خرید تور تابستان

ماجرای عبدالله انوار و یک سال خرید طلسم!

«پیرمرد آن‌قدر با نسخه‌های خطی کهن به‌جا مانده از تمدن این دیار که غبار روی‌شان را گرفته، خو گرفته است که دیگر گویا تنهایی خویش را به یاد نمی‌آورد یا نمی‌خواهد به یاد بیاورد و آن‌را در لابه‌لای این نسخه‌های فرسوده‌ چند هزارساله پنهان کرده است».

این‌ تعریفی از که خبرنگار ایسنا سال‌ها پیش از سیدعبدالله‌ انوار با هفت‌هزار سالگان سر به سر شد، داشت. مردی که در تمام عمر نزدیک صدساله، مجرد زندگی کرد.

اگر به خانه او در شمال تهران می‌رفتید، عمق این تنهایی را به وضوح می‌دید و قطعا وقتی از خانه‌اش خارج می‌شدید، گرد و سنگینی این تنهایی مدت‌ها روی شانه و ذهنتان باقی بود؛ به نوعی غمگینتان می‌کرد.

در آخرین احوال‌پرسی ایسنا چند روز بعد از مرخص شدن از بیمارستان گفته بود: «نمی‌دانی این چند روز، چقدر سختی کشیدم. دیگر پیر شدم.» و وعده دیدار را بعد از بهبودی موکول کرده بود و دیداری که با رفتنش میسر نخواهد شد.

 او سال‌ها پیش در گفت‌وگویی با ایسنا این‌گونه خود را معرفی کرده بود: «سید عبدالله انوارم، در یک خانواده مذهبی و سیاسی در سال ۱۳۰۳ در خیابان صنیع‌الدوله در تهران به دنیا آمدم؛ خیابانی که بعدها نامش را به «سعدی» تغییر دادند. در سال ۱۳۱۰ (۸۸ سال قبل) برای مقطع ابتدایی در مدرسه ابتدایی ثبت نام کردم. آن مدرسه ابتدایی و سیکل اول متوسطه داشت، یکی دو سال که درس خواندیم، آن مدرسه به مدرسه ابتدایی «امیر معزی» تبدیل و بخش متوسطه از آن جدا شد. تا ششم ابتدایی آن‌جا درس خواندم و ششم ابتدایی شاگرد اول تهران شدم.

در ۱۳۱۶ وارد مدرسه آمریکایی‌ها شدم که امروز کالج «البرز» نام دارد. زبان انگلیسی را آن‌جا یاد گرفتم. در تابستان، ششم ادبی متوسطه را امتحان دادم و در کنکور مدرسه حقوق شرکت کردم و قبول شدم. هم مدرسه حقوق و هم ششم ریاضی را در این دبیرستان اسم نوشتم. با تمام کردن مدرسه حقوق، رشته ریاضیات عالی را خواندم. بعد از فارغ التحصیل شدن، در حدود یک و نیم سال در بانک ملی کار کردم، بعد از آن در هنرسرای آلمانی‌هایی که در ایران تاسیس کرده بودند، در همان مدرسه صنعتی قدیم. در دوره مهندسی معلم ریاضی می‌خواستند، در کنکور قبول شدم و چند سال آن جا درس ریاضیات عالی دادم.

یک و نیم سال به خدمت نظام رفتم و سپس در وزارت فرهنگ معلم انگلیسی و فرانسه در یکی از دبیرستان‌ها بودم، آن جا استخدام رسمی شدم. چند سال معلم بودم تا این که اداره «نگارش»  من را برای مترجمی خواست. مدتی مترجم فرانسه و انگلیسی بودم تا این که با رفتن رییس بخش خطی کتابخانه ملی، من را جانشین او کردند، تا حدود ۲۰ یا ۲۲ سالِ بعد که بازنشسته شدم و از آن زمان به بعد زندگی بازنشستگی را شروع کرده‌ام.»

 او معتقد بود در سال ۱۳۲۱، زمانی که به دانشگاه وارد شده بود، آزادی‌های سیاسی بیشتر بوده است: «ما وقتی دانشجو بودیم مقداری آزادی سیاسی داشتیم. البته خیلی زیاد نبود اما با وسایل ارتباطی مثل روزنامه‌ها صحبت می‌کردیم که شاید یک مقدارش اشتباه بوده باشد.»

انوار معتقد بود: «آن‌چه ایران بر پایه‌اش می‌تواند استوار باشد، دانشگاه است؛ هر قدر دانشگاه ما جلوتر برود، خیلی امیدها هست و هر قدر هم عقب‌تر بیفتد، خیلی به بدبختی دچار می‌شویم. دانشگاه را باید طوری درست کرد که بتواند هادی مملکت باشد.»

انوار را مترجم، محققِ تهران قدیم، نسخه‌شناس، نسخه‌پژوه، فهرست‌نویس و ریاضی‌دان می‌نامند؛ با صفتی که دوستانش به او داده‌اند «ابن‌سینای زمان». کسی که بیش از ۲۰ سال رییس بخش نسخ خطی کتابخانه ملی ایران بود و در طول دوران کاری خود حدود ۱۰ جلد فهرست نسخه‌های خطی به فارسی و عربی را تدوین کرد. حتی گفته می‌شود یکی از حروف (مجلدات) «لغت‌نامه دهخدا» را تدوین کرد و ترجمه نقد «خرد ناب » را از روی برگردان انگلیسی آن به «قلم کمپ اسمیت» انجام داد. از مهم‌ترین و مشهورترین تصحیحاتِ او به «جهانگشای نادری» می‌توان اشاره کرد.

او درباره ورودش به کتابخانه ملی و شروع به کار شناسایی و خواندن نسخه‌های خطی گفته بود: «به گمانم سال ۳۸ بود که به کتابخانه ملی وارد شدم. من مترجم زبان انگلیسی و فرانسه در اداره نگارش وزارت فرهنگ قدیم بودم که کتابخانه ملی هم زیرمجموعه‌اش بود. آن‌روزها رییس بخش خطی کتابخانه ملی، دکتر مهدی محقق بود. برای انجام کار نسخه‌شناسی و فهرست‌نویسی چند نفری معرفی شده بودند که صلاحیت‌شان رد شد، چون نسخه‌های خطی گران‌قدرو باارزش بودند و ممکن بود یک آدم ناهنجار در نسخه‌ها دست ببرد. بعد با معرفی ایرج افشار، وقتی سابقه‌ام را پرسیدند، مرا به کتابخانه‌ ملی بردند و به کار شروع کردم.

افشار که سال‌های جوانی‌اش بود، سال ۴۰ آمد و رییس کتابخانه‌ ملی شد. مجتبی مینوی هم آدم فاضلی بود و رفیق ایرج افشار و عاشق کاری که من می‌کردم. او به همراه دکتر معین، چون عضو لغت‌نامه دهخدا هم بودم، از من خواستند و تشویقم کردند که کار را با جدیدت ادامه دهم و مرا، به ویژه مرحوم مینوی، خیلی تشویق می‌کردند تا نسخه‌ها سریع‌تر به صورت کتاب، فهرست و چاپ شوند و اتفاقا کتابخانه ملی در آن زمان تنها کتابخانه‌ای بود که نسخه‌هایش فهرست و چاپ شد؛ در کتابخانه مجلس و کتابخانه ملک هنوز این کار صورت نگرفته بود.

۱۰ جلد فهرست نسخه‌های خطی کتابخانه ملی ایران، شش جلد فارسی و چهار جلد عربی، حاصل آن سال‌هاست و به گمانم سال ۵۹ تمام شد. البته فهرست دو جلد با حوادث انقلاب و سال ۵۷ همراه شد که بعدا آن‌ها را هم کامل کردم و چاپ شدند؛ چیزی نزدیک ۲۰ ، شاید هم ۳۰ هزار نسخه خطی که در این مجلدها فهرست شده‌اند.»

انوار می‌گفت: «الان خیلی از نقاط ضعف کار فهرست‌نویسی و نسخه‌شناسی مرتفع شده است. یکی از چشم‌های من به علت آلودگی و میکروبی بودن همین نسخه‌ها به مشکل و خون‌ریزی دچار شد، ولی حالا همه نسخه‌ها را تمیز به دست نسخه‌شناس می‌دهند. حتا در برخی نسخه‌ها موجوداتی بود که اگر با بدن تماس می‌گرفت، آن قسمت به‌شدت متورم می‌شد.»

 او که با علاقه به نسخه‌شناسی می‌پرداخت و کارهایش سال‌های سال برای چاپ روی زمین می‌مانند و یکی از گله‌هایش چاپ نشدن «شفای بوعلی سینا» بود که به قول خودش خیلی‌ها می‌ترسند به طرفش بروند، می‌گفت: «کار علمی تنها با حقوق و پول به‌دست نمی‌آید. شما اگر به شخصی میلیون‌ها هم بدهید، ولی عاشق کار نباشد، نسخه‌ای بی‌ارزش تحویل می‌دهد. نسخه‌شناسی جزو کارهایی است که کشش و علاقه شخصی می‌خواهد. نسخه‌های خطی‌ خودشان راهی هستند که آدم را با گذشته مربوط می‌کنند تا بداند در عصر جدید چه باید کند.»

این پژوهشگر، نداشتن نسخه‌شناس را به مخفی‌مانده کتابخانه بزرگ برایتان تشبیه کرده و می‌گفت: « در این صورت هر خواننده‌ای ناچار می‌شود خودش برود و شروع کند به تحقیق برای پیشینه یک مطلب. کار ما فهرست‌نگاری، یعنی ارایه چکیده کتاب است و هرقدر فهرست‌نگار قوی‌تر باشد، بهتر می‌تواند اصل مطلب را انتقال دهد.»

یک سال طلسم خریدم تا طلسما را تصحیح کنم

 او درباره نسخه‌شناسی گفته بود: «نسخه‌شناسی کار ساده‌ای نیست که با چند فرمول حل شود؛ مقدار زیادی نیازمند ذوق و ویژگی‌های شخصیتی است. حالا که متاسفانه تا بخواهی نسخه‌شناس پیدا شده، چون مسوولیتی از او نمی‌خواهند. نسخه‌شناس مسوول کار است، در نظریه‌ای که می دهد که ممکن است غلط هم باشد و هیچ عیبی هم ندارد و کار علمی اشتباه هم دارد. ممکن است من اشتباه بگویم و نفر بعدی بیاید درست کند؛ علم چیزی نیست که یک شبه به وجود بیاید و همین دوران علمی باعث می‌شود که علم رو به جلو برود؛ آن‌طور که پوپر می‌گوید پس هر تئوری کامل‌کننده تئوری قبل است. نسخه‌شناسی هم همین‌طور است. نباید بحث علمی را از آن کنار زد؛ از لحاظ علمی کامپیوتر برای نسخه‌شناسی کافی نیست. نسخه‌شناسی هم مثل هر علم دیگری فنومنولوژی خاصی دارد؛ معرفی کتاب به وسیله نسخه‌شناس یعنی مجموعه آن‌چه که در کتاب است بر اساس ذهن نسخه‌شناس.

یادم می‌آید در کتابخانه ملی که کار نسخه خطی انجام می دادم، برای داشتن اطلاعات بیشتر مقادیر زیادی کتاب درباره علوم غریبه خریدیم، مثل «طلسما». برای خواندن یک نسخه در حدود یک سال کتاب‌های مربوط به طلسم و جادو را خریدم و خواندم تا بتوانم معرفی کنم. ‌اگر واقعا یک نسخه‌نویس بخواهد کار واقعی انجام دهد، سختی زیادی باید متحمل شود، منتها الان همه چیزها به این صورت شده که تند تند انجام دهند و برای هر نسخه مقداری پول بگیرند.»

 نام عبدالله انوار با تهران هم گره خورده و مقاله‌ها و کتاب‌های بسیاری درباره قنات‌ها، باغ و شهر تهران نوشته است: «تهران خانه‌ی من است، وابسته به تهران‌ام و در این شهر زندگی کرده و بزرگ شدم. تهرانی که من در گذشته می‌شناختم، تهران جدید نبود، تهران محدودی بود که شمال آن خیابان انقلاب بود، جنوب آن خیابان مولوی، شرق خیابان ری و غرب آن خیابان سی‌متری بود. حالا تهران آن‌قدر وسیع و گشاد شده که دیگر کارش از تاریخ نویسی هم گذشته است، آن نقاط را تا جایی که توانستم شرح دادم که اگر روزی هم خواستند گذشته تهران را ببینند این مقاله‌ها نسبتا مفید است.»

او درباره شروع تهران‌پژوهی‌اش نیز گفته بود: «یکی از نویسندگان لغت نامه دهخدا بودم، زمانی قرار شد برای بیستمین سالِ نادر شاه، بزرگداشتی برگزار کنند، بنابراین باید دو کتاب «دوره نادره» و «جهانگشای نادری» از میرزا مهدی خان استرآبادی که درباره تاریخ نادر نوشته شده بود را برای چاپ جدید بازبینی می‌کردیم.

مرحوم شهیدی رییس لغت نامه «جهانگشای نادری» را برای تصحیح به من داد. مرحوم معین از من خواست تا نقاط جغرافیایی که نادرشاه در چهار نقطه‌ی «ایران»، «عراق»، «افغانستان» و «هندوستان» فتح کرده را مشخص کنم، تا این نشان دادن جغرافیای این نواحی، تاثیر بیشتری در آن مراسم داشته باشد.

این کار باعث شد به فکر تهران بیفتم. تهران در حال گسترش بود. به فکرم رسید که نقاط قدیمی تهران را شناسایی کنم، برای این کار روزی ۳۰ کیلومتر هر روز در تهران راه می‌رفتم و محله‌های قدیمی را فیش‌برداری کرده و برای‌شان اسم می‌گذاشتم. مدتی نیز یک خانمِ استاد دانشگاه «کوبان» اسم‌ها را برایم خارج می‌کرد تا من بنویسم.

من نیز به مرور شروع کردم به نوشتن مقاله‌هایی درباره‌ی تهران و براساس اطلاعاتی که از شهر به دست می‌آوردم کردم، با نوشتن حدود ۵ -۶ مقاله، خانم کوبان به خارج از کشور رفت و ناشر نیز دیگر کار را ادامه نداد، هر چند مقاله‌ها بسیار مورد توجه قرار گرفتند، هنوز هم گاهی برخی افراد سوال‌هایی را که از تهران دارند، از من می‌پرسند و من براساس نوشته‌ها و تحقیقاتم جواب می‌دهم.»

 تهران استعداد این همه بزرگ شدن را نداشت

 او معتقد بود: «تهران استعداد این همه بزرگ شدن نداشت، امروز کوه البرز، تمام شمالِ تهران را گرفته و تا شرق هم کشیده شده است. روزی که تهران را برای پایتختی انتخاب کردند، خوب بود، اما امروز باعث شده تا آلاینده‌ها نتوانند از این جا خارج شوند، چون سال‌ها کریدورهای هوا را بسته‌اند. به حدی که به واسطه‌ی سنگین شدن گازهای آلاینده، افرادی که ناراحتی قلبی دارند مجبورند اغلب در زمستان در خانه بمانند، اما تهران نباید این طور باشد.

امروز همه‌ی باغ‌های تهران را از بین برده‌اند. تهران و شمیران دو نقطه‌ی جدا از هم بودند. شمیران منطقه‌ی ییلاقی مردم بود و تهران نقطه‌ی قشلاق آن‌ها. همه‌ی دهات شمیرانِ آن روزها، امروز به یکی از محله‌های تهران تبدیل شده است.»

 او تنها زندگی می‌کرد و یکی از ویژگی‌هایش تنهایی و انزوایش بود، او در این باره می‌گفت: «این که خودم را در همه امور داخل نکرده‌ام که درست است و یکی از کارهایم بوده و هیچ‌گاه نمی‌خواستم این‌ها را عرضه کنم و اگر هم کارهایی درباره کتاب و کتابداری کردم، به این دلیل بود که کار دیگری از من ساخته نبود. نه اهل مقام بودم و نه اهل ثروت‌اندوزی. کارم این بود که بنشینم و کتاب بخوانم.»

 او از دوستان جلال آل‌احمد هم بود. روزی که خانه- موزه سیمین و جلال افتتاح شد، درباره این خانه گفته بود: «من و جلال در سال ۱۳۲۱ با هم وارد دانش‌سرای عالی شدیم. من در شعبه ریاضی دانش‌سرا بودم و جلال در شعبه ادبیات فارسی. آن زمان مانند حالا نبود که مدرک‌گرایی باشد و نسبت به درس سختگیری می‌کردند. ما در آنجا یک انجمن ادبی داشتیم که با جلال آل احمد آشنا شدم. این رفاقت سال‌ها طول کشید.

 زمانی که در سال ۱۳۳۰ سیمین دانشور بورس گرفت و به آمریکا رفت، جلال آل احمد در خانه ما ساکن شد و تصمیم گرفت زمینی را که در شمیران داشت، به یک خانه تبدیل کند. آن زمان من سه هزار تومان به او قرض دادم و او نیز هزار تومان داشت. کل بنای این خانه با پنج‌هزار تومان ساخته شد که چهار هزار تومان آن قرض بود. این خانه ابتدا سه اتاق و یک آشپزخانه داشت و چند سال بعد جلال آل احمد یک حمام برای اینجا ساخت.

 زمانی که او «غرب‌زدگی» را نوشت یک نسل جدید روشنفکری به وجود آورد. جلال کسی بود که به آزادی نهایت احترام را می‌گذاشت. او معتقد بود که ما مشروطه ظاهری و یک مجلس ظاهری داشتیم.»

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

یک پیام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا