سفرناک؛ تاملاتی در باب وطن، ماندن و امید
عباس نعیمی جورشری، جامعهشناس و عضو بخش تحلیلی انصاف نیوز در یادداشتی به بهانهی اتفاقات اخیر و با اشاره به موزیک ویدیو «سفرناک» که سال گذشته پخش شده است، نوشت:
آیا بایستی به آینده وطن امیدوار بود؟ برای پاسخ به این پرسش، نگارنده بر ترانه ای هدف گذاری نموده است. «دوباره» شهرت هنری خوانندهای است که ترانه «سفرناک» را در کارنامه دارد. اثری که سزاوار تأملات جامعه شناختی است، چنان مانیفستی هنری در زیست اجتماعی وطن. درباب «ایران اکنون» می توان از مهاجرت پرسش نمود؛ از تضادهای عمیق و خشن پرسید؛ خشم و اندوه نهفته در گریزگاه های تاریخی را سراغ گرفت؛ یا رنجهای جمعی که مردمی به عنوان ملت متحمل میشوند. در این راستا میتوان در محورهای زیر تأمل نمود:
۱. ایران در حالی موضوع این نوشتار است که در بزنگاهی دیگر از مصایب تاریخیاش قرار دارد. ایران که سرزمین «من مشترک» است نه تنها زمین که «مهد روان جمعی» مردمانی از اقوام مختلف و باورهای متکثر میباشد. «روح زخمی» کالبد میلیونها انسان ایرانی. این زخم چنان وسیع و عمیق است که اندیشه مهاجرت را همواره در ذهن فرد جاری میکند. چنانکه در سالهای گذشته عدد قابل توجهی از سرمایه انسانی راه مهاجرت یا پناهندگی پیش گرفتهاند. سرمایه انسانی تحت فشار. اویی که خود را ناگزیر یافت، ناگزیر از رفتن. اما سفرناک با چنین پرسشی آغاز می کند:
خاک ثمر نداده رو چجور میشه ول کنم؟
سوارهام پیاده رو چجور میشه ول کنم؟
مسأله در «خاک» است. خاکی که به ثمر ننشسته است. بار نداده است. بناست این خاک به محصولی برسد. این مسولیتی است که می توان آن را «مسولیت خاک» نامید. مسولیتی که بلافاصله به امر انسانی پیوند میخورد. او که میتواند برود، سواره است. «امکان رفتن» را در آستین دارد اما پیادهها چه؟ آنها که امکان رفتن ندارند. فردیت فرد به دیگریِ «هم وطن» گره خورده است. نمیتواند او را بگذارد و بگذرد. انتخاب او، تنها نهادن هم وطن نیست. اینجا از طبقهی خویش فراتر میرود. به همدلی فراطبقاتی میانجامد. هر هم وطن، برادر و خواهر او میشود. یک خانواده بزرگ به نام میهن.
اما اندکی فلسفیتر میتوان در مفهوم خاک و سرزمین و وطن تردید نمود. از مفهوم مدرنِ ملت فراتر رفت و مرزهای میهن را به چالش کشید. «جهان وطنانه» به نقد وطن و مرزهای دولت-ملت تذکر داد. لکن مسأله هنوز پابرجاست. مسأله رفتن حل نخواهد شد چنانکه سفرناک تذکر میدهد:
گیرم جهان یک وطنه با مرزهای الکی
رفیق و خونواده و چجور میشه ول کنم؟
«خانواده» و «رفیق» واژگان سنگینی هستند برای اویی که دلبسته است. این دلبستگی به مسولیت میرسد. مسولیت ماندن و رها نکردن. نمیتواند رها کند این مفاهیم را. این مفاهیم او را رها نمیکنند. وزن واژگان، روی شانهاش و روی روحش سنگینی میکند. خانواده که در آن چشم گشوده است و «گروه نخستین» است؛ پدر، مادر، برادر، خواهر،… . همه ی این مفاهیم که «چگالی حیات» بر «وجود من» هستند. تکیهگاههای عاطفی آدمی. او که نزدیکترین احوالات خود را با اینها زیسته است. و رفیق که در تفاوت خونی، «تفاهم مرامی» دارد. رفیق معنای حضور مشترک در روزمرگیهاست که عناصر حیات اجتماعی را بیان میدارد. او که همراه خندیدنها، گریستنها، عصیانها و آرمیدنها بوده است. پرسش از رها نمودن اینهاست. نمیشود!
۲. پرسشگری از رفتن و ماندن آنجا بغرنج میشود که حیات در بحران باشد. قاعدهی زیستن در مکان-زمان به بحران مرگ آغشته گردد. این موقعیت در هم تنیده شود با خون و گلوله. موقعیت مذکور با تنهایی عمیق یکایک مردمان پیوند خورده باشد. غم فردی به اندوه جمعی بیانجامد. بغض گلو را فشرده باشد. اشک امان نداده باشد. مشت گره شده باشد. مرگ بر آسمان شهر باریده باشد. نکته به فراخور موقعیت مذکور از اندوه و مرگ پرسش میکند. مسأله رنگ دیگری میگیرد. روایت سفرناک چنین میشود:
این گریهی فشرده رو چجور میشه ول کنم؟
این همه یار مرده رو چجور میشه ول کنم؟
گیرم که تنهایی من از هرچی مرزه رد بشه
جمع گلوله خورده رو چجور میشه ول کنم؟
اینگونه مساله از «رفتن» فراتر میرود. پرسش از «ول کردن» به معنای هجرت نیست. پرسش از ندیدن است! پرسش از بی اعتنایی است! اشک چون رنج مسدود در گلو. بغض نه در گلو که در روح حبس شده و یاران مرده تصویر شوکآور پیش روست. تصویری که بر صورت خویش سیلی میزند و بر چهره خود مویه میکند. حتی تنهایی با تمام مفردات، تمایزات و حصارهایی که ایجاد میکند در جوار جمع گلوله خورده کم میآورد. میشکند! تنهایی فرو میریزد. به همدلی و همراهی میانجامد. با دیگری مجروح هم داستان میشود. از «فردیت تنها مانده» به «عضویت جمع» در میآید. با دیگریهای بسیار، جمع مشترک میسازد. همبسته شدن نه تنها در زندگی بلکه در مرگی چنین نمادین و نشانه شناسانه رخ میدهد. این «روایتهای هم سوژه شده» از کارکترهای مختلف فرا میرود و به یک مکتوب میرسد. نمیتوان از آن گسست. این گسست محل پرسش انکاری است. مرگ، جبر آدمی است به اعتنا!
۳. هانا آرنت در «وضع بشر» گفته است: «جهان و انسانهایی که در آن زندگی میکنند یکی نیستند. جهان آن چیزی است که میان انسانها وجود دارد. این جهان است که به باور من امروز موضوع بزرگترین نگرانیها و تردیدهاست». اینگونه میتوان از نتیجهی آن دو مسأله پیشین پرسش نمود. آن دو مسأله که از موجودیتی واحد به تجلیات متفاوتی ارجاع دارند. انسانی که در چالش رفتن افتاده است، در تردید «موقعیت وخیم» گرفتار آمده و آن را به سوی نجات فردی خویش رها نمیکند، به کدام موجودیت میانجامد؟ «شناسای پرسشگر» در جدال دیدن و ندیدن، پیوستن و گسستن، سفرناک است:
با بوسه میخم کن بیخ این دیوار، که سفرناکم!
اسلحهای مستم روی این آوار، من خطرناکم!
جای همه خالی، شراب پایانو بزن به لیوانم!
سلامتی همه، تمام ایرانو بزن به لیوانم!
جهان او در ارتباط با دیگری تعریف میشود. در تعینی ناب که عاشقانه است. بوسه کلیدواژه ماندن است. او نمیرود حال آنکه پای سفر برقرار است. از چه نیرویی برای ماندن یاری میجوید؟ از کدام اهرم برای ایستادن میگوید؟ بوسه! از بوسیدن دیگری مدد میگیرد که بماند. او که چنان اسلحهای در نقطه شلیک و خشم است، از بوسه کمک میگیرد تا بماند. توصیه میکند به بوسه. گویی لبها بناست اعجازی بر امید باشند و زندگی. اعجازی بر تداوم و استمرار معنا و وجود!
«مرا ببوس» که عاشقانه ملی ایرانیان است سخن از آخرین بوسه دارد زیرا «عازم» است؛ «مرا ببوس که میروم به سوی سرنوشت»! کدام سو؟ «در میان طوفان، هم پیمان با قایقرانها». عازم و از جان گذشته است. آخرین بوسه را میطلبد گویی که در فردای «امشب»، بازگشتی نیست. اما سفرناک در اتمسفر خشم و یاس، سخن دیگری دارد: مرا ببوس تا بمانم. مرا که آغشته به سفر و خطر هستم بر آوار وطن. او که همچون «مراببوس» انباشته از «ایثار» است، طرح دیگری در میافکند. سخن از شراب پایان است؛ سخن از ایران است. اساسا تمام مسأله همین ایران است! سلامتی وطن را جستجو میکند. نقطه نقطهی ایران را به سلامتی آرزومند میشود. جای همگان را خالی میکند و جام را بالا میبرد. همه آنها که نیستند را به یاد میآورد. محترم میدارد و ارج مینهد. در پرفورمنسی آهنگین و میراثدارانه. «همگی» را بر «تمام ایران» نشان مینهد و جام را به احترام بالا میبرد. این جام نمادین، امید است و وطن. اندوه و امید در این پایان به هم گره خوردهاند اما امید جاری است.
۴. در یک جمعبندی میتوان از امید برای ایران سخن گفت. چنانکه پاسخ نگارنده به پرسش آغازین چنین است؛ بلی! بایستی امیدوار بود. اما مختصات این امید چیست؟ از چه خصایلی برخوردار است؟ حداقل دو محور راهبردی درباره آن مهم خواهد بود: الف. نخست آنکه این امید یک چشم انداز تاریخی پیشینی و پسینی است. از گذشته می آید و به آینده روان می شود. خود را در یک «پیوستار» بیان می کند یعنی مقطعی نیست اگرچه از مقاطع متعدد تشکیل شده است. «استمرار» یک امر تاریخی است به نام ایران اگرچه در نهادسازی «گسستگی» دارد. موقعیت دشوار اکنون که نتیجه فقدان های نهادین است، صرفا نقطه ای است بر روند بلند این پدیده. با تصفیه سنت های ماضی خویش معنا میابد و در عین حال تلاش دارد در ساختارهای مدرن جایابی کند. ب. این امید از دو آبشخور عقل نقاد و اخلاق انسانی تغذیه می نماید. از عقلانیت نقاد بهره می گیرد تا نابسامانی ها را تشخیص دهد و تجلیات الیگارشی را اصلاح نماید. چنانکه «اندک سالاری» و «انحصار» همواره مانع توسعه و رفاه بوده است (ر.ک: چرا ملت ها شکست می خورند، عجم اغلو و رابینسون). همچنین از اخلاق انسانی مدد می جوید تا نظم جمعی و همدلی اجتماعی ایجاد نماید. گذر از خشونت به مدنیت را تبیین کند. ساختارهای خود را در مسیر بازسازی قرار دهد و سامان های نوین بنیان بگذارد. اینگونه و با تکیه بر این مولفه های نظری، می توان در اوج مسأله و بحران یعنی در دوره ای که افسردگی جمعی و خشم اجتماعی در اوج قرار دارد، به ساختن ایران امیدوار بود.
پی نوشت نگارنده:
این سطور ممهور شده است به اشک.
انتهای پیام
واقعا چجور میشه ول کنیم؟!
این افسرده ها رو از کجا پیدا می کنید؟