خرید تور تابستان

این نسل را نمی‌شناسید | عبدالجواد موسوی

اول دو خاطره بگویم بعد بروم سر اصل مطلب: سال ۸۴ بود. گرماگرم انتخابات. هرجا می رفتی سخن از انتخابات ریاست جمهوری بود. شب منزل یکی از دوستان دعوت بودم. آن روزها پست و مقامی داشت در صدا و سیما. نگفته بود اما وقتی وارد شدم دیدم کسان دیگری هم هستند. اغلب از مقامات طراز اول سازمان صدا و سیما.

تا وارد شدم هنوز سلام و علیک درست و حسابی نکرده بودیم که یکی شان درآمد: بفرما! این هم از آقای روزنامه نگار، شما بگو فلانی چه قدر رای می آورد. بی معطلی گفتم در بهترین حالت یک میلیون. دسته جمعی زدند زیر خنده: یک میلیون؟ مرد حسابی ما داریم اعضای کابینه پیشنهادی را می نویسیم. قابل باور نبود اما جدی جدی کاغذ گذاشته بودند جلویشان و داشتند اسامی هیئت دولت را می نوشتند. رسما داشتند پست های دولتی را پیشاپیش انتخاب می کردند. یکیشان درآمد که: تو اصلا آدم مغرضی هستی و آمارهایت بر اساس حب و بغض شخصی است. اصلا بگو ببینم این پیش بینی را از کجا آوردی؟ گفتم از کف خیابان، از مردم کوچه و بازار، از اتوبوس و مترو و تاکسی. بعد اضافه کردم: اتفاقا من چون مثل شما حضرات ماشین شخصی ندارم و مدام با مردم سر و کار دارم آمارهایم به واقعیت نزدیک تر است. یکی شان گفت: اتفاقا به همین دلیل حرفت قابل اعتماد نیست چون حرف های توی تاکسی معیار درستی برای پیش بینی انتخابات نیست. گفتم شما معیارتان برای پیش بینی چیست؟ گفت: آمار و نظر سنجی. گفتم: لابد نظر سنجی صدا و سیما؟ گفت: بله، مشکلش چیست؟ گفتم: مشکلش همان صدا و سیماست. مرد حسابی صدا و سیما کی تا حالا قابل اعتماد بوده که حالا قابل اعتماد باشد. دیگری که اسمش را به عنوان یکی از وزرا روی کاغذ ثبت کرده بودند و از حالا خودش را وزیر می دانست گفت: پس چرا هرکس به ما می رسد می گوید به فلانی رای می دهیم؟ گفتم به شما دروغ می گویند. گفت: لابد مردم به تو راستش را می گویند و به ما دروغ می گویند. گفتم: دقیقا! گفت: چرا؟ از کجا این قدر به خودت مطمئنی؟ گفتم: اول این که شما کسی را نمی بینید جز اطرافیانتان. اطرافیان شما هم یا فک و فامیلتانند که به دلیل پست و مقامی که دارید به شما راستش را نمی گویند و یا کارمندان صدا و سیما هستند که بازهم به شما راستش را نمی گویند و به خاطر خوش آمد شما ترجیح می دهند سخنی را به شما بگویند که مطابق میل شماست. گفت: آن وقت اطرافیان تو آدم های راستگویی هستند؟ گفتم اول این که اطرافیان من بر خلاف شما طیف گسترده ای را شامل می شوند. از روشنفکر و حزب اللهی گرفته تا بقال و کارخانه دار و آدم بیکار. از بی سواد تا دانشگاهی. از آدم با پرنسیب تا خلافکار. دیگر این که من کاره ای نیستم تا به خاطر به دست آوردن دل من به من دروغ بگویند. آن ها مرا یکی از خودشان می دانند. یکی از بچه های مردم نه یکی از ما بهتران. این گفت و گو ادامه داشت و درنهایت هیچ کدام از آن ها حرف مرا جدی نگرفت تا این که نتایج انتخابات اعلام شد و کاندیدای مورد نظر آن ها یک میلیون و دویست سیصد هزار رای آورد. فقط دویست سیصد هزار تا بیشتر از چیزی که من پیش بینی کرده بودم. بعد از آن هر وقت ایام انتخابات می شد همان جمع می گفتند برویم از فلانی بپرسیم او خوب می تواند نتیجه انتخابات را پیش بینی کند. هربار هم من به آن ها می گفتم من پیشگو نیستم فقط یکی از مردمم و بین آن ها زندگی می کنم برخلاف شما که دعوی مردمی بودن دارید و هیچ شناختی از این مردم ندارید.

و اما دومین خاطره. سال ۹۳ بود. سردبیر کتاب هفته خبر بودم. معمولا هر شماره را به یک موضوع اختصاص می دادیم و در کنار آن پرونده اصلی به حوادث روز و مسائل فرهنگی و هنری و اجتماعی می پرداختیم با مقدار معتنابهی شعر و داستان و نقد و دیگر مخلفات یک هفته نامه ادبی و فرهنگی. در یکی از شماره ها رفتیم سراغ موضوع بچه های دهه هفتادی. اسم پرونده را گذاشتیم: بومیان سرزمین دیجیتال. در مقدمه پرونده نوشتم:« از میان همه مسائل ریز و درشت مملکتی چرا دهه هفتادی ها؟ این توجه زود هنگام نیست؟ از ما بپرسید می گوییم دیر هم هست. آمده اند. پر زور و پر توان هم آمده اند و دارند به سرعت سلایق و دیدگاهایشان را به ما تحمیل می کنند. می توانیم مثل خیلی از اوقات خودمان را به ندیدن و نشنیدن بزنیم و بازهم مثل همیشه وقتی کار از کار گذشت هاج و واج بمانیم که چرا این طور شد؟ و گیرم بفهمیم چه باید کرد. چه سود؟ به قول انوری:

گفتم آب ار به جوی باز آید

ماهی مرده را چه سود کند

ما وقتی می فهمیم دهه هفتادی ها که هستند و چه می خواهند که کار از کار گذشته است. این پرونده کوچک تذکاری است به خودمان و دیگران تا بدانیم و بدانند اتفاقی بزرگ در راه است که باید آن را جدی بگیریم.»

بازهم به نظر می رسید که در مقام یک پیشگو حاضر شده ام اما موضوع پیشگویی و این حرف ها نبود. من به عنوان یک روزنامه نگار و بچه مردم در کف خیابان حضور داشتم. اگرچه به عنوان یک فرد و بیشتر به عنوان کسی که به شاعری متهمم به شدت دنیای شخصی خودم را داشتم. دنیای شخصی ای که بیشتر متعلق به دو سه دهه قبل از تولدم بود. شکل لباس پوشیدن و سلیقه فیلم دیدن و موسیقی گوش کردنم به هیچ وجه به هم نسلانم ربط نداشت. از همان نوجوانی غلامحسین بنان همدم تنهایی من بود و فیلم های فورد و زینه مان و کیمیایی سینمای مورد علاقه ام. چه گوارا و جمیله بوپاشا آدم های آرمانی ام بودند و کوه های سیرا ماسترا را بهتر از جنگل های مازندران می شناختم اما این سلیقه شخصی و دنیای شاعرانه من بود. من بچه کف خیابان بودم و سر و تهم را می زدند باید از توی کوچه ها جمعم می کردند. بعدها که روزنامه نگار شدم این عادت توجه به آدم های کوچه و خیابان در من باقی ماند. این علاقه به فرهنگ های بومی و کشف آداب و رسوم مردمانی که هم شکل من نیستند هم. در عین حال که سعی داشتم به هر قیمتی که شده فردیت خودم را حفظ کنم و تن به عادات فراگیر بس بسیاران ندهم می خواستم بدانم دیگران چه سوداها و آروزهایی در سر دارند. با این که ادبیات خودم را داشتم اما می خواستم زبان دیگران را و به ویژه زبان نسل پیش از خود و زبان نسل پس از خود را بفهمم چرا که این درک و فهم را نیاز ضروری کار یک روزنامه نگار می دانستم و می دانم. بعدها که سیاسی نویسی برایم جدی تر شد این ضرورت را بیشتر احساس کردم. نمی شود درباره مملکت داری و حکمرانی سخن گفت و در مقام منتقد حاضر شد بی آن که بدانی اکثر مردم چه می خواهند و چه نمی خواهند. در همان پرونده ای که برای دهه هفتادی ها تدارک دیدیم چند تن از دوستان یادداشت های خیلی خوبی نوشتند. دوستانی از چند نسل. یک مصاحبه هم با دکتر تقی آزاد ارمکی ترتیب دادیم تا در مقام جامعه شناس برای مان از ویژگی های دهه هفتادی ها بگوید. به این مقدار هم بسنده نکردیم و میزگردی با حضور چهار نفر از دهه هفتادی ها برگزار کردیم. چهار نفر که سه نفرشان را برای اولین بار می دیدم. بچه ها خیلی صریح و راحت درباره خودشان و علایقشان سخن گفتند. از نگاه آن ها به دین تا نحوه پوشش و حتی الفاظ رکیکی که در بین نسل آن ها رواج داشت حرف زدیم. آن میزگرد برای خود من آموخته های بسیار داشت. طبق معمول آن حرف ها را فقط چند همکار روزنامه نگار جدی گرفتند و هیچ یک از آن ها که باید آن حرف ها را جدی می گرفت جدی نگرفت.

این دو خاطره را گفتم تا بگویم بخش اعظمی از مشکلاتی که ما امروزه ما با آن درگیریم محصول عدم شناخت فرادستان از جامعه ایرانی است. آن ها مردم را به صورت عام و نسل جوان را به صورت خاص نمی شناسند. آن ها با زندگی مردم کاملا بیگانه اند. نه به شکل آن ها زندگی می کنند و نه حتی حاضرند گزارش روزنامه نگاران را از زندگی آن ها جدی بگیرند. آن ها در تاریخی سیر می کنند که جدای از خوب و بدش ربطی به زندگی عامه مردم و گرفتاری هایشان ندارد و درست به همین دلیل است که مدام با هر اتفاقی غافلگیر می شوند. آن چه این روزها در کف خیابان اتفاق می افتد با آن دو خاطره ای که گفتم ربط مستقیم دارد. اگر دوستان من در صدا و سیما مثل من با مردم سر و کار داشتند کاندیدای مورد نظر خودشان را پیروز قطعی انتخابات نمی دانستند و با روشن شدن نتایج آرای انتخابات شگفت زده نمی شدند. آن ها مردم را نه با ارتباط مستقیم و رو در رو که با تکیه بر نظر سنجی بی اعتبار سازمانی که در آن مشغول به کار بودند ارزیابی می کردند غافل از آن که آماردهندگان چیزی را به آن ها می گفتند که خوشایند آن ها باشد و نه حقیقت را. اساسا در سرزمینی که همه ندیم پادشاهند و نه ندیم بادمجان سخن گفتن از حقیقت چیزی شبیه شوخی است. آمار دهندگان خوب می دانند که بالادستی ها سخنی را می پذیرند که وضع موجود را گل و بلبل نشان دهد و به آن ها اطمینان خاطر دهد که همه چیز بر وفق مراد است. آمار دهندگان دیده اند فرجام حق گویان و منتقدان را، پس همان چیزی را خدمت بزرگ ترهایشان ارائه می دهند که خوش خوشانشان شود نه چیزی که خاطر نازنین آن ها را مکدر کند. جالب این که بالادستی ها با این که فرجام این آمارهای دروغین را بارها و بارها دیده اند باز هم از مواجه با حقیقت هراس دارند و کماکان ترجیح می دهند دروغ شیرین را بشنوند تا حقیقت تلخ را. در همین روزهای اخیر هم اگر دقت بفرمایید آن هایی که کاره ای هستند نمی خواهند حقیقت را بپذیرند. اهل نظر را نمی گویم. در بین اهل نظر از روان پریشی چون کچوییان که بگذریم حتی حداد عادل نیز فهمید که جامعه دوقطبی شده است و این دو قطبی شدن چه بلایی می تواند بر سر این سرزمین بیاورد. اما اهل سیاست را ببینید. اغلب آن ها کماکان رجز می خوانند و شعارهای تو خالی می دهند و فکر می کنند با هیاهو به راه انداختن و بگیر و ببند بیشتر می توانند مشکلات را حل کنند چنان که قبلا حل کرده اند. البته قبلا هم هیچ مشکلی را حل نکرده اند بلکه صرفا صورت مسئله را پاک کرده اند اما این بار با صورت مسئله پاک کردن راه به دهی نمی توان برد. اصلا دیگر صورت مسئله ای وجود ندارد. آن چه آن ها صورت مسئله می پندارند به قول آن رفیق قدیمی خود مسئله است و در هیچ جای دنیا مسئله را پاک نمی کنند بلکه مسئله را حل می کنند. اگر کسی در اوهام خود بخواهد مسئله را هم همانند صورت مسئله پاک کند خودش برای همیشه حل خواهد شد. مخلص کلام این که نسلی از راه رسیده است که سوداها و تمناهایش بالکل از جنس دیگری است. بخواهید یا نخواهید شما با این نسل سر و کار خواهید داشت. با انکار آن ها چیزی عوض نخواهد شد. با آن ها نمی توانید با زبان قهر و غضب سخن بگویید. اگر در تلویزیون برایشان رجز بخوانید و تحقیرشان کنید آن ها حرف هایتان را بی پاسخ نخواهند گذاشت. شما آن ها را نمی شناسید. یعنی اصلا زحمت شناخت آن ها را به خود نداده اید اما اگر از آن ها که این نسل را می شناسند بپرسید به شما خواهند گفت با چه کسانی طرف هستید. البته بسیاری از شما با این نسل سر و کار داشته اید. دست کم اگر نه در منزل خودتان در منزل خواهری یا برادری و اگر نه در منزل دوستی یا آشنایی دیده اید این نمونه ها را اما شاید خیالتان رسیده این نمونه ها استثنایند. خیر قربان! استثنا نیستند. مشتی هستند نمونه خروار. نسلی که می خواهد زندگی کند. به شیوه خودش. و به هر قیمتی.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا