خرید تور نوروزی

هراس از مخلوق | یادداشت محمدرضا تاجیک

دکتر محمدرضا تاجیک، نظریه‌پرداز و استاد دانشگاه در یادداشتی با عنوان «هراس از مخلوق» که برای انتشار در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:

یک

در آن‌چه در ایران امروز می‌گذرد با نوعی سندرم مخلوق فرانکشتاینی مواجه هستیم. در شاهکار مری شلی، مخلوق (ویکتور فرانکشتاین) زبان را با مخفی‌شدن و تحت نظر گرفتن خانوادۀ دولیسی یاد می‌گیرد و با تمدن روبه‌رو می‌شود. مخلوق مزبور به خانوادۀ دولیسی علاقه پیدا می‌کند و در نتیجه، تصمیم می‌گیرد سرانجام از مخفیگاه بیرون آید و خود را به آنها نشان بدهد. او گمان می‌کند عطوفت و انسانیت ایشان (که طی مشاهدۀ دقیق خانوادۀ مزبور شاهد آن بوده) بر هرگونه بیزاری و نفرت از ظاهر هیولاوش وی چیره خواهد شد. مخلوق مزبور، تا آن زمان، مجانی کارهای ایشان را انجام می‌داده، برای آنها هیزم تهیه می‌کرده، بی‌آن‌که هیچ چشمداشتی داشته باشد، مگر حس انسانیتی مشترک، امری که موجب می‌شود گام پیش بگذارد و بخواهد به زندگی متمدن کسانی که زیر نظر دارد نزدیک‌تر شود. تا زمانی که کار کار مخلوق مزبور از خود کارگر منتزع و «بیگانه‌شده» است، خانوادۀ دولیسی خوشحال‌اند، اما هنگامی که کارگر (مخلوق)، در هیئتی گوشت و خون‌دار، با همۀ هیولاوشی‌اش گام پیش می‌گذارد، واکنش ایشان خشونت‌بار می‌شود. ترس بر انسانیت و بر سخاوتی فایق می‌آید که خانوادۀ دولیسی تا آن لحظه با مسرت آن را استثمار کرده بودند.

دو

در فرایند انقلاب و دوران پس از آن، سوژه‌ای منقاد و ایدئولوژیکی خلق شد که از مشربی «آری‌گو» به تمامی احکام «دیگری بزرگ» برخوردار بود، و در نظم نمادین پدر (همان دیگری بزرگ) پرورده و بالیده شده بود و ابژۀ میل و اراده و ادامۀ هستی‌شناختی و پژواک معرفت‌شناختی او بود. تا زمانی که این سوژه اهلی و رام بود و تابع توزیع امر محسوس گفتمان مسلط، همه‌چیز عادی و عالی بود، اما از آن زمان که این سوژه در فصل و فاصله از خالق‌اش قرار گرفت و حاضر نشد بدن و ذهن و کار و رضایت و باورش را به او مجانی بفروشد، و در هر شرایط ابژۀ میل و ارادۀ او باشد، دفعتا نقش و نقاشی او در آیینۀ قدرت معکوس ‌شد و صورت و سیرت رعنا و فریبایش، هیولاوش تصویر و بازنمایی گردید، یا با بیانی آگامبنی، حیات مدنی‌اش – که برساختۀ خود قدرت بود و از آغوش و منزلگه او برون آمده بود و تا مدت‌ها نقشِ نقاشی پدر (دیگری بزرگ) بر جبین داشت – دفعتا به حیات برهنه و هموساکر – که می‌بایست از رهگذر قسمی طرد در بر گرفته شود (حذف ادغامی) یا از طریق نوعی دربرگرفتگی طرد شود (ادغام حذفی) – دگردیسی یافت. این سوژه، زین‌پس، در روند جدایی فزایندۀ «پلیس» (توزیع و کنترل نقش‌های مختلف در درون اجتماع) از «سیاست» (منطقی که این توزیع و کنترل و هماهنگی نقش‌ها را با به چالش کشیدن‌شان ذیل نام آزادی برهم‌می‌زند)، زیستی اردوگاهی یافت و محکوم به ایفای نقش مخلوقات نامرئی – همانند فرانکشتاین – شد. منطق «پلیس»، حیات مدنی را از این سوژه ستاند و مواجهه و مقابله با او را در سطح بردگان سکایی تقلیل داد. هردوت می‌نویسد: سکاها بنا به عرف‌شان، چشمان بردگان خویش را درمی‌آوردند تا مانع از شورش ایشان شوند. اما سکاها، پس از غیبتی طولانی به سبب حضور در جبهه‌های جنگ، وقتی به دیار خویش بازگشتند، دیدند فرزندان بردگان‌شان که کور نشده‌اند می‌توانند با چشمان خویش ببینند، و بنابراین، شهامت آن را یافته‌اند که سر به شورش بردارند. هنگامی که جنگجویان سکایی خواستند وارد شهر شوند، ارتش بردگان آنها را به عقب راند. آن‌گاه یکی از جنگجویان اظهار داشت که خطای ایشان آن بوده است که سعی کرده‌اند با بردگان‌شان با سلاح بجنگند، گویی آنها نیز گروهی از جنگجویان‌اند و نه گروهی از بردگان. یعنی خطای ایشان آن بوده است که بردگان را در مقام انسان‌های تمام‌وکمال به‌رسمیت شناخته‌اند. او خاطرنشان می‌سازد که بردگان، به‌عکس، صرفا ابزارهای جاندارند و نه انسان؛ و بنابراین، باید با آنها بدین نحو برخورد شود. جنگجویان سکایی روز بعد نه با زره‌ها و سلاح‌های معمول‌شان در هنگامۀ جنگ، بلکه با شلاق‌های‌شان به شهر رو می‌کنند. بردگان شورشی، با مشاهدۀ اربابانی که با شلاق به‌سوی آن‌ها می‌آیند، وحشت‌زده پا به فرار می‌گذارند. منطق پلیس در این دوران نیز، بر این قاعده استوار شد که سوژۀ منقاد، نباید از چشمی متفاوت از چشم دیگری بزرگ، و نگاه و درک و احساسی متفاوت از آن‌چه میل او انشاء می‌کند، برخوردار باشد، و اگر شد، باید با او به‌مثابه ابزار جاندار (حیات برهنه یا هموساکر) برخورد کرد، اما غافل از این‌که این سوژه‌ در صورت و سیرت اکنونش، خود خالق خویش شده است و برخلاف بردگان سکایی، به حیات برهنه فروکاسته نمی‌شود، و یا از حیات برهنه‌اش نیز، به‌مثابه یک سلاح بهره ی‌گیرد، و غافل از این‌که شلاق‌ها ترس او را تبدیل به قهر خواهند کرد، و عاطفۀ متجسد قهر، به‌جای از بین‌بردن پیوندهای اجتماعی، او را در اقدامی مشترک ناظر بر مقاومت و تایید هستی‌اش (خودتاکیدگری) متحد می‌سازد، زیرا در این حالت، قهر خودِ حیات می‌شود، جد و جهدی می‌شود برای صیانت هستی خویشتن یا، چنان‌که اسپینوزا می‌گوید، کناتوس حیاتی: حیاتی که به لحاظ هستی‌شناختی و سیاسی، خویش را به‌منزلۀ اقدام به مقاومت و تایید آزادی و سوژگی سیاسی، که همزمان فردی و جمعی است، بسط و توسعه می‌بخشد. بی‌تردید، انفجار خشم این سوژه، امری اندوهناک و ناتوان نیست، بلکه مطالبۀ موقعیت خویش، نقش خویش و انسانیت خویش، و نیز، پاسخ ضروری هستی مشترکی است که انسانیت به‌رسمیت شناخته‌نشدۀ خویش را از رهگذر مقاومت خشن بازیابی می‌کند، و خودِ زندگی را تبدیل به مقاومت می‌کند، و مقاومت را تبدیل به تایید حیات انسانی و مدنی خویش.

سه

این سوژه، اگر خوب است و اگر بد، در دامان نظم و نظام پساانقلابی پرورده و بالیده شده است، و به‌طبع، آن می‌کند – ایجابی یا سلبی – که آموخته/نیاموخته. حتی آن‌گاه که تحت تاثیر فضاهای مجازی و فرهنگ‌های بیگانه، نوعی گریز هویتی و فرهنگی را تجربه می‌کند، عامل بنیادین را باید در بی‌کفایتی و بی‌اعتباری نظم نمادین و گفتمان مسلطی جست‌وجو کرد، که دیری‌ست، به تعبیر اخوان ثالث، به «باغ بی‌برگی» تبدیل شده و جوانه‌ای ارجمند بر درختان آن نمی‌روید. از سمومی که بر طرف بوستان ارزش‌های دینی-انقلابی بگذشته است، عجب نیست که در اکنون ما، دیگر بوی گلی نیست و رنگ نسترنی، و عجب نیست که در فقدان فکر حکیم و رای برهمن، مزاج این «اکنون» تبه گشته و آیینۀ زنگارگرفتۀ آن، دیگر قادر به راست‌بنمودن نقشی برای اکنونیان نیست. از این‌رو، این مخلوق، بر آن شده است تا خویش را به‌صورتِ بی‌صورت خویش بیافریند: صورتی که تخته‌بند هیچ قاب و قالب فگوراتیو و نظری و مفهومی و ارزشی و هنجارین دیرآشنا و دیگری‌پسندی نیست. این مخلوق، یک «هنوز-نه» است که خود را در فرایند و چرخۀ «خلق ممکن-خلق خود-خلق ممکن جدید-خلق سوبژکتیویتۀ جدید-خلق خود جدید» می‌آفریند و با هر ممکنِ جدید و هر سوبژکتیویتۀ جدید، نیرویی به «خود» می‌دهد که او را از توان عبور از کلیشه‌ها و تمام آلترناتیوهایی که خلقِ ممکنِ متفاوت را مسدود می‌نمایند، برخوردار می‌کند. این مخلوق، در فرایند «شدنِ» خویش، به‌طور فزاینده‌ای بر این میل و اراده شده است تا خویشتن را بر ‌صورت معکوسِ آن صورت که در حوض نقاشی دیگری بزرگ از او نقش و نقاشی شده است، بیافریند. لحظۀ این آفرینش، همان لحظۀ تراژدیک تئاتر مواجهۀ خالق و مخلوق است: لحظه‌ای که مخلوق با صورت و هیبت و هویتی متفاوت و متخالف و متضاد در صحنه ظاهر می‌شود و آن می‌گوید و می‌کند که در امتناع و تخطی از آن نقش و دیالوگ که کارگردان برای او تعریف کرده، معنا می‌یابد. آن‌چه مسلم است، روح عاصی و سرکش این مخلوق را نمی‌توان با مهمیز خشونت و اجبار رام کرد، و تردیدی نباید داشت که این مخلوق، صورت و صورتک بعدی خود را در تقابل با هر کنش و واکنش خالق خود خلق می‌کند. بنابراین، شاید در شرایط کنونی، تنها طریق و طریقت ممکن و موثر برای به‌هنجار و به‌قاعده‌کردن این مخلوق، به‌هنجار و به‌قاعده‌شدن خالقی باشد که دیرزمانی‌ست انواع بداخلاقی‌ها و ناهنجاری‌ها و برهنگی‌های ظاهری و باطنی و نظری و عملی را به نمایش گذارده‌ است.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا