حجلۀ مادرانه
به گزارش انصاف نیوز، «محمدعلی خرمی» در مشکات آنلاین نوشت: گنبد مخروطی شکلی که در میان باغات شهر مشکات دست به آسمان برآورده، توجه هر بینندهای را به خود جلب میکند. تابلوی کوچک حاشیه جاده که روی آن نوشته شده است «زیارت شاهزاده سلیمان و امامزاده اسحاق» از نوادگان موسیبنجعفر و «گلزار شهدای گمنام» تو را به سوی آن گنبد سبز رنگ راهنمایی می کند. از جاده خاکی و از میان باغهای سرسبز عبور میکنی تا به محوطه حرم میرسی. زیارتگاهی که دیواره آجری آن نشان از تازگی بنایش دارد، چند اتاق و یک حوض بزرگ کم عمق که میان ساختمان زیارت و اتاقهای قدیمی قرار گرفته است. همین که از خودرو پیاده میشوی چینش خاص یکی از اتاقهای قدیمی که درش باز است کنجکاویَت را برمیانگیزد. یک اتاق مملو از گلهای مصنوعی رنگارنگ. بی اختیار به اتاق نزدیک میشوی، همین که میخواهی وارد اتاق شوی صدای آه و ناله به گوشت می رسد: « آه، ننه، مُحَمَّدِ مَ، عزیزِ مَ: آه، ننه، مُحَمَّدِ مَ،، هِیهِی».
در جستجوی صدای ناله، به اطرافت نگاه می اندازی؛ پیرزنی را مشاهده میکنی که با چهره گشاده به استقبالت میآید و می گوید:«خوش آمدی، بفرمایید».
پیر زن که دستمال سفید رنگی به مچ پایش بسته لنگلنگان وارد اتاق میشود و از تو هم دعوت میکند تا همراهیش کنی. چراغها و لامپهای اتاق را یکی یکی روشن میکند و همراه با هر قدم کوتاهی که برمیدارد تکرار میکند: « آه، ننه، مُحَمَّدِ مَ، آه، ننه، هیهی».
با روشن شدن چراغها، فضای اتاق زیباتر میشود. وارد اتاق میشوی، اتاقی قدیمی که یک قالی ۱۲ متری کف آن را پوشانده است. طاقچههای قدیمی دور تا دور اتاق از معماری سنتی اتاق خبر میدهد. گلهای رنگارنگ مصنوعی، چند دست آینه و شمعدان قدیمی و ریسههای تزئینی که با مهارت و سلیقه خاص از لابه لای طاقچهها و گلها عبور داده شده است. در بین گلها چند قاب عکس با چهرههای متفاوت دیده میشود، همانطور که محو تماشای اتاقی، میپرسی «اتاق شماست؟»
با این سؤال پیرزن بر میگردد، دست به دیوار میگیرد و با زحمت و ناله مینشیند : «بفرما، بنشین، بفرما عزیز». مینشینی تا پاسخ سؤالت را بگیری.
شروع به سخن گفتن میکند: اتاقِ محمدِ.
– محمد کیه؟
– پسرمِ، شهید شده. عملیات قادر، اُشنویه.
– شما این اتاق رو چیدید؟
«تاجما سلیمی» نام دارد. بیشتر زائران او را با عنوان مادر شهید به افتاده می شناسند. حدود ۷۰ بهار و خزان طبعت را تجربه کرده است. تنها زندگی می کند و تلاش دارد هیچ زائری را تنها نگذارد. همین که از او سوال می کنی که آیا این اتاق را خودت تزئین کرده ای، سفره دل میگشاید و می گوید: آره عوض اتاق عقد برا بچّم درست کردم.دلم میخواست اتاق عروسی داشته باشه.
مادر شهید با شور و شوق خاصی از فرزندش صحبت میکند، حدس میزنی محمد تک فرزند اوست اما خانم سلیمی می گوید که پنج فرزند دیگر هم دارد: آخری بود، ششمی، با بقیه فرق داشت، خیلی دوستش داشتم. بقیه بچههام میگفتند: «عزیز ننه بارش آوردی». اونم منو دوست داشت، بیشتر از بقیه بچههام. همین که میاومد خونه، منو بغل میکرد و میگفت: حاج خانم چطوری؟
مادر شهید نفس بلندی میکشد، سری تکان میدهد و با لحنی آرامتر از قبل ادامه میدهد: میگفتم من که مکّه نرفتم، نگو، گناه داره. میگفت: مَکَّم میری.
او که پس از شهادت فرزندش تمام وسائل، نامهها و عکسهای محمد و حتی نقاشیهای دوره تحصیل او را در یک اتاق جمعآوری کرده است؛به تک تک وسائل داخل اتاق اشاره می کند و توضیح می دهد: «این لباسهای فوتبالیشه، این عینک آفتابیشه، اینم تصدیق (مدرک) مدرسشه»
مادر شهید با انگشت به قاب عکس فرزندش که بالای آینه و شمعدان نصب شده اشاره میکند، «این عکس برا وقتیه که میخواس بره جبهه . یه روز اومد گفت: ننه میخوام برم بسیج. رفت آموز ش دید. گفت: ننه! گفتم: چیچیَ ننه؟ گفت: میخوام برم جبهه. گفتم: ننه هنوز که سن سربازیت نیست. گفت: باشَ، چه حالا چه یه سال دگه. گفتم: حالا که میخِی بری، اول برو با این موهای فرفریت یه عکس خوشگل بگیر.
در حالی که دستهایش می لرزد به عکس دیگری اشاره می کند و از تو هم میخواهد به عکس نگاه کنی. عکس نیم رخ جوانی با موهای فرفری سیاه رنگ با پشت زمینه تیره، «میبینی، رفت این عکس رو گرفت، گفت: بیا ننه، هر کس این رو توی راه دید گفت: عکس شهیده. گفتم ننه باید میگفتی عکس خودمَ. گفت: نه ، ننه، این عکس رو ازت خواهند گرفت خواهند برد توی حجله خواهند زد، زیرش هم خواهند نوشت: شهید محمد علی به افتاده».
قطرات اشک در چین و چروکهای صورتش به حرکت در میآید، آه بلندی میکشد و باز برایت از شهیدش میگوید؛ «همینم شد، هر چی میگفت به سرم اومد، عکس رو بردند تو حجلش زدند، زیرشم نوشتند «شهید محمدعلی بهافتاده».
مادر شهید با تکیه بر یک دست، خود را روی زمین میکشد و از زیر یکی از تاقچهها ظرف شکلاتی را به همراه آلبوم عکس فرزندش میآورد؛ «بخور؛ این شکولاتای سفره هفت سین محمدِ». از لابلای صحبتهای او متوجه میشوی که او هر سال در اتاق پسرش سفره هفت سین می اندازد و سال را با یاد او آغاز میکند. صفحات آلبوم را در مقابل چشمانت ورق میزند و با لهجهای زیبا که مخصوص مردم مشکات است درباره عکسها و نامههای پسرش توضیح میدهد، درست شبیه راهنمایان موزهها. انگار سالهاست که به این کار مشغول است، امّا صفحه آخر آلبوم خالی است. پیرزن نگاه حسرت باری به صفحه خالی میاندازد و میگوید که چند سال پیش آمدهاند و آلبوم فرزندش را به امانت گرفتهاند اما آخرین نقاشی او را برایش نیاوردهاند. نقاشیای که شب قبل از عملیات قادر شهید بهافتاده آن را کشیده بود. « یک کاغذ مربعی برداشته بود با قلم سبز و مشکی و سرخ، شمع و گل و پروانه کشیده بود، خیلی خوشگل. یه طرفشم عکس قلبش رو کشیده بود، زیرش نوشته بود؛ «زندگی خداحافظ».
آلبوم را میبندد و دستهایش را رو به آسمان میگیرد و خدا را شکر میکند که فرزندش به راه حق رفته و به مرگ طبیعی جان نداده است.
با اینکه دفعه اول است که با او همکلام میشوی اما برخورد صمیمی پیرزن این شجاعت را در تو ایجاد میکند تا درباره زندگی شخصیش بپرسی. از اینکه چگونه در محیطی که چند کیلومتر از محدوده مسکونی فاصله دارد زندگی میکند و با این سؤال، از رابطهای عجیب پرده برمیدارد؛ «از وقتی که شهید شده همیشه بهم سر میزند شوهرم هم که زنده بود میاومد، حالا هم که تنها هستم میآد».
تعجب سرتاسر وجودت را فرا میگیرد، دلت میلرزد و چشم از دهان پیرزن بر نمیداری تا ادامه میدهد؛ «هر وقت مریض میشم حاضره، وقتی میخواستم برم مکّه رفتم سر قبرش، گفتم: ننه، نیومدم ازت خداحافظی کنم، اومدم بِشِد(به تو) بگم میرم مکه بیا بریم، هرجا رفتم دنبالم بود».
هنوز از سر در گمی بیرون نیامدهای که مادر شهید خاطره بعدی را شروع میکند؛ «شب زمستونی تو اتاق تنها نشسته بودم، پدر خدا بیامرزش هنوز زنده بود امّا رفته بودن عروسی یکی از فامیلامون.یهو (یک دفعه) در اتاق وا شد، دیدم یه عروس خوشگل اومد تو، ظرف شکلات هم دستش بود. رو به من گرفت و گفت بفرما. گفتم خانوم شما کی هستی. خندید، دوباره گفت بفرما. رفتم شکولاتارو بگیرم غیب شد، گفتم خدا این کی بود، درِ اتاق رو بستم، رو به عکس بچَّم خوابیدم، همیشه رو به عکسش میخوابم، هیچ وقت پشت به عکسش نمیکنم، گفتم: ننه، محمد، این کی بود؟ که دوباره در وا شد، دیدم خودشَ.
مادر محمد مکث میکند، آب دهانش را به سختی قورت میدهد، دستهایش را بر هم میکشد و با اشتیاق ویژهای، سرشار از شور و شوق مادر به توصیف فرزندش می پردازد؛«کت و شلوار سرمهای پوشیده، جوراب سفید، چند تا شاخه گل آبیَم دستشَ. گفت: ننه تنهایی؟ گفتم: آره بچهها با بابات رفتن عروسی. گفت: حالا یه چیزی بیار این گلها رو توش بزارم. گفتم: چیچی بیارم؟ گفت: یه لیوان زیر شیر حوضَ. رفتم نزدیک که گُلها رو بگیرمُ خودش رو ماچش کنم ( ببوسمش) که یه دفعه غیب شد».
این بار دیگر تاجما سلیمی نمیتواند بغضش را نگهدارد. بغض در گلویش میشکند، اشک میریزد. « هر وقت میخوام ماچش کنم غیب میشه».
خودرو پیکان سفید کنار اتاق توقف می کند. یک خانواده سه نفره از خودرو پیاده می شوند.پیرزن دستش را به دیوار میگیرد و بلند میشود. به استقبال آنان می رود.
بلند میشوی و از پیر زن خداحافظی می کنی. در حالی که هنوز در حال و هوای اتاق مادر شهید محمدعلی به افتاده قرار داری رو به حرم امامزادگان حرکت می کنی که صدایی از پشت سر، به گوشت میرسد« « آه، ننه، مُحَمَّدِ مَ، ننه جون».
به عقب بر می گردی، مادر شهید دستی به سر زانو گرفته و در دست دیگر یک ظرف کوچک انار دارد. آرام و لنگان لنگان به سوی تو قدم بر می دارد. نگاهش که به نگاهت میفتد می گوید: « پدر آمرزیده ها چقدر تند راه میرید نمی گید من پیرزن نمی تونم مثل شما راه برم».
لبخند که میزند دندانهای سفید رنگش را می شود مشاهده کرد. با همان لبخند مادرانه ظرف انار را تعارف می کند و میگوید: بفرمایید انار انباری بوده، برا اتاق محمده.
انتهای پیام