چهلم مهسا خبرنگار نداشت
هم میهن نوشت:
مراسم چهلم ژینا امینی، خبرنگار نداشت. وقتی مردم خودشان را به گورستان آیچی سقز، آنجا که از چهل روز پیش، تن جوان ژینا در آن خاک شده، رساندند، جز خودشان و گوشیهای همراهشان برای ثبت حضور پرتعداد، کسی از رسانهها کنارشان نبود. حتما بعضی از آنها که چهل روز پیش برای روز خاکسپاری به آیچی رفته بودند، زن جوان موکوتاهی را که گوشی به دست با آنها همدردی میکرد و حرف میزد و مصاحبه میکرد و آنها را برای رسانهاش، روزنامه هممیهن میفرستاد، به یاد داشته باشند؛ زن خبرنگار جوانی را که تنها فارسزبان حاضر در گورستان بود و با تعهد، مسئولیت و ادب از آنها از حس و حالشان میپرسید و آنها را تبدیل به کلمه میکرد و برای یک رسانه رسمی میفرستاد تا چراغ کمنور روزنامهنگاری اجتماعی را زنده نگه دارد.
مردم عزادار سقز آن روز، نام آن زن جوان را نمیدانستند اما یک هفته بعد، اسماش را یکییکی به هم یادآوری کردند و افسوس خوردند. حالا دیگر آن زن را بیشترشان میشناسند؛ الهه محمدی را.
الهه محمدی، خبرنگار گروه اجتماعی روزنامه هممیهن حالا یک ماه است که به جای تحریریه، در زندان اوین است. به جای صندلیاش پشت میز کوچک گروه اجتماعی، روی زمین اتاقهای بند 209 اوین مینشیند. به جای نوشتن گزارش و ردیف کردن جملهها و شنیدن صدای کیبورد، در تنهایی مینشیند و فکر میکند. سلولهای انفرادی و چندنفره بند 209 خودکار ندارد. کاغذ ندارد و برای روزنامهنگاران که نوشتن به زندگی وصلشان میکند، چه چیز سختتر از این میتواند باشد؟ کاش یک روز یک نفر پیدا شود و از همه روزنامهنگارانی که تا به حال در هرجای جهان زندانی شدهاند، این را بپرسد و پاسخ همه آنها را منتشر کند؛ شاید آن زمان، نتیجه این پرسش یک جمله باشد: «بدون نوشتن حس میکردیم زنده نمیمانیم.»
یادم است روزی که الهه از سقز برگشت و گزارش خاکسپاری ژینا امینی را در روزنامه خواند، سرش را بلند کرد و گفت: «برای چهلم هم به سقز میروم. حتما میروم. موافقی؟» من موافق بودم. گفتم حتما. گفتم صفحه جامعه روزنامه که برای ما خیلی محترم و عزیز است، برای گزارشهای تو همیشه جا دارد. به او نگفتم برو ولی مواظب باش. نگفتم احتمالا دیگر رفتن راحت نباشد. از نشدن و نباید حرفی نزدم. من برق امید به روزنامهنگاری را همراه با حسی آمده از سوگواری برای مرگ یک زن جوان در چشمهایش دیدم و با خود فکر کردم: «روزنامهنگاری یعنی همین.»
الهه دیروز که چهلم ژینا بود نتوانست به سقز برود. همانطور که نبود تا به زاهدان برود. به اردبیل برود. به بندرعباس و اصفهان و شیراز برود. که اگر هم بود، شاید مثل بقیه روزنامهنگاران اجتماعی، راه رفتن برایش آسان نبود. او هم مثل بقیه روزنامهنگاران متعهدی که دوست داشتند به شهرهای ایران در این روزهای عجیب سفر کنند و گزارش بنویسند، احتمالا با یک «نه» بزرگ روبهرو میشد.
شاید همین حالا، در غروب دلگیر چهارم آبان 1401، چهل روز پس از خاکسپاری ژینا، او در آن اتاق چندنفره با همبندیهایش از حسرتش برای نوشتن گزارشی جدید میگوید. شاید میگوید کاش حالا که او نیست، بقیه خبرنگاران به سقز سفر کرده باشند. شاید حالا که به سیامین روز بازداشتاش نزدیک میشود و هنوز نمیداند وضعیت پروندهاش چطور است و کی روز آزادی از راه میرسد، آرزو میکند کاش بیرون بود و میتوانست یک بار دیگر بنویسد. فقط بنویسد، حتی اگر نتواند دیگر به سقز سفر کند.
اما شاید هم همه اینها نیست. آدم در زندان، شمار روزها از دستش در میرود. آدم در اوین آنقدر دلش میگیرد که شب و روز را قاطی میکند. آدم در اوین که تقویم ندارد. روزشمار ندارد. از بیرون خبر ندارد. از آنچه صفحههای روزنامهها را پر میکند خبر ندارد. آدم در اوین تنهاست.
انتهای پیام