خرید تور تابستان

مصطفی ملکیان: راهـی جـز ساده‌‏زیستی نیسـت

هم میهن نوشت:

مصطفی ملکیان در جلسه‌ای که از سوی مؤسسه سروش مولانا برای رونمایی و معرفی کتاب «سیاره زمین و نسل‌های آینده؛ چرا باید نگران باشیم؟» برگزار شده بود، به سخنرانی پرداخت. این کتاب نوشته ساموئل شفلر است و
محمدرضا سلامت آن را به فارسی ترجمه کرده است. در ادامه متن سخنرانی تقدیم خوانندگان خواهد شد.

شفلر در روزگاری که فلسفه به طرف آکادمیک‌شدن و انتزاعی‌شدن هرچه بیشتر، دوری از زندگی و تبدیل‌شدن به رشته‌ای که در آن کسانی معماهایی طرح می‌کنند و کسان دیگری آن معماها را کم‌وبیش حل می‌کنند، از معدود فیلسوفانی است که به‌تبع استاد خود، جان رالز، فلسفه را برای حل مسائل زندگی عملی، محسوس و ملموس ما و زندگی خوش‌تر و بهروزانه‌تر استخدام کرده است. جان رالز و به‌تبع‌او و تحت‌تاثیر شخصیت و منش بسیار متعالی او، شاگردان او چون شفلر و تامس نیگل و دیگران، فلسفه را معطوف به مسائل زندگی و رفع مشکلات زندگی کردند و فلسفه را باز در استخدام انسان درآوردند. این تقریباً خلاف گرایشی بود که در  چند قرن اخیر فلسفه را انتزاعی‌تر و دورتر از مسائل و مشکلات زندگی بشری کرده بود.

مسئله‌ای که شفلر در این کتاب طرح می‌کند این است که چرا ما باید در اندیشه و در غم و دل‌نگران نسل‌های آینده بشر باشیم؟ و این دغدغه‌ای که ما نسبت به نسل‌های آینده داریم یا باید داشته باشیم، ریشه در کجا دارد؟ بسیاری از مسائل مطروحه در این کتاب، در کتاب قبلی او با تفصیل بیشتری طرح شده بود. بنابراین این کتاب بیشتر نوعی حاشیه‌نویسی بر آن کتاب است و شفلر در آن، نقدهایی را که احیاناً در فاصله انتشار دو کتاب دریافت کرده است، جواب می‌دهد و از این نظر هرجا که به دیگران ارجاعی دارد، بیشتر ارجاعی است به کسانی که می‌خواهد در مقام جوابگویی بدان‌ها برآید و از جهات دیگر او چندان به سایر فیلسوفان ارجاعی نمی‌دهد.

به گمان شفلر به چهار جهت، دغدغه‌مند بودن ما در قبال نسل‌های آینده بشر، قابل اعتنا، پذیرفتنی و موجه است. چرا ما باید دغدغه نسل‌های آینده را داشته باشیم؟ تعبیر نسل وقتی به کار می‌رود یعنی اینها هم از رگ و ریشه ما هستند؛ اینها هم حاصلی از حاصل‌های آمدن ما به این جهانند. گفته نشده است مثلا مردمان آینده که هیچ  ربط و نسبتی گویی با ما ندارند؛ مردمی‌اند، انسان‌هایی‌اند. وقتی می‌گویید نسل‌های آینده ما یعنی این افراد به‌هرحال از دهلیزی گذر کرده‌اند که ما نیز جایی در این دهلیز قرار داشته‌ایم و در زمان قبلی در آن استقرار پیدا کرده بودیم. چرا ما باید دغدغه این نسل‌های آینده را داشته باشیم یا چرا ما دغدغه این نسل‌های آینده را داریم؟ شفلر در این زمینه 4 تبیین را مطرح می‌کند.

۱. عشق آدمیان به نسل‌های آینده

نکته اولی که شفلر دراین‌باره می‌گوید این است که ما، چه بدانیم و چه ندانیم و چه بخواهیم و چه نخواهیم، عشقی نسبت به نسل‌های آینده داریم. البته شفلر نمی‌گوید مرادش از عشق چیست اما او یکی از علائم عشق را ذکر کرده و با همین علامت واحد، داستان خود را پیش برده است. شفلر می‌گوید فرض کنید واقعه‌ای پیش آید که بر اثر آن زنان عالم یا مردان عالم یا هر دو عقیم شوند و این به اطلاع همه ما برسد و بدانیم که از این به بعد نطفه‌ای منعقد نخواهد شد، بنابراین از این به بعد شاهد این هستیم که انسان‌هایی می‌روند که جانشینی باقی نمی‌گذارند و  جمعیت زمین مدام کمتر و کمتر و کمتر می‌شود. اگر این امر به اطلاع ما برسد و ما به منبع خبر اطمینان کامل داشته باشیم، قبول دارید که غمگین می‌شویم و تأسف و تحسر می‌خوریم؟ علت این حسرت و تأسف چیست؟ ما که داریم زندگی‌مان را می‌کنیم و با هر 8 میلیارد نفری هم که زندگی می‌کردند سروکاری نداشتیم؟ ما درنهایت با 10هزار نفر آدم در زندگی‌مان سروکار داریم. اینک نیز که تا پایان عمرمان به اندازه این 10هزار نفر انسان دوروبرمان خواهد بود. انسان که کمبود دوست، همکار، خویشاوند، آشنا، هم‌بازی، هم‌جناحی و هم‌انجمنی ندارد. بنابراین ما با وجود علم به این نکته و با آنکه می‌دانیم اگر از این لحظه کسی بر جمعیت جهان افزوده نشود، باز هم تا تحقق انقراض نسل بشر، 100سال دیگر طول می‌کشد، از همین لحظه اندوهگینیم و غصه‌مندیم از اینکه هرکسی رفت دیگر اثری از او باقی نخواهد ماند و کسی به‌جای او  به‌عنوان فرزند، نوه و نواده او نخواهد آمد. شفلر  همین را نشانه‌ای می‌گیرد مبنی بر اینکه ما انسان‌ها به نوع و نسل بشر عشق داریم. عشق ما به انسان خاص داشتن، البته داستان دیگری است.

اگر ما این عشق را داشته باشیم، معمولاً به لوازم این عشق نیز کم‌وبیش ملتزمیم و یکی از لوازم این عشق این است که به آینده نوع بشر و کم و کیف آن و اینکه چه تعداد پس از مرگ من زنده باشند، توجه کنیم. توجه کنیم به اینکه رفتار من در کم و کیف زندگی آن‌نوع چه تاثیری خواهد داشت. توجه کنیم تا آنجایی که در توان‌مان است، آثار و نتایج اعمال و طرز و سبک و اسلوب زندگی و زیست ما بر آن آیندگان چه خواهد بود.

۲. بسیاری از امور فقط با استمرار زندگی بشری معنادار است

نکته دوم آنکه علاوه بر این بسیاری از کارهایی که الان انجام می‌دهیم و از انجام‌دادنش کسب لذت یا منفعت یا فضیلت (خودسازی اخلاقی) می‌کنیم، کارهایی هستند که فقط با استمرار زندگی بشری معنادار است. کسی که در پروژه‌ای تحقیقاتی نظیر پروژه‌های پزشکی، فضایی و… کار می‌کند که آثار آن 50 سال دیگر معلوم می‌شود، تنها با این فرض بدین کارها معنا می‌بخشد که بنا بر این است که نسل بشر ادامه پیدا کند. در غیر این صورت بسیاری از این پروژه‌های پژوهشی، سودمند نیستند. این پروژه‌ها با چنین پیش‌فرضی معنادار هستند و به‌واسطه این معناداری به آدمی لذت یا منفعت یا فضیلت یا ترکیبی از این سه، می‌بخشند. مثالی دیگر که شفلر می‌زند مربوط است به کاری که موزه‌دارها می‌کنند. موزه‌دارها چرا آنچه را از گذشته باقی مانده است با این ظرافت نگاه می‌دارند؟ چرا اینقدر مراقبت می‌کنند تا فلان شیء که مثلا از زمان فلان سلسله باقی مانده است، باقی بماند؟ بماند که چه؟ نگاه  آنها این است که بماند تا به نسل بعدی برسد. خودشان که دیدند و اگر بنا بود حظی از این دیدن ببرند، بردند.  این میزان مراقبت برای این است که نسل‌های بعدی بیایند و این آثار را ببینند. به همین ترتیب معماری که بنایی می‌‌سازد که با برآوردی که او دارد می‌تواند 800 سال برقرار بماند، چرا این همه هم و غم مصروف ساختن چنین بنایی می‌کند؟ به این دلیل که فکر می‌کند نسل بشر تا 800 سال دیگر باقی است. اگر قرار باشد نسل بشر تا 100 سال دیگر از بین برود، معماران موفق کسانی هستند که ساختمانی با 100 سال مقاومت بسازند. ما انسان‌ها اما سعی می‌کنیم سدها، جاده و ساختمان‌هایی بسازیم که عمرشان چندین برابر عمری باشد که برای من و امثال من انسان مقدور است.

