روایتی خواندنی از آرام گرفتن «سایه» و ناآرامی ما
امید حسینی، فعال رسانهای در یادداشتی تلگرامی با عنوان «خداحافظ آقای سایهی دوستداشتنی» نوشت:
«امروز وقتی سایه را آوردند، گروهی به رسم و اعتقاد مذهبی، لاالهالاالله گویان زیر تابوت را گرفته بودند. دیگران هم با چشمانی اشکآلود، کف میزدند. آن لحظه بیاختیار غمی در دل و جانم افتاد و بر پریشانحالی خودمان گریه کردم. سایهی ما رفت و ما پریشانتر شدیم. ما که حتی در مصیبت و عزا هم، با هم نیستیم. تقصیر ما نیست البته. ما را از هم جدا کردهاند. پیرمرد نگران این حال و احوال بود:
بنشینیم و بیندیشیم
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک، انبوه درختانی تنهاییم…
ما ملت پریشانی هستیم. ما میتوانستیم شاد و شادیبخش باشیم اما شادی را از ما دریغ کردند و از بیرون و درون، آنقدر بر فرق سرمان کوبیدند که یادمان رفت حال خوب یعنی چه. بله ما ملت پریشانی هستیم. شاید همیشهی تاریخ پریشان بودیم اما از وقتی که خودمان را شناختیم و فهمیدیم که میتوان بر سر شاهان و حاکمان فریاد زد-از مشروطه به بعد- پریشانتر شدیم.
از آن روزگار تا حالا، آرام و قرار نگرفتهایم. مدام دور خودمان میچرخیم و دنبال آرام و قراریم. اما نمیدانیم دقیقا چه میخواهیم. دنبال چه چیزی هستیم. دنبال کدام راهیم برای آرامش.
و هربار که به یاری قضا و قدر یا با اختیار خود، به چشمه آزادی رسیدیم، ابر و باد و مه و خورشید و فلک، آن شهد شیرین را در کاممان زهر کردند. خودمان البته از همه بدتر. به آزادی رسیدیم و آزادی را گرفتیم:
آن همه فریاد آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شدید
آنکه او امروز در بند شماست
در غم فردای فرزند شماست
راه میجستید و در خود گم شدید
مردماید اما چه نامردم شدید
چه بسیار جوانانی در تاریخ این سرزمین که آرزوها در دل داشتند و رویاها در سر، اما پریشانحالی این خاک، دامن آنها را هم گرفت. میتوانستند سر در گریبان جوانی خود فرو برند و خوش باشند و بگذرند، اما جوانی و عاشقی را قربانی کردند برای رسیدن به بوی خوش آزادی. آنها راوی پریشانی ملت خود شدند، هر یک با زبانی. یکی چون امید با ناامیدی و یکی چون سایه با رویای آزادی…
من شعرشناس نیستم. هنرمند نیستم. ادعایی ندارم. من فقط به عنوان یکی از آن هزارانی که هنر را دوست دارد، این سوال را از خود میپرسم که راز زیبایی سایه در چیست؟ چرا سایه را بدون وسواس به خرج دادن، میتوان دوست داشت؟ دوست داشتن خیلیها، آسان نیست و خیلیها را اصلا نمیتوان دوست داشت. ولی سایه، دوست داشتنی بود. شاید گروهی این را تعصب و تملق و توهم و تلقین بدانند. اما نه، سایه رازی دارد که آن را میشود فهمید. حرفش به دلها مینشیند. به دلهای جوانان عاشق، به دلهای جوانان مبارز، به دلهای پیران خسته، به دلهای پیران تنها. آیا هنر کمی است هنر آقای ابتهاج که سایهاش اینقدر گسترده است که هرکس با هر فکر و مرامی، میتواند با او همزبان شود و دردها و رنجها و امیدها و آرزوهایش را از زبان او بخواند؟
اجازه بدهید من برداشت خودم را داشته باشم. این اجازه البته از طرف خود سایه صادر شده است. شهریار خیال میکرد غزل «بگردید بگردید» را سایه برای او سروده و سایه میدانست که آنرا برای شهریار نگفته اما چون دل شهریار به این خوش بود، سایه هم خیال میکرد که برای او گفته!
پیرمرد آنقدر مهربان و گشادهرو بود که در خانهاش به روی همه باز بود. حتی آنان که همفکرش نبودند. حتی آنها که به زندان و زندانبان او نزدیکتر بودند تا خود او و مگر بالاتر از این هم داریم که کسی به یاد زندانبانش گریه کند؟
کسی را که ترانهی آزادی سروده بود، به زندان انداختند و «چشمش را بستند که دنیا را مبین» اما او در همان حال، دوبیتی زندانبانش را به یاد دو پسر شهیدش، بازسازی میکند! اگر این زیبایی نیست، پس چیست؟
سایه یعنی همین. سایهای که من دوستش دارم، اینچنین بود. یا لااقل من دوست دارم او را اینچنین بشناسم. کسی که عاشق ایران و مردم ایران بود. کسی که دلتنگ ایران و مردم ایران بود. کسی که دست روزگار او را از وطنش جدا کرد اما عادت داشت که هر سال بیاید و اینجا نفس بکشد و نفس بگیرد. ژست و ادا نبود. خودش بود و خودش میگفت که شعر را باید در ایران گفت. در آب و خاک ایران و برای مردم ایران. خودش میگفت که این خاک قابل احترام است.
راز دوست داشتن سایه این است. این راز البته برای آنها که در همهی این سالها از جام سایه نوشیدند و به شهرت رسیدند و این روزها پنهان شدند و غایب بودند، و برای آنها که صرفا جنازهی سایه را میخواستند، درکنشدنی است. آنچه غم از دست دادن او را بیشتر میکند (تاسیان) این است که سایه در وطن خودش هم غریب بود. پیرمرد این را میدانست اما باز هم دلش برای ایران میتپید».
انتهای پیام