«فیلسوف جنگ»؛ برنارد لوی | مهدی تدینی
برنارد لوی چندی است که در فضای سیاسی ایران به خصوص اپوزیسیون مورد توجه قرار گرفته است از ادعای جنجالی او درباره دلیل عوض شدن نام ایران از پرشیا توسط رضا شاه و پاسخ تاریخ دانان تا انتقادها به گلشیفته فراهانی به دلیل حمایت از تشکیل کشوری جدا به نام کردستان و در پی آن رد دعوت او توسط رضا پهلوی. مهدی تدینی تاریخ پژوه به بررسی این شخصیت پرداخته است که در پی می آید.
مهدی تدینی طی یادداشتی در کانال خود نوشت:
نامش را حتماً شنیدهاید: برنارد لِوی؛ اغلب فیلسوف نامیده میشود. شمایل او به اهل نظر نمیخورد. یقهاش شبیه کازینودارها تا پایین سینهاش باز است و این شمایل یادآور هر چه باشد، یادآور فیلسوفان نیست. همهجا هست؛ به ویژه جایی که بساط جنگ و انقلاب پهن است. صحبت دربارۀ او آسان نیست؛ آن هم به زبانی که من میپسندم. زبانی خنثا و عاقلانه، بدون حب و بغض. تلاشم را در این متن میکنم، پیشاپیش امیدوارم درخور خواندن باشد و نقایص را ببخشاید.
برنارد لوی یهودیتبار و متولد الجزایر است. از خانوادهای متمول میآید. پدرش یک شرکت بزرگ چوب داشت، با عنوان BECOB. در ۱۹۹۵ این شرکت به لوی به ارث رسید، اما او بعدها شرکت را به فرانسوا پینو، میلیارد فرانسوی، فروخت. به هر حال برای «فیلسوفی» که میخواهد مهرهچین دنیا باشد، یک شرکت چوببری بسیار کمهیجان است.
لوی شروعی قابلدفاع داشت. اولین خودنمایی لوی در اوایل دهۀ ۱۹۷۰ بود، وقتی با گروهی از اهل نظر جریانی به نام «فیلسوفان نو» را در برابر نظریهپردازان و فیلسوفان نامدار فرانسه، به ویژه ژانــپل سارتر، پایهگذاری کرد. اعضای گروه «فیلسوفان نو» تحت تأثیر افشاگریهای الکساندر سولژنیتسین، نویسندۀ تبعیدیِ شوروی، توتالیتاریسمستیز شده بودند و میخواستند هژمونی متفکران چپ بر فضای فکری فرانسه را بشکنند. این گروه معتقد بودند فیلسوفان چپ آرمانهای ایدئولوژیک را بر دیدگاههای انسانگرایانه (اومانیستی) اولویت میدهند و به ویژه فرد را قربانی ایدههای جمعگرایانۀ خود میکنند و به همین دلیل باید آنها را در زمرۀ اندیشمندان سنت انسانستیزانهای چون نیچه و هایدگر جای داد. در شرایط دهه هفتاد میلادی که افکار چپ، آنهم در قالبهای آبرومندانهتر، بر اروپا مسلط بود، میتوان از این شروع دفاع کرد.
به این ترتیب جریان فیلسوفان نو را میتوان یک جریان روشنفکری ضد چپ دانست. این رویکرد انتقادی نسبت به چپ را این اندیشمندان تا همین امروز هم حفظ کردهاند؛ البته این بار به ویژه نسبت به بیتفاوتی چپها در برابر نیازهای انسانی فرهنگهای دیگر. حتماً میدانید که تحت عنوان تکثر فرهنگی یا «چندفرهنگگرایی» این ایده در میان بسیاری از اندیشمندان غرب وجود دارد که باید فرهنگهای غیرغربی را به حال خود گذاشت و حتی از آنها دفاع کرد. همین معمولاً باعث میشود تفاوتهای فرهنگی حتی اگر غیرانسانی باشد، تحمل شود. لوی و آن فیلسوفان نو منتقد همین رویکرد چندفرهنگگرایانهاند. لوی در کتابی با عنوان «امپراتور و پنج پادشاه» ــ که شاید معروفترین کتاب او باشد ــ سیاست عقبنشینی آمریکا در برابر دنیای شرق را نقد میکند. او آمریکا را متهم میکند به اینکه دنیا را به روسها، چینیها، ترکها، ایران و اسلام اهلسنت واگذار کرده است. و میگوید فقط آمریکا و اسرائیل میتوانند در برابر این نیروها مقابله کنند.
شهرت لوی در اروپا به ویژه از زمانی شروع شد که به مدت یک سال ــ به قول خودش، در پی رد پای آلکسی دو توکویل ــ در آمریکا چرخید و کتابی دربارۀ آمریکا نوشت (AMERICAN VERTIGO, 2006). در این گشتوگذار با چهرههای شاخص نومحافظهکاران آمریکایی دیدار کرد: پل ولفوویتس، ساموئل هانتینگتون، ریچارد پرل، ویلیام کریستول. ـــ لوی همیشه نئوکانهای آمریکایی را ستایش میکرد؛ گرچه به نظرش جورج بوشِ پسر نقایص بارزی داشت. البته این کتاب او در خود آمریکا به شدت نقد شد و برای مثال دیدم ناشر آلمانی کتاب در توصیف کتاب ـــ شاید هم برای تبلیغ ـــ نوشته بود: «منفورترین کتاب در آمریکا». این کتاب او به نوعی پاسخی هم به اروپاییهایی بود که منتقد بوش بودند و بوش را تروریست مینامیدند. لوی معتقد بود نمیتوان بوش و بنلادن را دو روی یک سکه نامید. البته او میدانست که دوران نومحافظهکاران سر آمده است، اما ناراحتی اصلیاش این بود که با رفتن نومحافظهکاران از کاخ سفید، ایدۀ «حق مداخله به نفع دموکراسی» هم از میان خواهد رفت… و این بسیار برایش گرانبار بود.
وقتی گزارشگری آلمانی از لوی میپرسد آیا جنگ عراق فاجعه نبود، لوی پاسخ میدهد: «بله، بود. اما تروریستهایی که در عراقند آمریکایی نیستند… اگر من عراقی بودم، دعا میکردم آمریکاییها کشورم را ترک نکنند.» لوی شعارها و آرمانهایی را که دولت بوش برای حمله به عراق اعلام میکرد، باور کرده بود. میگفت این جنگ جنگی ابلهانه بود که ارزشهایی آن را همراهی میکرد. در واقع نقد او به «نفس» حملۀ آمریکا به عراق نبود، بلکه معتقد بود این جنگ نباید اینطور یکهتازانه و انفرادی انجام میشد و باید بهتر مقدمهچینی میشد. دقیقاً در زمانی که جنگ عراق شروع شد، لوی در پاکستان بود و این جنگ را اشتباه میدانست، زیرا برای مثال پاکستان به عنوان کانون چیزی که آمریکا میخواست علیهش بجنگد، خود متحد آمریکا بود!
فکر میکنم تا همین جا فهمیدهاید که با کسی روبروییم که نقطۀ مقابل چامسکی است. هر قدر چامسکی مخالف نومحافظهکاران هموطنش بود، لوی سنگشان را به سینه میزد. او نامنتظرهترین نظر را دربارۀ نومحافظهکاران آمریکایی مطرح میکند. برعکس همه، لوی میگوید نومحافظهکاران در اخلاق افراط و در سیاست تفریط میکنند. همین موضع او دربارۀ نومحافظهکاران به ما نشان میدهد او چه نگاهی به جنگ عراق یا هر مداخلۀ نظامی دیگری داشت: او مدافع سرسخت مداخلهگری نظامی بود، هر چند در عمل ایراداتی وارد میکرد. او در ادامۀ رویکرد جوانیاش، در اینجا هم چپها را به دلیل انتقاد از بوش، «ضدآمریکایی» مینامید.
حال میتوانیم برگردیم به موضع او دربارۀ «چندفرهنگگرایی». او میهنپرستی مطلوب خود را در آمریکا یافته بود و نقدش نسبت به اروپاییها فقدان همین حس میهنپرستی نسبت به اروپاست ــ البته تضادها و تکثرها در اروپا با آمریکا قابل مقایسه نیست و عجیب است که لوی انتظار دارد اروپاییها چنین خودشناسی منسجمی داشته باشند. مگر غیر از این است که اروپا هویت را قربانی کرده تا میان اعضای خود همگرایی ایجاد کند؟ این همان دوگانۀ غامض اروپاست: هویت ملی یا اتحاد؟ طبیعی است وقتی هویت رنگ میبازد، دیگر نمیتوان انتظار داشت سیاستها هویتشناختی باشد. بگذریم…
یکی دیگر از ویژگیهای لوی مقابلهاش با اسلامگرایی است. در سال ۲۰۰۶ در پی انتشار کاریکاتورهایی در دانمارک و بروز اعتراضات در جهان اسلام، مانیفستی با امضای دوازده شخصیت در نشریۀ شالی ابدو منتشر شد. در بین این دوازده امضاکننده نامهای سلمان رشدی و برنارد لوی هم دیده میشود. البته لوی بعدها گفت مسئلهاش «بنیادگرایی» است، نه خود اسلام. (در میان این امضاکنندگان نام «مریم نمازی» هم دیده میشود؛ از اعضای ارشد حزب کمونیست کارگران ایران).
یک صحنۀ حضور دیگر او جنگ لیبی است: او در مارس ۲۰۱۱ (اسفند ۱۳۸۹) به بنغازی لیبی سفر کرد و با شورای ملی انتقالی دیدار کرد تا از جنگ برای سرنگونی قذافی حمایت کند. او دولتهای فرانسه و آلمان را نیز به حمایت از شورای انتقالی و مداخلۀ نظامی دعوت میکرد و از سارکوزی میخواست شورای انتقالی را به عنوان یگانه نمایندۀ لیبی به رسمیت بشناسد. یک سال بعد، از مداخلۀ نظامی غرب در سوریه نیز حمایت کرد، به رغم اینکه ممکن بود چین و روسیه این طرح را در شورای امنیت وتو کنند.
یکی دیگر از نقاط پررنگ حضور او در نقاط بحرانی روسیه است؛ از چچن و گرجستان گرفته تا اوکراین. او از منتقدان بزرگ روسیه است، تا جایی که برخی او را مروج «روسهراسی» میدانستند؛ چنانکه در سال ۲۰۰۸ در جریان جنگ قفقاز، میخائیل ساکاشویلیِ گرجی را «رزمندۀ مقاومت» مینامید. در سال ۲۰۱۴ از جنبش «یورو میدان» که به سرنگونی دولت طرفدار روسیه در اوکراین منجر شد، حمایت کرد و حتی در میدان استقلال برای اوکراینیها سخنرانی کرد. در سال ۲۰۲۲ نیز پس از حملۀ روسیه به اکراین طبعاً او طرفدار حمایت نظامی از اکراین بود. حتی به اکراین سفر کرد و دقیقاً حرفی معکوسِ چامسکی را زد: گفت جنگ جهانی سوم در صورتی پدید میآید که روسیه در جنگ پیروز شود.
همۀ اینها هنوز فقط گوشههای از فعالیتهای لوی است و حضور او در افغانستان و حمایتهایش از پیشمرگهها در برابر داعش هم از فعالیتهای معروف اوست. میدانم… هنوز نکات زیادی مانده است. نمیتوان در یک پست به تکتک مواضع برنارد لوی پرداخت و مورد به مورد نظر داد. پس بگذارید جمعبندی کنم.
برنارد لوی را میتوان نقطۀ مقابل نوآم چامسکی دانست؛ نه به این معنا که اندیشۀ آنها کاملاً متضاد هم است، بلکه بیشتر در رویکرد و عملکرد نقطۀ مقابل همدیگرند. چامسکی معتقد بود کمک به اوکراین و شکست روسیه باعث جنگ جهانی سوم میشود و لِوی معتقد بود عدم کمک به اوکراین و پیروزی روسیه باعث جنگ جهانی سوم خواهد بود. این تضاد صدوهشتاددرجهای تصادفی نیست.
او هم مانند عموم غربیها اطلاعات کم دارد و نظر فراوان! درست است که بریتانیا در عصر استعمار خون بسیاری را در دنیا در شیشه کرده بود، اما دستکم دولتمردانی را به خدمت میگرفت که شرق را مثل کف دستشان میشناختند. غربیهای امروز اطلاعاتی در حد گزارشهای روزنامۀ لوموند و مجلۀ اشپیگل از دنیای ما دارند. از پیچیدگیهای زندگی و سرنوشت ما بیخبرند ــ و بدتر اینکه همان دانستۀ اندک را میریزند در بطریهای ایدئولوژی و آرمانهای خود، حسابی تکان میدهند و بعد مصالح ملیـغربی خود را هم به آن اضافه میکنند و داروی مسهلی از آن درمیآورند.
نمیخواهم درگیر تئوریهای توطئه شوم و دنبال نیات مخفی لوی بروم. اصلاً به نظرم نیازی به این کار نیست. مشاهدۀ مواضع بیانشدۀ او کافی است. از نظر من امثال برنارد لِوی با همۀ جدیت ظاهریشان، دنیا را یک بازی بزرگ میدانند. او با رخدادهای جهان بازی میکند و طبعاً هر بدبختی هم هر جای دنیا رخ دهد هیچ نیشتری بر خود او وارد نمیشود و خاری به دست او نمیرود. از میان تمام جنگهای مطلوب او، کدام یک گزندی مادی و معنوی برای او داشته است؟ البته نفع فراوان داشته و توانسته است در صدر اخبار جایی برای خود بیابد و خود را آدم مهمی جلوه دهد. آنچه برای امثال لوی سرگرمی است، برای ما زندگی است. اگر لِگویی که او میسازد خراب شود، بلند میشود و میز بازی را ترک میکند، اما کسانی که زیر آوارِ آن لِگو له میشوند، ماییم. بنابراین، دو نقد اساسی که میخواهم به امثال لوی وارد آورم (بدون افتادن در ورطۀ تئوری توطئه) این است که اولاً امثال او بسیار ــ حقیقتاً بسیار! ــ ناآگاهتر از آنند که بتوانند دربارۀ سرنوشت دهها و بل صدها میلیون انسان حکم دهند و دخالت کنند؛ و ثانیاً آنچه برای ما در حکم مرگ و زندگی است، برای آنها بازی است. این ترکیب، یعنی «ناآگاهی و بازی»، ترکیب مهلکی است. مهلکتر از وضعی که خودمان ممکن است گرفتار آن باشیم. آدم پخته و باسواد از نزدیک شدن به این پزشکان قلابی خودداری میکند.
انتهای پیام