۳. نوع بشر نباشد، ارزش‌ها وجود نخواهند داشت

برسیم به نکته سوم. در نکته قبل شفلر می‌گوید این‌قبیل کارها فقط با پذیرش بقای نوع بشر معنادار هستند، اینجا اما شفلر می‌گوید اگر نوع بشر وجود نداشته باشد، اصلا ارزش‌ها وجود ندارند. تا الان گفته می‌شد که کاری ارزشمند است که انسان از مشارکت در آن، کسب لذت، فضیلت و منفعت کند. اگر اما بنا باشد نوع بشر بقا نداشته باشد، اصلا کارها ارزش خود را از دست می‌دهند. بسیاری از ارزش‌ها هستند که ارزشمندی‌شان به‌خاطر بقای نوع بشر است و اگر قرار باشد نوع بشر بقا نداشته باشد، ارزشی نیز برای این ارزش‌ها وجود نخواهد داشت. برای نمونه ارزش تدریس برای چیست؟ برای اینکه آنچه از نسل قبل آموخته شده به نسل بعد انتقال پیدا کند و آموخته شود. اگر بنا بر انقراض بشر باشد، بسیاری از این تدریس‌ها بی‌ارزش خواهد بود. شجاعت فرد شجاع را در معرض مرگ قرار می‌دهد اما بقای نوع بشر را تامین می‌کند. در دیدگاه‌های تطوری هم این دیده می‌شود که بسیاری از ویژگی‌هایی که برای من فضیلت‌آمیز است، برای فرد من که دارای آن فضیلت هستم، سودی ندارد و اتفاقا مرا در معرض هزار ضرر و زیان قرار می‌دهد. اما اگر امثال  من در میان نوع بشر بیشتر شوند، امکان بقای نوع بشر بیشتر خواهد شد و  فضیلت این کارها به این دلیل است که بقای نوع در کار است، وگرنه اگر این نباشد بسیاری از کارهای ما بی‌معنی است. فرق دلیل دوم و سوم در این است که در دلیل دوم گفته می‌شود که کارها، ارزش‌شان را از بقای نوع می‌آورند و تو از آن کاری که ارزش دارد کسب لذت، منفعت یا فضیلت می‌کنی اما دلیل سوم می‌گوید خود این کارها فارغ از بحث لذت و منفعت و فضیلت، فقط با بقای نوع بشر ارزشمند هستند. ارزش بسیاری از فضایل و اعمال اخلاقی ما به این است که بقای نوع را فرض می‌گیرند.

۴. ما نسبت به آیندگان دادوستد داریم

نکته چهارم اما آن چیزی است که شفلر از آن به‌نوعی معامله‌به‌مثل متقابل تعبیر می‌کند. تعابیر مختلف دیگری نیز دیگران دراین‌باره به کار برده‌اند. در قدیم به ما می‌آموختند «دیگران کاشتند و ما خوردیم/ ما بکاریم و دیگران بخورند». ما بر سر سفره‌ای نشسته‌ایم که نیاکان ما تا اولین انسان‌ها به‌تدریج کم و کیف این سفره را برای ما فراهم کردند. انسان از بدو تولد چشم باز می‌کند به سوی طبیعت، جامعه، سنت‌ها، فرهنگ و تمدنی که مجانی در اختیار ما قرار گرفته است. طبیعت را البته بشر در اختیار ما نگذاشته است اما سنت‌ها، فرهنگ‌ها و… حاصل ذره‌ذره کار کردن‌ها و رشدکردن‌هایی است که با محنت فراوان، نیاکان ما برای‌مان فراهم کردند.

حال یک قول این است که چون دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما نیز بکاریم تا دیگران بعد از ما بخورند. شفلر این را نمی‌گوید. البته بدان اشاره می‌کند اما می‌گوید نظر من این نیست که کسی برای من کاری کرده و بعد من در ازای آن برای دیگری کاری بکنم. چون در اینجا دریافت‌کننده کسی است و دهنده کس دیگری. شفلر می‌گوید نه، ما اصلا نسبت به آیندگان هم نوعی دادوستد داریم. دادوستدی که میان ما و آیندگان وجود دارد، از جانب ما مشخص است. فعالیت‌هایی که در شاخه‌های هشت‌گانه علوم، شش‌گانه فنون، هنرهای جهانی و… صورت می‌گیرد رایگان به نسل بعدی داده می‌شود اما مبنای این رایگان‌بخشی این نیست که چون ما از گذشتگان رایگان دریافت کردیم، اینک نیز به شما رایگان می‌بخشیم. مهمتر از آن، این است که آیندگان هم به ما چیزی می‌دهند. بنابراین از همان کسی دریافت می‌کنیم که به او رایگان می‌دهیم.

چگونه آیندگان به ما چیزی می‌دهند؟ اولا آیندگان خیلی از رؤیاهای ما را متحقق می‌کنند. همان‌طور که من بسیاری از رؤیاهای متحقق‌نشده‌ام را می‌خواهم در فرزندانم محقق کنم، بسیاری از این رؤیاها را نیز می‌خواهم آیندگان محقق کنند. اگر من از طریق دغدغه‌هایم زندگی خوبی برای آیندگان تدارک ببینم، آیندگان نیز مجال پیدا می‌کنند که خیلی از آرزوهای ما را محقق کنند؛ آرزوهایی که ما با خود به دنیا آورده‌ایم  و با خودمان نیز از دنیا بردیم و محقق نشد. بنابراین آیندگان آرزوهای به گور برده ما را محقق می‌کنند. پس آیندگان نیز به ما چیزی می‌دهند. بسیاری مواقع اگر دریافته شود که فرزندی آرزوی والدینش را محقق کرده است، شاد خواهیم شد. به همین ترتیب، اگر بفهمیم نسل‌های آینده آرزوهای محقق‌نشده ما را محقق کرده‌اند، لذت و ابتهاجی حاصل می‌شود؛ لذتی که اینک از تصور آن لذت، لذت می‌بریم و آیندگان از تحقق آن لذت، لذت می‌برند. علاوه بر این، انجام درست فعالیت‌ها و نتیجه‌بخش‌بودن آن برای آیندگان، مایه نیک‌نامی‌هایی می‌شود. ما از بدی‌های گذشتگان شرمنده‌ایم و نیکی‌های آنان مایه مباهات ماست و بدان افتخار می‌کنیم. ما نیز اگر نیکی پیشه کنیم، آیندگان به وجود ما فخر خواهند فروخت و… البته این افزوده بر آن چیزی است که از گذشتگان دریافت کرده‌ایم و اگر به آیندگان هم بدهیم، کار مهمی نکرده‌ایم. مجانی دریافت کردیم و مجانی هم به دیگران دادیم.

فارغ از قوت‌ و ضعف این چهار دلیل، چند نکته را می‌خواهم درباره این چهار  دلیل ذکر کنم. آیا  این چهار نکته جهات اخلاقی هستند یا جهات روانشناختی هستند؟ یعنی به فرض صحت این چهار مورد، آیا ما به این چهار جهت است که دغدغه آیندگان را داریم یا به این چهار جهت، «باید» دغدغه آیندگان را داشته باشیم؟ اگر بگوییم اینها چهار نکته روانشناختی هستند، معنای این سخن آن است که اگر دیدید دغدغه آینده را دارید، در خودتان کندو کاو کنید؛ حتماً یکی از چهار علت یا تعدادی یا همه آنها در شما فعال شده است که نتیجه آن فعالیت درونی شده است، این واقعیت که برای آیندگان دغدغه دارید. یعنی می‌خواهم بگویم اگر این توصیف روانشناختی باشد معنایش این است که گویا به زبان حال شفلر به ما می‌گوید اگر  نسبت به نسل آینده دغدغه‌مند نیستید که هیچ، اما اگر نسبت به نسل آینده دغدغه دارید، دقت کنید که به‌واسطه این دلایل است که دغدغه‌مندید.

اما اگر نظر شفلر نظر اخلاقی باشد یعنی او در حال توصیه باشد و  بگوید نه، به این چهار دلیل شما باید دغدغه‌مند باشید، مسئله فرق می‌کند. شفلر در این میانه موضع متزلزل و مرددی دارد که این چهار جهت را کدام تلقی بکند. البته میلش بیشتر این است که نه، من اخلاقی بحث نمی‌کنم و در حال توصیف‌کردن هستم. من فکر می‌کنم این چهار  علت را می‌توان هم علت‌های روانشناختی دانست، هم علت‌های اخلاقی اما برای علت اخلاقی دانستن آنها یک قید لازم است. یعنی اگر بخواهیم این چهار علت را علت اخلاقی تلقی کنیم و بگوییم اخلاقا ما به این چهار علت باید دغدغه نسل آینده را داشته باشیم، آنگاه باید مبنایی در اخلاق داشته باشیم که برخی فیلسوفان اخلاق دارند و برخی فیلسوفان اخلاق ندارند. آن مبنا این است:  اگر من کاری ارادی را انجام دادم (گفتار، کردار، زبان بدن و…) و در این عمل نفعی هم برای خودم متصور بود، باز می‌توان آن عمل را اخلاقی دانست؟

۵. کانت و مسئله دغدغه خود

این یکی از مسائل مهم در فلسفه اخلاق است. برخی چون کانت معتقدند اگر کاری انجام دهید که سر سوزنی اگوئیسم خودت در آن دخالت داشت، این کار دیگر ارزش اخلاقی ندارد، حتی اگر منفعت خودت منفعت این‌جهانی نیز نباشد. یعنی حتی اگر شما جنست را با قیمت عادلانه و بدون سر سوزنی اجحاف به فروش برسانی و در توجیه آن بگویی برای آنکه مشتریانم بیشتر شوند، این مسلما اخلاقی نیست چون نفع خودت را در نظر گرفته‌ای. کانت می‌گوید در سناریوی دوم اگر گفتی برای از میدان به‌در کردن رقبا، منصفانه می‌فروشم، باز این عادلانه فروختن نیز اخلاقی نیست.  اما اگر خوشنامی و به یادگار گذاشتن نامی نیک را دلیل این عمل بیان کنی، باز اخلاقی نیست. اگر گفته شود می‌خواهم از این راه شهرتی کسب کنم اما آن شهرت را در استخدام خود مردم قرار دهم، باز کانت این را اخلاقی نمی‌داند. اگر رفتن به بهشت در جهان پس از مرگ ذکر شود، کانت می‌گوید هنوز در اندیشه خود هستی. تا می‌گویی «من»، یعنی وارد ساحت اخلاق نشده‌ای و در ساحت مصلحت‌اندیشی گام می‌زنی. بنابراین شرط اخلاقی‌بودن، خروج از قلمرو اگوئیسم (خودپرستی) و ورود به قلمرو  آلتروئیسم (دیگرپرستی) است. به زبانی ساده‌تر هرعمل اگوئیستیک، مصلحت‌اندیشی است و هر عملی برای آنکه بخواهد اخلاقی باشد، باید آلتروئیستیک باشد؛ یعنی در آن فقط نفع دیگران (همنوعان، گیاهان، جانوران و جمادات) ملحوظ باشد. معنای این حرف این است که تا انانیتی در من هست، من اخلاقی زندگی نمی‌کنم. با پذیرش این رأی، اخلاقی دانستن این چهار دلیل، به شرطی است که من دیگر خودم را در نظر نگیرم و با این چهار جهت بدون لحاظ کردن خودم، دغدغه نسل‌های بعدی را داشته باشم.

۶. اسپینوزا و دغدغه خود راستین

اسپینوزا اما درست خلاف سخن کانت را تقریر می‌کند. او می‌گوید اتفاقاً انسان اخلاقی باید سر سوزنی خودش را فراموش نکند و اگر انسان به اندازه سر سوزنی خود را فراموش کرد، دیگر اخلاقی نیست. منتها مشکل ما انسان‌ها این است که یک «خود دروغین» را به‌جای «خود راستین» فرض می‌گیریم. از نظر اسپینوزا عیب ما در این نیست که به فکر خودمان هستیم، بلکه عیب ما این است که به فکر یک «خود دروغین» هستیم. بنابراین اگر انسان خود واقعی‌اش را پیدا کند، از قضا نطفه تمام اخلاق وقتی منعقد می‌شود که من به فکر خودم باشم. اسپینوزا می‌گوید، ما فکر می‌کردیم اخلاق آنجاست که ما به فکر خودمان نباشیم اما به نظر او، اتفاقا اخلاق از جایی شروع می‌شود که به فکر خودمان باشیم، اما «خود واقعی»مان و نه آن «خود دروغین» که به‌جای خود واقعی تصور می‌کنیم. مولانا می‌گوید: «در زمین دیگران خانه مکن/ کار خود کن، کار بیگانه مکن/ کیست بیگانه تن خاکی تو/ کز برای اوست غمناکی تو/ تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی/ جوهر خود را نبینی فربهی». بنابراین مولانا نمی‌گوید خود را فراموش کن ولی تذکر می‌دهد مبادا بدنت را خودت فرض کنی. این خود دروغین است. حتی ذهنت را خودت ندان. آن نیز خود دروغین است. نفست نیز یک خود دروغین دیگر است. با این تفاسیر، اگر سخن اسپینوزا را فرض بگیریم، آنگاه هر چهار نکته‌ای که شفلر می‌گوید، می‌تواند کاملا معنای اخلاقی هم داشته باشد و توصیه اخلاقی باشد. بنابراین این چهار نکته را هم می‌توان توصیف روانشناختی در نظر گرفت، هم توصیه اخلاقی. اما برای آنکه این چهار نکته توصیه اخلاقی هم در نظر گرفته شوند، لازم است معیاری نظیر معیار کانت نداشته باشیم. چون با معیار کانت این چهار نکته توصیه اخلاقی نمی‌توانند باشند زیرا همواره در این چهار وجه خودمان را در نظر می‌گیریم.

۷. چه باید کرد؟ ساده‌زیستی

نکته بعدی برمی‌گردد به مسئله‌ای که خواننده انتظار دارد در این کتاب باشد اما به‌نظر می‌رسد شفلر آگاهانه این مطلب را نگفته است. مسئله این است که بسیار خوب، ما اگر قرار است دغدغه آیندگان را داشته باشیم، چه باید بکنیم؟ اگر چه کنیم دغدغه آیندگان را داریم؟ به‌نظرم شفلر به دو جهت این کار را نکرده است. یکی اینکه تا بگوییم چه‌کار باید کرد دیگر آن استحکام سخنی که تا اینجا داشته است، از دست می‌رود. چون الی ماشاءالله درباره چه کار کردن‌ها اختلاف وجود دارد؛ اینکه چه کار بکنیم که دغدغه آیندگان فقط یک نگرانی نباشد بلکه در عمل و سلوک و سبک زندگی من نیز خود را نشان بدهد. جهت دوم نیز این است که کار شفلر در این کتاب، اصلا فلسفه اخلاق نیست بلکه به‌نظر می‌آید بیشتر نوعی روانشناسی فلسفی از ما آدمیان انجام شده است. به‌هر روی شفلر نگفته است که ما چه باید بکنیم؟

بسیار خب حالا انسان باید چه بکند؟ خیلی مواقع انسان ممکن است برود پیش پزشک درحالی‌که علل بیماری‌اش مشخص است. در چنین وضعیتی ممکن است به پزشک به نحوی به زبان حال بگوید که من نمی‌خواهم آن علل بیماری را تغییر بدهم.  برای نمونه می‌خواهم با همان رژیم غذایی، عادات، محیط کاری و … که علل بیماری من هستند ادامه بدهم. این بدین معناست که انسان از پزشک می‌خواهد که به علت‌های بیماری او کاری نداشته باشد و در عوض برود سراغ معلول‌های بیماری یا همان عوارض بیماری. دارویی به من بده که عوارض بیماری را برطرف کند. چنین فردی گویی قصد دارد همچنان همان زندگی پیشین را ادامه بدهد اما از آثار و نتایج آن مصون بماند. به بیان دیگر از سایر آدم‌ها استثنا شود. سایر آدم‌ها با آن رژیم غذایی بیمار خواهند شد اما این فرد می‌خواهد با همان رژیم غذایی، آن عوارض را نداشته باشد. چنین آدمی خود را تافته جدابافته‌ای از سایر آدم‌ها می‌داند. خب این به نتیجه نمی‌رسد. اگر کسی واقعا معتقد است که بیمار است و در ضمن قصد خودکشی هم ندارد، چاره‌ای جز این نیست که از پزشک بخواهد علت‌شناسی کند و علت را از بین ببرد وگرنه درمان مقطعی عوارض بدون توجه به ریشه‌ها فایده‌ای ندارد.

عرض من این است که ما با وجود سلاح اتمی، سلاح‌های شیمیایی، اقلیم آب و هوایی و گرم‌ترشدن زمین و… برای نسل‌های آینده در حال رقم‌زدن آینده خوبی نیستیم. علت پدید آمدن این مسائل چه بود؟ نمی‌توان همان علت‌ها را حفظ کردو در ضمن گفت به فکر نسل‌های آینده هستیم. پیشنهاد من این است که آنچه این وضع را ایجاد کرد که ما اینک اندک‌اندک دل‌نگران نوه‌های‌مان، چه برسد به نسل‌های دورتر شده‌ایم، مصرف‌گرا‌شدن ما بوده است. با مصرف‌گرایی، این چرخه همین است که هست. نمی‌توان گفت ما انسان‌ها قصد داریم همچنان مصرف‌گرایی خود را حفظ کنیم اما برای‌مان مهم است که نسل‌های آتی زندگی خوبی داشته باشند. یگانه راهی که بقیه راه‌ها نیز مصادیق آن هستند این است که انسان به ساده‌زیستی و اکتفای به ضروریات زندگی بازگردد وگرنه اگر قرار بر این باشد که انسان چهار نعل به سمت «خواسته‌ها» برود، باید توجه داشت که این خواسته‌ها مرتبا تازه می‌شوند. هنوز به موبایلی که جدید خریداری شده است، عادت نکرده‌ایم که مدل بعدی موبایل می‌آید. با ادامه این روال هیچ کاری برای نسل‌های بعدی نمی‌توان کرد زیرا بحران‌های امروز ما از آن روزی پدید آمد که انسان گمان کرد به این دنیا آمده است تا چیزهایی را که ندارد کسب کند و چیزهایی را که دارد، حفظ کند و اگر بشود، افزایش بدهد. مایستر اکهارت که آموزه‌هایش بعدتر در متفکران مکتب فرانکفورت چون اریش فروم ظاهر می‌شود، می‌گوید از آن روزی که انسان به‌جای دقت در نحوه بودنش، در میزان داشتن‌هایش دقت کرد، این مسائل پیش آمده است.

اگر انسان به ضروریات زندگی یعنی آن چیزهایی که اگر به آدمی نرسد، او از نظر جسمی، ذهنی و روانی لطمه خواهد خورد، اکتفا می‌کرد و به «نیازها» توجه می‌کرد، نه خواسته‌ها، این وضع پیش نمی‌آمد. نیازها حد یقف دارند. سیر شدن حدی دارد. اما اگر بنا باشد غذاخوردن نه برای سیر شدن باشد بلکه من بخواهم هم سیر شوم و هم سفره‌ام از دیگری رنگین‌تر باشد، در ضمن قصد فخرفروشی هم داشته باشم، بدین معناست که از نیاز گذشته‌ام و فرسنگ‌ها دورتر از نیاز به‌دنبال خواسته‌ها هستم. نتیجه چنین روندی چیزی جز مصرف‌زدگی نیست و برای مصرف‌زدگی نیز باید  کالا تولید شود و برای تولید نیز لازم است منابع از صورت خام به امور فناوری‌شده درآیند و اگرقرار است منابع همه فرآوری شوند تا خواسته‌های آدمی تحقق پیدا کند، وضع همین خواهد بود که هست.

۸. نقش منفی کارتل‌ها در مصرف‌زدگی بشر

بنابراین من از دو چیز خیلی ناامیدم. یکی اینکه منتظر باشیم که رژیم‌های سیاسی حاکم بر جهان کاری برای آینده نسل بشر بکنند. این گم‌کردن سوراخ دعاست، حتی در کشورهای دموکراتیک که به منافع ملی خود نیز توجه دارند. تراست‌ها و کارتل‌هایی که این رژیم‌ها را بر سر کار می‌آورند و در کشورها انقلاب، شورش، کودتا، مرکزگریزی و … برپا می‌کنند، به فکر نسل‌های آینده نیستند. آنها به فکر نوه‌های خودشان هم نیستند. آنها فقط منافع خودشان را در نظر می‌گیرند. این رژیم‌ها زاییده آن افرادبزرگ اقتصادی هستند که انسان را موجودی صرفا اقتصادی می‌بینند و هنرشان این است که هر روز بر دارایی‌های خود بیافزایند. به فکر اصلاح‌جویی آنها نباید بود.

به فکر این نیز نباید بود که با تداوم این سطح از مصرف‌زدگی، نسل‌های آینده بتوانند آن چیزی را دریافت کنند که دوست داریم دریافت کنند. علت وضع موجود، مصرف‌زدگی است و تا مصرف‌زدگی متوقف نشود، این سیکل معیوب همچنان به جریان خود ادامه خواهد داد. با کاهش مصرف‌زدگی، نیاز به تولید کاهش پیدا می‌کند و نتیجه نیز این است که منابع کمتر، فراوری خواهند داشت.

وجه دیگر اما چیز دیگری است. چرا کشورها دستخوش کودتا، انقلاب، ناامنی، هیجانات و تلاطم‌ها می‌شوند؟ دلیل آن، فتح بازار یک کشور دیگر است. اگر من صاحب آن تراست‌ها، بتوانم بازار یکی از این کشورها را فتح کنم، چقدر درآمد خواهم داشت؟ معلوم است که برای این درآمد، هزینه کودتا و اغتشاش و تجهیز اراذل و اوباش و جاسوسی و  دخالت در ارتش و رخنه در سازمان‌های اطلاعاتی و امنیتی و … را هم بپردازم. اگر شرکتی جهانی تمام این فعالیت‌ها را انجام داد که فلان محصولش را در بهمان کشور به فروش برساند ولی بعد از تسخیر آن کشور یا بازارش، مردم آن کشور اعلام کنند که ما اصلا به این محصول نیازی نداریم، چه خواهد شد؟ برای مثال نوشابه جزء خواسته‌های ماست، اما از نیازهای ما نیست و ما نیز اسیر خواسته‌های خود نیستیم و به نیازهای‌مان اکتفا می‌کنیم. در آن صورت آن شرکت چه می‌تواند بکند؟

بنابراین فقط مسئله نابودی محیط‌زیست نیست. محیط زندگی اجتماعی ما نیز به این دلیل با این همه ناامنی، بی‌عدالتی، زوال برادری و آزادی، به‌خطرافتادن صلح و تروریسم مواجه شده است که این کارتل‌ها می‌خواهند  بازارهایی فتح شود. وقتی کسانی چون رالف والدو امرسون و هنری دیوید ثورو در نیمه دوم قرن نوزدهم در «جنبش استعلایی» (Transcendentalist Movement) بحث ساده‌زیستی را مطرح کردند، انگیزه دیگری داشتند که در جای خود بسیار مهم بود اما امروز ما این دو انگیزه را که از نظر آنها در اولویت نبود، به آن انگیزه می‌توانیم اضافه کنیم. آنها می‌گفتند انسان به این دنیا نیامده که فقط بخورد، بلکه آمده است که رشد ذهنی، روانی و معنوی پیدا کند و برای این سه‌رشد به فراغ‌بال نیاز دارد. با این حجم مصرف‌زدگی اما نیازمند پول و کار هستیم و بدین‌ترتیب کار، تمام شبانه‌روز ما را پر خواهد کرد. ما اما برای کارکردن نیامده‌ایم بلکه کار برای فراغت است، نه فراغت برای کار. بنابراین ساده‌زیستی برای این بود که انسان وقتی از این دنیا می‌رفت، انسان بهتری باشد از وقتی که به دنیا آمده بود. دو نکته‌ای که من الان اشاره کردم 150سال پیش برای امرسون و ثورو واضح نبود یا لااقل اولویت نداشت. برای ما اما این دو وجه به امری فوری، فوتی و اورژانسی بدل شده‌اند

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا