خنده فاخر به رسانه، از فرانکفورت تا جامجم
محمد زعیم زاده، در روزنامه اصولگرای فرهیختگان نوشت:نزدیک به 18 ماه از استقرار مدیریت جدید در ساختمان جامجم میگذرد، تیمی که با راهبری پیمان جبلی چهره باسابقه سازمان صداوسیما با شعار تحول بر سر کار آمده و تاکنون نزدیک به یک سال و نیم فرصت داشته ایدههای خود را اجرا کند. اما کدام ایدهها؟ این ایدهها از کدام مبانی نظری و کدام خوانش از جامعه، فرهنگ و رسانه سرچشمه میگیرد؟
سند مکتوبی که تصریح کند پشتوانه نظری آنچه مدیران جدید سازمان تحول میخوانند، چیست و از کجا آمده است در دسترس نیست. البته جناب جبلی چند باری برخی محورهای کلی تحول را اعلام کردهاند که عموما نکات تازهای نبوده و بعضا مواردی بوده که نظام حکمرانی کشور سالهاست از رسانه ملی انتظار دارد. مبانی نظری طبعا چیزی غیر از آن مطالبات است، مبانی نظری را شاید بتوان با تسامح جعبه ابزار تحقق آن مطالبات دانست.
احتمالا دانشگاهیان و اهالی فرهنگ از رئیس سازمان انتظار داشتند در این مدت مبانی نظری حرکت بهسمت این تحول را تشریح کند و در منظر بحث و گفتوگو قرار دهد. اتفاقی که حداقل در سطح رسانه رخ نداده است.
البته در هفتههای اخیر دو اظهارنظر از رئیس سازمان صداوسیما شنیده شد که شاید با مهندسی معکوس آنها بتوان به مبانی نظری آنچه بهعنوان تحول در ذهن ایشان است نزدیک شد؛ یکی استخدام لفظ خنده فاخر برای یکی از برنامههای تازهتولیدشده در صداوسیما و دیگری مصداق تحولی دانستن برنامه «کلمه» است.
پیشفرضمان البته با خوشبینی این است که این طراحیها با داشتن یک چهارچوب فکری منسجم انجام شده و جناب جبلی که هم تحصیلات دانشگاهی مرتبط دارد و هم کار رسانه را بهلحاظ تجربی از خبرنگاری شروع کرده، معتقد است که باید برای تغییرات رسانهای ایده روشن داشت و این ایده بر مبانی نظریای استوار است. اما خنده فاخر از کدام مبنای نظری میآید؟
خنده فاخر در کدام دوقطبی معنا میشود؟
لفظ خنده فاخر بهطور طبیعی دربرابر خنده پوچ، خنده بیارزش یا خنده کمارزش صورتبندی میشود. چنین دوگانههایی در حوزه نظری قبلا ذیل مفاهیمی چون هنر والا در مکاتبی مانند مکتب فرانکفورت دستهبندی شدهاند؛ هنر والا دربرابر هنر توده یا هنر عام. اما فرانکفورتیها چه کسانی بودند و چه ایدههایی داشتند؟
مکتب فرانکفورت یک سنتی فکری درمیان روشنفکران چپگراست؛ سنتی که سوال اصلیاش این بود که چرا ایدههای مارکس در سیاست عملیاتی نشده است. فرانکفورتیهای نسل اول مانند آدورنو و هروکهایمر برای پاسخ به این سوال همزمان در نظرگاه انتقادی نسبت به مارکسیسم ارتدوکس و نظام سرمایهداری نشستند. آنها معتقد بودند آنچه سبب پا نگرفتن ایدههای چپی شده خطای راهبردی مارکسیستهای ارتدوکس در روبنا خواندن فرهنگ بوده است. نسل اول فرانکفورتیها از یکسو در سطح تاکتیک منتقد پدران فکری خود بودند و از سوی دیگر نقد ذاتی به نظام سرمایهداری داشتند و میگفتند کالایی شدن فرهنگ سبب شده ارزشهای سرمایهدارانه در جامعه حاکم شود، آنها آنچه را که فرهنگ توده مینامیدند و آن را نشأتگرفته از رسانههای سرمایهداری میخواندند عامل چنین وضعیتی قلمداد میکردند. این خوانش رسانهای که تبدیل به کالا شده و کامل در اختیار سرمایهداری است، مظاهر فرهنگی سرمایهداری را ترویج میکند. در این نگاه سینمای تودهای همان سینمای سرمایهداری است، موسیقی مردمپسند همان موسیقی سرمایهداری است و… در چنین شرایطی تجویز مکتب فرانکفورتیها این است که ما هنر والا داشته باشیم؛ موسیقی والا، سینمای والا، کتاب والا و اصطلاحاتی مانند آوانگاردیسم در هنر در چنین بستری ساخته و پرداخته شد.
اولین تناقضهای نظری خنده فاخر
این چند خط به این معنا نیست که جناب جبلی فرانکفورتی فکر میکند یا چیزی شبیه به این، اما برای یک استاد دانشگاه که فرهنگ و رسانه درس میدهد حتما باید مهم باشد که استفاده از یک لفظ جهت ارزش-داوری یک محصول فرهنگی در چه چهارچوب نظریای فهم میشود و با خود چه ملزوماتی را همراه میکند.
فرانکفورتیها البته فقط از هنر والا سخن نمیگویند، منظومه نظری آنها حداقل دو پایه دیگر هم دارد؛ اول آنکه معتقدند سرمایهداری برای پیشبرد ارزشهای مبنایی خود برای مصرفگرا شدن جامعه سراغ رسانههای انبوه با مخاطب تودهای میرود و تلاش میکند از مسیر آنها فرهنگ مصرفی را جا بیندازد، شبیه همین کاری که الان رسانه ما میکند. دقیقا چند دقیقه قبل از تلاش برای خنده فاخر مخاطب و جا انداختن فرهنگ والا! دقایق طولانیای میتوانید مثلا تبلیغ فرش ببینید، در خانهای که فرش خوبی زیر پایشان است مادر به پدر میگوید فرش میخواهیم و ایرادی ندارد که پول نداریم، بیا بریم از فلانجا فرش قسطی بگیریم، فعلا بیا مصرف کنیم ولو به قیمت فروش آینده، پول تبلیغ این فرشفروشی البته جای بدی خرج نمیشود، میشود آتش تهیه خنده فاخر.
اشتباه نکنید. نگارنده نه مشکلی با فرش دارد و تبلیغ آن، نه قسطی خریدن، نه حتی هنر والا، فقط یک سوال دارم؛ این دو بهلحاظ نظری چطور با هم جمع میشوند؟ میشود بخشی از فهم رسانهای را از چپهای نو وام گرفت و از جایی به بعد آمریکاییِ آمریکایی فکر کرد؟ این اسمش اغتشاش در فهم فرهنگی و… سیاستگذاری نیست؟
پایه دیگر فهم هنر والا در مکتب فرانکفورت، همسان بودن فرم و محتوا یا حتی در برخی جاها اولویتدارتر بودن فرم بر محتواست، از این نظرگاه فرهنگی و رسانهای فرم گاهی میتواند و بهتعبیر رولان بارت باید آوانگاردتر و پیشرانتر و ضدسرمایهداریتر از محتوا باشد، بهتعبیری تفکیک فرم و محتوا در تولید محصولی که میخواهد ضدسرمایهداری باشد یا حداقل تبلیغکننده سرمایهداری نباشد، اساسا امری نشدنی است، محتوای انقلابی اگر از فرم آوانگاردی برخوردار نباشد، مبلغ همان نگاههای بورژوازی است، دقیقا نقطه مقابل آنچه جناب جبلی درخصوص محتوا و جذابیت فرمی چندبار به زبان آورده است.. در چنین نگاهی نسخه حزباللهی شده یک اثر کپی مثل «خندوانه» میشود مصداق هنر والا و خنده فاخر.
خنده فاخر از جان مخاطب چه میخواهد؟
شاید جناب جبلی بگوید من اصلا کاری به کتاب فرانکفورت ندارم و آن لفظ خنده فاخری هم که گفتم صرفا یک مشترک لفظی است با آن شطحیاتی که جماعت غربزدهها و شرقگراها در کتابها بلغور کردهاند. اینجا البته ساحت بحث تغییر میکند و پیشفرض داشتن مبانی نظری کمی شُل میشود اما همچنان بحث را میتوان ادامه داد. برداشت مخاطب از لفظ خنده فاخر چیست؟ آیا اساسا چنین چیزی ممکن است یا نه؟
یکی از دوگانههای رسانهای دیگر که جناب جبلی حتما بهتر از نگارنده آن را میشناسد و احیانا تدریس هم میکند، دوگانه مخاطب منفعل و مخاطب فعال است، فهم چپهای ارتدکس و بعضا چپهای نو از مکانیسم اثربخشی رسانهها این است که مخاطب دربرابر ارزشهای تزریقی سرمایهداری منفعل است و هرچه به او داده شود بلع و هضم میکند، بهتعبیر جناب حافظ «آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم/ اگر از خمر بهشت است و گر باده مست».
وقتی رسانه در جایگاه حق تعالی بنشیند و مخاطب را منفعل و پیمانه به دست فرض کند، چنین فضایی شکل میگیرد، القای تزریق خنده فاخر خواسته یا ناخواسته همین نگاه را بسط میدهد که در دوگانهای که شما میتوانید مبتذل هم بخندید و احیانا قبلا هم مبتذل خندیدهاید به ما اعتماد کنید و مشتری ما بمانید که ما فقط در بساطمان خنده فاخر وجود دارد و تشخیص اینکه این خنده مبتذل است یا نه هم با منِ رسانه است نه توی مخاطب.
اعداد چه میگویند؟
بحث مهمتر از سلب عاملیت از مخاطب در ماجرای خنده فاخر این است که اساسا چنین چیزی شدنی است یا نه؟ شاید دوستان سازمان بگویند بحث در مقدمات و مبانی نظری مانع کسبوکار ماست، اگر دنبال خنده فاخر میگردید، بفرمایید ما کردیم و شد!
خب! بسمالله آنچه کردید و شد باید یک مابهازای بیرونی هم داشته باشد یا نه؟ کمی از آن برایمان بگویند. دوستان سازمان خوب است یکبار تصمیمگیری براساس شواهد را هم تست کنند، شاید بد نباشد. اعداد بالاخره همیشه دروغ نمیگویند. برنامهای که آنها مصداق هنر والا میدانند چقدر مخاطب داشته؟ اصلا آیا حاضرند موسسه افکارسنجی معتبر و مستقلی میزان اثربخشی آنچه را آنان فاخر نامیدهاند، مطالعه کند؟ آمار خود صداوسیما درباره چنین موضوعی چه میگوید؟ اخیرا از میزان اقبال مردم به برنامههای سیما اعداد و ارقامی منتشر شد که طبق سنوات گذشته حاضر همیشه غایب آن یعنی میزان کلی مخاطب صداوسیما بود. مثلا در این گزارش آماده بود که سریال «نونخ» بیش از 80درصد مخاطب داشته. یک سوال مهم این است که 80 درصد از چند درصد مخاطب؟ صددرصد مردم صداوسیما را میبینند یا 5 درصد؟ یا مثلا 30 درصد؟
چرا همیشه درمورد این آمار سکوت میشود؟ نکته قابلتامل البته درمورد این آمار این بود که در همان هم خبری از برنامه خنده فاخر نبود، یعنی حتی در آماری که خود صداوسیما که طبیعتا ذینفع هم هست، منتشر میکند در رتبههای بالای آن خبری از برنامه تراز دوران تحول نیست.
فعلا درمورد محتوای این برنامه نمیخواهم قضاوتی داشته باشم و فرضم این است که واقعا فاخر است اما زدن هایپر استار سهنبش در کویر لوت آیا فضیلتی حساب میشود؟ آیا آنتن را از مخاطب تهی کردن توهین به خود محتوا نیست؟ شاید دوستان بگویند که برنامه جذاب طبق نظریه گلوله برفی مخاطب خود را هم پیدا میکند. خب، جواب در همان سطور بالاست، اگر جذابیتی در کار است، چرا خبری از مخاطب نیست؟ ممکن است مدیران سازمان حوصله پژوهش آماری را نداشته باشند اما بد نیست از خودشان سوال کنند در تعطیلات نوروز که این طنز فاخر روی آنتن بود، اثر اجتماعی و رسانهای و بازخورد آن که تم سیاسی هم داشت بیشتر بود یا محصول رسانهای دوربین مداربسته لبنیاتی هاجرپور در شهر شاندیز مشهد و ماست کمچرب آن؟
ایده مرکزی، خاصگرایی!
اگر با خواندن این سطور فکر کردهاید امیدها به اداره صداوسیما توسط رئیس علومانسانیخوانده آن بهوسیله یک ایده حکمرانی مرکزی و یک مبانی نظری رسانهای از بین رفته سخت در اشتباهید. به تمجید مصداقی دوم جناب جبلی برگردیم، ایشان برنامه کلمه با اجرای معاون محترم وزیر ورزش را از مصادیق تحول میدانند. کلمه واقعا برنامه محترمی است، طرح مبانی دینی و عرفانی توسط بزرگان دین در رسانه ملی امر قابلتقدیری است که البته بدیع نیست، پیشتر در همین شبکهای که برنامه کلمه روی آنتن میرود برنامههای متعددی بود که بسیار عمیق بود، بیان شیرین و سهل ممتنع مرحوم آیتالله فاطمینیا احتمالا در ذهن خیلی از ماها مانده باشد.
اما این برنامه چند درصد مخاطبان را درگیر میکند؟ آیا مصداق تحول است؟ اگر بله ،تحول در چه جهتی؟ شاید خاصگرایی و خروج تلویزیون از مدار مخاطبان عام غایت چنین تحولی باشد. اما آیا تلویزیون که باید مروج امور ملی باشد با چنین دست فرمانی تحول پیدا میکند؟ آیا نیاز ایران 1402 چنین رسانهای است؟
واقعیت این است که اگر اداره تلویزیون در دوره جدید پشتوانه نظریای داشته باشد، آن نظریه خاصگرایی و خروج تلویزیون از مسیر مرجعیت رسانهای است. آنچه برخی متعلقین به مدیریت جدید در فضای مجازی از آن به صیانت از مخاطب وفادار یاد کردهاند. سیاستی که پیشفرض آن انحصار رسانهای و در دسترس نبودن هیچ رسانه آلترناتیوی برای همان مخاطب وفادار است. اما آیا این پیشفرض واقعی است و کار میکند؟ مقولهای که درباره آن باید بیشتر حرف زد.