 695 خدیجه محمد(ص) را به عنوان کارگزار خود در کاروان تجاری عازم دمشق به کار گرفت و طبق برخی روایات یکی از خدمتکاران مورد اعتمادش را نیز با او همراه کرد تا پس از بازگشت گزارش دهد که محمد(ص) چگونه کارها را اداره میکرده. این خدمتکار که بردهای به نام مَیسَرَه بود داستان بَحیرای راهب را که به پانزده سال پیشتر تعلق داشت همراه خود باز آورد. گویا محمد(ص) در سوریه و نزدیک کلبۀ یک راهب زیر سایۀ درختی نشسته بوده و راهب از دیدنش شگفتزده میشود. او به مَیسَرَه گفته بود «کسی زیر این درخت اتراق نمیکند مگر اینکه پیامبر باشد». سپس برای شگفتانگیزتر کردن داستان مدعی شده بود نزدیک ظهر که در مسیر بازگشت هوا به شدت گرم شده دیده است که دو فرشته با بالهای خود بر روی محمد(ص) سایه گستردهاند.
به نظر میرسد برای خدیجه واقعاً توهینآمیز است که همچون ابن اسحاق چنین نتیجهگیری کنیم که این داستان او را به ازدواج با حضرت محمد(ص) ترغیب کرد. مشکل داستانهای شگفتانگیز و معجزهآسا نیز در همین جاست: اگر به دقت درآنها بنگرید خواهید دید که میتوانند همچون بومرنگ در جهت معکوس نیز به جریان بیفتند. پذیرش داستان مذکور بدان معناست که بدون آن راهب و فرشتگان هرگز خدیجه به فکر ازدواج با محمد(ص) نمیافتاد، در حالی که او اصلاً به کسی نیاز نداشت تا به او بگوید محمد(ص) مدیری امین و قابل اعتماد است یا اینکه جنبههای دیگری هم دارد.
محمد(ص) طی سالهایی که با ابوطالب کار میکرد به نیکنامی شهرت یافت. به جای اینکه علیالدوام چانه بزند و به هنگام خرید قیمت پایین پیشنهاد دهد و به هنگام فروش اجناس را به قیمتی بالاتر از آنچه میارزد بفروشد، از همان اول قیمتهای مناسبی را پیشنهاد میداد و به همین دلیل گفته میشد که فرد منصفی است و در نتیجه کالاهای مناسب و باکیفیتی به او میفروختند. هرگز از مشتریانش به طور مخفیانه سود اضافی برای خود نمیگرفت یا فهرست هزینهها را به نفع خود دستکاری نمیکرد (این قبیل کارها از آغاز تاریخ تجارت وجود داشته)، بنابراین وقتی ابوطالب درخواست ازدواج محمد(ص) را با دخترش رد کرد او به کارگزاری مستقل تبدیل شد که به صورت کارمزدی فعالیت میکرد. مردی که میشد کار را به او محول کرد بی آنکه برای خودش منفعت شخصی در نظر بگیرد، گویی به کلی از انگیزۀ سوداگری که بر جامعۀ مکه غالب بود نفرت داشت.
تمامی کارمزدهایی را هم که میگرفت میان فقرا تقسیم میکرد. بیشک سایر بازرگانان میپنداشتند که او از سر سادهلوحی چنین میکند. ازدواج خوب به کنار، چنین فردی اصلا چگونه میتوانست به خودِ ازدواج بیاندیشد؟ چگونه میتوانست مخارج خانوادهاش را تامین کند؟ یا در جامعه به جایگاهی بالاتر دست یابد؟ گرچه سعی میکردند از بیعلاقگی او به منافع شخصیاش سوء استفاه کنند و قطعاً خودش از این خبر داشت ولی برایش مهم نبود. برای او چیزهای دیگری ارزش داشتند و از آنجا که آن چیزها ربطی به پول و پیشبرد منافع شخصی نداشت افراد اندکی جویای یافتنشان بودند. این بیطمعی و بیتفاوتی به منافع شخصی او را از دیگران جدا میساخت و او را به بخشی از فرهنگ آن جامعه بدل میکرد، و البته نه بخشی از هنجارها و نظام ارزشگذاری آن جامعه. گرچه این وضعیت برای افراد بسیاری غیرعادی به نظر میرسید ولی خدیجه آن را میستود.
از آنجا که خدیجه بیوه بود و محمد(ص) هنوز فرزندی نداشت، به خوبی درک میکرد که عدم اطمینان از داشتن جایگاهی در جامعه چه حسی دارد و اینکه محمد(ص) با چه سختی توانسته از شتربانی به کارگزاری تجار صاحب سرمایه ارتقا یابد. خدیجه میدید از حیث پختگی و بلوغ فکری محمد(ص) بیشتر به افراد میانسال میماند تا جوانان. پس درک این نکته چندان هم دشوار نیست که چگونه این دو فرد که در آن زمان و مکان هر دو غیرعادی بودند توانستند یکدیگر را بیابند. یا بهتر است بگوییم چگونه خدیجه توانست محمد(ص) را بیابد و از رهگذر ازدواج با او غریبه را خودی سازد.
در واقع خدیجه از او خواستگاری کرده بود چون محمد(ص) نمیتوانست چنین کند. مخصوصاً پس از آنکه ابوطالب دست رد بر سینهاش زده بود، شاید او دیگر جرأت نداشت پا پیش بگذارد. خدیجه از طایفۀ قدرتمند بنی اسد ابن عبدالعُزّی بود و درنتیجه گزینهای عالی برای ازدواج به شمار میرفت. خواستگارهای او جزو ثروتمندترین تجّار مکه بودند و همگی برای جوش دادن این معامله هدایای بزرگی را پیشکش پدرش خُوَیلِد میکردند. تنها تفاوت میان او و دختر کوچک ابوطالب این بود که او دوست نداشت تن به ازدواجی برنامهریزی شده و مصلحتی دهد. او نیازی به یک ازدواج مصلحتی دیگر نداشت. بنابراین از طریق ازدواج با مردی که خود انتخابش کرده بود آداب و رسوم متعارف را زیر پا نهاد. به همان طریق که ابن اسحاق با افزودن عبارت «و داستان اینگونه ادامه مییابد» جریان را با آب و تاب تمام نقل میکند، خدیجه میگوید: «ای محمد(ص) من تو را دوست میدارم و این به سبب پیوند ما و نیز خوشنامی توست که از امین بودن و صداقت و شخصیت نیکت ناشی شده». سپس از او در خواست میکند تا همسرش شود.
ولی به هر حال آداب و رسوم متعارف نیز باید دنبال میشد. ابوطالب که درخواست دامادی محمد(ص) را رد کرده بود دیگر نمیتوانست طبق آداب همراه با محمد(ص) به خواستگاری خدیجه برود. به جای او، یکی دیگر از ده فرزند عبدالمُطّلب که عموی محمد(ص) بود و حمزه نام داشت این کار را انجام داد. طبق یکی از روایات، خُوَیلِد پدر خدیجه با علاقۀ تمام موافقت کرد، ولی طبق یک نسخۀ پُرتبوتابتر به این دلیل که دخترش با یک «آدم بیاهمیت» ازدواج میکرد و با در نظرگرفتن مهریههایی که خواستگاران دیگر پیشنهاد کرده بودند، مخالف این ازدواج بود. ابن اسحاق این نسخه را با دقت تمام مطرح میکند و میگوید «خدیجه پدرش را به خانۀ خود دعوت کرده و آنقدر به او شراب میدهد که مست شود، آنگاه به او عطر زده و جامۀ فاخر بر او میپوشاند و یک گاو هم قربانی میکند. سپس برای محمد(ص) و عمویش خبر میفرستد و وقتی آنها میرسند، خدیجه پدرش را قانع میکند تا با محمد(ص) ازدواج کند». وقتی خُوَیلِد از مستی در آمد دیگر کار از کار گذشته بود.
شاید بتوان تلاشهایی را که برای توجیه این ازدواج شده درک کرد چون در آن زمان به ندرت میشد به رابطهای برخورد که بر پایۀ عشق و علاقه و احترام بوده باشد. ولی در این روایت اخیر آوازۀ صداقت محمد(ص) نادیده گرفته میشود و تا جائی که ما خدیجه را میشناسیم، او نیز همچون محمد(ص) ممکن نبود تمایلی به فریب غافلگیرانۀ شخصی در حال مستی ناخواسته داشته باشد. این داستان شخصیت خدیجه را تخریب میکند، گرچه با فردی فرودستتر از خود از حیث ثروت و موقعیت اجتماعی ازدواج کرده بود ولی در نگاه او محمد(ص) مهمتر از هر موقعیت اجتماعی و ثروتی بود.
پس از ازدواج زود بچهدار شدند و فرزندان پیوند این زوج را بیش از پیش پایدار و استوار کردند. آنها چهار دختر و نیز یک پسر به نام قاسم داشتند. ولی قاسم قبل از دوسالگیاش درگذشت و بعدها آیات قرآن به تمجید از فرزندان دختر میپردازد و کسانی را که ثروت و مقام را فقط بر بنیاد شمار پسرانشان میسنجیدند مورد نکوهش قرار میدهد، ولی علیرغم تمام اینها حتماً مرگ فرزند عمیقاً آنان را ناراحت و اندوهگین کرده بود. این بدان معنی بود که حضرت محمد(ص) ابتر باقی میماند، واژهای که معنای لغویاش ناقص، ناتمام یا بیفرزند است. در واقع ابتر یعنی مردی بدون فرزند پسر.
اندوه مرگ قاسم شاید با حضور پسری که در خانۀ آنان زندگی میکرد کمی تسکین یافت. خدیجه به عنوان هدیۀ ازدواج بردۀ جوانی بنام زید به همسرش هدیه داده بود ولی محمد(ص) به جای برده بیشتر با او همچون پسرش رفتار مینمود تا جایی که وقتی طایفۀ زید که ساکن شمال عربستان بودند برای بازخریدش پول جمع کردند، زید به آنها التماس کرد بگذارند در آنجا بماند. محمد(ص) آن پول را رد کرد و زید را آزاد نمود و رسماً او را به فرزندخواندگی پذیرفت و فضا را برای تشویق آتی قرآن در خصوص آزادسازی بردهها هموارتر ساخت. البته پسر دیگری هم وجود داشت: پسرعمویش علی(ع) که کوچکترین پسر ابوطالب بود. کسب و کار پدرش پس از جدایی محمد(ص) رو به افول گذاشته بود و در نتیجه محمد(ص) به ابوطالب پیشنهاد داد تا با بزرگ کردن علی(ع) در خانۀ خودش باری را از دوش آنها بردارد. پسری که در خانۀ عمویش بزرگ شده بود اینک پسر همان عمو را در خانۀ خود بزرگ میکرد و گرچه محمد(ص) و خدیجه رسماً علی(ع) را به فرزندی نپذیرفتند ولی او را همچون عضوی از خانواده میشمردند. در واقع بعدها علی(ع) با کوچکترین دختر آنان یعنی فاطمه(س) ازدواج کرد.
محمد(ص) در دوران سی سالگیاش مردی خوشبخت بود. خدیجه در کنارش بود، از مردم احترام میدید و زندگی راحتی داشت و ظاهراً صاحب تمامی آن چیزهایی بود که یک مرد در جستجوی آن است. او به رغم همۀ مشکلات رشد کرد. ولی این بدان معنا نیست که تمامی مشکلاتی را که پشت سر گذاشته بود فراموش کرد. او تجربیات دوران کودکیاش را هرگز نمیتوانست فراموش کند و آنها به بخشی از هویتش تبدیل شده بودند، بخشی از همان مردی که خدیجه عاشقش بود. خدیجه نیز به ارزشهایی همانند ارزشهای محمد(ص) پایبند بود و همانند او از دیدن نابرابریهای جامعۀ مکه ناراحت میشد. زندگی مشترکشان هم به همین گونه بود و به جای جامههای ابریشمی فاخر و پر تجمل البسۀ کتانی میپوشیدند، به جای خریدن لباسهای نو، لباسهای رفوشده یا وصلهپینه شده به تن میکردند و بیشتر درآمدشان را به شکل غذا یا صدقه میان فقرا تقسیم میکردند. البته از طریق پسرعموی خدیجه که وَرَقَه نام داشت در گروه مستقل کوچکی متشکل از اندیشمندان مکی که حنیف نامیده میشدند چارچوبی برای ارزشهای خود یافتند.
پس از فسخ رسمی تحریم و پایان انزوای اجباری بنیهاشم در شعب ابوطالب، اعلامیۀ نصب شده بر درب کعبه در اثر عوامل طبیعی همچون وزش باد و تابش آفتاب پوسیده و تقریبا تکه پاره شده بود. نزدیک به دو سال زمان برد تا رهبران قریش یک واقعیت روشن و بدیهی را بپذیرند و تا آن زمان تنها کلمات خوانای باقی مانده بر لوح پوسیده و مندرس تحریم، سرآغاز معمول نبشتارها بود: «باسمِکَ اللّهُمَ»، «به نام تو، ای خدای ما». زندگی برای محمد(ص) در حال بازگشت به وضعیت عادی بود که به ناگاه در زندگی شخصیاش یک فاجعه رخ داد: خدیجه درگذشت.
این اتفاق بسیار ناگهانی بود. خدیجه بیماری جدی یا مُزمنی نداشت بنابراین ظاهراً در اثر فشارهای روحی دوران تحریم دچار حملۀ قلبی شد یا شاید هم بدین سبب که دیگر شصت و چند سال داشت و چنین فردی در قرن هفتم میلادی کاملاً پیر تلقی میشد. شاید هم ترکیبی از این دو بود: فشارها و تنشها قلب پیرش را از کار انداخته بود. قلبی که تا آخرین ضربانها عاشق ماند.
در بیست و چهار سال گذشته، او ستارۀ قطبیِ محمد(ص) بود؛ پناهگاه و تکیهگاهش، سنگ صبور و محرم اسرارش، و نیز مایۀ آرامش خاطرش. از همان آغاز آنچه را که در محمد(ص) وجود داشت بهتر و دقیقتر از هر کس دیگری دیده و شناخته و به ارزشش پی برده بود. برای ازدواج با او تمامی هنجارهای اجتماعی را زیر پا گذاشته و او را از ناامنی به جایگاه حرمت و اعتبار رسانیده بود. با هم چهار دختر و دو پسر بزرگ کرده بودند. یکی از پسران یعنی زید فرزندخواندۀ رسمی بود و دیگری یعنی علی(ع) عملاً همچون پسرخواندهشان و البته هر دو همچون فرزندان خونی عزیز و محرم بودند. محمد(ص) از وحشت شبی که در کوه حِرا قرآن بر او نازل شد در آغوش خدیجه آرام گرفت و با صدای او خاطرش تسلا وتسکین یافت. با هم بر تمامی دشواریها و تحریمها، تحقیرها و تمسخرها، ناسزاها و زخمزبانها فائق آمده بودند و با استواری ایستادگی کرده بودند. و اینک درست در زمانی که میتوانستند به آرامش گذشته بازگردند خدیجه درگذشت و محمد(ص) واقعا تنها و به شدت سوگوار شد.
گرچه محمد(ص) بعدها چندین بار ازدواج کرد ولی هرگز دوباره چنین عشقی را تجربه نکرد. سالها بعد عایشه که در میان نُه همسرِ پس از خدیجه به سال از همه جوانتر و در سخن گفتن از همه صریحتر و بی پرواتر بود، میگفت «به هیچکدام از همسران رسول خدا(ص) جز خدیجه حسادت نکردم، با اینکه پس از مرگ خدیجه با رسول الله(ص) ازدواج کرده بودم». نخستین همسر محمد(ص) فردی فراتر از هر حرف و حدیث یا هرگونه ایراد و انتقاد بود و وقتی عایشۀ نوجوان جراتی مییافت تا پشت سر خدیجه با آن زبان تند سخنی بگوید محمد(ص) آشکارا این مساله یعنی جایگاه والای خدیجه را به او گوشزد میکرد.
عایشه به شوخی از محمد(ص) پرسید او چگونه میتواند نسبت به خاطرۀ «آن پیر زنِ بیدندان که خدا با همسری بهتر جایگزینش کرده» تا این حد وفادار باقی بماند. لحن او دقیقاً همینگونه بود، هیچکس جز او نمیتوانست اینقدر جرات به خرج داده و سخنش را سرراست بگوید. این از آن پرسشها بود که تنها یک نوجوان میتوانست بپرسد و تنها زنی سالخورده میتوانست وقتی که سالها بعد ماوقع را حکایت میکند با پشیمانی افسوس بخورد؛ ندامت و افسوس از سخنان توهینآمیز جوانی شاداب نسبت به فردی پیر و درگذشته. ولی به هر روی اگر عایشه برای لحظهای گمان برده بود شاید در این راه میتواند از خدیجه پیشی گیرد قطعاً پاسخ محمد(ص) به او فهماند که پندارش بیهوده است و مسیر نادرستی را برگزیده.
محمد(ص) به عایشه گفت که «قطعا چنین نیست و خدا خدیجه را با زنی بهتر جایگزین نکرده است». مردی که بعداً بارها ازدواج کرد پس از خدیجه هرگز صاحب فرزند نشد و از این وضعیت چنین نتیجهگیری کرد: «خدا فرزندان او را به من بخشید حال آنکه فرزندان زنان دیگر را از من دریغ نمود».
به هر روی محمد(ص) پس از خاکسپاری خدیجه و در دوران سوگواری برای او به ازدواج مجدد نمیاندیشید. کسانی که در این دوران از او حمایت میکردند پسرعمویش علی(ع) و همراهان نزدیکش ابوبکر، عمر و عثمان و دو تن از عموهایش، حمزۀ مغرور و تندخو و بالاخره ابوطالب شرافتمند و غیور بودند. ابوطالب در عین وفادار ماندن نسبت به ارزشهای متعلق به طایفه و نیز ارزشهای برآمده از سنت تا به آخر از برادرزادهاش حمایت کرد. ولی این تلاشهای طاقتفرسا بر او تاثیر جدی گذاشت و فشارها او را نیز از پا درآورد. محمد(ص) سوگوار خدیجه بود که این بار ابوطالب بیمار شد و هرگز از بستر بیماری برنخاست.
یقیناً سفر شبانۀ معراج از یک منظر روانشناختی معنایی بس نمادین دارد. این ماجرا زمانی رخ داده که محمد(ص) بیدفاعتر از همیشه بود و گرچه به ماموریتش ایمان و یقین استوار داشت ولی عمیقاً از عاقبت خود و وقایع آینده نامطمئن بود. تصاویر مربوط به پرواز و صعود، به گونۀ نمادین اموری همچون آزادی و تعالی و فرار از روزمرّگیهای زندگی را بیان میکنند. در واقع میتوان این سفر را همچون جبرانی شایسته و مضاعف در برابر از دست دادن خدیجه و ابوطالب دید. گرچه محمد(ص) غرق در تنهایی وحشتناک سوگواری بود و این سبب شده بود بیش از هر زمان دیگری خود را در مکه تنها احساس کند، ولی این رویداد یعنی سفر شبانۀ معراج نشان میدهد که او تنها نبوده است و انبوهی از فرشتگان به وی خوشآمد گفتهاند و از سوی پیامبران پیشین و به عنوان یکی از آنان نیز مورد استقبال قرار گرفته است.
برای محمد(ص) سفر شبانه همچون تضمین آینده تلقی میشد. نشاندهندۀ جهشی رو به جلو و ارتقا به سطح تازهای از عزم و عمل بود که برای او این امکان را فراهم میساخت تا خود را از پیوندهای عاطفی طایفهای و قبیلهای رها سازد و به طور کامل خود را وقف پیامدهای بنیادین پیامش کند.
قویترین و نزدیکترین پیوندهای عاطفی او در پی مرگ خدیجه و ابوطالب برای همیشه گسسته شده بودند، بنابراین او دیگر آزادانه میتوانست به طور کامل آمادۀ ایفای نقشی شود که برایش مقرر شده بود. اینک او میتوانست مرجعیت استوار دیدگاه خویش را به همگان اثبات نماید. گرچه این گفته کمی سنگدلانه به نظر خواهد رسید ولی شاید ابتدا لازم بود همسر محبوبش و تکیهگاه اصلیاش را از دست بدهد تا او بتواند رها از بند پیوندهایش با خانه و تعلقاتش به خانواده، عازم سفر به جهانی بالاتر و پهناورتر شود.
انتهای پیام
سلام ممنون از این متن ولی فکر کنم یسری بخشها ایراداتی است مثل سن که حضرت خدیجه زمان ازدواج ۲۵ یا ۲۸ ساله بودن طبق قول فقهای شیعه . و یسری ایرادات این مدلی دیگه.