اندر نمردن آن عاشق…
سعید محبی در یادداشتی نوشت:
این را بیست و هشت سال قبل نوشتم. عنوان ش این بود: اندر نمردن ان عاشق.
با شنیدن خبر در گذشت زنده یاد بازرگان، از هیاهوی کار و درس و غربت یکسره پرتاب شدم به دنیای روشن خاطراتی که زیسته بودم.
یاد بعضي نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دلتنگي،
سويشان دارم دست
جرأتم ميبخشد
جلال آل احمد که درگذشت (شهریور 1348) 17 ساله بودم. رفتن او در چشم من و هم نسلان من شکوه موجی بود که ناگهان فرو می نشست. خیلی جوان تر از اینکه مرگ عزیزی چون آل احمد، احساس تنهایی را در او بیدار کند یا بفهمد پیمودن راه بدون «دلیل راه» گام نهادن در ظلمات است. آن روزها جلال، نه به دلیل دانش و تخصص اش که ادعایی هم در این زمینه ها نداشت، بلکه بیشتر به اعتبار صراحت و صداقت و شجاعت و هوشیارتر بودنش «خضر راه» بود. و اصلا معیار بود. اگر جلال زنده مانده بود لابد اول هوشیارتر می شد و خودش را اصلاح می کرد و بعد خیل اصحابش را.
افسوس که زود رفت و آنقدر نماند که آثار فقط «روشنفکر معترض» بودن را ببیند و نقدها را بشنود و بیشتر بیاموزد. و مثل مرادش خلیل ملکی، با تامل و حوصله بیشتری بیندیشد و اظهارنظر کند. باری، آن روزها روشنفکران حرفه ای که اغلب «توده ای تبار» بودند، تازه داشتند پوست می انداختند. یا توبه نامه می نوشتند. بعضی به شاه و بعضی به خلق و به پرولتاریا. علمای علوم انسانی و اجتماعی و سیاسی و ادبی هم حداکثر پژوهشگر و ویراستار بنگاه نشر و ترجمه دولتی یا بنیادهای فرهنگی و موسسات تحقیقاتی بودند که تحت ریاست عالیه شهبانوی هنرپرور! یا فلان شاهدخت و شاپور و امثال آنها اداره می شد. در این میان چند تنی بودند که جان خود را به شعله ای بدل کرده بودند در چراغدان آگاهی، و در گوشه و کنار آن برهوت سیاهی و تباهی نور می افشاندند و راه را، باری و گاهی، روشن می کردند. در این شعله زار، شعله جلال گرم و گیرا بود.
درست 10 سال بعد در شهریور 1358 آیت الله طالقانی درگذشت. تازه اول راه بودیم و بیش از هر زمان دیگر «دلیل راه» می خواستیم. با رفتن او یکباره موج دلهره برخاست. اما کم کم در امیدهای انقلاب، آرام گرفت. با رفتن آیت الله طالقانی حس ستایش و دریغ در من – و هزاران دیگر از نسل ما – ماند و راه خود را در شعری پیدا کرد به اسم «والنازعات» که به قول منتقدی، ترکیب حماسه و مرثیه بود و همین را بر پیشانی این شعر نوشت و چاپ کرد.
و بعد بهمن 1373 با رفتن مهندس بازرگان احساس ستایش و دریغ همراه نوعی ترس و تعلیق آمده است. ترس از تاریک شدن آسمانی که ستاره هایش یک به یک افتد و از برجی که دیده بان هایش رفته اند. و ترس از گرداب هائل و بیم موج و از شب. شب بی ساحل. و حسّ تعلیق به خاطر شب تیره و بی دستاویز. به کجای این شب تیره بیاویزم … و بخاطر صداقت زلالی که دیگر نیست و نجابت ارجمندی که غروب کرده است. راستی این چه احساسی است؟ میان سالی بدترین سالهای عمر است، سالهای بلاتکلیفی و دلهره. نه شور جوانی هست که حریف اندوه گزاریها شود. نه ایام پیری رسیده که بتوان تلخی روزگار را با شیرین زیستن در خاطرات، تحمل کرد. این ترس و تعلیق بس آزار دهنده است. اما باید بر آن غالب شد. پس آنچه از دست رفته و دیگر نیست، گو نباشد. دریغ و درد که نیست. اما امید که هست. «تا شقایق هست، زندگی باید کرد.»
***
خبر را در غربت شنیدم. غربت عوالم خودش را دارد. آدم، در غربت حساس تر و شکننده تر می شود. از دلتنگی های معمولی شروع می شود تا غم مهجوری. بیش از هر زمان دیگر، خاطرات هجوم می آورد. ابر خاطرات، سراسر آسمان دل را پر می کند. تا به سرانگشت کدام تداعی و کجا ببارد. عصر رفتم کنار ساحل. تنها جایی که این شهر غریبه را وصل می کند به سرزمین آشنا. به دریا. من و دریا، هر دو از هم انباشته بودیم. من و مه و دریا هر سه به هم پیچیده. همچون کلافی. و نشسته بودیم روی شن های ساحل. و “مه، رنج واژگونه دریا” بود. برخاستم که برگردم به خانه. کلاف مه هم با من برخاست. در راه که برمی گشتم، کسی می خواند : «… به شکوفه ها به باران – برسان سلام ما را …» رادیو خبر می پراکند: «مهدی بازرگان اولین نخست وزیر دولت انقلابی ایران، امروز در فرودگاه زوریخ درگذشت…» غافلگیر شدم. گوینده منتظر نماند تا شنونده که من باشم، ثقل خبر را هضم کنم. خبر را تا آخر خواند. و تا من به خودم بیایم داشت قیمت سهام بورس لندن و نیویورک و پاریس را می داد. البته خیلی هم لازم نبود که خبر را تمام کمال شنیده باشم. ته مانده پژواک نامنظم کلماتی که در پس سامعه ام قیقاج می رفتند، کافی بود تا بفهمم گوینده رادیو چه حرفهای مربوط و نامربوطی را به هم بافته تا کار اطلاع رسانی اش را به درستی انجام داده باشد: «ناراحتی قلبی …، دموکراسی….، لیبرال…، دکتر مصدق…، حقوق بشر….، گروگانگیری…، آیت الله [امام] خمینی، استعفا..، جنگ..، گام به گام و … » کلماتی بود که در آن چند لحظه غافلگیر شدن من، ادا شده بود و هنوز پژواک داشت. انواع جملات را می شد با این کلمات ساخت، گرچه همان جمله اول کار را تمام کرده بود. آن کلاف مه گشوده بود «و لاجرم بارانی آرام و پردوام در پی…» آسمان بی دریغ و بخشنده بوده و اندوه، فروتن و مهربان به خانه رگها رخصت می جست. و سکر رنج، آرام آرام رخوت می آورد. به جایی خوانده می شدم. مکاشفه ای در غربت. فضائل بی همتای سکوت در تنهایی (به قول هانری کربن). و این شعر سهراب سپهری: «هر کجا هستم، باشم – آسمان مال من است … چه اهمیت دارد گاه اگر می روید قارچهای غربت.» کناری ایستادم. کلاف گوریده مه، باز هم لایه به لایه می گشود. ومن را با خود می برد. تا جوانی و حالا میان سالی. نام جوین تنهایی زیر دندان ناتوانی. نام گذاری ها بند گرانی است بر عقاب خیال. خود را می سپرم به دست حسّ اکنون. «حال». صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق. چه اهمیت دارد که اسم این احساس چیست؟ احساس اشغال شدگی از هجوم خاطرات دور. خیلی دور و مرور سریع آنها تا امروز. طبیعی ترین احساس و عکس العمل در برابر خبر مرگ دوستان و عزیزان همین است. بازگشت سریع به انبان ذهن و مرور آنچه بر تو با او گذشته. به خانه می رسم. آسمان هنوز بخشنده است و می بارد. «انگشتی بر کلاف گوریده مه – و لاجرم بارانی آرام و پردوام، در پی»
***
من بازرگان را بیش از چند بار ندیدم دوست نزدیک و همرزم مبارزاتی او هم نبوده ام. «نهضتی» هم نیستم. اما به عنوان یکی از آدمهای نسل سالهای 1350 – 1340 که بازرگان بر گردن آنها حق تعلیم دارد، لازم می دانم ادای دین کنم و حق او را بگزارم. او برای بسیاری از هم نسلان من، هم آموزگار بود و هم دلیل راه. درباره زندگی سیاسی بازرگان دیگران نوشته اند و باز هم خواهند نوشت. دستشان درد نکند. اما نوشته هایی که از چهره خصوصی و کنش ها و رفتارهای شخصی شخصیت های بزرگ پرده می گیرد و میزان وفاداری صمیمیت آنها را درباره حرف هایی که یک عمر زده اند، نشان می دهد پر جاذبه تر است. به همین جهت من نوشته زیبا و عاطفی دختر بازرگان (خانم زهرا بازرگان) را به نام «دلم برای پدر تنگ شده» (ضمیمه «ایران فردا» – اسفند 1373) یا «طرح یک زندگی» که خانم پوران شریعتی رضوی همسر دکتر شریعتی، درباره عوالم شخصی و خصوصی وی نوشته، بیشتر دوست دارم.
باری، حالا به قول گلستان “سی سال و بیشتر” و به قول من چهل سال و بیشتر از آن روزها می گذرد! روزی که برای اولین بار بازرگان را شناختم یکی از روزهای ماه رمضان بود که به زمستان افتاده بود. سال 1347. هوا حسابی سرد بود. و من 16 – 15 ساله بودم. موی بر صورت روییده و نروییده. و سالهای آخر دبیرستان را همراه با دوست دیرینه سیدمهدی طالقانی (فرزند آیت الله طالقانی) که هم کلاس من بود، در دارالفنون می گذراندم. آن روز غلامرضا امامی (رضا) مرا به مسجد هدایت برد که بعد از نماز ظهر و عصر جلسات سخنرانی برگزار می شد. زنده یاد استاد محمد تقی شریعتی، شهید باهنر از جمله سخنرانان بودند. و با این غلامرضا امامی رفیق گرمابه و گلستان بودیم. چند سالی از ما بزرگتر بود. و در چشم ما او بود که از همه چیز خبر داشت و با علم رجال وسیعی که داشت، همه را می شناخت و می شناساند. برای ما پنجره ای بود که به دنیای بزرگترها و خصوصا به عوالم اهل نظر و قلم باز می شد. همه، دنیای ارجمندان و دنیای نجابت ها. (مدتی است در کنجی خزیده. در مغیبات به سر میبرد. اما هر از گاهی، از قلمی که میزند هنوز علایم حیاتی اش پیدا میشود. پایدار و شاد زیاد! به صیغه دعا). از جمله محافلی که سر میزدیم مسجد هدایت بود. گاهی هم کافه فیروز در نادری. پاتوق اهل قلم و روشنفکران. رضا یک روز ماه رمضان در مسجد هدایت گفت: «اون آقا را می بینی نشسته صف جلو عبا به دوش دارد … همان که ریش پروفسوری مختصری دارد… مهندس بازرگان است. تازه از زندان آزاد شده با آقای طالقانی زندان بودند. نهضتی است استاد دانشگاه هم هست. زمان دکتر مصدق جزو جبهه ملی بودند … که انگلیسی ها را از پالایشگاه آبادان خلع ید کردند و بیرون کردند … چند تا هم کتاب نوشته …»
نه من می پرسم و نه او توضیح می دهد که نهضتی یعنی چه. اما مصدقی بودن بیش از هر چیز توجهم را جلب می کند. از بین چهره هایی که هر روز در مسجد هدایت می بینم، این یکی ماندگارتر می شود. مهندس مهدی بازرگان با جمجمه ای نسبتا بزرگ صورتی استخوانی و با صورتی مثلثی شکل و چهره ای جدی و با اعتماد به نفس که احترام مخاطب را بر می انگیزد. و چشمهایی که نگاهی عمیق و نجیب از آن می تراود. صمیمی و فروتن و مبادی آداب. بعدا درمی یابم که هم استاد دانشگاه است و اهل دین و سیاست. و زندان هم رفته. اینها، برای اینکه ذهن جوانی 16-17 ساله را به کلی اشغال کند، کافی بود! شخصیتی مثال زدنی از آشتی علم و دین که آن روزها موضوع روز بود. مبارز و زندان رفته. و مصدقی که احترام زیادی در ما بر میانگیخت. اینطوری بود که بازرگان کم کم رفت و در ردیف الگوهای نسل ما خوش نشست.
در آن روزها وقتی به سخنان او گوش می دادیم یا کتابهایش را می خواندیم، دریچه های جدیدی یک به یک در چشم انداز ما باز می شد. یاد می گیریم که تعصب کور است. ایمان از شک می گذرد. یاد می گیریم لا اکراه فی الدین چه سخن بلندی است. باید وسیع باشیم. با افق های باز. حصارهای کودکی و نوجوانی یک به یک فرو می ریزد. محیط خانه و مدرسه، با پنجره هایی که یکی پس از دیگری به سوی آگاهی و عصیان باز می شود، برای ما کوچک و تنگ می شود. این است حال و روز ما در آن سالهای دهه 1350. که به دانشگاه (دانشکده حقوق) که رفتم و بیشتر به این عوالم نزدیک شدم. دهه 1350 دهه مبازره بود. و دهه سخنرانیهای دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد.
نسل ما در آن سالها، هم کتابهای آل احمد و سارتر و آندره ژید و کامو و نگاه و یاس فلسفی دکتر رحیمی و عزاداران بیل ساعدی و شعرهای نیما و فروغ و اخوان و شاملو را می خواندیم، و هم تفسیر پرتوی از قرآن و تفسیر نوین و هم احیای فکر دینی در اسلام نوشته اقبال لاهوری را و هم راه طی شده بازرگان را. هم جنگ شکر در کوبا، سپید دندان، مادر، خوشه های خشم، نان و شراب و نسخه تایپی مغضوبین زمین (قانون) و خاطرات چه گوارا را می خواندیم، و هم انتظار، مذهب اعتراض، امت و امامت، حسین وارث آدم و سایر سخنرانیهای دکتر شریعتی را که یکی پس از دیگری به صورت جزوه چاپ و منتشر می شد. هر کدام از اینها، در چشم ما عطشناکان آگاهی و عصیان زدگان جوانی، یک تیپ و یک الگو می سازند. به قول مخملباف، گاه می شد که در یک روز، همه با هم یقه آدم را می گرفتند و ردیف جلوی ما می نشستند! با اینکه هر کدام از چیزی حرف می زدند – از ادبیات و فلسفه و دین و شعر و مبارزه – اما شگفتا که همه از «یک چیز» می گفتند از انسان و شرف انسانی. و ارجمند زیستن. از آگاهی و شکوه آگاهی و مسئولیت ناشی از آن. و اینها به راحتی کنار هم می نشینند. مجموعه ای از فکر و احساس انسانی و تعالی جوینده. تراکم ایمان و آرمان. که تا سالها بعد ادامه یافت. و تا اواسط 1356 که کمیته حقوق بشر برای اول بار در ایران تشکیل شد. به همت بازرگان و عده ای دیگر از جمله علی اصغر حاج سید جوادی که هفته نامه جنبش را در میاورد و استاد ما دکتر ناصر کاتوزیان هم تقریبا در همه شماره های آن مقاله داشت. اما آن روزها نام و فعالیت بازرگان بعنوان یک شخصیت سیاسی ملی و یک شخصیت مذهبی بیشتراز دیگران مطرح بود. اینها بود تا تا بهمن 1357 و تشکیل دولت موقت و انتصابش به عنوان نخست وزیر. و تا امروز.
***
و حالا «چهل سال و بیشتر» از آن روزها می گذرد. و بازرگان در میان ما نیست (نیست؟). چهره نجیبش همچنان بر ایوان خاطره نشسته. گفته ها و شنیده ها و خاطرات را می کاوم و اینها که ماندگارترند، می نویسم.
وقتی در آبان 1346 از زندان آزاد شد، آل احمد گفته بود برویم دیدنش و غلامرضا امامی مامور شده بود ترتیب کار را بدهد. تلفنی زد و قرار گذاشت. و جلال آمد به منزل بازرگان که خیابان ظفر بود و یک کتاب درباره نهضت «مالکم ایکس» در آمریکا که به زبان فرانسه بود. برای بازرگان آورد. خودش خوانده بود و حاشیه زده بود. به بازرگان گفت وقتی «مارتین لوترکینگ» را کشتند خشونت بین سپاهان شعله کشید. اما حالا با مرگ «مالکم ایکس» رهبر سیاهان مسلمان، عشق و ایمان است که آنها را به هم پیوند می دهد. بعد بازرگان دخترش را صدا کرد و کتاب را به او داد و جلال گفت: «ترجمه اش کنید. چاپش می کنیم.»
بازرگان هم یک جلد کتاب «خانه مردم» که سفرنامه حج یا خاطرات حج بود به جلال داده بود. و جلال از این اسم گذاری کتاب (خانه مردم) خوشش آمد و صحبت از همبستگی مسلمان ها در ایام حج کرد. خودش سفر حج رفته بود و «خسی در میقات» را درآورده بود. دیدارشان بسیار صمیمی بود. بازرگان شاد و سرحال بود. گویی سالهاست یکدیگر را می شناسند. با فروتنی به آل احمد گفته بود شما ما را شرمنده کردید که تشریف آوردید. دروغ نمی گفت. و جلال با همان حالت عصبی و مهربانش گفت: « شما زندانش را رفتید، شرمندگی اش مال ماها است، نه شما»
روبرو نشستن این دو چهره که متعلق به دو حوزه روشنفکری با دو نوع عوالم و علایق در آن روزها بودند، برای ما جوانها که داشتیم شکل می گرفتیم و الگو برمی داشتیم، چقدر معنی دار بود! بعدها، آل احمد خیلی پشتش را گرفته بود که بازرگان را بیاورید عضو کانون نویسندگان شود. و بازرگان از سر تواضع نمی پذیرفت و خود را نویسنده نمی دانست.
***
اهل انصاف بود و هر کاری که می کرد از سر اعتقاد بود. در ایام زندان به مناسبتی از فلاح به نیکی یاد کرده بود. و این فلاح در زمان خلع ید از مسئولین شرکت نفت بود و با بازرگان همکاری کرده بود. و حالا قائم مقام دکتر اقبال مدیرعامل شرکت نفت شده بود. این ذکر خیر و حفظ الغیب به گوش فلاح می رسد. به بازرگان در زندان پیام می دهد که اگر بخواهید می توانم اسباب عفو ملوکانه شما توسط شاه را فراهم کنم. بازرگان جواب داده بود که شما در زمان قضیه خلع ید، آدم پاک و خوبی بودید و ذکر خیر من از شما بر می گردد به همان قضایا. پاکی شما در آن روزگار پنهان کردنی نیست. اما حالا آلوده شدی و دلال مظلمه ای. و من هیچ نیازی به شفاعت شما و عفو ملوکانه شاه ندارم…
***
در دوران کوتاه (9 ماهه) نخست وزیری اش، جولان که نداد هیچ مدام با انقلابیگری های بی پایه در افتاد و جان بر سر آن نهاد و افسار نخست وزیری را رها کرد.. با اینکه به دنبال یک انقلاب روی کار آمده بود، اما هدف هایش از نوعی نبود که توسل به هر وسیله ای را توجیه کند. در اصول و ارزشها مورد اعتقادش استوار بود. منافع کشور را مقدم بر هر چیز می دانست. در نظر او صفت «اسلامی» برای انقلاب و جمهوری بسیار مهم و بسیار جدی بود. در همان اوایل انقلاب، روزی اولیای شرکت نفت با مشاورین حقوقی و فنی رفته بودند نزد او و مساله فسخ قرارداد کنسرسیوم را مطرح کردند و توضیح دادند که با توجه به اینکه هم شرکت نفت و هم اعضای کنسرسیوم نسبت به قرارداد نظراتی دارند و می خواهند در آن تغییراتی بدهند، بنابراین از نظر حقوقی می توان گفت قرارداد در یک وضعیت بلاتکلیف قرار گرفته. موقع خوبی است که شرکت نفت موضع بگیرد و اعلام فسخ کند. و اما اگر قرار است از قرارداد کنسرسیوم خلاص شویم، الان موقعیت خوبی است که اعلام فسخ شود و … بازرگان به عنوان نخست وزیر گفته بود مسائل حقوقی بجای خود محفوظ، اما از نظر من دو مطلب مهم وجود دارد؛ یکی اینکه اگر این اعلام فسخ ما را با اوضاعی شبیه مشکلات بعد از ملی شدن نفت و تحریم نفت ایران مواجه سازد، موافق نیستیم.
دوم اینکه این انقلاب مبتنی بر ارزش های اسلامی است و ما یک کشور مسلمان هستیم و به اصولی پایبندیم که مهم ترینش «وفای به عهد» است. بنابراین اگر از نظر حقوقی واقعا قرارداد وجود ندارد و منفسخ است، اعلام فسخ شود ولی اگر هنوز معتبر است، صحیح نیست که ما نقض عهد کنیم.
***
کمال جویی غیر از قهرمان پرستی است. نمی خواهیم و نباید از بازرگان یک قهرمان تمام و کمال و بی نقص بسازیم. او هم آدمی بود با قوت ها و ضعف هایش. اما زیبایی ها را باید ستود. بازرگان دو چهره داشت: یک چهره سیاسی و یک چهره فرهنگی. با اینکه اغلب سعی می کنند هر دو را ادغام کنند و چهره یک الگوی کامل از او بسازند، اما چهره فرهنگی بازرگان شاخص تر است. راه و رسم سیاسی بازرگان باید در پرتو همین چهره فرهنگی – دینی او تعریف شود. چهره بازرگان به عنوان یک سیاستمدار برجستگی های زیادی ندارد. بازرگان یک «معترض سیاسی آرمانخواه و تنزه طلب» بود تا سیاستمداری حرفه ای که برای تصرف قدرت طرح و نقشه داشته باشد.
سخنرانی ها و گزارشهای هفتگی اش به مردم که در طول 9 ماه نخست وزیری از تلویزیون پخش می شد بیشتر پند و اندرز یا گلایه و درخواست بود که از زبان ناصح مشفقی گفته می شد تا بیانات سیاسی نخست وزیر دولت انقلاب که آن همه چوب لای چرخ دولتش بود. و این، البته نقص کار او، هم بود و هم نبود. نقص کار او بود چون در برابر آن همه «ناممکن ها» که در برابر دولت قرارداشت طرح و برنامه برای «ممکن ها» نداشت و یا اگر داشت کافی یا عملی نبود. نقص او نبود چون بازرگان در چهره فرهنگی اش، یک روشنفکر دینی و یک دیندار روشنفکر بود. یعنی برآیند پیوند سنت و نوآوری بود. سنت می خواهد بماند و نوآوری آن را دگرگون می کند. سنت نگاهبان فرهنگ است و نوآوری پیش برنده آن. نوآوری ها اگر بهنگام و اصیل باشند (نه وارداتی و بیگانه) در بافت فرهنگ ریشه می دوانند و خود جزو سنت (فرهنگ) می شوند. از بین سنت ها نیز فقط آنها که آینده ای دارند می مانند. سنت آینده دار آن است که به نوآوری بهنگام و اصیل راه دهد و با آن ترکیب شود. چهره فرهنگی بازرگان نمونه ای از همین ترکیب سنت و نوآوری بود. از سنت ها، دین و ملیت و از نوآوری، علم و آزادی در او به هم پیوسته بودند و این پیوند بر بستری از صمیمیت و پاکی که در جان او نهفته بود برآمده بود. او مرد اخلاق بود.
شگفتا! آن روزها چهره سیاسی بازرگان بود که برای ما بیشتر جاذبه داشت. و امروز چهره فرهنگی او است که ماندگار شده و ما را به خود فرا می خواند. چهره سیاسی او، بیشتر به کار عبرت آموزی می آید. این جابجایی، از حقیقت مهمی خبر می دهد.
بازرگان از دین و اخلاق شروع کرد و هیچگاه از آن رونتافت. به واقع در تمام طول فعالیت سیاسی خود چه در زمان تشکیل نهضت مقاومت ملی با آیت الله طالقانی و زنجانی و دیگران و چه در زمان نهضت آزادی از همین موضع و مبدا بود که به مبارزه سیاسی و به امر سیاست پرداخت. بی جهت نبود که از وادی سیاست و ملک نیز به سلامت درگذشت و دوباره برگشت به همان آغازگاه. به دین و اخلاق و به اصل خویش.
اما در این رجعت نیز همچنان برآیند پیوند سنت و نوآوری بود. سخنرانی آخر او تحت عنوان «هدف بعثت انبیا» و نیز مکاتباتش با کیهان هوایی در سال 1373-1372 بهترین گواه آن است.
زندگی سیاسی و سیر و سلوک فرهنگی و فکری او، سراسر یک عبرت است. و هل من مذکّر. یکی از روشنفکران روسی در دوران اتحاد جماهیر شوروی گفته بود «ما یک تنه تجربه ای را از سر می گذرانیم که سود و عبرت آن عاید همه بشریت می شود.» آدمهایی مثل بازرگان در تاریخ، یک تنه کارهایی می کنند که ثمره اش هم برای نسل خودشان -گرچه دیر!- و مهمتر برای نسلهای بعدی است.
بی گمان، ارجمندانی چون بازرگان طنین پاکی و نجابت را در برهوت تاریخ، زنده و شنیدنی نگاه می دارند و نمی گذارند نومیدی و زشتی ریشه بگیرد و بپراکند. آنها با صادقانه و پاک زیستن، پاکی و صداقت را معنی کردند و با مرگ خود به زندگی معنی می بخشند. چراغ بازرگان در چراغدان دل هزاران از نسل آن روزگار و نسل های بعد برای همیشه روشن و فروزان است. فروزان تر باد.
مردن عاشــق نمی میراندش
در چراغی تازه می گیراندش
انتهای پیام