خرید تور تابستان

از روستایی دورافتاده در سیستان تا جایزه نوبل ادبیات

رپورتاژ آگهی

امین عاشق، امین فقیر

نگاهش را که از روزنامه گرفت، ناگهان روبه‌رویش، چهره خشمگین پدر را دید. «مگر نمی‌شنوی پسر! چند بار صدایت کنم امین؟». دیگر آن‌قدر بزرگ شده بود که طعم نداری را با سوهان دست پدر و زمینی کم‌سخاوت در زادگاهش، یعنی روستایی دورافتاده در سیستان و بلوچستان، تا مغز استخوانش بفهمد. سنی نداشت؛ متولد 1377 بود و عاشق خواندن. آن‌قدر که در لابه‌لای سطرها بی‌خویش می‌شد. پدرش کشاورزی می‌کرد با مادری خانه‌دار و خواهری که اوتیسم داشت. فقر را می‌شد از نگاه خواهر تا فکر همیشه مشغول پدر در هوای خانه نفس کشید.

رویای خرید یک کتاب جدید از یک کتابفروشی

حال و روز امین

وضع مالی روز به روز بدتر می‌شد. انگار آسمان نیز با زمین کوچک تشنه آن‌ها بیگانه شده بود. درس خواندن امین هم مکافاتی بود. رفتن به روستایی دوردست برای درس با غر زدن‌های پدر که «می‌خوانی که چه شود؟ من و مادرتو نمی‌بینی جون می‌کَنیم؟ اینم مراقبت کردنته از خواهرت؟ کمک نمیکنی، دردسر درست نکن برامون!» تا اینجای پشت کنکور، با کار در زمین و مراقبت از خواهر و خواندن‌های بیشمار روزگار گذرانده بود. حس می‌کرد با خواندن، چیزی در درونش آرام می‌شود. بعضی کتاب‌های کهنه کنج خانه را که هدیه گرفته بود، چندین بار خوانده بود و البته پاره‌های روزنامه‌ها را.امان از فقر که گذر او را به کتابفروشی محدود کرده بود!

افسوسی که هیچ‌کس نمی‌فهمید

خواندن او را از نداری کمی جدا می‌کرد. از این محبوس بودن در تقلای درآوردن پول در سرزمینی محروم. پارسال که سال اول کنکور دادنش بود، دانشگاه آزاد رشته زبان و ادبیات فارسی قبول شده بود. اما رفتن به دانشگاه آزاد با بی‌پولی پدر، مثل جوک بود. از لحظه شنیدن خبر قبولی‌اش در این رشته، چیزی مثل زخم در سینه‌اش می‌سوخت. «پسر! چه می‌شد اگه رفتنم جور می‌شد، چه فرصتی از کف رفت!». موقع غذا خوردن در خودش می‌رفت، فقط خودش خودش را می‌فهمید و تصمیم گرفته بود سال آینده را از کنکور سراسری قبول شود؛ یعنی آرزویش ارزش جنگیدن را داشت.؟؟؟

رؤیای امین

با اندک پولی که هرازگاهی جمع می‌کرد، کتاب زندگی‌نامه نویسندگان را می‌خرید. نگاهش از زندگیِ سخت برخی نویسندگان معروف نوبل‌برده، می‌لغزید و رؤیای دورش را نشانه می‌رفت. قلبش تندتر می‌زد: «یعنی میشه! اینا از سختی به نوبل رسیدن، یعنی میشه برا منم اتقاق بیفته؟!» اکنون که مدرسه نمی‌رفت، شریک پدر و مادر شده بود تا برای تحمل بار نداری و چرخاندن چرخ ناجور زندگی با کار کردن در زمین و نگهداری از خواهر، کمک‌حالشان باشد. اما پر از آرزو بود. آرزوهایی که عزمش را برای بیدار ماندن با نور اندک چراغ نفتی و درس خواندن جزم می‌کرد. کنکور نزدیک بود و  امین پر از خواهش خواندن و دیده شدن!

روی خوش زندگی

فکر می‌کرد کنکورش را خوب داده است. تا اعلام نتایج اولیه کنکور به‌ قول پدر، حرف‌شنوتر شده بود. برای دیدن کارنامه‌اش دل‌دل می‌کرد. تا این‌که با اعلام شدن نتایج، به روی خوش زندگی کمی ایمان آورد. انتخاب رشته با اولویت اول رشته زبان و ادبیات فارسی و بالاخره قبولی در دانشگاه تهران. حسی بین گریه و خوشحالی داشت. روز اعلام شدن نتایج به شهر رفته بود و از خوشحالی تا شب به خانه برنگشت. مدام دنبال چند و چون ثبت نام و تهران و آرزوهایش بود. شب که به خانه رسید، خواهرش را دید که با چاقو دستش را بریده است. آن روز کسی از او مواظبت نکرده بود و تنها ماندن در خانه کار دستش داده بود. امین آن شب کتک مفصلی از پدر خورد! شاید اولین بار بود که در دلش به کتک زدن‌های پدر می‌خندید اما زخم خواهر دلش را می‌آزرد.

رویای برنده شدن جایزه نوبل ادبیات

آغاز سفر

اواخر شهریور که شد، باید مهیای رفتن می‌شد. پدر خیلی راضی به رفتنش نبود، مادر چند قرص نان محلی برای راهش پخته بود. هنگام خداحافظی پول کمی در جیبش گذاشتند. در نگاه امین خوشحالی و نگرانی برای رفتن به شهری ناآشنا موج می‌زد. پول را گرفت اما مطمئن بود این فقط خرج سفرش می‌شد تا تهران و خوابگاه. تهران شهر بزرگی بود با انبوه ماشین‌ها و همه که انگار عجله داشتند. به دانشگاه که رسید، چهره سوخته از آفتابش از چند فرسخی، حال و زادگاهش را لو می‌داد. خوشبختانه خوابگاه تقریباً رایگان بود اما در مدت کمی، پولش ته کشید و دست و دلش نمی‌رفت تا از پدر بخواهد.

تهران گران و بی‌پولی

تهران شهر گرانی بود. از فرط بی‌پولی، آخر هفته‌ها و روزهای تعطیل از خوابگاه بیرون نمی‌آمد. هم‌کلاسی‌ها این را به حساب درون‌گرایی و کم‌رویی‌اش می‌گذاشتند. این وضعیت دیگر قابل تحمل نبود، حتی یک بار برای ساختمانی نیمه‌ساخته آجر خالی کرد و پول اندکی گرفت. اما باید فکری می‌کرد؛ به هر دری زد؛ کارهای مختلف؛ حتی پله تمیز کردن، اما نشد. یک روز که خاکِ دستانش را می‌تکاند، چشمش به کلمه استخدام پاره‌وقت در کتابفروشی افتاد. عرض خیابان را سرآسیمه طی کرد. درست خوانده بود، کتابفروشی! مثل آرزو بود غرق شدن در دنیای کتاب‌ها و البته قدمی به‌سوی نوبل!

کار کردن در بهترین کتابفروشی تهران

رشته و علاقه‌اش به کتاب، صاحب کتابفروشی را مجاب کرد که او را به‌صورت پاره‌وقت استخدام کند. امین هر عصر که برای کار به آن فروشگاه دو طبقه می‌رفت، خودش را پادشاهی تصور می‌کرد که شخصیت‌های داستان‌های کتاب‌ها به پیشوازش می‌آیند. احساس می‌کرد که در یکی از بهترین کتاب فروشی های تهران کار می‌کند. مواقعی که مشتری نداشت یا در کتابفروشی بیکار بود. کتاب می‌خواند و خود را بر بالای ابرها می‌دید. عشق او به خواندن تمامی نداشت. شغل پاره‌وقت معجزه‌ای بود که با آن احساس خوشبختی می‌کرد… .

سال‌ها بعد…(آرزویی که بلاخره برآورده می‌شود)

جای زخم دست خواهرش را بوسید، سوهان دست پدر را دستی کشید و نگاهی به موی سفید مادر در زیر روسری پاره‌اش کرد. دستانش را مشت کرد و از پله‌ها بالا رفت. گوش کرد: «… و جایزه نوبل ادبیات امسال تعلق می‌گیرد به امین …» عشق کار خودش را کرده بود، عشق به خواندن و نوشتن. او یکی از نویسندگان چیره‌دست شده بود. حالا دیگر دنیایش را همه می‌شناختند و با شخصیت‌های داستان‌هایش زندگی می‌کردند. از روی سن، جایزه به دست به جای خالی پدر و مادر نگاهی انداخت. یادش آمد که چند سال است فقر پدر را به خواب ابدی برده و تصمیمش را بلند خواند: «این جایزه را به تنهاترین مادر و خواهر دنیا در کنجی در روستایی دورافتاده در سیستان تقدیم می‌کنم!»….

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا