خرید تور تابستان

رسانه ای تصویری در خدمت طبقات محروم

شهید‌العالم، عکاس بین‌المللی بنگلادش، می‌گوید تلاش کرده تا عکاسی را به رسانه‌ای متعلق به طبقات محروم جامعه تبدیل کند و به جای آن‌که کارگران را به گالری‌ها بیاورد، تمام شهر را به گالری عکاسی تبدیل کند.

گفت‌وگوی خبرآنلاین با شهید‌العالم، عکاس بین‌المللی بنگلادشی که درصدد است تمام شهرها را گالری کند

بیشتر عکاس‌‌ها مایلند در مکان‌هایی که در کانون توجه مردم قرار می‌گیرد، حضور داشته باشند. جایی که چهره مشهوری حضور دارد یا اتفاق مهمی دارد رقم می‌خورد. عکاس‌های حرفه‌ای و مشهور سعی می‌کنند از موضوع‌های حساس و جالب‌توجه مردم و رسانه‌ها عکس بگیرند و در قالب گالری در معرض دید علاقه‌مندان قرار دهند. اما شهید‌العالم عکاسی بنگلادشی است که به شکلی کاملاً اتفاقی وارد عکاسی حرفه‌ای می‌شود و برخلاف معمول، سوژه‌هایش را نه از هیاهوی رسانه‌ها و اخبار هر روزه که از روابط همدلانه و دوستانه با مردم پیدا و انتخاب می‌کند. او که مهمان پنجمین قسمت برنامه هم‌قصه بود، حرف‌های شنیدنی زیادی از دوران پرماجرای فعالیت حرفه‌ایش برای گفتن داشت. حرف‌هایی که می‌توانید در ادامه بخوانید.

اولین بار چه زمانی جنگ رو تجربه کردید؟ چند سال‌تان بود؟

بازه مهمی از زندگی من بود، فقط 15 سالم بود و داشتم اثر استعمار را می‌دیدم. این اولین باری بود که قتل عام را دیدم. این خیلی روی من اثر گذاشت. خیلی زود از کشور رفتم؛ ولی وقتی برگشتم امیدهای سال 1971 را با خودم داشتم.

بعد از آن ماجرا چه اتفاقی برای‌تان افتاد؟ از ادامه زندگی‌تان بگویید.

بعد از آن به انگلیس رفتم. در دانشگاه، شیمی می‌خواندم. خانواده‌ام درآمد نداشت تا خرج تحصیل من را بدهد؛ برای همین من دستشویی می‌شستم تا خرج سفر و درس خواندنم را بدست بیاورم. برای همین، در من احترام به طبقه کارگر به‌وجود آمد. من در کارخانه‌‌ای کار می‌کردم و شخصی به نام جیمی، رییس کارخانه‌ بود. او مثل ما کار می‌کرد؛ به‌صورتی که نمی‌شد تشخیص داد که چه کسی کارگر و چه کسی کارفرما است. همین موضوع روی من تاثیر گذاشت. بعد از آن در انگلیس وارد جنبش کارگری شدم و بعدش هم عکاسی را انتخاب کردم که البته می شود گفت که تقریباً اتفاقی بود.

از شیمی به عکاسی و فلسفه؟ گفتید که اتقافی بود.  می‌شود آن اتفاق را توضیح بدهید؟

برای رفتن به آمریکا بلیتی به دستم آمد که خیلی ارزان بود. نمی‌خواستم از دستش بدهم. به واسطه دوستی که با شرکتی تازه تاسیس ارتباط گرفته بود، این بلیت را به‌دست آوردم. فقط کیسه خواب و چادر داشتم. به آمریکا رفتم و به درخواست دوستم دوربینی برای او خریدم؛ ولی از دوربین استفاده کردم و کلی عکس گرفتم. در برگشت، دوستم گفت که دوربین را نمی‌خواهد؛ چون از آن استفاده شده است. برای همین به عکاسی ادامه دادم.

چطور به عکاسی حرفه‌ای تبدیل شدید؟ با همان دوربین؟ برای مخارج زندگی چه کار می‌کردید؟

کاری که می‌کردم این بود که درباره همه عکس‌ها، موضوع، شرایط و مشخصات عکس را یادداشت می‌کردم. حتی چون پول نداشتم، مواد شیمیایی ظهور را خودم تهیه می‌کردم. حتی بدون فیلم هم عکس می‌گرفتم؛ چون دوست داشتم! بعد هم در حال درس خواندن، درس هم می‌دادم؛ چون دوست داشتم و هم‌زمان پول هم در می آوردم.  بعد هم در یک استودیو کار گیر آوردم. این کارها هم برای این بود که پول در بیاورم و بتوانم عکاسی کنم. علاوه بر آن، به خیابان می‌رفتم و  به مردم می‌گفتم: «اجازه بدهید از بچه‌تان عکس بگیرم!» و همین طوری خیلی پول در می‌آوردم. همین‌جا بود که تصمیمم را گرفتم. همه می‌گفتند شما عکاس خوبی هستی و این آرام آرام به من این باور را داد که می توانم روی پای خودم بایستم.

در انگلیس ظاهرا پروژه‌ای با عنوان «طبقۀ مرفه انگلیسی» کار کردید. درباره این پروژه به ما بگویید که نگاه کلی حاکم بر آن و نگاه شما چه بود؟

سال‌های بعد بود که توسط دانشگاه ساندرلند انجام می‌شد. همه عکاس‌ها اروپایی بودند و من تنها غیر اروپایی آن جمع بودم. موضوع هم کار بود. نگاه من درباره کار، خیلی به نگاه استعمار زده‌ها نزدیک بود. برای همین، سعی کردم درباره مردمی کار کنم که بدون کار،  زندگی می‌کنند؛ یعنی نیاز مالی ندارند که کار کنند و پول در بیاورند. فکر نمی‌کردم این مردم با من ارتباط برقرار کنند؛ ولی شد و موفق شدم. مردمی را تصویر کردم که بدون کار کردن اینقدر پول دارند که زندگی می‌کنند. مرفهینی که در واقع استعمارگران واقعی بودند. به‌جز عکاسی، برای زندگی من هم تجربه خوبی بود؛ یعنی با سبک این آدم‌ها هم آشنا شدم. حتی توجه من به خانواده‌های بنگلادشی هم در این باب تقویت شد. یعنی سعی کردم در بنگلادش هم سعی کنم به زندگی بالایی‌ها هم نگاه کنم؛ چون همیشه نگاه عکاس‌ها به فقرا و طبقه پایین بوده است.

بعد از بازگشت به بنگلادش چه کردید؟

سعی کردم با ابزار عکاسی، مستندهایی از آن دوران را جمع‌آوری کنم؛ برای همین با بقیه فعال‌های اجتماعی ارتباط گرفتم. همچنین سعی کردم در خیابان‌ها با مردم همراه باشم و سعی کنم همه چیز را ثبت کنم. بعد از رفتن حکومت نظامی‌ها و با آمدن دموکراسی، باز هم سیاست‌مداران دوست داشتند فشار بیاورند و بر مردم سوار باشند. یعنی می‌خواهم بگویم که با رفتن حکومت نظامی‌ها و با وجود انتخابات، باز هم دموکراسی به معنای خودش استقرار پیدا نمی‌کند و من خیلی به این اعتقاد دارم.

می‌توانید بیشتر توضیح بدهید.

من  اصطلاحی دارم موسوم به «story tellers»؛ یعنی کسانی که صاحب رسانه هستند، قصه‌ها را از نگاه خودشان روایت می‌کنند؛ هر چیزی دوست داشته باشند می‌گویند و از چشم خودشان می‌بینند. همه رسانه‌های اروپایی و آمریکایی هم به همین شکل هستند و مردم بنگلادش را از نگاه «story teller»[ها] می‌بینند. ما در مقابل این‌ها،  DIRIK را راه انداختیم. غربی‌ها یک نوع نگاه به مردم دارند که به سایرین، «جهان سوم» می‌گویند؛ ولی من از این کلمه استفاده نمی‌کنم. من به کشورهای غیرغربی جهان اکثریت می‌گویم. به‌خاطر اینکه باور دارم که اکثریت دنیا هستند؛ ولی متاسفانه تاثیرشان در دنیا کم است؛ یعنی بر خلاف دموکراسی، آن‌ها را بازی نمی‌دهند و در سازمان‌های جهانی هم همین‌طور است؛ یعنی مثلا سازمان ملل دست غربی‌‌هاست و جهان اکثریت کمتر در آن تاثیر دارند. ما در پاتشالا که مدرسه عکاسی ما است هم همین نگاه روایت majority world یا جهان اکثریت را آموزش می‌دهیم. حتی پروژه «out of focus» را هم برای همین راه انداختیم.

چرا سعی نکردید در آژانس‌های عکس معروفی که در دنیا هستند نفوذ کنید؟ چرا نرفتید با آن‌ها کار کنید؟

ما «دریک» را راه انداختیم که روایت این story teller  [ها] را بشکنیم و روایت خودمان را از زندگی خودمان بگوییم، روایت majority world را از خودمان. به‌نظر من، اگر ما در آژانس‌های آن‌ها هم نفوذ می‌کردیم، در اول و آخر کار همه چیز را از دید آن‌ها می‌دیدیم؛ ولی باید روایت خودمان را بیان می‌کردیم.

ظاهرا نامه‌ای به World Press نوشتید و به آن‌ها گفتید که بهتر است اسمشان را به European Press تغییر بدهند! قصه آن را برای ما تعریف کنید، چه شد که همچین چیزی به ذهن‌تان رسید؟

من در آن زمان خیلی با جهان بین‌المللی عکس ارتباط نداشتم؛ ولی وقتی عکس‌ها و مجله‌ها را می‌دیدم، این بود که همه خیلی euro centric هستند. سال 1993، وقتی نامه را نوشتم، بعد از چند روز، جواب نامه را دادند که ما قبلا به شما نامه داده‌ایم که بیاید اینجا داور باشید (البته من هیچ‌وقت این نامه را نگرفتم! و احساس می‌کنم این را گفتند که کم نیاورند) به من پیشنهاد برگزاری نمایشگاه در کشورم را دادند، که باید هزینه زیادی صرف می‌کردم. من 17 روز وقت داشتم که یک گالری بسازم. باید هرطور شده پول را جور می‌کردم و بعد قبول می‌کردم که نمایشگاه world press را در گالری نداشته‌ام برگزار کنم! من به مسئول world press گفتم که چند دقیقه بعد، دوباره با من تماس بگیرد تا خبر قطعی را بگویم، آن روزها ما تلفن بین‌المللی نداشتیم. در این فاصله، به دوستم که معمار بود زنگ زدم و قصه را تعریف کردم. او شوکه شد؛ ولی گفت برایت انجام می‌دهم، به شرطی که پول داشته باشید و معطل پول نشویم. من به او گفتم باشد؛ اگر بخواهید فردا صبح شروع کنید، چقدر پول در اول کار می‌خواهید، او گفت حدود 1000 دلار. من به دوست دیگری زنگ زدم و او گفت می‌شود که از صندوق آن‌‌‌‌‌‌ها بگیریم؛ ولی چون زمان‌بر بود، او خودش این پول را به ما داد تا کارهای اداری را انجام دهد و بعد که از World press به من زنگ زدند، من به آن‌ها گفتم که آماده برگزاری هستیم! درحالیکه هیچ چیز نداشتیم! بعد، مسوولان کشوری را به دفتر کارم و کارگاهی که قرار بود تبدیل به نمایشگاه بشود، آوردم و به آن‌ها گفتم که قرار است چه کار بزرگی انجام دهیم و چه اتفاق بزرگی برای بنگلادش می‌افتد. آن‌ها ذوق زده شدند؛ ولی گفتند که نمایشگاه کجاست! من به آن‌ها گفتم همین‌جا که ایستاده‌اید! یعنی دقیقا وسط یک محوطه خرابه! آن‌ها فکر می‌کردند دیوانه شدم؛ ولی من توانستم کار را با کمک دوستانم تمام کنم. روزی که آن‌ها آمدند هنوز دیوارها خیس بود! و در روز افتتاحیه من سخنرانی را کش دادم تا عکس‌ها همه نصب شود! رهبران احزاب را دعوت کردم و این تنها باری بود که رهبران احزاب در یک مراسم کنار هم نشستند؛ چون همیشه با هم دعوا داشتند. من در آن گالری و در سال‌های بعد در هیئت داوری بودم و همکاری می‌کردم. این خودش یک چالش بود. من در کل تاریخ آن‌ها، تنها غیر سفید پوست بودم!

جشنواره‌ای به نام چوبی ملا برگزار گردید، ظاهرا اولین دوره آن هم درباره جنگ 1971 بوده است، بازخوردش چطور بود؟ در باره شکل اجرا و برگزاری جشنواره صحبت کنید.

من در یک جشنواره فرانسوی شرکت کردم و دو نفر جوان را با خودم بردم. به عباس عطار، (عکاس ایرانی) که آن زمان‌ها رییس مگنوم بود گفتم که آن‌ها را ببرد و با مگنوم آشنا کند. بعد به ذهنم رسید که چون نمی‌توانم همه دانش‌آموزانم را به جشنواره ببرم، جشنواره را به خانه خودشان بیاورم و دنیا را به بنگلادش بیاورم. من سعی می‌کردم نگاه‌های خیلی متفاوت و متناقض را در کنار هم در چوبی ملا جمع کنم و این روی پاتشالا هم تاثیر گذاشت.

این روزها هم این جشنواره در همه زمینه‌های عکاسی فعالیت می‌کند. من در این جشنواره، عکس‌ها را در سطح شهر هم نمایش دادم. از اول هم همین نگاه را داشتم. چون مردم طبقه کارگر به گالری نمی‌آیند؛ برای همین از روز اول، گالری را به شهر بردیم. ما می‌خواستیم عکاسی در درون ما محدود نشود و عمومی باشد. عکاسی فقط به زبانی بیان می‌شد که عکاس‌ها بفهمند؛ اما من می‌خواستم همه، متوجه عکس بشوند. حتی اگر فهم هنری ندارند ارتباط برقرار کنند. برای همین، علاوه بر سطح شهر، حتی در تلویزیون هم برنامه گذاشتیم. الان هم برنامه‌های عکاسی در تلویزیون هست که دانشجویانم انجامش می‌دهند. یک کار دیگر این بود که سعی کردیم بچه‌های روستایی را هم آموزش دهیم و خیلی سختی و هزینه داشت؛ ولی موفق شدیم. ما نمایشگاه‌های زیادی در این مکان‌ها برگزار کردیم و خیلی موفق شدیم.

به نظر می‌رسد آژانس عکاسی و مدرسه و جشنواره‌ای که راه انداختید، یک‌جور مبارزه با نگاه غالب در دنیای عکاسی هستند، مخصوصا وقتی به پروژه‌هایی مثل Out of Focus  که تعریف کردید نگاه می‌کنیم، این احساس تقویت می‌شود، آیا این برداشت ما می‌تواند درست باشد؟

ایده من در به وجود آوردن drik این بود که می‌خواستم روابط قدرت را به هم بزنم، در این پروژۀ out of focus، من فکر کردم سفیدها به کشور می‌آیند و از من با نگاه خودشان عکس می‌گیرند، من هم همین‌کار را می‌کنم‌؛ یعنی می‌روم از یک زن با نگاه خودم عکس می‌گیرم. برای همین برای زنان و دیگر گروه‌ها، کارگاه عکاسی گذاشتم که خودشان، این کار را بکنند. ولی مشکلی که بود این بود که آن‌ها فقط به موضوع جنسیت نگاه می‌کردند؛ برای همین، یک گروه از بچه‌های طبقه کارگر را هم آموزش دادیم که به مسأله طبقه هم نگاه بشود. البته مشکل‌مان، تجهیزات بود که باید برای بچه‌ها تهیه بشود و هزینه این کار. یک NGO و یک مدرسه هم کمک کردند، من پنج پسر و پنج دختر را انتخاب کردم. یکی از عکس‌هایی که گرفتند یک بچه سوخته در کارخانه بود. یک دختر 10 ساله به اسم «مالی» باور داشت که می‌تواند با عکاسی از صاحب کارخانه که بر اثر آتش‌سوزی و ظلم او خیلی‌ها آتش گرفتند و مردند، او را به زندان بیاندازد. این برای من مهم بود که او تاثیر عکس را تا این حد می‌دانست. این دختر، امروز عکاس خوبی شده و به من در کارهایم کمک می‌کند.

ظاهرا شما درباره همین آتش‌سوزی در کارخانه یک نمایشگاه عکس برگزار کردید. راجع ‌به آن توضیح می‌دهید؟

من زمان آتش‌سوزی در کشور نبودم و کار تمام شده بود؛ برای همین، درباره اثرهای باقی مانده، عکس تهیه کردم؛ مثلا اثر یک دست روی دیوار سوخته و کارهای اینجوری، از کارخانه سوخته عکس تهیه کردیم و بیلبوردهایی را که شرکت برای تبلیغاتش اجاره می‌کرد ما روی همان‌ها، عکس‌هایی که داشتیم را زدیم. از کسانی که در حادثه آسیب دیده بودند عکس گرفتم، از آدم‌های سوخته، من صدای گریه افراد باقی مانده را هم ضبط کردم و در نمایشگاهم به نمایش گذاشتم و خیلی اثر گذاشت. دولت، پلیس را فرستاد که جلوی کار ما را بگیرد؛ اما موفق نشد‌ چون هیچ توجیه قانونی نداشتند؛ اما خیلی ما را اذیت کردند.

ماجرای نمایشگاه Crossfire  را برایمان بگویید، با توجه به سخت‌گیری‌های دولت، چطور توانستید چنین نمایشگاهی را، راه بیندازید؟

من گفتم که انتخابات آزاد، لزوما به دموکراسی منجر نمی‌شود، دولت، یک گروه نظامی را حمایت کرد که این‌ها بعدا دردسر شدند. مردم را می‌گرفتند و این‌ها بی‌دلیل در تیرباران کشته می‌شدند. این معضل بزرگی شد. خیلی‌ها کشته شدند، هزاران نفر. مردم، همه چیز را می‌دانستند، من نمی‌خواستم مردم را آگاه کنم، می‌خواستم احساس‌های آن‌ها را تحریک کنم. من مطالعه‌های موردی عمیقی داشتم، سعی کردم زندگی آن افراد کشته شده را در لحظه آخر احساس کنم؛ برای همین فهمیدم که همه در نیمه شب کشته شدند؛ برای همین، عکاسیِ من در نیمه شب و به کمک چراغ‌قوه که اثرش در عکس دیده بشود، انجام شد. ما می‌دانستیم دولت این نمایشگاه را می‌بندد. آماده این موضوع بودم، با من خیلی تماس گرفتند که نباید این کار را بکنید و آن‌ها تهدید کردند و … و وقتی پلیس آنجا آمد، ما آماده بودیم. افتتاحیه ما، در خیابان انجام شد؛ به‌صورتی که من دستبند در دستم داشتم و آن را به‌صورت نمادی برای افتتاح نمایشگاه باز کردند. من هم یک مصاحبه اسکایپی با یک نفر در فرانسه انجام دادم که پلیس شوکه شد که ما این همه کار آماده داریم؛ چون تهدید کرده بودند و انتظار نداشتند ما این همه تدارک ببینیم. ما می‌دانستیم که آن‌ها اجازه نداشتند آنجا را ببندد؛ برای همین به دادگاه رفتیم و سریع پرونده تشکیل دادیم و در نهایت توانستیم یک روز نمایشگاه را داشته باشیم که خیلی جمعیت آمد و مردم خیلی آمدند و طوماری هم به نمایندگی از کشته شدگان، امضا کردند. این باعث شد نرخ این تیرباران‌ها خیلی کم بشود. یک چیز جالب این بود که من سعی کردم با پلیس‌هایی که آنجا هم هستند و می‌خواهند مزاحم بشوند صحبت کنم و آن‌ها را درباره این کار روشن کنم.

  برای شما بعدا دردسری ایجاد نکردند؟

دولت قبل از این سعی کرد برای من مشکلاتی به وجود بیاورد. از سال 1996، در انتخابات، نیروهای نظامی داشتند دخالت می‌کردند. همه فعال‌های اجتماعی اعتصاب کردند که مبارزه کنند. پدر من در بیمارستان بود و وقتی داشتم به خانه برمی‌گشتم، راه من را بستند، به من هشت بار چاقو زدند و عکس‌های آخری که از پدرم داشتم و در دوربین بود بردند، لپ‌تاپم را بردند. یک سایتی هم داشتیم به نام Bangla rights که در مورد حقوق بشر بود که  درباره نیرهای نظامی یک مقاله نوشتیم، (در کشور ما هیچ چیزی نباید درباره نیروهای نظامی بگویید) و فردایش همه خطوط تلفن را قطع کردند و دو سال و نیم بدون تلفن کار می‌کردیم.

در پایان، فکر می‌کنید عکاسان سایر کشور‌ها چطور می‌توانند از شما الهام بگیرند؟

 

ما سعی کردیم با ارائه کارهای‌مان در کشورهای مختلف، به فعالان اجتماعی این انگیزه را بدهیم که آن‌ها هم می‌توانند شبیه همین ایده‌‌ها را در کشور خودشان پیاده کنند. مثلا درباره همین نمایشگاه Crossfire، درست است که موضوع خاصش فقط درباره بنگلادش بوده  است؛ ولی به‌طور کلی به همه جای دنیا مربوط می‌شود. به‌همین دلیل ما یک نسخه همراه از این عکس‌ها در یک پکیج آماده کردیم که در چندین کشور مثل پرو و استرالیا و… ارائه شد و همین باعث شد که فعال‌های اجتماعی، این ایده را در کشور خودشان درباره مشکلات خودشان پیاده کردند.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا