نقدی بر دیدگاههای دکتر برهانی؛ راه فروبسته!
/تأملی در باب سخنرانی جناب آقای دکتر محسن برهانی تحت عنوان «معمای قانون در نظام حقوقی ایران» و برخی از مواضعِ مرتبط ایشان/
دکتر بهنام مِدی، پژوهشگر علم حقوق در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، به نقد به دیدگاههای دکتر محسن برهانی، حقوقدان، پرداخته است که در ادامه میخوانید:
جناب آقای دکتر محسن برهانی، استاد محترم دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، اخیراً به همت مؤسسهی محترم فهیم سخنرانیای تحت عنوان «معمای قانون در نظام حقوقی ایران» کردند که علیالظاهر با استقبال روبرو شده است. از همین رو مناسب دیدم که بعضی نکات یا انتقادات را نسبت به مواضع آقای دکتر برهانی و به طور خاص اظهاراتشان در این سخنرانی مطرح کنم. به گمانم این سخنرانی تا حد زیادی سخنرانیِ جامعی است و ایشان هستهی اصلیِ دیدگاه و طرحشان و عمدهی مواضعِ خود را در آن بیان کردند، لذا مناسب دانستم که من هم عمدهی انتقاداتم به دیدگاه و مواضعشان را وارد کرده و نکات مدنظر خود را به رشتهی تحریر در آورم و از این طریق پرده از سویههای پنهان این نگاه برداشته و نوری بر جنبههای ناروشن آن بیندازم.
باید بگویم که برای آنکه جانبِ انصاف را رعایت کرده باشم دو بار سخنرانی را دیدم و شنیدم[1] تا نکتهی مهمی را فروننهم. در این نوشته بحث خود را در 9 قسمت پیش میبرم و تأملات و انتقادات خود را در باب سخنرانیِ استاد محترم و به طور کلی دیدگاه ایشان بیان میکنم.
1) نقطهی توافق و اشتراک: من قبل از آنکه وارد نقد و اختلافاتم با آقای دکتر برهانی شوم، نقطهی توافق و اشتراکم با ایشان را بیان مینمایم تا جانب انصاف را پیش از ورود به نقدهایم رعایت کرده باشم. ایشان معتقدند که ما به لحاظِ تحولات تاریخی در یک «سیکل» معیوب گیر کردهایم و نتوانستهایم راهحلی بیابیم تا از این سیکلِ معیوب، خارج شویم و تا زمانی که نتوانیم چنین راهحلی بیابیم این سیکلِ معیوب ادامه خواهد داشت. توضیحِ بیشتر آنکه ایشان معتقدند ما در چرخهای از قدرت گرفتنِ عقل/عرفگرایان و شریعتگرایان گیر کردهایم و نتوانستهایم به یک نقطهی تعادل بین عقل/عرف و شریعت برسیم و معتقدند که راهحلِ ایشان، ما را به چنین تعادلی میرساند.
من هم معتقدم که ما در «وضعیت معیوبی» قرار گرفتهایم، اما نه چرخهی عقل/عرفگرایان و شریعتگرایان، بلکه دورههای مکرری از اقتدارگرایی؛ یعنی ما از شکلی از اقتدارگرایی وارد شکلِ دیگری از اقتدارگرایی میشویم و نمیتوانیم یا نتوانستهایم راهی برای خروجِ از آن بیابیم. حداقل تاریخِ یکی دو سدهی اخیر چنین نشان میدهد. آنچه گفتم در حقیقت، همزمان هم نقطهی توافق من با آقای دکتر برهانی است و هم یکی از نقاط تفاوت یا اختلاف و افتراق. البته تفصیل این موضع من نیازمند موقعیتِ دیگری است.
در ادامه وارد نقدهایم به ایشان میشوم.
2) آشفتگیهای مفهومی-روششناختی
به گمان من، سخنرانی آقای دکتر برهانی و دیگر مواضعِ ایشان، دچار آشفتگیهای مفهومی و در عین حال روششناختی است. به عنوان مثال، ایشان در توصیف دوگانهی مورد نظرشان، عقل را با عرف و آن دو را با خواست مردم یکی میگیرند، ولی مشخص نیست با چه معیاری میتوان اینها را یکی دانست. مشخص نیست که منظورِ ایشان از عقل چیست؟ همچنین مشخص نیست با چه معیاری میتوان عقل را همان عرف دانست و آن دو را با خواست یا ارادهی مردم یکی قلمداد کرد. همین جا باید اشاره کنم که در دموکراسیها اصولاً مسأله، عقل نیست، بلکه مسأله، حقوق و ارادهی مردم است، ولو آنکه این اراده، مغایر با ضوابط و مضامین عقل باشد. اتفاقاً عقلگرایی در سیاست به دموکراسی منجر نمیشود و بلکه به شکلی از نخبهگرایی یا آریستوکراسی میانجامد. نمونهی بارز آن افلاطون بود که اگرچه عقلگرا بود، اما طرفدار دموکراسی یا خواست مردم نبود. بنابراین به نظر میرسد که آقای دکتر برهانی صرفاً مفاهیمی را در کنار هم قرار دادهاند تا طرح خود را پیش ببرند، بیآنکه به تفاوتهای جدی و مهمِ آنها توجه کنند و روشن است که با این آشفتگیها، بار ما بار نخواهد شد.
همین آشفتگیِ مفهومی (و البته روششناختی) است که باعث میشود دورهی پهلوی از نظر ایشان دوره یا نماد عقل/عرفگرایی باشد. اما «اینهمانیِ» فوق، وضعیتِ آقای دکتر برهانی را بغرنج میکند. سوال این است که آیا دورهی پهلوی دورهی برقراریِ خواستِ مردم و توجه به آن بود؟ آیا کشفِ اجباریِ حجاب با خواست مردم بود؟ آیا حذفِ پنهانی قوانینِ شرعی از کُد قانونیِ آن دوره با خواستِ مردم بود؟ اساساً مگر پهلوی به خواست مردم راه میداد؟ بعید است بتوان به این سوالها پاسخ مثبت داد و عدمِ پاسخِ مثبت به این سوالها نشان میدهد که اینهمانیِ فوق تا چه اندازه ناروا و خامدستانه است و مباحثِ آقای دکتر برهانی تا چه حد دچار آشفتگی مفهومی است. توجه داشته باشیم این دوگانهای که آقای دکتر برهانی مطرح کردهاند مبنای کارِ ایشان است و چنین آشفتگیای از اعتبارِ کار ایشان به شدت میکاهد، اگر آن را بیاعتبار نکند.
از سوی دیگر، ایشان روشنفکران را یککاسه میکنند و همهی آنها را در جبههی عقل/عرف/دموکراسیخواهان و در مقابلِ شریعتگرایان قرار میدهند. اما اگر به روشنفکرانِ معاصر نگاه کنیم، آنچه ایشان عقل میدانند و آن را با خواست مردم یکی میدانند یا به تعبیر دیگر اینکه عقلگرایان را با دموکراسیخواهان یکی میدانند نمیتواند دربرگیرندهی حتی ایدههای بزرگترین روشنفکران معاصر باشد. مثلاً نگاه آقای دکتر برهانی نمیتوان موضعِ مصطفی ملکیان را توضیح دهد و در بربگیرد. توضیح آنکه ملکیان در بحثِ رابطهی قانون و دموکراسی معتقد است تنها در اموری میتوان رأیگیری کرد و به خواست مردم مراجعه نمود که این امور یا به لحاظ علمی قابل ارزیابی نیستند و یا قابل ارزیابی هستند ولی هنوز اثبات نشدهاند. بنابراین، گزارههای علمیِ اثباتشده الزاماً باید به قانون تبدیل شوند و اساساً رأیگیری در مورد آنها ممکن نیست یا بیمعناست. خوب، حال باید پرسید که الگو و تقسیمبندی جناب آقای دکتر برهانی چه توضیحی در برابر ایدهی مصطفی ملکیان دارد؟ به واقع هیچ. این، باز نشاندهندهی آشفتگیهای مفهومی کارِ ایشان است. از سوی دیگر، جریان بسیار مهم و تأثیرگذار چپ (با انواع و اقسامِ آن) باز در دستهبندی جناب آقای دکتر برهانی نمیگنجد، خصوصاً با توجه به اینکه بعضی از جریانهای چپ، دموکرات نیستند و احتمالاً به عقل و عرف نیز اعتقادی ندارند. این را در نظر داشته باشیم که جمهوری اسلامی از بعضی جهات، تداومِ جریان چپ و متأثر از آن است. هر چند میدانم که مفهوم چپ چقدر کلی و غیردقیق است.
علاوه بر آشفتگیهای مفهومی، موضع آقای دکتر برهانی سرشار از آشفتگیهای روششناختی است. به عنوان مثال، ایشان در قسمتی از سخنرانیِ خود به فوکو یا به عبارت بهتر به «مفهوم فوکوییِ قدرت» اشاره میکنند و آن را مبنای کارشان قرار میدهند. اما در همین سخنرانی و در سایرِ مواضعشان، در تحلیلِ مسائل کاملاً از روششناسی فوکو فاصله میگیرند و به آن بیتوجهاند. مشخص نیست چگونه میتوان از مفهوم فوکوییِ قدرت استفاده کرد، ولی به روششناسیِ فوکو بر مبنای رابطهی قدرت و دانش خصوصاً در باب مسألهی «تفسیر سنت» و رابطهی این تفسیر با قدرت بیتوجه بود. این موضوع را در ادامه بیشتر میکاوم. همچنین آقای دکتر برهانی به مفهوم هایدگریِ «پرتابشدگی» اشاره میکنند. ولی باید توجه داشته باشیم که بین رویکردِ هایدگر به مسائلِ جامعه و آنچه در آن پرتاب شدهایم با رویکرد فوکو تفاوتِ بسیاری وجود دارد که به راحتی نمیتوان از این مفاهیم استفاده کرد ولی به این روششناسیها بیتوجه بود.[2]
از سوی دیگر، به نظر میآید آقای دکتر برهانی یک موضعِ شدیداً نسبیگرایانه به اخلاق دارند و اتفاقاً از همین موضع است که به فقه باور دارند. در این سخنرانی به نظر میآید این نسبیگرایی، تنها محدود به اخلاق نشده و نزد ایشان به شناختِ ما از امور غیرهنجاری و هستها هم سرایت کرده است. اما باید بدانیم این نسبیگرایی تمامعیار، اخلاق را به طور کامل بیمعنا و بل منهدم مینماید (با ادبیاتِ خاصِ آقای دکتر برهانی آن را به کَشک تبدیل میکند)، ولی اینگونه نیست که انهدامِ اخلاق و تبدیل کردنِ آن به کَشک به همین سادگی بوده و تبعاتی برای گوینده نداشته باشد، بلکه خودِ آقای دکتر برهانی و پروژهی ایشان را نیز در تناقضات و پیچوتابهای بغرنجی میاندازد که باز نشان از همان آشفتگیِ روششناختیِ ایشان دارد. به عنوان مثال، ایشان معتقدند با نزاعِ دو جریانِ عقلگرا و شریعتگرا، جامعهی ایران نتوانسته است به «تعادل» برسد، ایشان معتقدند که ما باید به تعادل برسیم و امیدوار است که طرحی که ایشان ارائه میکند جامعهی ایران را به تعادل میرساند. اما سوال این است که چرا باید از این وضعیت خارج شویم؟ چرا اساساً تعادل خوب است و باید به تعادل برسیم؟ روشن است که در تحلیل نهایی باید به این سوال، یک پاسخ اخلاقی داد و نسبیگراییِ اخلاقی به ما اجازهی این پاسخ را نمیدهد.
این آشفتگی، باز در قسمتِ دیگری از سخنرانیِ ایشان، خود را نشان میدهد. ایشان در همین سخنرانی، معتقدند تفسیرهای عرفانی از قرآن و سنت، ما را به فاشیسم منتج میکند. اما سوال این است که چرا فاشیسم بد است؟ چرا باید از فاشیسم پرهیز کرد؟ باز باید به این سوال نیز یک پاسخ اخلاقی داد و روشن است که ترکیبی که آقای دکتر برهانی ایجاد کردهاند توان پاسخگویی به این سوالات را ندارد. علاوه بر اینها، بدون داشتنِ یک موضع اخلاقی نمیتوان از «قانون» دفاع کرد. احتمالاً ایشان معتقدند که درمانِ دردِ نسبیگراییِ اخلاقی، قانون است. اما غافلاند از اینکه بدون داشتنِ یک موضع اخلاقی، نمیتوان از قانون دفاع کرد. من در سخنِ پایانیام در این نوشته، این مسأله را بیشتر برمیرسم. خلاصه، علیرغمِ ادعای آقای دکتر برهانی مبنی بر دقتِ ایشان در استنباطهای فقهی و دعوتِ ایشان مر دیگران را به چنین دقتی، میبینیم که طرحِ ایشان سرشار از بیدقتی و آشفتگی است.
3) وضعی تازه؛
استاد محترم جناب آقای دکتر برهانی در ابتدای سخنانشان به رسالهی «یک کلمهی» میرزا یوسف خان تبریزی (یوسف مستشارالدوله) اشاره میکنند و میگویند که وقتی آدمی این رساله را میخواند درست انگار وضع اکنون را توصیف میکند. از نظر ایشان، مسألهی اکنونِ ما همان مسأله یا مسائل دورهی ناصری و مستشارالدوله است. من در همین جا میخواهم معادلهی آقای دکتر برهانی را به هم بریزم. توضیح اینکه در تاریخ سیاستِ ایران (به طور خاص از صفویه به بعد)، ما دو نهاد جداگانهی قدرت داشتیم؛ یکی سلطان بود که (مسامحتاً میتوان گفت) قدرت عرفی را اِعمال میکرد و سیاست را در دست داشت و دیگری نهاد دین (فقیه یا مجتهد) که قدرت دینی را داشت و کارش دائر مدارِ شرع و احکام شرع و امور مرتبط به آن بود. بنابراین، میتوان گفت به طور خاص از دورهی صفوی به بعد ما با این وضعیت مواجه بودیم. در دورهی ناصری اوضاع اندکی دگرگون شد. با این توضیح که در دورهی تصدیِ امیر کبیر، او در تلاش بود قدرت دومِ را هم به سلطان بسپارد و اصطلاحاً سلطنت مستبده یا مستقله ایجاد کند. هر چند تلاش امیر هم پایدار نبود، اما هر چه بود به هر حال سیاست در دست سلطان بود و عموماً نهاد دین نیز، قدرتِ خود را داشت. اما آنچه در جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است این است که این دو حوزه عملاً و حتی نظراً یکی شدهاند، تمامِ سیاست نیز به دست فقیه یا مجتهد یا روحانی افتاده است. بنابراین اکنون با یک وضعیت جدید روبروییم و این وضعیتِ جدید مسائل جدیدی را ایجاد کرده است؛ بهگونهای که یکی دانستنِ مسألهی یا مسائلِ دوران و زمانهی پیشین با زمانهی ما، ناموجه به نظر میرسد و در بهترین حالت خبر از بیدقتی گوینده میدهد. در واقع میخواهم بگویم رسالهی کلمه، هر چند به لحاظ تاریخی برای ما رسالهی مهمی است، اما در فضای اساساً متفاوتی نوشته شده بود. به بیان دیگر، تأسیس جمهوری اسلامی و برقراریِ ولایت سیاسیِ فقیه معادلات را عوض کرده است و اگر کسی طرحش را برای تحلیل امروز از رسالهی یک کلمه میگیرد احتمالاً بخشی از واقعیت را از دست میدهد.
چند سال پیش، یکی از اساتیدِ همین دانشکدهی حقوق و علوم سیاسیِ دانشگاه تهران سخنرانیای ایراد کرد و ایشان نیز در اظهاراتشان، سخن مشابهی داشتند. من در مطلبی تحت عنوان «در تلهی تقلیلگرایی و سادهنگری» عرض کردم که اساساً در جمهوری اسلامی، ما با یک دگرگونیِ عمیق و جدی مواجهیم؛ دگرگونیای که متأسفانه نزد بسیاری از سخنوران مغفول مانده است و این غفلت، مانع از درک واقعیت شده است. این دگرگونی تا حدی است که در جمهوری اسلامی حتی مفهوم شرع هم دگرگون شده است یا در حال دگرگونی است. اگر پیش از این، شرع عبارت بود از «ارادهی خداوند»، امروز شرع عبارت است از «ارادهی جمهوری اسلامی» یا «ارادهی نظام». در واقع، جمهوری اسلامی در حال تصرف و بهاستعمار در آوردنِ (colonization) تمامیِ حوزهها و حتی خود شرع است. اگر در دولتهای[3] پیشین، شرع حداقل نظراً حوزهای مستقل از دولت بود امروز دولت خود را متولی شرع و بیان چیستیِ آن هم میداند[4].
4) دوگانهی نامعتبر
آقای دکتر برهانی با اتکاء به مفهومی هایدگری از پرتابشدگی صحبت میکنند و معتقدند که ما بیآنکه خود بخواهیم یا مقصر باشیم در دل یک دوگانه[5] افتادهایم که به زعمِ ایشان، دوگانهی عقل و شرع یا عقلگرایان و شرعگرایان است. اما باید بگویم که به تعبیری که از نیچه آوردهاند «مفاهیم هر قدر غنی باشند، پدیدارها غنیترند». در واقع میخواهم بگویم واقعیتِ جامعهی ایران اجزاء و جزییات بیشتری دارد که «چپاندنِ» آن پیچیدگیها یا جزییات ذیل چنین دوگانهای، خود خشونتی است که آقای دکتر برهانی به واقعیت اِعمال میکنند.
علاوه بر اینکه چنین توصیفی از واقعیت، تبعاتی دارد که میتوان آن تبعات را در خود گوینده نیز دید؛ از جمله یک نسبیتِ افسارگسیخته و نیز بیمعناییِ اخلاق و بیتوجهی به پدیده یا کردارِ انقلاب. حتی میتوان گفت مسألهی دوگانهی عقل/عرف/خواست مردم و شرع یک «مسألهنما»ست یا دست کم مسألهی اصلی ما نیست. به بیان دیگر، محل نزاع، چیز دیگر و در جای دیگری است. من البته میدانم که این دوگانهای که آقای دکتر برهانی تعبیه کردهاند چه کارکردهایی دارد و در میدانِ بازیِ جامعهی ایران چه بازیای میکند یا در نبردِ نیروها در جامعهی ایران کجا ایستاده است و چه کارکردی دارد. دست کم یکی از کارکردهای آگاهانه یا ناآگاهانهی آن این است که توجه ما را از مسألهی اقتدارگرایی به سوی دیگری منحرف میکند.
در مقابل، به نظر میرسد که تاریخِ ایران بیش از آنکه درگیرِ دوگانهی عقل و شرع یا عقلگرایان و شرعگرایان باشد، درگیر مسألهی آزادی و اقتدارگرایی است. اگر جهشی به جهان غرب و به طور خاص انگلستان بکنیم میتوانیم در بستری مشابه بپرسیم که آیا مسألهی جان لاک و رابرت فیلمر دائرمدارِ درگیریِ عقل و شرع بود یا دائر مدار مسألهی آزادی و استبداد؟ آیا لاک از عقل دفاع میکرد و فیلمر از شرع یا لاک در پیِ آزادی بود و فیلمر در پیِ توجیه استبداد و اقتدارگرایی؟ روشن است که پاسخ، دومی است. یعنی آنکه جبههی لاک جبههی دفاع از آزادی بود و جبههی رابرت فیلمر جبههی دفاع از استبداد، خودکامگی و در یک کلام عدم آزادی. اگر به این سوی جهان، یعنی ایران، برگردیم، نیز باید پرسید که آیا مسألهی نائینی و نوری عقل و شرع بود؟ آیا نائینی از عقل و ادارهی عقلیِ جامعه دفاع میکرد و نوری از شرع و ادارهی شرعی جامعه؟ باز روشن است که پاسخ منفی است[6]. این در حالی است که به نظر میآید جناب آقای دکتر برهانی، هر دوی این اشخاص را در دستهی فقه سنتی و شریعتگرا میگنجانند. مسألهی نائینی، مسألهی آزادی و استبداد بود و در این مبارزه، تا آنجا پیش رفت که استبداد را شرک میدانست و مستبدین و طرفداران استبداد را مشرک یا مرتد. مفاهیمِ بسیار بنیادیای که نائینی به کار میبرد و بعضاً تنِ آدمی را میلرزاند اساساً ربطی به دوگانهی عقل و شرع ندارد؛ مفاهیمی چون استنبات یا مستنبتین یا نفوس ابیه یا اباه الضیم؛ این مفاهیم فقط در بستری ظهور میکنند و معنی مییابند که مسأله، آزادی و استبداد باشد و نه عقل و شرع. نائینی به درستی فهمیده بود که برای رسیدن به دموکراسی و آزادی به چه نوع سوژههایی نیاز هست و از همین رو، دست بر روی مفاهیمی چون استنبات یا مستنبتین یا نفوس ابیه یا اباه الضیم گذاشته بود. جالب آنکه از نظر مشروطهطلبان (حتی جریان مذهبی مشروطه مثل نائینی) بحث شرع یا سلطنت مشروعه یا مشروطهی مشروعه فریبی بیش نبود و فقط پوششی بود برای پنهان کردنِ استبداد و تطهیرِ آن. از همین رو بود که حاج شیخ عبدالله مازندرانی یکی از مراجعِ مشروطهخواه در پاسخ به یکی از مشروعهخواهان گفته بود که «اِی گاوِ مجسم، مشروطه مشروعه نمیشود».
دوگانهی جناب آقای دکتر برهانی باز از جهت دیگری نیز معیوب است و لنگ میزند. توضیح آنکه جمهوری اسلامی را هم نمیتوان نمایندهی شریعتگرایان دانست، همانگونه که پهلوی را نمیتوان نمایندهی عقلگرایان دانست. خودِ آقای دکتر برهانی بهتر از هر کسِ دیگری میدانند که جمهوری اسلامی تا چه حد شریعت را نقض کرده است؛ خودِ ایشان به خوبی به میزان بیتوجهیِ جمهوری اسلامی به شریعت واقفاند. از سوی دیگر، این تنها روشنفکران نیستند که با جمهوری اسلامی مشکل دارند، بلکه باز خود آقای دکتر برهانی میدانند که حوزه تا چه میزان تحت کنترل، نظارت و ضربهی جمهوری اسلامی است. فشاری که جمهوری اسلامی به حوزهها میآورد و کنترلی که بر آنها اِعمال میکند حتی بیش از زمانهی پهلوی است. بنابراین میبینیم که باز مسأله دوگانهی شرع و عقل نیست[7] و مسأله ابعادِ دیگری دارد که بیرون از این دوگانه قرار میگیرند و براساس الگوی آقای دکتر برهانی نمیتوان آنها را توضیح داد.
5) عقبنشینی نهاد دین
جناب آقای دکتر برهانی معتقدند که در هر دوی سوی این قضیه، تمامیتخواهی وجود دارد و به عبارت دیگر، هر دو سوی این قضیه، تمامیتخواه هستند. بنابراین هر دو سوی این قضیه باید از مواضع خود «کوتاه بیایند» و از زیادهخواهی یا «تمامیتخواهی» اجتناب کنند تا جامعه به تعادل برسد.
من بحث خود در این قسمت را در ذیل دو مبحث مطرح میکنم؛ یکی تجربهی تاریخی غربی و دیگری ابهام در اصلِ این خواست یا ادعا.
اول) تجربهی تاریخیِ غرب:
آقای دکتر برهانی، حداقل بر حسب ظاهر، نشان دادهاند که به تحولاتِ اجتماعی نگاه جامعهشناسانه دارند و نه نگاه متافیزیکی یا الاهیاتی. بنابراین میتوان از موضعی جامعهشناسانه با ایشان مواجه شد. از همین رو، باید گفت که اتفاقاً تجربهی کشورهای غربیای که به سامان یا تعادل رسیدهاند و همینطور تجربهی کشوری مثل ترکیه به ما نشان میدهد که اتفاقاً، این نهادِ دین بوده است که حوزهی عمومی را از لحاظ حقوقی و سیاسی ترک کرده و عقبنشینی کرده است. علاوه بر علل و عوامل دیگر، نهاد دین به این نتیجه رسیده یا به این نتیجه رسانیده شده است که باید دست از سر سیاست و حقوق بردارد تا جامعه به سامان و تعادل برسد. به بیان دیگر، سامان و تعادلِ جامعه در عقبنشینیِ نهاد دین بوده است. در مقابل، این گروههای دیگر بودهاند که به جلو آمدهاند و حوزهی سیاست و حقوق را در اختیار گرفتهاند. بنابراین، تجربهی تاریخیِ کشورهایی که جامعهی آنها به تعادل یا به سامان رسیده است نشان میدهد که در آنها، نهادِ دین از حقوق و سیاست عقبنشینی کرده است. هر چند باید گفت که نهاد دین همچنان زنده است و بر حقوق و سیاست تأثیر غیرمستقیم نیز میگذارد.
حتی در کشورهایی که، بر حسب ادعا، دموکراسی از دلِ دین یا از درون تفاسیر کتاب مقدس بیرون آمد (مثل آلمان، انگلستان و آمریکا)، کلیسا از حوزهی حقوق و سیاست عقبنشینی کرده است و دیگر ادعایی نسبت به آنها ندارد. در واقع، درست است که دموکراسی از کتاب مقدس نتیجه گرفته شده یا از کتاب مقدس برای اثبات و تقویت دموکراسی استفاده شده است، اما بندِ ناف سیاست و حقوق از دین و کتاب مقدس دیگر قطع شده است و کسی برای تنظیم و ادارهی حقوق و سیاست به کتاب مقدس رجوع نمیکند یا دست کم مستقیماً رجوع نمیکند.
البته ممکن است آقای دکتر برهانی و همفکرانِ ایشان بگویند که مسیحیت با اسلام یا تشیع متفاوت است و مثلاً پاپ، جایگاه یا قدرت مراجع شیعی را نداشته است که در همین سخنرانی، ایشان همین نظر را میگویند. اما باید گفت که قدرت پاپ اگر به مراتب بیشتر از مراجع دینیِ تشیع نبوده است کمتر نیز نبوده است. به علاوه آشنایانِ به کتاب مقدس و تاریخ مسیحیت میدانند چه تفاسیرِ سیاسیای از کتاب مقدس شده بوده است. شاید آشناترین این مفسرین برای ما همان رابرت فیلمر باشد. از سوی دیگر اگر کلیسا قدرت نداشت که اساساً بحث جدایی کلیسا از دولت مطرح نمیشد. علاوه بر اینکه ساختار کلیسای کاتولیک به نحوی متمرکز بود که قدرت بسیاری را به پاپ میداد. از همین رو است که بعضی، دولت مدرن را تداوم کلیسا در شکل سکولار و دنیوی دانستهاند. همین الان، دم و دستگاه و قدرتی که پاپ در واتیکان و در جهان دارد هیچ یک از فقهای شیعه ندارد. القصه، غرضم این است که کلیسا علیرغم قدرتی که داشت به این نتیجه رسید یا رسانیده شد که باید گلیمش را جمع کند یا آن را به شکل دیگری در جامعه بگستراند و دست از سرِ دو حوزهی سیاست و حقوق بردارد تا جامعه به تعادل برسد. در واقع تعادل جامعه در گروِ این بود که دین دیگر از در و پنجرهی حقوق و سیاست وارد جامعه نشود[8].
دوم) مشکلات این طرح و عدم امکانِ تحقق آن
آقای دکتر برهانی وضعیت مطلوبِ خود را وضعیتی میدانند که در آن، هر دو سوی قضیه از مواضعِ تمامیتخواهانهی خویش عقبنشینی کنند و هر یک، بخشی را برای دیگری بپذیرد و وارد حوزهی طرف دیگر نشود؛ مانند دو «هَوو» که منزل شوهرِ مشترک را بین خود تقسیم میکنند. به بیان دیگر، الگوی مطلوبِ آقای دکتر برهانی این است که هر یک از دو سوی قضیه، حوزهی مخصوص به خود را داشته باشند و هر طرف با حوزهی طرف دیگر کاری نداشته باشد.
اما این الگو مشکلات عدیدهای دارد که بعید است بتوان به آن مشکلات پاسخ داد. از جمله اینکه حدودِ هر یک از این دو طرف را چه کسی تعیین میکند؟ چه کس یا کسانی این صلاحیت را دارند که حدود طرف دیگر را مشخص کنند؟ به عنوان مثال، اگر طرفِ مدرنِ قضیه مدعی باشد که نقدِ بزرگان اسلام بخشی از حقوق و آزادیهای اوست و طرف دیگر مخالف باشد چه باید کرد؟ حدود این نقد کجاست و چه معیاری برای آن وجود دارد؟ آیا حوزهی شریعت را خود شریعتگرایان تعیین میکنند؟ چه اطمینانی به شریعتگرایان هست که از حدود خود تجاوز نکنند؟ روشن است که وقتی پای منافع در میان باشد شریعتگرایان نیز سهم بیشتری خواهند خواست. شیخ فضل الله نوری نمونهی اعلای این قضیه است. او علیرغمِ اینکه در جریانِ مشروطه، کتباً متعهد شده بود علیه مشروطیت اقدام نکند، همچنان، حتی پس از پذیرشِ حضور هیأت نظار در مجلس، باز به دشمنی با مشروطیت ادامه میداد. در زمانهی کنونی که وضعیت بسیار بدتر است. چرا که همانطور که گفتم وضعیت حاضر اساساً ارادهی خود را همان شرع میداند و همهی حوزهها را به تصرف خود در آورده و حوزهی خالیای را باقی نگذاشته و نمیگذارد. بنابراین چگونه میتوان به شریعتگرایان این اختیار را داد که حدود خود را مشخص کنند؟ چه تضمینی وجود دارد که آنها زیادهخواهی نکنند؟ در واقع هیچ معیار روشنی در این الگو برای تمییزِ حدود دو طرفِ قضیه وجود ندارد. دست کم اینکه آقای دکتر برهانی چنین مرزی را ارائه نکردند و به نظر میرسد که نمیتوانند چنین مرزی را مشخص کنند.
از سوی دیگر، آنچه آقای دکتر برهانی میگویند در حد حرف زیباست و گمان میکنند طرحشان فقط در حد حقوق و احتمالاً آن هم حقوق کیفری باقی میماند. اما این طرح به دولت نیز سرایت میکند و یک دولت دو سر ایجاد مینماید که این ویژگی، دولت را بدشکل، ناتوان و عقیم میسازد. در واقع، وقتی که این الگو به سطح ساختِ دولت میرسد ناتوانیِِ خود را آشکارا نشان میدهد. یکی از نقاط ضعفِ اصلی دولتِ مشروطه همین دو سر بودنِ دولت بود که آن را به همریخته و ناتوان میکرد. ناتوانیِ دولت مشروطه تا حدی پیش رفت که رضاخان سربرآورد و به همهی آرمانهای مشروطه و قانون اساسیِ مشروطیت پشتِ پا زد و قدرت را یککاسه کرد. بنابراین آنچه در نهایت اتفاق خواهد افتاد این خواهد بود که یکی از دو سر، سرِ دیگر را خواهد خورد. چرا که جامعه نمیتواند پا در هوا بماند و نخواهد ماند. به بیان دیگر، سوالی که در برابر طرحِ آقای دکتر برهانی قرار میگیرد این است که آیا ارادهی حاکمیت دوپاره نمیشود؟ ارادهی حاکمیت را چه کس یا گروهی میخواهد اِعمال کند؟ به نظر میآید که ما دولتی عقیم خواهیم داشت که هر سوی آن، ارادهی سوی دیگر را خنثی خواهد کرد. تجربهی مشروطه و جمهوری اسلامی در بعضی از دورهها هر یک به نوعی مؤیدِ این امر است.
6) میشل فوکو و روششناسیِ او
گفتم که آقای دکتر برهانی در این سخنرانی و بعضی سخنرانیهای دیگر به فیلسوف فرانسوی میشل فوکو اشاره کردهاند و از همین باب لازم است به نکاتی اشاره کنم. نکتهی نخست اینکه ما، به طور کلی، توانِ بالایی برای به ابتذال کشیدنِ اندیشهی سترگِ فیلسوفان بزرگ و بازی با نام آنها داریم. این ویژگی البته در دانشکدهها و اندیشکدههای حقوقی بیشتر و آسیبزاتر است. چرا که مخاطبِ حقوقی، عمدتاً آشناییِ تفصیلیای با فیلسوفان بزرگ ندارد و تنها نامی از آنها شنیده است. بنابراین، اگر در پی فخرفروشی نیستیم باید به عنوان یک احتیاط عملی و روشی و اخلاقی از بردنِ نامِ این اشخاص در فضایی که مخاطب، آشناییِ تفصیلی با این فیلسوفان ندارد و امکان ارزیابی و داوری برای مخاطب وجود ندارد اجتناب کنیم.
نکتهی دوم اینکه میشل فوکو برای تحلیل مسائل یک روششناسی خاص دارد که بر مبنای رابطهی قدرت و دانش (با تعریفی که او از این دو دارد) به بررسیِ امور میپردازد. بنابراین اگر ما اسم فوکو را میآوریم و به او استناد میکنیم نمیتوانیم به روششناسیِ او بیتوجه باشیم. این در حالی است که سخنان آقای دکتر برهانی و طرحی که ایشان ارائه میکنند کاملاً بیتوجه به این روششناسی است. سخن آن است که پایبندی به روششناسیِ فوکو طرح آقای دکتر برهانی را به طور کامل به هم میریزد.
توضیح آنکه بر اساس روششناسی فوکو، مواجههی ما با سنت و بهطور خاص فقه و شریعت نمیتواند خارج از مناسبات قدرت باشد و نبوده است. بنابراین فهمی که ما از سنت داریم ناشی از یا متأثر از روابط قدرت است. روابط قدرت باعث میشود بخشی از اجزای سنت دیده نشود و بخشی دیده شده یا به طور خاصی دیده شود و مشروعیت بیابد. بنابراین ما در «خلأ» با سنت مواجه نمیشویم[9] و دست ما کاملاً باز نیست که آنگونه آقای دکتر برهانی میگویند بتوانیم از تفسیرهای مختلف یکی را برگزینیم. به گمان من، وضع فقه حتی از سایر اجزای سنتِ ما (مثلاً عرفان یا فلسفه و …) خاصتر و بلکه بغرنجتر است چون فقه اساساً، و به نحو بنیادیای درگیر مسألهی اِعمالِ قدرت است. بنابراین (به طور خاص با استناد و اتکاءِ به فوکو) نمیتوان در مورد فقه، یا نحوهی مواجههی با آن سخن گفت ولی ملاحظات یا روابط قدرت را نادیده گرفت و گمان کرد ما در خلأ با سنت فقهی روبرو میشویم.
با این نگاه، مسألهی حجاب، دیگر صرفاً مسألهی شرع یا شرعی نیست تا بتوان گفت فتاوای دیگری نیز وجود دارد که به زنان آزادیِ بیشتر میدهد، بلکه مسألهی حجاب، مسألهی اِعمال قدرت یا مسألهی اِعمال قدرت هم است و نمیتوان با دست و پا کردنِ تفاسیری متفاوت از تفسیرِ رسمی انتظار داشت که وضعیت تغییر کند. در حقیقت، تا این روابطِ قدرت وجود دارند اجازه نمیدهند یا به سختی اجازه میدهند که صداهای دیگر شنیده شود و تفاسیر دیگر دیده شود. اینجا باید اشاره کنم که کل پروژهی مرحوم دکتر فیرحی در کتاب قدرت، دانش و مشروعیت همین بود که نشان دهد که چگونه روابطِ اقتدارگرایانهی قدرت در دورهی میانه اجازه نمیداد که اجزای دموکراتیکِ سنتِ اسلامی دیده شود و در مقابل، اجزای اقتدارگرایانه ی سنت را برجسته میکرد.
از همه جالبتر این است که خود آقای دکتر برهانی در قسمتی از همین سخنرانیشان به صراحت میگویند: «حجاب واجب شرعی است و حتی نیاز به دلیل هم ندارد. اما دعوای ما در ایران حجاب نیست [بلکه] دعوای ما چوب حکومت بر سر زنان ماست». بنابراین مسأله، اِعمالِ قدرت بر بدنِ زنانه است و نه شرع یا شریعت. حکومت برای این اِعمالِ قدرت، اجزایی از سنت را برجسته میکند، اجزایی از سنت را پنهان و بل کِتمان میکند و حتی چیزهایی را به نام سنت به خوردِ ما میدهد تا کردارِ خود را مشروع کند. در واقع حکومت، خشونت را نسبت به شریعت و شریعتمداران و سنت فقهی نیز اِعمال میکند. القصه، میخواهم در این قسمت بگویم که اولاً موضعِ آقای دکتر برهانی بهطور کلی و سخنرانیشان در این جلسه، به طور خاص، دچار تناقضات و آشفتگیهای روشی است و ثانیاً اگر میخواهیم همچنان به فوکو استناد کنیم باید بدانیم که از منظر فوکو مسأله، نه شریعت که روابط قدرت است یا دست کم بخشی مهم از مسأله، روابط قدرت است و تا زمانی که این روابطِ قدرت باقی است نمیتوان انتظارِ چندانی برای تغییرِ رویکرد به شریعت داشت.
7) اتهامِ تمامیتخواهی؛ تحریف واقعیت
گفتم که جناب آقای دکتر برهانی از دو اردوگاهِ عقل/عرفگرایان و شریعتگرایان سخن میگویند که به زعمِ ایشان هر یک از این دو اردوگاه معتقد است «تمام حق نزد من است»[10] و هیچ حوزهای را برای طرف دیگر باقی نمیگذارد. همچنین گفتم که به دلایلِ مختلف، من با این دوگانه مخالفم و آن را نامعتبر میدانم. بلکه معتقدم اگر دوگانهای وجود داشته باشد دوگانهی آزادیخواهی و اقتدارگرایی است. از قضا، آنچه وجه مشترک این روزها و گذشته است اقتدارگرایی است که هم به روشنفکران ضربه زده است و هم به شریعتگرایان و آنچه به ما امکان میدهد از موضع و موقفی واحد وضعیت امروز و دیروز را نقد کنیم مسألهی آزادی است.
اما به گمانِ من در نزاعِ بین آزادیخواهان و اقتدارگرایان آنچه مسألهی ماست «بدن[11]» و همهی فعل و انفعالات آن است و همین امر مشخص میکند که اتهام تمامیتخواهی، اتهامی واهی است. مسألهی آزادیخواهان این است که بدنِ من، آزاد است و «تو» (این «تو» میتواند پدر، همسر، مدرسه، دانشگاه و به طور خاص حکومت باشد) نمیتوانی بدونِ اجازهی من چیزی را به آن تحمیل کنی. در مقابل، اقتداراگرایان این حق را به خود میدهند که بدونِ رضایتِ طرفِ مقابل، چیزی را به بدنِ او تحمیل کنند یا مانعی را برای آن ایجاد نمایند. در نظر داشته باشیم که آزادیخواهان چیزی را به دیگری تحمیل نمیکنند، بلکه همین آزادی/حق را به دیگری نیز میدهند.
میدانیم که توتالیتاریسم یا تمامیتخواهی یک معنای خاص دارد و حال سوال این است که تمامیتخواهی را چگونه میتوان به آزادیخواهی منتسب کرد؟ آیا اینکه کسی نمیتواند به بدنِ من، بدونِ اجازه و رضایتِ من، چیزی را تحمیل کند تمامیتخواهی است؟ روشن است که پاسخ به این سوال منفی است. آزادیخواهان تنها از تمامیتِ بدنِ خویش دفاع میکنند و اگر کسی میخواهد برای بدنِ خویش محدودیتی ایجاد کند تصمیم با خودِ اوست. درگیریِ امروز در جامعهی ما نیز چیزی جز این نیست و ربطی به تمامیتخواهیِ عقلگرایان و شریعتگرایان ندارد. کسانی هستند که میخواهند بدون رضایتِ دیگران، چیزی را به بدنِ دیگران تحمیل کنند یا برای بدن آنها محدودیت ایجاد کنند. روشن است که ایرادِ اتهام تمامیتخواهی، در بهترین حالت، بستنِ چشم به روی واقعیت است.
8) قانون، اخلاق و انقلاب
در این قسمت میخواهم به دو نکته بپردازم و با طرحِ این دو نکته همزمان نَقدَم به دیدگاه جناب آقای دکتر برهانی را نیز پیش ببرم و به انتها برسانم. در قراردادگرایی و مدرنیتهی لیبرال[12] که به نظرم آقای دکتر برهانی نیز (هر چند با پردهپوشی و بهطور متزلزل) دلی در گروِ آن دارند «قانون» با دو چیز در رابطهی تنگاتنگ است. در حقیقت، در این نظامِ فکری نمیتوان از قانون سخن گفت ولی به این دو چیز بهایی نداد و جایی برای آنها در نظر نگرفت. یکی از این دو چیز اخلاق است و دیگری انقلاب. در ادامه توضیح میدهم که چگونه قانون با این دو در رابطهی تنگاتنگ است.
در مدرنیتهی لیبرال، انسان موجودی خودگردان[13] است و خود، توان ادارهی حیات خویش را دارد. قواعدی وجود دارد که عقلِ انسان میتواند آنها را درک کند و بشناسد و بر آن اساس، حسن و قبح امور را بسنجد و زندگیاش را اداره کند. لاک این قواعد را همان حقوق[14] یا قوانین طبیعی میداند که ناشی از ارادهی خداوندند. از همین رو، انسان به نحوطبیعی یا حتمی و ضروری نیازمند دولت و قوانین دولت نیست. دولت تنها برای «بهتر کردنِ» وضعیت انسانها ایجاد میشود. پس دولت ماهیت طبیعی یا ضروری یا فراتاریخی ندارد. انسان از ابتدا آزاد آفریده شده و جز قواعدِ حقوق طبیعی که همان اخلاق است الزامی برای او وجود ندارد. حال، انسان به دلیل پارهای از دردسرها[15] با انعقاد یک قرارداد، دولت[16] را ایجاد میکند. به همین دلیل است که در لیبرالیزم دولتی که ایجاد میشود یک دولت حداقلی است. چون انسان خود میتواند زندگیِ خود را بگرداند و اداره کند. پس با توجه به ماهیتِ قراردادیِ دولت و اساسِ آن، قوانینی که ایجاد میشوند نیز ماهیتِ یک قرارداد یا ماهیتِ قراردادی دارند و از ارادهی انسان ناشی میشوند. چرا که هیچ کس جز خود انسان نمیتواند برای او الزام ایجاد کند و هر الزامی خارج از این چارچوب، «زور[17]» است و در نتیجه نامشروع.
حال سوال این است که پس از انعقاد قرارداد و ایجادِ دولت و تولید قوانینِ دولتی چرا باید به این قوانینِ قراردادی پایبند بود؟ به این سوال، تنها یک پاسخ اخلاقی میتوان داد. آن هم اینکه وفای به عهد و قرارداد اخلاقاً لازم است و گرنه هر زمان میتوان قرارداد را نقض کرد و اساساً خودِ «نقضِ قرارداد» هم شاید دیگر معنایی نداشته باشد. به دلیل همین الزامِ قراردادی است که ناقضِ قانون را سرزنش و بلکه مجازات میکنیم. پس چنانکه گفتم در ایجادِ قانون، ما نیازمندِ مبنایی اخلاقی هستیم و اگر به اخلاق باور نداشته باشیم یا اخلاق را نسبی بدانیم نمیتوانیم از قانون و لزومِ پایبندیِ به آن دفاع کنیم. نسبیگرایی اخلاقی تنها چیزی که برای ما به ارمغان میآورد نیهیلیسم حقوقی است و دیگر هیچ.
حال میرسیم به بحث انقلاب. گفتم که در مدرنیتهی لیبرال، انسان موجودی خودگردان است و از ویژگیِ خودبنیادی[18] برخوردار. همچنین گفتم که انسان تابع مجموعهای از قواعد پیشینیِ طبیعی است که بر اساس آن، انسان نمیتواند و نباید خود را به طور کامل و مطلق (هم به لحاظ حدود اختیارات و هم به لحاظ زمانی) تابعِ اراده، سیطره و سلطهی دیگری کند. خودگردانی، حقی شبیه به حکم است. اگر انسان در وضعیتی قرار بگیرد که خودگردانی و خودبنیادیِ او از او سلب گردد، نه تنها حق دارد بلکه موظف است که به مقابله برخیزد و بشورد. از سوی دیگر، انسان تنها میتواند خود را با ارادهی خود تابعِ دیگر کند. بنابراین اطاعتی که در جامعهی مدنی-سیاسی وجود دارد باید در نهایت (مستقیم یا غیرمستقیم) به ارادهی انسان برگردد. اگر این رابطه قطع گردد، یعنی الزامی در جامعه وجود داشته باشد که ناشی از اراده و رضایت انسان نباشد، انسان «باید» در برابر آن بایستد. به بیان دیگر، اگر حاکمانی، قرارداد (مثلاً قانون اساسی) را نقض کنند و از حدودِ تعیینشده برای ایشان خارج شوند انسان باید بشورد. در حقیقت حق/تکلیفِ شورش و انقلاب همواره همراهِ انسان است. چرا که همواره ممکن است حاکمانی، الزامی را ایجاد کرده یا قانونی را وضع کنند که ناقضِ قرارداد اولیه، حدودِ آنها یا خودگردانیِ انسان باشد. پس، ما در همانِ آنی که میپذیریم به قانونی پایبند باشیم یا به نظم مدنی-سیاسیای پایبند باشیم، این حق/تکلیف را برای خود محفوظ نگه داشتهایم که در صورتِ تغییرِ ناموجه شرایط انقلاب کنیم. حق انقلاب مهمترین تضمین برای پایبندیِ حاکمان به قانون و قراردادی است که با مردم بستهاند. در مقالهای تحت عنوان از «حکومت بر خود» تا «حق بر انقلاب» (مبانی و شرایطِ انحلال دولت در الاهیات سیاسیِ جان لاک) سخن خود را اینگونه خاتمه دادم که «… انقلاب بدترین چیز در سیاست نیست بلکه این استبداد و ظلم و ستم است که بدترین چیز در سیاست است. انقلاب به این دلیل بدترین چیز در سیاست نیست که تنها تضمین در برابر استبداد و ظلم و ستم است. اما باز آنچه تنها تضمین علیه استبداد و ظلم و ستم است نه دکترینِ انقلاب بلکه خودِ کردارِ[19] انقلاب است. از نظر لاک، هیچ شکلی از حکومت، آزادی و حقوق را تضمین نمیکند چون که هر شکلی از حکومت ممکن است مورد سوءاستفاده قرار گیرد[20]. از همین رو، او انگشت تأیید و تأکید را بر اهمیت جایگاه شورش و انقلاب میگذارد. به زعم جان لاک، شورش بنیاد آزادی است؛ شورشی که ناشی از خودگردانی است؛ شورشی که از حکومت بر خود نشأت میگیرد». پس در نگاه قراردادگرایانه به قانون، انسان اخلاقاً نمیتواند خود را تابعِ یک سیطرهی مطلق و تمام عیار کند. اخلاقاً پایبندیِ انسان به قانون مشروط است به اینکه اگر حکمرانان خلاف کردند انسان بتواند بشورد و انقلاب کند. اگر چنین حقی از انسان گرفته شده باشد، انسان از ابتدا نمیتواند به قانون تن دهد و خود را تابعِ آن نماید.
سخنم را در این قسمت جمعبندی کنم. نسبیگراییِ اخلاقی اجازه نمیدهد تا بتوان از قانون دفاع کرد؛ در واقع چنین دیدگاهی نمیتواند قانون را به محل وفاقِ جامعه و معیار فصل خصومات تبدیل کند. آن هم به دلیل همان رابطهی تنگاتنگی که بین قانون و اخلاق وجود دارد. از سوی دیگر، قانون از روزنهی اخلاق با انقلاب نیز در ارتباط است و برخلاف موضع ضمنی و تلویحیِ آقای دکتر برهانی، انقلابی نبودن نشان از فرهیختگی یا چنین چیزی ندارد، بلکه حاکی از ترکیب نامسنجمی است که صاحب آن، در بهترین حالت، فاقد اشراف کافی به مسائل اندیشهی سیاسی مدرن در باب قانون است.
9) مؤخره:
در انتها باید به چند نکتهی پایانی اشاره کنم. یکی اینکه آقای دکتر برهانی در «موضع و موقفی» سخن میگویند که مخاطبان عموماً توانِ درگیرشدنِ جدی با آن را ندارند. مخاطب حقوقی عموماً با مباحث فلسفی، اخلاقی یا تاریخی ناآشناست و مخاطب غیرحقوقی نیز با مباحث حقوقی ناآشناست. بنابراین اظهارات ایشان که ترکیبی از اینهاست به راحتی از تیغِ نقد میگریزد و بدونِ نقد باقی میماند. دیگر اینکه من قصدِ جسارت به استاد محترممان را نداشتم و امیدوارم این نوشته چنین تأثیری بر جای نگذاشته باشد. سوم اینکه برخلاف نظر استاد، این نوشته صرفاً یک بحث علمی نیست و چشم تبارشناس، به تعبیر میشل فوکو، رگههای «آن چیز دیگر» را که همان قدرت یا روابط قدرت است در همین متن نیز خواهد دید. والسلام.
[1]. حتی فایل تصویریِ این سخنرانی را دانلود و نگاه کردم که حرکت و حالاتِ ایشان را نیز ببینم.
[2]. بعضی این نقد را به یکی از مهمترین آثار مرحوم دکتر فیرحی (قدرت، دانش و مشروعیت در اسلامِ دورهی میانه) نیز وارد کردهاند که چگونه روششناسیِ گادامر را در کنار روششناسی فوکو قرار داده است.
[3]. State/government
[4]. من در آنجا، به عنوان مثال به نامهی استعلام دیوان عدالت اداری از شورای نگهبان در مورد مغایرت «مادهی 28 آیین نامه سابق لایحه قانون استقلال کانون وکلای دادگستری» با شرع اشاره کردم که به این شرح است:
«حضرت آیت الله جنتی (دامت برکاته)
…
آقای حامد … به موجب دادخواستی اعلام کرده است که:
ماده 28 آیین نامه لایحه قانون استقلال کانون وکلای دادگستری مبنی بر اینکه:
“ماده 28- پروانه وکالت به عده لازم داده می شود و به نسبت هر ده نفر وکیل یک پروانه کارآموزی علاوه بر عده معین داده خواهد شد.” (به شرح تصویر پیوست) با آیه 59 سوره مبارکه نساء “یا أیها الذین آمنوا اطیعو الله و اطیعوالرسول و اولی الامر منکم” و قاعده فقهی “لا ضرر و لاضرار فی الاسلام” مغایر است.
علیهذا در اجرای تبصره 2 ماده 84 و ماده 87 قانون تشکیلات و آیین دادرسی دیوان عدالت اداری مصوب 1392 سوابق مربوط به پیوست تقدیم میشود تا نظریه فقهای محترم شورای نگهبان را اخذ و جهت بهره برداری اعلام فرمایید.
…
شورای نگهبان چنین پاسخ داده است:
…
رییس محترم هیأت عمومی دیوان عدالت اداری
با سلام و تحیت
…
– اطلاق مصوبه در مواردی که بنا بر مصلحت، نسبت به وضع موجود، تعداد وکیل بیشتری مورد نیاز است، مغایر سیاستهای کلی نظام ناظر بر افزایش سطح اشتغال و جلوگیری از انحصار بوده و در نتیجه مغایر موازین شرع شناخته شد. شایان ذکر است این آییننامه به دلیل ملغی شدن با مصوبه بعدی رییس قوه قضاییه اعتبار ندارد و اظهارنظر شرعی فارغ از عدم اعتبار مصوبه صورت گرفته است».
میبینیم که شورای نگهبان مغایرتِ یک مصوبه با سیاستهای کلی نظام را مغایرت با شرع دانسته است. به بیان دیگر، سیاستهای کلی نظام مساوی است با شرع و با یک شعبدهبازی شرع مساوی است با سیاستهای کلی نظام یا ارادهی نظام. این همه را گفتم تا بگویم که یکی دانستنِ مسألهی اکنون ما با مسألهی دورهی ناصری و رسالهی یک کلمه در بهترین حالت سادهاندیشی است. جمهوری اسلامی در تاریخ ما از بسیاری جهات، یک استثناست که نمیتوان و نباید ویژگیهای اختصاصیِ آن را نادیده گرفت و آن را با حکومتهای پیشین (بهطور خاص پیش از پهلوی) یککاسه کرد.
[5]. هر چند ایشان واژهی دوالیسم را برای دوگانه به کار میبرند، ولی باید گفت که آنچه ایشان میگویند یک دوالیته یا به انگلیسی duality است و نه دوالیسم یا dualism که به معنای دوگانهگرایی است.
[6]. این را در خاطر داشته باشیم که دشمنیهای پیدا و پنهان شیخ فضل الله نوری با مشروطیت که ضربهای اساسی به مشروطه زد اساساً قبل از ظهور رضاخان و طرحهای مدرنیستیِ او و همفکرانش و قبل از حذفِ فقهای پنجگانه از مجلس بود.
[7]. جالب است توجه داشته باشیم که خودِ آقای دکتر برهانی در این سخنرانی اخیر، مسألهی حجاب در ایران را نه مسألهی رابطهی شرع و عقل، بلکه مسألهی اِعمال قدرت میدانند. با این توضیح که حکومت حجاب را وسیله یا بهانهای برای اِعمال قدرت بر بدنِ زنان کرده است. از همین تناقضِ آقای دکتر برهانی باید استفاده کرد و گفت که حجاب ابعاد و زوایای شرعی دیگر نیز دارد و اگر مسأله شرع است چرا آن ابعاد و زوایا به حاشیه رفته و از زاویهی دید، خارج شده است؟ پس مسأله در باب حجاب نیز، رابطهی عقل و شرع نیست بلکه اِعمال قدرت است و آنجا که پای اِعمال قدرت به میان میآید، سروکلهی آزادی نیز پیدا میشود.
[8]. بهعلاوه کسی که مدعیِ تفاوت اساسیِ اسلام و مسیحیت است و چنین ایدهای را ترویج میکند باید توجه داشته باشد که این مسیر، مسیری یک طرفه نیست که از آن تنها اختیارات و امتیازات و بسطِ ید تراوش کند. آن شخص باید بداند آن روزی که قدرت به دستِ مخالفین اسلام بیفتد با استناد و اتکاء به همین استدلال، همان جایگاهی را که امروز مسیحیت در غرب دارد به اسلام نخواهند داد.
[9]. در این مورد بنگرید به
بهنام مدی، محسن برهانی (1399) قدرت، دانش و زایش معنا بنیادی برای توضیح شیوه پدیداری دولت، مجلهی دولت پژوهی، شماره ۲۳، 89 – 131
[10]. احتمالاً منظور ایشان از حق در اینجا هم حق داشتن to have right و هم حق بودن to be right است.
[11]. باز میبینیم که بدن یکی از تکیهگاههای پروژهی فوکوست ولی این مفهوم باز در ادبیات جناب آقای دکتر برهانی مفقود است.
[12]. آن چه میگویم دستِ کم در قرائت جان لاکی است، اما چارچوب مدرنیته در سایر خوانشها هم در مجموع متشکل از همین اجزاست و نمیتوان تفاوت اساسیای بین آنها لحاظ کرد.
[13]. Self-governing
[14]. Law
[15]. Inconveniences
[16]. State/government
[17]. Force
[18]. Autonomy
[19].Practice
[20]. میشل فوکو در نامهای به مهدی بازرگان، نخستوزیرِ دولت موقت، در ارتباط با حکومتها، در موضعی مشابه با لاک میگوید: “چرا در عبارت «حکومت اسلامی» همهی سوءظنها بلافاصله متوجه صفت «اسلامی» میشود؟ واژهی «حکومت» بهخودیخود برای آنکه ما را گوشبهزنگ نگه دارد کفایت میکند. هیچ صفتی – دموکراتیک، سوسیالیست، لیبرال، مردمی – حکومت را از الزاماتاش معاف نمیکند».
http://tarikhirani.ir/fa/news/4936/%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%D9%94-%D8%B3%D8%B1%DA%AF%D8%B4%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%84-%D9%81%D9%88%DA%A9%D9%88-%D8%A8%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D8%B1%DA%AF%D8%A7%D9%86
انتهای پیام
در حقیقت ناقد محترم پاسخ نداده اند : “…. معتقدند تفسیرهای عرفانی از قرآن و سنت، ما را به فاشیسم منتج می¬کند. اما سوال این است که چرا فاشیسم بد است؟ چرا باید از فاشیسم پرهیز کرد؟ باز باید به این سوال نیز یک پاسخ اخلاقی داد ….”
باید پاسخ داده شود که قرآن چگونه تفسیر شود… چرا که ما در جهان خلقت باید رو به سمت قبله پیام خالق کنیم…در غیر این صورت در سلسله مشاجرات و مباحاث بی انتها و سعی و خطاهای بسیار گرفتار میشویم…
روش معتبر تفسیر نیزدر خود قرآن بدان اشاره شده است…
ضمن باور به حمایت و کنترل غیبی از چیدمان قرآن ، رعایت اتصال در این آخرین قول الهی برای گستره جوامع انسانی راه نجات و آرامش است و ” الگو برای تمییزِ حدود”…و وسیله ظهور اعجاز آن و باور بدان… و یافتن قدرت و مجوز برای جهاد و ملزم کردن زورگویان و زیاده خواهان است….
یعنی شورش ۶ ژانویه طرفداران ترامپ درست بود چون نگاهشون این بود که حاکمان (در جهان فعلی شدیدا پیچیده تر از دولتند بلکه صاحبان قدرت دیگه دولت نیست ) به هر حال صاحبان قدرت رای اونها را از بین بردند ؟؟؟؟حرفی که راجع به حکومت لیبرال میزنید خیلی ایده اله فعلا میشه گفت حکومت لیبرال تبدیل به آریستوکراسی سرمایه داری جهانی شده نه چیز بیشتری واقعا به خصوص با وضعیت هوش مصنوعی ؟؟!!!!