چند دهه بعد از اجرای انقلاب فرهنگی و برنامه بازگشت به روستای مائو
انصاف نیوز: مقالهی تانیا برانیگان در گاردین را با ترجمهی فاطمه کریمخان، روزنامهنگار، در ادامه میخوانید:
از راه دور، ممکن است آنها را با نوجوانان اشتباه بگیرید، هرچند که بیشترشان در اواخر میانسالی بودند. مساله فقط دامنهای کوتاه و پاشنههای باریکشان یا موهای دم اسبی و رژ لبهای قرمز نبود، بلکه شیوهی دخترانهای که دستهایشان را آن طور میگرفتند، آن طور که دستهایشان را نوازش میکردند، آن طور که شانههایشان را بالا می انداختند، آستینهای صاف و بند کیفهایشان را که صاف میکردند و آن طور که از محبت گیج میشدند، همه رفتار دختران نوجوان بود. با این حال آرایشی سنگین داشتند، ابروهایشان را با مداد تیره کرده بودند، و موهای بلندشان به رنگ مشکی یا بلوند برنجی رنگ شده بود – جوانی را بازسازی می کردند که هرگز نداشتند.
هوانگ وقتی شاهد قدم زدن چند دانشجو در محوطه دانشگاه چونگ کینگ، با نخلها و بیدها و بیشههای بزرگ بامبو بودیم، غمگین بود. او به گاردین میگوید: «من هم مثل جوانهای امروزی میخواستم کارهای زیادی بکنم، دانشگاه بروم، اما نتوانستم. من 18 ساله بودم. احساس می کردم هیچ امیدی وجود ندارد. اصلا امیدی نداشتیم. دلتنگی بود و ناامیدی.»
وقتی کابوس آغاز شد
در اواخر سال 1968، ایستگاههای قطار و اتوبوس شهرهای چین مملو از نوجوانان گریان و والدین هراسان شد. مقامات حکم داده بودند که نوجوانان – که توسط مائو تسه تونگ به عنوان نیروهای شوک انقلاب فرهنگی انتخاب شده بودند – باید زندگی جدیدی را در روستاها آغاز کنند. موجی از جوانان به سمت روستاهای فقیر هدایت شدند. هوانگ و دوستانش از جمله آنها بودند. هفده میلیون نوجوان، جمعیتی به اندازه جمعیت یک کشور، صدها مایل دورتر از خانههایشان، به مکانهایی فرستاده شدند که برق و آب لولهکشی و برخی حتی جاده هم نداشتند. حزب این برنامه را «بالا رفتن از کوه و پایین رفتن به روستا» نامید که نشاندهنده خاک فروتنی است که این دانشآموزان باید در آن ریشه میکردند. برخی از آنها 14 سال سن داشتند. بسیاری از آنها هرگز یک شب را دور از خانه نگذرانده بودند.
این جوانان تحصیل کرده شهری قرار بود دوباره آموزش ببینند. مهارتها و دانش آنها روستاهای گرفتار در فقر و جهل را به جلو بکشاند، بهداشت را بهبود ببخشد، سواد را گسترش دهد، خرافات را از بین ببرد. اما وظیفه دهقانان به نوبه خود ریشهکن کردن شکل عمیقتری از جهل بود: بیتفاوتی نخبگان شهری به تودهها. مائو فقرای روستایی را به عنوان موتور انقلاب در دست گرفته و حزب کمونیست را به قدرت رساند. حالا آنها باید این نسل جوان را بازسازی میکردند – به آنها یاد میدادند که با هیچ زندگی کنند، کثیفترین کار را تحمل کنند، نه تنها فداکاری کنند بلکه خود را برای خیر بزرگتر نابود کنند. نوجوانان اصلاحشده انقلاب او را تا پیروزی نهاییاش تحمل میکردند: کشوری که جامعه و فرهنگ آن به اندازه نظام سیاسی آن کمونیستی بود.
یک دقیقه بعد از آرمان گرایی
هوانگ میگوید «اولش همه ما آرمانگرا بودیم. میخواستیم تغییری در روستا ایجاد کنیم. اما دهکدهها کثیف و متروک بودند و دهقانان با استخوانهای بیرون زده تحت تأثیر نظریههای تازه واردان برای پیشرفتهای بزرگ قرار نگرفتند.» از جوانان تحصیل کرده خواسته شده بود که جهان را از نو بسازند. آنها متعجب بودند که آیا میتوانند چیزی را تغییر دهند؟ برخی از کشاورزان آشکارا دشمنی میکردند و حتی آنهایی که مهربان بودند هم بدخلق شدند. آنها به دستهای اضافی نیاز نداشتند و نمیخواستند شکمهای اضافی را سیر کنند. این بچهها، علیرغم همه کتابها و ایدههایشان، کند و دست و پا چلفتی بودند، هیچ احساسی به ابزار یا زمین نداشتند، دانهها را هدر میدادند و به نظر نمیرسید که بتوانند بارهای متوسط یا کارهای غیر پیچیده را مدیریت کنند. درآمد نه بر اساس نیاز، بلکه بر اساس مشارکت در کار پرداخت میشد. نوجوانان برای به دست آوردن امتیازهای مورد نیاز برای تغذیه خود تلاش میکردند و کار باعث کبودی و تاول آنها میشد. بسیاری دریافتند که جیره اضافی اولیه به زودی با شروع خشکسالی تمام میشود و باید مانند دهقانان تنها با پوست ذرت زنده بماند. در ابتدا ممکن بود خانواده دهقانها آنها را بپذیرند، اما بیشتر آنها را در هر جایی که میتوانستند جا میدادند: در سیلوهای قدیمی غلات، در آلونکهایی که خودشان میساختند، که «اغلب بیشتر به اصطبل یا حتی خوکدانی شباهت داشتند تا خانه». بونین در کتاب «نسل گمشده» خود چنین تصویری را ثبت کرده است.
تصور آسودگی، زمانی که آنها بالاخره این سالهای دردناک را پشت سر گذاشتند، سخت است. و با این حال، چهار دهه بعد، هوانگ و دوستانش هر هفته برای بازی فال ماهجونگ، خوردن هات پات، رقصیدن و مهمتر از همه، برای یادآوری خاطرات آن روزهای تلخ دور هم جمع میشوند. من به طور اتفاقی یک روز عصر که در پارک قدم میزدم با آنها روبرو شدم. من تصور میکردم دوستان قدیمی هستند، اما در واقع آنها آنلاین با هم آشنا شده بودند، این تجربه روستا بود که آنها را به هم وصل کرده بود. گو میگوید: «برای گروه دوستی جوانان تحصیل کرده آن سالهای مبارزه “ثروت معنوی” آنها بود. ما به “جوانان تحصیل کرده” ( نام گروه دوستی) افتخار میکنیم. این گروه اتفاقی بیسابقه بود. در آینده چنین اتفاقی نخواهد افتاد.»
انقلاب فرهنگی چین، یک دهه خشونت و آشفتگی و رکود
این زن ها جوان بودند که طرح “فرزندان انقلاب فرهنگی” توسط مائو تسه تونگ در سال 1966 آغاز شد و تنها پس از مرگ او 10 سال بعد به پایان رسید. یک دهه آشفتگی، خشونت و رکود. این جنبش ادعای بیرحمانه قدرت امپراتور بود که پس از فاجعه جهش بزرگ به جلو – کارزار صنعتیسازی سرسامآور مائو و جمعآوری کشاورزی، که به قحطی فاجعهبار منجر شد و 45 میلیون نفر از جمله تمام مخالفان حزب را به کشتن داد، آغاز شده بود. یک جنگ صلیبی برای تغییر قلبها و روحها که سیاست و اقتصاد چین را متحول کرد.
برای انجام این کار، مائو گارد سرخ را به کار گرفت. محافظان سیاسی جوان – بسیاری از آنها در اوایل نوجوانی – که به معلمان و روشنفکران حمله کردند و گنجینههای فرهنگی را ویران میکردند. تخمین زده میشود که 2 میلیون نفر از جمله دو وارث ظاهری مائو و برخی از بزرگترین هنرمندان و متفکران چین در این دعواها کشته شدند. با گسترش خشونت، شبه نظامیان جان کل خانوادهها، از جمله نوزادان را در مناطق دورافتاده روستایی گرفتند. تولد، مانند داشتن آشنا که صاحب خانه بود یا در خارج از کشور زندگی میکرد، می توانست به اندازه جرایم سیاسی فرضی کشنده باشد. ده ها میلیون نفر دیگر شکار شدند. در چونگ کینگ، شهری در جنوب غربی چین که هوانگ و دوستانش در آن زندگی میکنند، نبرد بین گروههای گارد سرخ به جنگ کشیده شد. آنها نقش اصلی را در آن خشونت شدید بازی نکرده بودند، اما هیچ کس نمی توانست به طور کامل از آن فرار کند: یکی از ساکنان به من گفت که این گروهها، که از زاغههای مهمات متعدد شهر استفاده میکردند، با سلاحهای سنگین و تانک میجنگیدند – همه چیز به جز هواپیما.
اما در اواخر سال 1968، مائو دوباره به سمت اقتدار مطلق رفت، از هرج و مرج خسته شده بود. ارتش در برخی موارد با زور، گارد سرخ را مهار کرد. با توجه به اینکه دانشگاهها و حتی مدارس عمدتاً بسته بودند و بیکاری در شهرها بالا بود، جوانان کاری جز جستجوی دردسر نداشتند: هولیگانیسم و، همانطور که یکی از روزنامهها نگران بود، چیزهایی که «به سوسیالیسم منتهی نمیشود». اعزام آنها به حومه شهر یک تصمیم کاملا عملی بود.
همه می خواهند آنچه رخ داده را فراموش کنند
در اکثر موارد، مسئولان امروز از انقلاب فرهنگی صحبت نمی کنند. تبعید جوانان تحصیلکرده تنها بخش آن انقلاب است که در گفتمان رسمی به یادگار مانده و حتی از آن تجلیل میشود. یکی از جوانان درگیر این فرایند شی جین پینگ بود که اکنون قدرتمندترین رهبر چین از زمان مائو به حساب میآید. اما در آن زمان، پسر نوجوان یک مقام ارشد بود. پروپاگاندا بر چگونگی رشد و بلوغ او در طول سالهای زندگیاش در روستا تاکید زیادی دارد، اما در حقیقت درسهایی که او از رنج خانوادهاش گرفت پیچیدهتر و مبهمتر است. هنگامی که شی ژونگ سون و دیگر بزرگان حزب پس از مرگ مائو جان دوباره گرفتند، تلاش کردند اطمینان حاصل کنند که حکومت یک نفره هرگز نمیتواند بازگردد. آنها قدرت را نهادینه و جمعی کردند: پیگیری اجماع و اتخاذ قوانین نانوشته مانند محدودیت مدت حضور رهبران در قدرت. با این حال، تغییراتی که برای محافظت از حزب و کشور در برابر تکرار فجایع مائوئیسم طراحی شده بود، به زودی برچیده شد.
به نظر می رسد شی جین پینگ به این نتیجه رسید که ثبات چین – و تامین امنیت آینده او – مستلزم کاهش یا مهار قدرت نیست، بلکه نیازمند تشدید آن است. او به هیچ وجه مائویست نیست: بدیهی است که او تحمل بینظمی را ندارد. کشور او بسیار تحصیل کردهتر، پیچیدهتر و بدبین از دوران مائو است. با این حال او قدرت را به شکل قابل ملاحظه متمرکز کرده. اواخر سال گذشته، در کنگره حزب، او با سومین دوره هنجارشکنی، برای یک دور دیگر در قدرت باقی ماند.
زخم ترمیم نشده انقلاب فرهنگی
درک چین بدون درک انقلاب فرهنگی، که سیاست، اقتصاد و فرهنگ کشور را شکل میدهد غیر ممکن است. زخم آن در قلب جامعه و روح شهروندان جاری ست. این نقطه محوری بین اتوپیایی سوسیالیستی و دیوانگی سرمایه داری، بین یکنواختی بیرحم و فردگرایی بیرحم است. پایان آن نشاندهنده دوری قاطع از مائوئیسم بود که به دلیل تلفاتی که به بار آورده بود کاملاً بیاعتبار شده بود. رادیکالیسم آن مسلماً جنبش طرفدار اصلاحات و دموکراسی در دهه 1980 را به وجود آورد که با اعتراضات میدان تیان آن من به اوج خود رسید، اما همچنین به سرکوب خونینی که به آن پایان داد کمک کرد. خانوادههای ناراضی، چنگ زدن به پول، تلخی و امید را شکل داد. این لحظه تعیین کننده برای کشور بود. اگر این بخش را از تاریخ چین کم کنید، چین امروزی معنایی ندارد: مثل بریتانیا بدون امپراتوری، یا ایالات متحده بدون جنگ داخلی.
متأسفانه، درک کامل این جنبش نیز غیرممکن است. ماهیت نامنظم استراتژی مائو، تغییر تاکتیکها و اظهارات رمزآلود عمدی. دسیسههای سیاسی در راس حزب؛ در تمام سطوح جنبش، از جمله کینههای کوچک و جاه طلبیهای پیش پاافتاده، منافع و انگیزهها را پنهان میکنند. مراحل بسیاری که از آن گذشت، همه با هم باعث میشود درک انقلاب فرهنگی مائو ناممکن باشد. (حتی برادران مفروض ایدئولوژیک چین، مقامات کره شمالی نیز تلاش کردند تا این آشفتگی را درک کنند اما در نهایت آن را به عنوان “دیوانگی بزرگ که هیچ شباهتی با فرهنگ و انقلاب ندارد” به سخره گرفتند.)
انقلاب فرهنگی چین در بخشهایی شبیه به نسلکشیهای وحشتناک قرن بیستم است، اگرچه در چین مردم یک دیگر را کشتند – مرز بین قربانیان و عاملان لحظه به لحظه تغییر میکرد. این روند از برخی جهات بازتاب پاکسازیهای استالینیستی است، اما با مشارکت تودهای مشتاقانه. برخلاف دیگر تراژدیهای تحت رهبری حزب کمونیست چین، این تراژدی همهجانبه بود. هیچ جا دست نخورده باقی نماند. هیچ خانوادهای بیگناه نماند. “همدستی” یک کلمه بسیار کوچک است – رفیق به رفیق، دوست به دوست، شوهر به زن و فرزند به والدین خیانت کردند. چنین خیانتهای در محیطهای صمیمی در بافت فرهنگی چین، آرمانهای کنفوسیوسی اطاعت خانواده و وعدههای کمونیستی جدیدتر برادری مجاز شمرده میشد.
پایه های چین مدرن در خون ریزی انقلاب فرهنگی بنا شده است
با این حال، این دوران، که چین مدرن را شکل داد، هرچند در گذشته بیشتر مورد توجه بود، امروزه عمدتاً در تاریخ مدرن چین غایب است. با گذشت زمان، ترس، احساس گناه و سرکوب رسمی بر این گزارش ها سایه انداخته است. برای حاکمان چینی، تاریخ اغلب بهعنوان آغازگر اخلاقی عمل کرده است تا بایگانی. حزب حتی از اولین روزهای قدرتش، درک کرد که حکومتش نه تنها به وعده آینده بهتر، بلکه به درک مشترک از تضاد این تعهد با بدبختی قبلی بستگی دارد. موزههای دوقلوی تاریخ چین و انقلاب چین را ساخت و کارگران و دهقانان را ترغیب کرد که تلخیهای گذشته را به یاد بیاورند و شادی کنونی را گرامی بدارند. با گذشت زمان و به ویژه با کاهش رشد اقتصادی، فراخوان به یک مأموریت تاریخی – سرنگونی ظلم خارجی، و بازگرداندن چین به عظمت – شدیدتر شده است. شی ثابت کرده که به ویژه با گذشته هماهنگ است و با استناد به هشدار یک محقق باستانی که میگوید “برای نابود کردن یک کشور، ابتدا باید تاریخ آن را نابود کنید” به حزب هشدار داده شده که «نیهیلیسم تاریخی» یک خطر وجودی همتراز با دموکراسی غربی است.
آنها که نمی خواهند فراموش کنند
تیین نسخه حزب از گذشته مستلزم فراموشی بخشهایی و همچنین یادآوری بخشهای دیگر است. حکم رسمی انقلاب فرهنگی تحت نظارت دنگ شیائوپینگ بود که دو بار پاکسازی شد اما متعاقباً به رهبر اصلی چین تبدیل شد و تحول چین را رهبری کرد. حزب بعدا اذعان کرد که این جنبش از زمان به قدرت رسیدن حزب “شدیدترین عقبنشینی و سنگینترین تلفات” را به بار آورده است. در این بیانیه آمده است که انقلاب فرهنگی “توسط یک رهبر که دچار سوتفاهم و توسط دستههای ضدانقلاب” آغاز شده است. (انقلاب فرهنگی بدتر از جنایت بود، پس اشتباه بود). اما قرار نبود هیچ کس در مورد رنج آن حرف بزند. دنگ میخواست زیر آن خط بکشد و به کسانی که پیشنویس این بیانیه را مینوشتند گفت هدف این است که «نگاهها را به سوی اتحاد و آینده سوق دهد».
با این حال، برخی اصرار دارند آن دوران را فراموش نکنند، با افزایش سن نسل گارد سرخ، تعداد آنها افزایش مییابد. گروه دوستی جوانان تحصیلکرده چونگ کینگ بی ملاحظه میهن پرست بودند و در تحسین و حمایت خود از رهبران چین کوتاهی نمیکردند. اما خاطرات آنها همیشه آنقدرها وسوسهانگیز نبود. این فقط نوستالژی نبود که آنها را به هم نزدیک کرد، بلکه دوگانگی هم بود.
موج اول خاطرات و رمانهای جوانان تحصیل کرده سابق، از اواخر دهه 70 به بعد، بیهودگی و ناامیدی روستاگرایی را مورد حمله قرار داد. (برای حزب، این «ادبیات تروماتیک» کاربردهای خودش را داشت) اما همانطور که افتضاح در یک دهکده فرسوده میتواند از دور زیبا جلوه کند، تبعید روستایی کم کم زیبا جلوه کرد. در اوایل دهه 90، موزه انقلاب چین در پکن نمایشگاهی از عکسها و خاطرات زندگی روزمره جوانان تحصیل کرده برگزار کرد. در یک دو هفته صد و پنجاه هزار بازدید کننده را به خود جلب کرد و جرقه نمایشگاههای مشابه برای یادآوری خاطرات آن دوره را برانگیخت. گروههایی برای زنده کردن خاطرات سفرهایی به روستاها ترتیب دادند و تورهای گردشگری برای این منظور ایجاد شد.
شاید تصادفی نباشد که این چرخش به گذشته درست پس از کشتار سال 1989 اتفاق افتاد که چشمانداز قانعکنندهای از آینده چین را از بین برد و اخراجهای دسته جمعی ناشی از تجدید ساختار شرکتهای دولتی حس هویت بسیاری را زیر سوال برد. جوانان تحصیل کرده سابق با رشد مصرفگرایانهتر، فردگراتر، رقابتپذیرتر و غیرقابل پیشبینیتر چین، احساس همزاد پنداری کمتری داشند.
این تغییر، خاطرنشان کرد که «گذشتهای را که حاوی زیبایی، معنا و هدف میدانند، در تضاد با زمانی است که به طور فزایندهای تحت سلطه نابرابری اقتصادی و عقلانیت ابزاری است». و با افزایش این اشتیاق برای آنچه گذشته است، حزب شروع به تشخیص قدرت خود کرد.استفاده از نوستالژی برای روزهای سخت منحصر به چین نیست. اما در حالی که جزئیات قتل های وحشیانه مدفون شده است، داستان جوانهای فرستاده شده به روستاها برجستهتر شد. روستاگرایی از ریشه در تعصب داشتن جدا شد و به عنوان هوای تازه، رفاقت و زحمت صادقانه صورتبندی شد.
شی جی پینگ، قهرمان دوران فلاکت انقلاب فرهنگی
داستان نوجوانی شی داستان هفت سال زندگی او در لیانگجیاهه، روستایی در شمال غربی استان شانشی است. جایی که او در غار خانهای باریک و کپکزده که در دامنه تپه کنده شده بود، زندگی میکرد. برای او، شاید به اندازه مجازات به به نظر میرسید، پدرش قبلاً پاکسازی شده بود و شی نیز مورد حمله گارد سرخ قرار گرفته بود. دوستانش میگویند که مادر خود شی مجبور شد پسرش را محکوم کند. خواهر ناتنی او پس از سالها فشار سیاسی، ظاهراً خودکشی کرد.
او یک بار در مورد این دوران گفته است: «اگر نمیرفتم، حتی نمیتوانستم در پکن زندگی کنم، میمیرم، پس آیا ترک کردن چیز خوبی نیست؟»
در تصویری که از او ارائه میشود، او در همین دوران رشد کرد و تبدیل به مرد شد، گاریهای زغال سنگ را حمل میکرد، دایک میساخت و ذرت و سیب زمینی کشاورزی میکرد. او کک، سرمای گزنده، و رژیم غذایی یکنواخت را تحمل کرد. در حالی که گوسفند میچراند، یا تا آخر شب کتاب میخواند و خوابش را کوتاه میکرد. به کشاورزان کمک میکرد تا کرانه رودخانه را تقویت کنند تا فرسایش خاک متوقف شود. فداکاری مثال زدنی او عنوان یک جوان نمونهای از آنچه از جوانان انتظار میرفت به وجود آورد. گفته میشود که او جایزه خود را که یک سه چرخه موتوردار بود با تجهیزات کشاورزی برای کمک به روستاییان عوض کرده است. حتی منشی حزب محلی برای مشاوره به او مراجعه میکرد. هنگامی که در سال 2015 به عنوان رهبر چین به لیانگجیاهه روستای کوچکی در فلات لِس برگشت در مورد آن نوشت: «وقتی در ۱۵ سالگی به زمین زرد رسیدم، مضطرب و گیج بودم. هنگامی که در ۲۲ سالگی زمین زرد را ترک کردم، اهداف زندگی من ثابت بود و من سرشار از اعتماد به نفس بودم.»
عروج او، منطقه لیانگجیاهه را به یک جاذبه گردشگری تبدیل کرد. هزاران بازدیدکننده – عمدتاً مقامات – برای بازدید از خانه قدیمی او آمدند و چاهی را که او حفر کرده بود تحسین کردند. این داستان نشان از ظرافت شی، نظم و تواضع او داشت. خدمات او بر میراث بیعیب و نقص او تأکید کرد، که بازتاب تلاشهای انقلابی پدرش بود. همچنین ثابت کرد که او یکی از تودهها بود. او رنج کشیده بود و از پایین به بالا رفته بود.
در مصاحبه های اولیه او رکتر بود. با گذشت زمان، نسخه رسمی جزئیات ناخوشایند کنار گذاشته شد. تصادفی نبود که شی خود را در منطقهای یافت که مردم پدرش را به خوبی یاد میکردند و مایل بودند به او توجه کنند. این چندان شگفتانگیز نبود که آنها با مشکلات خود او را فراخواندند. درحالیکه رسانههای دولتی میگفتند شی در این دوران تقریباً 100 کیلوگرم گندم را حمل میکرد، روستاییان رهبر آینده را به یاد میآورند که در حالی که تلاش میکرد تا سطلهایی بلند کند، زمین میخورد.
به هر حال این ماجرا متعلق به زمانی است که شکاف بین شهر و روستا، حاکمان و محکومان، به سرعت گسترش یافته بود و فساد طبیعی تلقی میشد. این ناملایمات روستایی را به پیروزی روح و انضباط کمونیستی تبدیل کرد. برخلاف سبک زندگی مجلل که نخبگان حزب از آن لذت میبردند تاکید میشد که رهبر آینده فهمیده است که مبارزه کردن چه معنایی دارد. شی سخت کار کرده و درس خوانده بود. به نظر میرسد مردم او را دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند. تجربیاتش به او درک عمیقی از سختی زندگی در پایین جامعه داده بود که تعداد کمی از جوانان – یا رهبران غربی – میتوانستند آن را درک کنند. او هنگام پاک کردن لوله مسدود شده، ضربه کود به صورتش را به یاد میآورد. غذا بد بود و هرگز به اندازه کافی نبود، استراحت کمیاب و در عین حال حوصله سربر بود. در چند ماه اول، او و اهالی روستا حتی برای درک سخنان یکدیگر تلاش کردند. زندگی تنهایی بود.
طبیعت لطیف گو بر همکلاسیها و همسایهها پیروز شد. او به برداشت محصول برای یک بیوه پیر فرزندانشرهایش کرده بودند کمک کرد. او و دوستانش به بچههای روستا آموزش میدادند و برای کشاورزان موسیقی اجرا میکردند. لحظات شادی و حتی دوستی وجود داشت. با این حال فرهنگها با هم برخورد کردند. کشاورزان از دیدن دختران و پسرانی که با هم پیاده روی میکردند شوکه بودند.
نه آن قدرها خردمندانه و فانتزی
نفوذ تازه واردها بر جوانان روستا، آشفته کننده بود. پیوریتانیسم مائوئیست، که روانتیک بازی را به عنوان یک دام بورژوایی رد میکرد، در کنار محافظهکاری عمیق مساله ساز شده بود. هوانگ به یاد میاورد: «اگر دختر و پسر روستایی با هم رابطه داشتند، جرات نمیکردند به چشمان یکدیگر نگاه کنند.»
دختران شهر، ساده لوح و دور از خانواده، طعمه آسانی برای مردان بودند. غالباً قربانیان این تقصیر را به عهده میگرفتند – آنها شهرنشینان تحصیلکرده بودند، در حالی که متجاوزان آنها که دهقانان فقیر یا مقامات محلی بودند، از نظر طبقه سیاسی بالاتر بودند، که به همان اندازه یک موقعیت اخلاقی بود که یک موقعیت اجتماعی. علاوه بر این راههای زیادی برای رنج دادن دختران داشتند: امتناع از دادن جیره غذایی، تعیین بدترین مشاغل یا متهم کردن شما به جنایات سیاسی.
یکی از همکلاسیهای هوانگ که در 14 سالگی به روستا فرستاده شد، پس از متهم شدن به پیوستن به یک سازمان ضدحزبی، در یکی از کمپینهای پارانوئید متعدد آن دوران، در زندان درگذشت. یکی از دوستانش به دلیل نادیده گرفتن نیاز به رسیدگی پزشکی از بین رفت. بسیاری از آنها که به دلیل کار زیاد و سوء تغذیه ضعیف شده بودند، تسلیم مالاریا، ذات الریه و سایر بیماریها میشدند. هزاران نفر دیگر در اثر حوادث کار جان خود را از دست دادند. پروپاگاندا این فداکاریهای بیهوده را جشن گرفت و کودکان را به کارهای بیهوده تازهای برانگیخت: یک نوجوان شانگهای در حالی که تلاش می کرد میلههای چوبی را از سیل نجات دهد غرق شد و عنوان شهید گرفت. پوستری او را در میان امواج به تولید انبوه رسید که در آن سر و دستهایش را بالا گرفته بود.
خشم و عصبانیت و ناباوری و چیزهای دیگر
با نگاهی به گذشته، گروه جوانان تحصیلکرده در سوگ دوستان از دست رفته، سالهای از دست رفته و سختیها نشستند، اما درد و رنج را مرکز سقل همه چیز میدانستند. از آن دوران مثل روایت جانبازان برای جوانان جنگ ندیده حرف میزدند: با تأسف و گاهی با تمسخر یا عصبانیت، و ناباوری از اینکه آنها چطور پشت سر گذاشته شدند، اما همچنین با حس غیرقابل انکاری از برتری. آنها چیزی را میفهمیدند که هیچ کس دیگری نمیتوانست درک کند.
شی جین پینگ در سال 1975، دیرتر از بسیاری از همسالان خود، به پکن بازگشت، اما در موقعیتی عالی قرار گرفت: به عنوان دانشجو در یک دانشگاه بازگشایی شده. روابط خانوادگی او احتمالاً در این پذیرش موثر بود، او پس از چندین بار رد شدن توانسته بود وارد حزب شود. برای اکثر کسانی که در آن زمان به روستا فرستاده شده بودند شانس، نبوغ و تلاشی تسلیم ناپذیر برای فرار از حومه به شهر لازم بود. یکی از همکلاسیهای گو مرد متاهلی را که در کنار آنها کار میکرد اغوا کرد، زیرا میدانست که سالهای طولانی او در ارتش به او اجازه میدهد در شهر ساکن شود. او اجازه طلاق گرفتن از همسرش را گرفت و سپس با زن جوانتر ازدواج کرد و با او روستا را ترک کرد. «کمی بعد، البته از این کار پشیمان شد»
تقلا برای فرار از روستا، یک تراژدی نسلی
هوانگ خودش با دوراهی مواجه شده بود. ازدواج در روستا شانس شما را برای یافتن مسیر خانه به شدت کاهش میدهد، اما او و شوهر آیندهاش به این نتیجه رسیدند که چیز زیادی برای از دست دادن ندارند – و به هر حال آنطور که باید مدرک کارگر، دهقان یا سربازی را نداشتند. آنها در اوایل دهه 70 ازدواج کردند و پسرشان به زودی از راه رسید. وقتی شهر زادگاهش یک سال یا بیشتر بعد به کارگر نیاز داشت، او و پسرش مجبور شدند به تنهایی به آن شهر بروند. چهار سال طول کشید تا همسر هوانگ توانست به آنها بپیوندد.
در ابتدا فقط چند راه برای بازگشت از روستا به شهر وجود داشت. همبستگی از هم پاشید زیرا جوانان برای فرصتهای نادر فرار از روستا مانند مشاغل و موقعیتهای دانشگاهی رقابت میکردند. رشوه دادن به یک مقام رسمی یا تهمت زدن به رقیب شانس بهتری نسبت به سخت کوشی داشت. دختران تحت فشار قرار گرفتند تا هزینه مسیر خانه خود را با رابطه جنسی بپردازند. برخی از کودکان به قدری مستأصل بودند که خود را مجروح کردند و امیدوار بودند به دلایل سلامتی به آنها اجازه داده شود پیش خانوادههایشان برگردند.
از سال 1975 نرخ بازگشت افزایش یافت، اگرچه بیش از 2 میلیون نوجوان در آن سال وارد روستا شدند. استیصال به آرامی به مقاومت تودهای تبدیل شد و در سال 1978 اعتراضی آشکار شد: جوانان تحصیلکرده شروع به اعتصاب، تظاهرات، نوشتن جزوهها و تحصن کردند و خواستار بازگشت به خانه شدند. آنها میدانستند که باید بجنگند تا به جایی برسند. دو سال بعد، مقامات طرح روستایی را کنار گذاشتند. تقریباً یک میلیون نفر را در روستاها به فراموشی سپردند، کسانی که اکنون متاهل و بچه دار بودند، یا از پس شرایط بر نیامده بودند.
هوانگ میگید: «وقتی برگشتیم، جنگیدن برای زندگی شهری آسان نبود. ما دیگر آنقدر جوان نبودیم. تحصیلات زیادی نداشتیم بعضی از ما خانواده داشتیم و مجبور بودیم همزمان با تلاش برای یادگیری مهارتهای تازه، به آنها غذا بدهیم.» آنها سالها در روستاها رنج کشیده بودند و حالا برای کار در شهر اندوخته اندکی داشتند. نه تنها حس هدف خود را از دست داده بودند، بلکه فرصتهای خود را هم از دست داده بودند. رقابت برای ورود به دانشگاه هم پس از سالها تعطیلی بسیار شدید بود و تنها درخشانترین و مصممترینها شانس داشتند. کارمندان بالقوه جوانتر و ماهرتر از مدارس بیرون میآمدند. بنابر این برخی از بچههایی که از روستا برگشته بودند کارگاههایی برای کارهای دستی با مهارت پایین دایر کردند، ناامیدها به کار جنسی و جرم متوسل شدند. برخی هم به کارآفرین تبدیل شدند و از فرصت اندکی که در اصلاحات اقتصادی پیش آمده بود استفاده کردند.
تلاش برای فراموشی
برای گروه چونگ کینگ چندان مسالهای نبود که آنها اکنون زمان زیادی را صرف اقامت در مکانی میکنند که آنقدر سخت و طولانی برای فرار از آن جنگیده بودند. سالهای بدبختی و مقاومت تمام شده بود، آنها حالا خانههایشان، شامهای رستورانهایشان، رژ لبها و ژاکتهایشان را داشتند. داستان آنها توسط رهبرشان که مثل آنها به روستا رفته بود تایید میشد. در حالی که بخشهای دیگر انقلاب فرهنگی دور از چشم، در اعماق لجنهای گذشته محو شده بود، این ماجرا به عنوان بخشی از داستان قهرمانی ملی بازتولید میشد.
هوانگ میگوید: «فقط به این دلیل که دههها از این ماجرا گذشته وقتی آن را به یاد میآوریم به چیزهای خوب فکر میکنیم. در آن زمان همه چیز بسیار دردناک بود، زندگی بسیار بد بود – کلمات نمیتوانند آن را توصیف کنند. بسیاری از مردم حتی نمیتوانند به دیگران بگویند که تجارب آنها چقدر بد بود. اما مردم احساس میکنند که باید روح این تجربه را منتقل کنند.»
اما همه اینها برای بازماندگان چه معنایی داشت؟ آنطور که برخی فکر میکردند، این تجربه فقط هدر دادن بهترین سالهایشان نبود، زندگی آنها ربوده شده بود. هوانگ میگوید: «من نمیتوانم تصمیم بگیرم. وقت تلف شده بود اما وقتی یادم میآید این تجربه از جهاتی برایم مثل خزانه بود. نمیتوانم بگویم از این تجربه پشیمان نیستم. اما نمیتوانم بگویم ناسپاس هستم. این چیزی است که شما نمیتوانید کاری در مورد آن انجام دهید.»
او لحظه ای بیشتر فکر میکند و ادامه میدهد: «بهترین بخش ماجرا این بود که ما در جوانی سختیهای زیادی را پشت سر گذاشتیم که سختیهایی که بعداً با آنها روبرو شدیم به نظر هیچی نبود.» این نتیجه گیری شی را تکرار کرد: «هیچ چیز به این سختی نمیتواند باشد.» این لبخند او بود که مرا از پا درآورد.
انتهای پیام