اصالت «شخص» یا اصالت «تشخیص»؟
آرمین منتظری در هم میهن نوشت: ملتها در وضعیت موجودیت طبیعی خودشان، مدام علیه یکدیگر در حال فعالیت هستند. حال در میان این درگیریها و رقابتها گاهی باهم متحد میشوند و گاهی آتشبس میکنند. در واقع، وضعیت حاکم بر جهان و روابط بین کشورها نوعی وضعیت هابزی است. به این معنا که وقتی هابز میگوید «انسان گرگ انسان است»، از جهتی میشود گفت که کشورها هم گرگ کشورها هستند. اساساً به همین دلیل و بهخاطر همین درگیریها و رقابتهای مداوم در طول تاریخ بوده که بشر همیشه دنبال یک صلح دائمی بوده و هست. اما این جستوجو، همواره ناموفق بوده و شکست خورده. ریشه و دلیل این شکست نیز در ذات انسانها، ترسهایشان، خواستههایشان و ماهیت شکلگیری گروههای بزرگ انسانها و ملتها است؛ ماهیتی که باعث میشود ترسها و امیال ملتها مدام بازتولید شده و در نتیجه آن، رقابتها و درگیریهایشان نیز مدام نو به نو شوند. درگیریها، از جنگ گرفته تا رقابت اقتصادی و سیاسی، نتیجه بدیهی و بیچونوچرای ماهیت و واقعیت ملتهایی است که از یکطرف مجبورند در کنار هم زندگی کنند اما درعینحال، لزوماً در همه زمینهها منافع مشترکی ندارند. اما این درگیریها چگونه شکل میگیرند؟ آیا این درگیریها صرفاً با تصمیم یک شخص و یا رهبر و رئیسجمهور کشوری رخ میدهند؟ آیا اشخاص در شکلدادن به این درگیریها، حرف اول و آخر را میزنند؟
خیلیها اعتقاد دارند که تاریخ جهان و تحولات بینالمللی طبق خواست شخصی رهبران سیاسی کشورها رقم میخورد و این رهبران تا حد زیادی آزاد هستند که هر تصمیمی دلشان بخواهد، اتخاذ کنند. اما اگر اینگونه بود، آنوقت تاریخ تحولات بینالمللی باید پر از بینظمی میشد. اما میدانیم که تاریخ یک نظم ذاتی دارد و اتفاقاً بهدلیل وجود همین نظم است که میتوان به تاریخ رجوع کرد و از آن درس آموخت. در واقع تاریخ الگوهایی را برای ما تصویر میکند. اما اگر بپذیریم که نقش افراد و اشخاص در شکلدادن این الگوها، برجستهتر از عوامل دیگر است، آنوقت تاریخ نظم خود را از دست میداد.
ماکیاوللی یکی از نظریهپردازهای فلسفه سیاسی مدرن بود. ماکیاوللی در کتاب «شهریار» توشتوصیههای خود را به حاکم وقت نوشته و در واقع اصول حکومتداری را دستهبندی کرده است. اما آیا ماکیاوللی واقعاً این توصیهها را خطاب به حاکم وقت نوشته است؟ آیا نمیشود از این توصیهها بهعنوان توصیههایی که زمان و مکان نمیشناسند و همیشه قابلتوجه هستند، یاد کرد؟ چراکه حاکمی که آنقدر اراده داشته باشد که توانسته باشد حاکم شده و حاکم باقی بماند، قاعدتاً از قبل باید اصول به قدرت رسیدن و حکومتداری را بداند. بنابراین چه نیازی داشته که کسی به او درس بیاموزد؟ بنابراین شاید بشود گفت که ماکیاوللی در کتاب شهریار لزوماً به حاکم وقت آموزش نمیداد، بلکه آنچه را که حاکم وقت از قبل میدانست به نسلهای آینده آموزش میداد. برای کسانی که میخواهند به قدرت برسند تا در قدرت باقی بمانند، کار از دو راه خارج نیست. یا موفق میشوند ماهیت قدرت را درک کنند و یا اینکه شکست میخورند. رهبران سیاسی همواره مجبور هستند با جامعه و مردم کشورشان روبهرو شوند و اگر بخواهند موفق باشند، مجبورند این واقعیت را آنگونه که هست درک کنند. اگر فرض کنیم که واقعیت را درک میکنند، بنابراین تصمیماتش هیچ ربطی به اراده پیشینیشان ندارد، بلکه به تشخیصشان در نتیجه واقعیاتی که میبینند، مرتبط است. بنابراین این تشخیص رهبر سیاسی است که به او میگوید چه باید بکند و چه نباید بکند. بنابراین کاملاً مشخص است که شهریار دوران ماکیاوللی و اساساً رهبران سیاسی آزاد نیستند که هر طور دلشان خواست عمل کنند و اساساً مسئول هستند که با چنین روشی دست به تصمیمگیری نزنند. چراکه چنین سیاقی در تصمیمگیری هم منافع خودشان را به خطر میاندازند و هم به جامعه آسیبمیزند.
البته نمیتوان اراده شخصی رهبران سیاسی را بهکلی نفی کرد اما میتوان گفت که تأثیرش در خصوص مسائل بنیادی چندان زیاد نیست. البته مسلماً رهبران سیاسی میتوانند حکومت را با رفتارهای تصادفی و خودخواهانه نابود کنند، اما واقعیت این است که رهبرانی چنین توهمی دارند که باعث میشوند فکر کنند فقط و فقط اراده خودشان حاکم است و ارادهشان هیچ تأثیرپذیری از واقعیتها و محدودیتهای اطرافشان ندارد، اساساً به قدرت نمیرسند چون لازمه رسیدن به قدرت این است که درک درستی از واقعیت داشته باشند.
هگل معتقد بود که وجه تمایز انسانها قدرت استدلال و درکشان از تعقل است و قدرت استدلال نیز از طریق تمدنها تکامل پیدا میکند. از نظر هگل، استدلال یا برهان، همان درک انسان از خودش و دیگران است. از دیدگاه هگل مسلماً شخصیتهایی هستند که تاریخ را تغییر میدهند اما قدرت این شخصیتها مبتنی بر اراده شخصی و امیالشان نیست بلکه مبتنی بر درک و نحوه تشخیصشان از زمانهای است که در آن زندگی میکنند و زمانهای که قرار است از راه برسد. بهعنوان مثال شخصیتهایی نظیر هیتلر یا ناپلئون آنقدر آزاد نبودند که هر کاری دوست داشتند، بکنند. آنها هم خودشان را تابع مجموعهای از ضروریات و محدودیتها میدیدند. این شخصیتها اثرات بزرگی در تاریخ داشتند، چراکه سعی کردند با شناخت شرایط و واقعیت اطرافشان به پیش رفته و به تشخیص رسیده و بر اساس همان تشخیص هم عمل کنند. حالا این تشخیص در برخی مواقع درست بوده و در برخی موارد غلط. بنابراین اینطور نبوده که هیتلر یا ناپلئون ناگهان یک روز صبح از خواب برخاسته و دستور حمله به روسیه را صادر کنند. همانطور که نمیتوان گفت که حمله روسیه به اوکراین، صرفاً با خواست درونی شخص پوتین و بر اساس امیال درونی او، صورت گرفت.
وانگهی اگر قرار بود همه رهبران جهان هر طور که دلشان خواست تصمیم بگیرند و هر روز صبح که از خواب برمیخیزند تصمیم جدیدی بگیرند، اساساً باب تحلیل روابط بینالملل کاملاً بسته میشد. رهبران سیاسی کشورها به قدرت میرسند چون درک میکنند چه کارهایی باید انجام دهند و از اختیاراتشان، آنطور که لازم است، در راستای منافع قدرت خودشان استفاده میکنند. روز سقوطشان هم زمانی است که تواناییشان برای درک ضروریات اقداماتشان از بین رفته و قوه تشخیصشان را از دست بدهند. در واقع کلید حفظ قدرت یک سیاستمدار این است که در مقابل ضروریات و واقعیات و محدودیتهایش تسلیم شود. یک سیاستمدار واقعی در مقابل واقعیات سر خم میکند. چون واقعیت پشت هر سیاستمداری را به خاک میمالد.
انتهای پیام