سینما، سیاست، نوستالژی!
ابوالفضل نجیب، روزنامهنگار، در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، به مناسبت روز ملی سینما نوشت:
عجیب نیست، نسلی که به تعبیر شاملو آرام آرام به آستانه نزدیک و نزدیکتر می شود، اما همچنان هر مناسبتی برای او در پیوند با سینما تداعی و معنا پیدا کند.
آنچه در حال و هوای روز ملی سینما برای حقیر تداعی و ذهن را به خود مشغول می کند، همچنان سینمایی است با رنگ و بوی سیاسی. بهانهاش گوزنهای کیمیایی. هرچند سالهاست خاطرم را آزرده و خاطرههای تلخ را زنده میکند.
قدرت گوزنها سالهای بیشماری است نهتنها چنگی به دل نمیزند که انگار چنگکی به دل میکشد؛ که هر چه کشیدیم و میکشیم و خواهیم کشید از همین قدرتهای خیالی ماجراجو احساسی و … بود. از حق نگذریم گوزنها منهای قدرت و نگاه سادهانگار و خام فیلمساز به آن روزگار، اما بهنوعی میتواند حدیث روزگار امروز ما باشد.
حدیث یتیمی جامعهای که از درودیوار توسری میخورد و بدتر از آن تحقیر میشود. تحقیر، تحقیر.
از میآن صحنههای گوزنها آنچه ذهنم را همواره و بیشتر به خود مشغول دارد، سکانس پایانی و تیر خوردن سید و در واقع نقطه تحول و انتخاب سید برای نوع مردن است. آن دیالوگ تاریخی و ماندگار و شاید همیشهتر و تازه سید خطاب به دوستی که از او میخواهد خود را وارد معرکه ای که او به پا کرده نکند، پاسخ سید در آن سال ها کم از نیشتری نبود که به زخم های ناسور نسل من نوعی بزنند: «تو مث اینکه حالیت نیست، اینجا خونهمه، با گوله مردن که از توی جوب مردن بهتره باوفا، من که این پای خوبو مفت از دست نمیدم»
از آن سالها تا امروز خیلی چیزها فرق کرده. نسل من خیلی سال است از راه قدرت و سلاح و سرقت و سبیل بهرنگی! و اورکت امریکایی و شعر و شعار و … عبور کرده. عهد بسته جز حقیقتی که از وادی شک به همهچیز شروع و به یقینی مثل آتش گداخته بر جسم و جان و روح برسد ایمان نیاورد.
باید سال ها می گذشت تا بفهمیم همه واقعیت آن جامعه آنی نبود که فیلمساز جنوب شهری و سمپات نواب صفوی راه حل آن را مبارزه مسلحانه تجویز کند. نه اینکه فقر و استبداد آن زمانه را یکسره کتمان کنیم، اما همه واقعیت آن زمانه نبود؛ اگر هم بود راهحلش قدرت و سرقت و سلاح و تئوری ها و نظریه های حاصل از زندگی مخفی در سردابههای نمور و تاریک نبود. فراموش نکنیم گوزنها زمانی ساخته شد که جنگ میان چریکها و ساواک در اوج بود. همان زمان گوزنها مورد التفات و مرحمت و ستایش مهمترین رویداد سینمایی یعنی جشنواره جهانی تهران قرار گرفت. کسی ادعا نکند گوزنها توانسته بود سیستم نظارت و نگاه تیزبین ممیزی ساواک را دور بزند. یا بر این توهم باشد که رژیم شاه برای فریب مدافعین آزادی بیان و بالمآل پز دمکراتیک دادن برای غربیها مجوز نمایش داده بود. در این صورت باید نمونههایی مثل تنگسیر و دایره مینا و خاک و قیصر و پستچی و … را یادآور شوم. این یعنی رژیم میدانست هنوز اول راه است و خیلی راه دارد تا دردهای جامعه را درمان کند، اما درعینحال گرا و هم هشدار میداد راه درمان، سلاح نیست. یادمان باشد گوزنها چند سال بعد از شکست عملیات سیاهکل ساخته شد. عملیاتی که علیرغم پذیرفتن شکست و ناکارآمدی و اذعان به تحلیل غلط نظریهپردازان جنگ مسلحانه از شرایط عینی اما به دلیل نخوت و غرور و خودبزرگبینی و هم تسلط رمانتیسم و نگرانی از انگ و ننگ بریدگی و انفعال و یاس و ترس و حبس و هزار برچسب مندرآوردی در همان پستوخانههای امن ماند و خاک خورد. تا سالها بعد که نطق همه باز شد و تنها اعتراف کردن به اشتباه، شد ترجیعبند افاضات رمانتیسمهای واقع بین شده.
