جناب سرهنگ؛ جناب پدر
خاطرات خدمت – یادداشت 1
سیاوش خوشدل، عضو بخش تحلیلی انصاف نیوز در دومین یادداشت خود از سری یادداشتهای «خاطرات خدمت» نوشت:
در نخستین روزهایی که وارد یگان خدمتی شدم، باید امضای فرماندهان و مسئولان بخشهای مختلف را میگرفتم برای اینکه مجوّز تدریس داشتهباشم. چون با توجّه به تحصیلاتم، قرار بود به عنوان بخشی از زمان خدمتم، مأمور به تدریس فنّ بیان و نامهنگاری اداری و فارسی عمومی به دانشجویان افسری بشوم.
برای من که وقتی وارد خدمت میشدم از بزرگترین نگرانیها و ناراحتیهایم، فاصله گرفتن از درس و کلاس و آموزش و کاروبار خودم بود، هیچ چیزی مطلوبتر از این نبود که بتوانم در دوران خدمت سربازی هم معلّم بمانم. تمام همّوغمّ من در روزهای نخست گرفتن آن مجوّز بود.
یک روز در راهروی ساختمان داشتم میرفتم که فرمانده بخش ما رسید به من. من تا حالا او را از نزدیک و رودررو ندیدهبودم. روزی هم که رفتهبودم امضای او را بگیرم برای آغاز فرآیند گرفتن همان مجوّز تدریس، خودش حضور نداشت و جانشینش امضا کردهبود. شنیدهبودم که اهل شهرودیار خود ماست و از این بابت حسّ خوبی داشتم.
جناب سرهنگ به من رسید و دو دستش را بر دو بازوی من گذاشت و گفت «دکتر جان، شرمنده، نشد.» شوکه شدم و آمدم بپرسم که «چرا؟ آیا نقصی در پرونده بوده و خلاصه دلیلش چه بوده که مجوّز تدریس برای من صادر نشده؟» جناب سرهنگ جمله را ادامه داد «گفتن پرسنل وظیفه نمیتونن ماشین بیارن پارکینگ.»
نفس راحتی کشیدم و از جناب سرهنگ تشکّر کردم. معلوم شد همزمان که مدارک من برای تأیید و صدور مجوّز تدریس ارسال شدهبود به بخشهای ذیربط، یک درخواست مجوّز پارک ماشین در پارکینگ هم از طرف معاونت اداری ما به دایرهٔ تأمین فرستادهاند. این درخواست هم باید نخست به امضای فرمانده بخش ما، یعنی همین جناب سرهنگ میرسید. این نخستین برخورد ما بود. سرهنگ خودش را ملزم میدانست که بابت عدم موافقت بخش دیگر با درخواست من، به من توضیح بدهد. پس سرهنگ ما الگوی ادب و نزاکت است.
همان روز یا فردایش بود که مجوّز تدریس هم صادر شد و یکی از مسئولیتهای من، شد تدریس فنّ بیان و نگارش و فارسی به دانشجویان افسری. آن هم در شرایطی که دوستان و همکاران من به خاطر کرونا از کلاسهای حضوری محروم بودند و من به لطف حضور در خدمت سربازی، از نعمت کلاس حضوری بهرهمند شدم.
بیش از یک سال از خدمت من گذشتهبود و دیگر گیج نبودم. جای خودم را در محیط خدمت پیدا کردهبودم و جا افتادهبودم. یک روز جناب سرهنگ زنگ زد به دفتر ما. من خیال کردم او با افسران حاضر در دفتر کار دارد. گفتم کدامها هستند و کدامها نیستند و مکالمه تمام شد. دو سه دقیقه بعد، جناب سرهنگ آمد اتاق ما. یک برگه در دستش بود و آن را دودستی به من داد. چند روز قبل درخواست کردهبودم که یک گواهی تدریس به من دادهشود تا برای درخواست عضویت هیأت علمی از آن استفاده کنم. من از اینکه ایشان به جای اینکه من را احضارکند برای تحویل دادن آن گواهی، یا اینکه مثلاً برگه را بدهد به سربازی تا برای من بیاورد، جا خوردم. یعنی به نظرم میرسید برای کار شخصی خودم، باید خودم میرفتم گواهی را تحویل بگیرم.
تشکّر بسیار کردم. ایشان رفت و من پاکت را باز کردم. گواهی نبود. یک دعوتنامه بود برای صرف شام با خانواده در یکی از مراکز رفاهی مرتبط با ارتش؛ قضیه این بود که یکی از کلاسهایی که من میرفتم، برای یک رقابت علمی بود و مسئول آن کلاسها برای قدردانی از زحمات مدرّسان، این دعوتنامه را در نظر گرفتهبود. آن مسئول دعوتنامهها را فرستادهبود برای جناب سرهنگ و جناب سرهنگ برای دادن دعوتنامه آمدهبود به دفتر ما. توجیه رفتار او را فهمیدم. این دیگر کار شخصی من نبود. قددرانی بوده از کار من و تشخیص ایشان این بود که برای قدردانی لازم است برگه برای من آوردهشود، نه اینکه من بروم خودم برگه را تحویل بگیرم. امّا باز جا خوردم. چون این شکل از ادب و این دقّت در رعایت احترام را در بسیاری از محیطهای آموزشی که در آنجا درس خواندهبودم و درس دادهبودم ندیدهبودم.
در چند ماه آخر خدمت، هر بار جناب سرهنگ من را میدید، از نتیجۀ درخواست عضویت هیأت علمی و بعد مصاحبۀ آن سؤال میکرد. دغدغهاش بود. دقیقاً مثل پدری که نگران و دغدغهمند فرزند خودش باشد. گواه این دغدغهمندی، آن اخم و سؤالی بود که بر چهرهاش نشست، وقتی که گفتم پذیرفته نشدم و آن آرامشی که در نگاهش دیدم، وقتی گفتم محدودۀ سنّی را تا ۴۵ سال بالا بردهاند و هنوز فرصت دارم.
در اردیبهشت ۱۴۰۱، دو ماهی میشد که خدمت من تمام شدهبود. امّا کلاسها را تا پایان سال تحصیلی ادامه دادم. به سنّت هر سال، در روز معلّم، تقدیرنامههایی با امضای فرمانده نیرو و توسّط او یا جانشینش به استادان نمونه دادهمیشد. آن روز من ساعت ۱۰۳۰ کلاس داشتم. ساعت ۱۰۰۰ رسیدم به محلّ خدمت. یکی از افسران ارشد من را دید و گفت «تو کجا بودی؟ صبح اسمت را خواندند که تقدیرنامه بگیری و نبودی.» گفتم «کسی به من نگفتهبود.» جناب سرهنگ خبردار شد که به من برای تحویل لوح تقدیر اطّلاع ندادهاند. دو تن از افسران و یکی از کارمندان را احضار کرد به دفتر و مورد سؤال قرارداد. بعد جناب سرهنگ دیگری را که در دفتر ما کار میکرد و رئیس من بود، فرستاد که برود لوح تقدیر را از ساختمان دیگری تحویل بگیرد. سپس تماس گرفت با دفتر فرمانده بالاتر خودش که «امیر فرماندهی» مینامیدیمش. به امیر فرماندهی توضیح داد که لوح تقدیر سرباز وظیفۀ ما که به عنوان «استاد نمونه» برگزیدهشده، باید در مراسم به او تحویل دادهمیشد به علّت ناهماهنگی تحویل دادهنشده و شایسته است که این لوح، الان توسّط بالاترین مقام یگان به او دادهشود. امیر فرماندهی همان لحظه وقت داد. من و جناب سرهنگ راهی دفتر او شدیم. آن جناب سرهنگ دیگر هم لوح تقدیر را از ساختمان دیگری گرفت و به دفتر امیر فرماندهی آمد و در دیداری با امیر فرماندهی، لوح به من دادهشد و از واحد سمعی بصری هم عکّاسی آمد و از این لحظه عکس گرفت.
این سطح از دغدغه و رعایت احترام از سوی این عزیزان برای من بسیار ارزشمند و بهیادماندنی بود. البته این بار جا نخوردم، چون به دفعات در طول بیست ماه حضورم در آن محیط، آن را دیدهبودم. فقط با خودم عهد کردم اینها را بنویسم تا هم قدر این احترام و ادب را دانستهباشم و هم سهم کوچکی داشتهباشم در گسترش این خو و منش و تبدیل شدن آن به معیار و هنجار. نه فقط در محیط نظامی، بلکه در هر جای دیگر.
یک بار که رفتهبودم بیمارستان ۵۰۱ ارتش، دیدم که نام کوچۀ روبهروی بیمارستان «افسرمنش» است. نمیدانم چرا این اسم روی این کوچه گذاشتهشده. ولی هرچه بوده، کسی که این ترکیب را ساخته، در ذهنش منش و خلق و خویی برای افسران قائل بوده که در ذهن من با رفتار و منش جناب سرهنگمان منطبق است.
انتهای پیام
سلام دکتر خوشدل عزیز. درود بر شما. از متن زیبا و با محتوایت بسیار تشکر داریم. درود بر شما. تو پیش ما جناب سرهنگ های محل خدمت خوب درخشیدگی. نجابت و منش تو زیبای خاص خودش داره. ما دوست داریم. هر وقت دلتنگ دوران خدمت شدی ما جناب سرهنگ ها را فراموش نکن. ما تو و امثال شما را دوست داریم.سپاس مجدد دارم از زیبای قلم و کلامت.
دوستدار شما یکی از جناب سرهنگ ها