شب جمعه در شش اپیزود! | یادداشت علی ربیعی
علی ربیعی در خبرآنلاین نوشت:
دقت کردهاید در صدا و سیما، دیگر از سریالهای فاخر و حتی از برنامههای مناسبتی و شاد نوروزی و فیلمهای ماه رمضان خبری نیست. در این میان دادن نشانها و تقدیرها و دور هم نشستنها، زمینهساز گفتگوهای اجتماعی است. کاش هزاران نهاد مدنی در تمامی حوزهها چنان سر برآرند و قوت گیرند تا مفاهمه، تعامل و گفتگوی اجتماعی بخشی از سبک زندگی جامعه ایرانی شوداپیزود اول:عصر پنجشنبه بعد از نوشتن یادداشتی در خصوص “کار کودکان”، قیمه ناهار را خورده و نخورده، به دعوت انجمن صنفی تهیه کنندگان سینمای مستند، جهت تقدیر از «سعید رشتیان» به موزه سینما رفتم.به نظر من کارهای مستند از جهاتی کمتر مورد توجه قرار گرفته است. فیلمهای مستند، ژرفانگر بوده و به نحوی در لایههای اجتماعی کاوش میکنند و همانند یک تحقیق عمیق میان رشتهای از جامعهشناسی، مردمشناسی، مطالعات فرهنگی، علوم اقتصادی، سیاسی،جغرافیایی و…. ترکیبی عمل کرده و حقایق را از اعماق عرصههای مختلف به عرصه تماشا میآورند.در نشست امروز، مستندسازان مختلفی گرد آمده بودند.غالب مستندسازان خوب ما به نوعی از رادیو و تلویزیون برکشیدهاند که امروز جایشان در صدا و سیمای محدودنگر خالی است.دقت کردهاید در صدا و سیما، دیگر از سریالهای فاخر و حتی از برنامههای مناسبتی و شاد نوروزی و فیلمهای ماه رمضان خبری نیست.در این میان دادن نشانها و تقدیرها و دور هم نشستنها، زمینهساز گفتگوهای اجتماعی است. کاش هزاران نهاد مدنی در تمامی حوزهها چنان سر برآرند و قوت گیرند تا مفاهمه، تعامل و گفتگوی اجتماعی بخشی از سبک زندگی جامعه ایرانی شود.اپیزود دوم:از باغ فردوس (محل آیین تقدیر از مستندسازان) که بیرون آمدم متوجه شدم برای رفتن به محوطه، باید هزینه پرداخت شود. دو نفر را دیدم که از در ورودی برگشتند.این حقیقت دارد که باغ فردوس در نزدیکی تجریش واقع شده، اما به طور سنتی از قدیم و ندیمها، یکی از تفریحات بچههای پایین شهر، گشت و گذار در میدان تجریش و بازار آن، امامزاده صالح و در سالهای اخیر باغ فردوس است.چه خوب است مسئولان فرهنگ گستر! کسب درآمد از این گونه مکانها را نادیده بگیرند.اپیزود سوم:سالهاست محوطه باغ فردوس نمایانگر تغییرات ارزشی و فاصله عمیق فرهنگ رسمی و فرهنگ جاری است. به نظرم برای صرفهجویی در هزینه مراکز مطالعاتی فراوان با کارشناسان، کارمندان و خدم و حشم زیاد در ساختمانهای بلندمرتبه!! کافی است با یک مطالعه میدانی به شکل مشاهده مشارکتی در اینگونه مکانها به عمق زیست جامعه ایرانی پی برد. من همیشه وقتی به امامزاده صالح میروم، می اندیشم که در فاصله صدمتری بین امامزاده و پاساژها، تلفیقی از سنت و مدرنیته و همچنین زندگی جاری در شهر را میتوان دید.در محوطه باغ فردوس، موزیسینهای سنتی و مدرن، نوازندگانی با قیافههای متفاوت، ترکیبی از حجاب کاملا سنتی، شل حجاب و یا بیحجاب و بساطهای پهن شده برای تامین معیشت را میتوان دید. اینجا بخشی از زندگی شبانه تهران است.اپیزود چهارم:جنب خیابان ولیعصر با یک کتابفروشی زنجانی آشنا شدم. با همسرش، صبحها در انتشاراتی مشغولند و شبها، کتاب، بساط میکنند.نیم ساعتی با همزبانی به زبان مشترکمان «ترکی» از هردری سخن گفتیم. برایم جالب بود بیشتر کتابهایی که داشت و خوب هم فروش میرفت هیچ نسبتی با کتابهای عرضه شده اکثر غرفههای گلچین شده نمایشگاه کتاب امسال نداشت!حاصل این گپ و گفت و دوستی، رد و بدل شدن شماره تلفن و خرید چند جلد کتاب شد.اپیزود پنجم:بالاخره سنتی به وجود آمده که پوشیدن کت برای ما به بخشی از آداب تبدیل شده است. (یادش به خیر، یکی از دوستان دولتی غیرمعروف تعریف میکرد که برای خرید به مغازهای رفته بود. از او درباره مشکلات و آینده کشور پرسیده بودند. با تعجب سوال کرده بود چرا از من میپرسید؟ فروشنده گفته بود چون شما دولتی هستید. و وقتی گفته بود از کجا فهمیدی، فروشنده با قاطعیت گفته بود آخر کدام آدمیزاد... در تابستان به این گرمی، کت و شلوار رسمی میپوشد!!)هوا گرم است. کتم بر روی دست و کتابهای خریداری شده زیر بغلم، سری به دوست چهل سالهام در رستوران “راد” زدم. (این هم از عجایب ما است، اسم قبل از انقلاب رستوران، فرانکفورتر بوده، بعد از انقلاب، راد نام گرفته و در حال حاضر شده فرانکفورتر سابق!!)یک چای با نبات و لیمو سفارش دادم و دل سپردم به داستانهای احمدآقا و رستورانش از پنجاه سال پیش که سالها پاتوق سلبریتیهای دوران خودش بوده است. البته من با او یک درد مشترک دارم. دو فرزند جوانش پیدرپی از جهان رخت بربستند. من در این سالها، هربار که میروم بیش از بار پیش آب شدن او را حس میکنم.اپیزود ششم:خسته به خانه رسیدم. نیمروی بدون روغن بیمزه را به زور نان سنگک همراه با دیدن ستوان کلمبوی “جم کلاسیک” خوردم.یک نکته قابل تامل، توجهم را جلب کرد. چقدر متاسف شدم، فیلمهای روی پرده سینماهای ایران، در شبکههای جم تبلیغ میشود. چقدر غصه میخورم که مرجعیت رسانه را حتی در تبلیغ کالاهای فرهنگیمان به خارج واگذار کردهایم.با همه این افکار «دشمنان» آنتوان چخوف را در دست گرفتهام و به خود میگویم: نگاه کن، باز هم از دشمنان میخوانی!!!