اینها خاطرههایی دور از کانون است، خاطرههایی خیلی خیلی دور!
الهام سعادت، کارشناس مسئول سابق مرکز آفرینشهای ادبی که ۱۰ سال در کانون پرورش فکری فعالیت داشته، در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:
از همان لحظه که خبر احتمال بسته شدن مراکز فرهنگی هنری کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را شنیدهام دارم به عقاب هایی که توی قفس باغ پرندگان سال هاست اسیرند، موهای سر و گردنشان ریخته، دیگر ابهتی ندارند و در هیات موجوداتی مفلوک در فضایی بویناک، خاطره شکوهمندی را به یاد میآورند فکر میکنم. به این که این عقاب بمیرد بهتر است یا اینکه بماند و هی موهای سر و گردنش بریزد و بچهها با کرکس اشتباهش بگیرند؟ این درست حکایت مرغک کانون است.
من سال 78 به عنوان مربی ادبی پاره وقت 30 ساعته مرکز آفرینش های ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اصفهان استخدام شدم. بعد از چند ماه قراردادم 90 ساعت شد و 4 سال دیگر در کانون ماندم. سال 82 مربی تمام وقت و سال 85 حکم مسئول مرکز آفرینش های ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان اصفهان را گرفتم و 4 آبان 88 با نامه ای مبنی براین که صلاحیت عمومی ندارم از کانون اخراج شدم و شکایت و شکایت کشی ها هم نقل مفصلی دارد که جایش اینجا نیست. اینها را نوشتم که بگویم کانون را یا حداقل کانون اصفهان را خوب می شناسم. بهتر است اینطور بگویم که با مرغک و ساختمان های گنبدی کانون از خردسالی آشنا بودم و بعد در این ده سال کم کم با همه قسمت ها، شیوه کار و چم و خم کانون آشنا شدم.
آن روزها هنوز مربیانی بودند که روزهای اوج کانون را به یاد داشتند. ظاهر و طرز برخوردشان با بچه ها مثال زدنی بود، کتاب ها را قبل از ثبت کردن تند تند میخواندند انگار تکلیفی به دوششان است که باید ادا کنند و بی درنگ آنها را به بچه ها معرفی میکردند و در کمتر از چند روز طرح های معرفی کتاب های جدید به دیوار کتابخانه بود اما بعد از این همه، می گفتند کتاب های قبل چیز دیگری بود.
میزهای کتابخانه شش گوش بود برای این که بچه ها دور میزها بنشینند مربی دور همه میزها بچرخد و بچه های دور هر میز فعالیت خودشان را انجام بدهند؛ کتابخوانی، دفترنقش، کلید نقش، نقاشی و… نه کلاس کتابخوانی، نه کلاس نقاشی…بعدها میزهای شش گوش، چهارگوش شدند و تازه چندتا چندتا به هم چسبیدند. ده پانزده تا بچه بلکه بیشتر دور میزها می نشستند و دیگر فعالیت نداشتند، کلاس داشتند. بعد از آن همان کلاس ها هم کمرنگ شد و تمام نیروی کانون متوجه درآمدزایی و کلاس های ویژه شد. کتاب ها و انتشارات کانون هم حکایت خودش را داشت؛ گروهی نویسنده آنجا بودند که خودشان می نوشتند، خودشان تایید می کردند، خودشان چاپ می کردند و می فرستادند کتابخانه ها. نقد و بررسی کمی و کیفی آن هم واقعا قابل گفتن و شنیدن است که اینجا جایش نیست.
کتابخانه سیار روستایی با یک جیپ سبز کتاب ها را برای بچه ها به روستاها می برد و جاهایی که از خدمات سیار محروم بودند کتابخانه پستی پوشش میداد. در آفرینش های ادبی هم بخش اعضا مکاتبه ای بود. بچه ها از راه های دور نامه می نوشتند و برای آفرینش ها شعر و داستان و خاطره و قطعه ادبی می فرستادند و مربیان مکاتبه ای هم پاسخ نامه هایشان را می دادند… هیچکدام از این ها دیگر وجود ندارد و هیچکدام از کانونی ها به خاطر حذف این فعالیت ها اعتراض نکردند.
مربیان زیادی در سال های اول انقلاب پاکسازی شده بودند و گزینش مربیان سال های بعد هرچند کانون هم زیر نظر آموزش و پرورش بود، بسیار دشوارتر از معلمان بود به گونهای که انگشت شمار مربی خوشفکر پایش به کانون باز میشد، اما نیروی یک دست کانون آنها را هم به زودی به انواع و انحاء گوناگون از گردونه بیرون میراندند. من برای کارشناسی به تمام مراکز کانون رفته بودم، مربیان این چند دهه، فلسفه وجودی کانون را نمی شناسند همانطوری که فلسفه میزهای شش گوش را. کتاب نمی خوانند، تعریف درست فعالیت های کانون را نمی دانند و به دلیل چارت محدود کانون برای پیشرفت و تبدیل شدن از مربی پاره وقت به تمام وقت یا مربی مسئول کتابخانه و اگر مدیر و بعد کواکب یار باشند کارشناس دست به هرعمل شایست و ناشایستی میزنند و به خاطر حقوق و مزایای حداقلیشان این مرغک را به ناسزا می گیرند (البته که همه نه و البته که تقصیر خودشان هم نیست).
تصور نکنید این مرغک برای کانونی ها مرغک محبوبی است اصلا، همانطوری که مربیان و کارشناسانی که به مرغک وفادار بودند، محبوب نبودند و نیستند. کانون به دلیل جذب یا نگه نداشتن نیروهای متخصص و متناسب با نیازهای امروز، نتوانست اعضا ثابت جذب کند و برای همین دامنه فعالیت هایش را از نوجوان به کودک و بعد زیر دبستان تقلیل داد و البته کانونی ها دیدند و سکوت کردند. سری به فهرست کلاس ها بزنید فعالیت های خلاق هنری به کلاس های صنایع دستی و تولید کاردستی، فعالیت هایی که باید به آفرینش ادبی منجر می شد به کلاس های مهارت خواندن و نوشتن و تقویت املا تبدیل شده است و بازهم کانونی ها اصلا به تریج قبایشان برنخورد و عکس العملی نشان ندادند. مربیان ضعیف جذب شدند هیچ تلاشی برای ارتقا آنان صورت نگرفت، خودشان هم نخواستند یا نتوانستند دل به کار بدهند و پیشرفت کنند و بچهها را رشد دهند. کانون این روزها فقط سالی یک جشنواره قصهگویی است که برای گسترده کردن جنبه تبلیغاتیاش چند سلبریتی را به عنوان داور معرفی میکند و کانونی ها به روی مبارکشان نمی آورند، طبیعتا هیچ سودی از این همه بریز و بپاش چند روزه عاید بچه ها نمیشود. برای ابراز وجود هم با هر سازمان باربط و بی ربط به کودک و فعالیت های پرورشی همکاری دارند. دوتا غرفه می زنند یکی نقاشی یکی ادبی؛ چهار تا اثر را به پانل نصب میکنند و بقیه را دور می ریزد، همین و باز هم کانونی ها… .
این روزها دلم می خواهد واقعا به عنوان یک فرد بی طرف، دلسوز و آینده نگر جوابی به خودم بدهم که آیا کانون بهتر است با این تن نزار سرطانی بماند یا برود اما واقعا نمی توانم به این سوال جواب بدهم. مثل خیلی چیزهای دیگر، مثل فرزند ناخلفی که روی دست پدر و مادرش مانده است، باید باشند یا نباشند؟!
و دلم می خواهد بدانم کسانی که اکنون روی تابه افتادهاند و به جنب و جوش نگه داشتن کانون، کسانی که از رگ و پی آن خبر دارند، از چه چیز و چرا دفاع می کنند وقتی در برابر فریادهای نگه داشتن ساختارها و دفاع از اصول پرورش فکر و کار برای کودک و نوجوان سکوت کردند؛ در بهترین حالت موضع خنثی گرفتند یا پشتیبان نظراز ما بهتران شدند؟
فقط یک مساله قطعی برای من وجود دارد؛ حرفهایی که امروز درباره کانون، کتابخانهها و مرغک می شنویم خاطره هایی دور از کانونند، خاطره هایی خیلی خیلی دور.
انتهای پیام