اما چه سود که جانهای بسیار عزیزی قربانی رمانتیسم انقلابی شدند و به سینه خاک رفتند. اکران و ستایش فیلم از این حیث قابلتأمل بود که حتی پیام درنیافته فیلم را پیش از هر کس رژیم دریافته بود و آن انتخاب راه بیراهه مبارزه مسلحانه بود.
یادمان باشد دستگاه امنیت و ساواک آن سالها را مشتی خنگ و عقبافتاده از زمانه مدیریت نمیکردند. پرویز ثابتی و نیکخواه و در پسوپیش آن دستگاه امثال تیمسار پاکروان اولین یا دومین ریاست ساواک و اغلب مدیران تحصیلکرده و بعضاً فعالان استخوان خرد کرده در سیاست و مبارزات حزبی و تشکیلاتی مدیریت میکردند. امثال تیمسار حسن پاکروان که به شهادت بسیاری توانسته بود با بحث نظری و سیاسی و … حتی حزبی پایهگذار مبارزه مسلحانه را بهاشتباه بودن استراتژی مبارزه مسلحانه متقاعد و مجاب و تا یکقدمی انتشار اعلام تغییر موضع مسلحانه به سیاسی متقاعد کند. گیرم در آن زمان ساواک برای دستگیری و کشتن حمید اشرف خانه امن او را به آرپیجی بسته باشد؛ اما همین ما جماعت سمپات و سینهزن پای علم چریک فدایی و مجاهد یکبار پرسیدیم حمید اشرف در کدام دادگاه و با کدام معیار انسانی که نه، حداقل همان دادگاههای خلقی مندرآوردی درون تشکیلاتی دستکم یازده انسان را ترور انقلابی! و به قتل رساند. هنوز ماندهام که چرا خرده میگرفتیم و میگیریم به عوام سینهزن پای مرثیهخوانی مداحها؛ و یادمان رفته و میرود که ما هم سینهزن بودیم و هنوز هم. گیرم جماعتی در مرثیه مداحان سینه میزدند و ما اما در پای علم رفیق کارلوس ماربگلا، مائو و طوطیهای وطنی امثال بیژن جزنی و حمید اشرف و پویان و حنیف و …! حقیقت تلخ این بود و هست که هرکدام از ما و مردمان عادی در حد فهم از زمانه سینهزن بودیم. سوءتفاهم نشود، آنها که رفتند هرچند به راه خطا، هرچند با برادرکشی و خطاهای فاجعهبار و ظلمی که در حق همرزمان و رفقای خود کردند، بسیاریشان از صدیقترین و مؤمنترین به انسانها بودند؛ اما طعم حقیقت همیشه و همواره شیرین و رسیدن به آن حلاوت نمیآورد.
آن سالها من هم جوانکی بودم با سری پر سودا از آرزوهای بزرگ که تغییر همه جهان فقط یکی از آن آرزوها بود. ادامهاش فتح دل و جامعه انسانی و جامه عمل پوشاندن به همه آرزوهای عقده شده و نزدیک شدن به رؤیای برابری انسان؛ و چه کیفی میکردم با قدرت که یکتنه و با کلت زنگزدهای که مدام با ترس گیر کردن خشاب و خالی نشدن دمار از روزگار بدمنهای زمانه درمیآورد و آنقدر قدرت داشت که فقط باید با آرپیجی او را از پا درمی اوردند؛ اما باید میماندیم و هزارانمان زیر خاک میرفتیم و آواره و مجنون و سرخورده و سرگردان میشدیم و کاسه چه کنم چه کنم روزگار و گاه دریوزگی دست میگرفتیم تا بفهمیم دنیا آنقدر که فیلمساز ذوقزده جنوب شهری فکر میکرد سیاه و نکبت و بد نبود.
انتهای پیام
اما باید میماندیم و هزارانمان زیر خاک میرفتیم و آواره و مجنون و سرخورده و سرگردان میشدیم و کاسه چه کنم چه کنم روزگار و گاه دریوزگی دست میگرفتیم تا بفهمیم دنیا آنقدر که فیلمساز ذوقزده جنوب شهری فکر میکرد سیاه و نکبت و بد نبود.
این یعنی چه دوست مبارز چپی
یعنی اشتباه کردی انقلاب کردید