خرید تور تابستان

فروش جنین ۹ ماهه آخرین تلاش‌ یک مادر باردار

با پیگیری‌های صورت گرفته و پس از انجام آزمایش‌های اولیه، «هادی» روز ه‌شنبه ۴آبان در بیمارستان سینای تهران تحت عمل جراحی قرار گرفت و همانطور که می‌گفت بعد از بهبودی مشغول کاری خواهد شد تا همسرش تمام بار زندگی را به دوش نکشد.

«یک عدد بچه به دلیل نبودن شرایط نگهداری (بیست روز مانده به دنیا آمدنش) به فروش می‌رسد. فوری»!

این آخرین تلاش مادر بارداری است که آگهی‌های دست‌نویسش را به خودپردازهای خیابان آزادی چسبانده بود؛ آگهی‌هایی که خیلی اتفاقی به دست یک خبرنگار می‌رسد. مهم‌تر از کنجکاوی خبرنگاری، بهتی است که از دیدن این آگهی می‌کنم. «فروش جنین نه ماهه!!»

با مشورت همکارانم و برای اطمینان از صحت آگهی، شماره‌اش را می‌گیرم، نمی‌گویم خبرنگارم، خودم را خریدار معرفی می‌کنم. با اولین بوق تلفن، خانم جوانی جواب می‌دهد. انگار منتظر تماس‌هایی نا‌شناس مثل من است. بی‌آنکه نیازی باشد به هم معرفی شویم سر اصل مطلب می‌روم؛ «خوتان باردار هستید؟» آرام و معذب جواب می‌شنوم خودمم. نیازی نیست سوال بپرسم، سفره دلش را باز می‌کند: همسرم بیمار است، باید هرچه زود‌تر عمل شود، ضربه مغزی شده و شرایط نگهداری بچه سوم را ندارم.

می‌گویم قصد خرید فرزندش را دارم و از جنسیت نوزاد می‌پرسم. نوزادی در راه است که مثل دو برادر دیگرش پسر بود. بحث که به قیمت نوزاد کشیده می‌شود، بی‌معطلی می‌گوید: «قیمت برایم مهم نیست، مهم این است که فرزندم را به خانواده خوبی بدهم، نمی‌خواهم یکی دیگر را هم بدبخت کنم.»

پیش از خداحافظی نگرانی دیگرش را می‌گوید: «از صبح تماس‌های زیادی با من گرفته شده، در یکی از تماس‌ها صدای بی‌سیم پلیس می‌آمد. نگرانم، نمی‌خواهم فروش نوزادم برایم دردساز شود.»

قرار می‌گذاریم فکر‌هایم را بکنم و به او خبر بدهم، می‌گویم تلفنش را را خاموش کند و عصر خودش با من تماس بگیرد.

حالا در تحریریه بیشتر از آنکه از تغییرات کابینه و اتفاقات شهرداری و… حرفی زده شود، از «فروش جنین» و نحوه کمک به او گفته می‌شود. هرکس نظری دارد. برخی هم تمایل به خرید نوزاد داشتند و برخی هم به دنبال یک خیّر برای اینکه نگذارد مادری از فرزندش جدا شود.

قرار بود عصر تماس بگیرد، شماره نا‌شناسی‌‌ همان زمانی که قرار گذاشته بودیم تماس می‌گیرد تا نتیجه را جویا شود. به توصیه دوستانم می‌پرسم: «آیا پدر بچه از این کار راضی است؟ چه تضمینی دارید که بعد‌ها سراغ فرزندتان را نگیرید‍‍.» با اطمینان می‌گوید: «اگر مطمئن باشم فرزندم جای خوبی بزرگ می‌شود، خودم و همسرم هر تعهدی لازم باشد، می‌دهیم که سراغ فرزندمان را نگیریم و ادعایی نسبت به او نداشته باشیم.»

می‌گوید «ساکن «محمدشهر» کرج است. برایم دردآور است ببینم مادری حاضر است تعهد بدهد که «ادعایی نسبت به فرزندش نداشته باشد» می‌گویم: «تصمیمم را گرفته‌ام، قصد خرید نوزادت را دارم، منتها باید از نزدیک یکدیگر را ببینیم و رودررو صحبت کنیم.»

سریع می‌پذیرد و می‌گوید «همین امروز خوب است؟ بگویید کجا بیایم؟»

نمی‌توانم ادامه دهم. می‌گویم «می‌خواهم به شما کمک کنم.» لحن صدایش از زن جوان تعارفی و معذب تغییر می‌کند: «اگر قرار باشد کمکی به زندگی من بشود، چرا فرزندم را بفروشم؟ کدام مادری این کار را می‌کند؟» تا شب خودش را با مترو از کرج به تهران می‌رساند. به همراه همسر و دو فرزندش وارد تحریریه می‌شوند.

مدارک شناسایی و درمانی‌اش را آورده است. نامش «مریم» است و متولد سال ۷۳ . همسرش «هادی» متولد ۷۱ است، می‌گوید به علت ضربه‌ای که به سرش خورده چیز زیادی را به خاطر ندارد و از همسرش می‌خواهد ماجرا را تعریف کند.

«مریم» شوهرش را نگاه می‌کند و تعریف می‌کند؛ وقتی در یک حوضچه شیلات در آمل سرایدار بودند، هادی در استخر سقوط می‌کند و بر اثر ضربه‌ از هوش می‌رود. بعد از درمان کوتاه‌مدت، پزشکان می‌گویند باید عمل شود اما هزینه عمل آنقدر بالا بوده که جراحی انجام نمی‌شود و «هادی» روزانه دچار تشنج‌ می‌شود و همین موضوع باعث شده بیکار بماند. چند سالی هم به بجنورد رفته‌اند و حالا هم مدتی است کرج زندگی می‌کنند.

«مریم» می‌گوید تا سه ماه پیش در کارخانه بسته‌بندی میوه کار می‌کرده و خرج زندگی را می‌داده اما بعد از بارداری ناخواسته، در خانه لیمو خشک آماده می‌کند. نگران است که بعد از زایمانش ناچار است دوباره مشغول به کار خارج از خانه شود؛ این یعنی نوزادی در راه است که نمی‌تواند او را نگاه دارد.

می‌گویم «خدا بزرگ است»، پاسخ می‌دهد «نمی‌توانم سه نفر دیگر را فدای یک نفر که هنوز به این دنیا نیامده کنم.» خودش را حساب نکرده بود!

انتخاب سخت یک مادر؛ یا نوزاد را انتخاب کند و خانواده‌اش از هم بپاشد یا زندگی‌اش را انتخاب کند و با شوهر و دو فرزندش روزگار بگذارند. این انتخاب مادری بود که در طول حضورش در تحریریه مدام فرزندانش را می‌بوسید.

به وزیر بهداشت برای درخواست کمک پیام می‌دهم: «خبرنگار ایلنا هستم. خانم بارداری اوایل نه ماهگی‌اش به خاطر مشکلات مالی درخواست فروش بچه‌اش را دارد. همسرش هم بیمار است و دچار ضربه مغزی شده و باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد. این کار را برای تامین هزینه عمل انجام می‌دهد. می‌توانید ما را در نجات این خانواده و تامین هزینه عمل این آقا کمک کنید که این مادر نوزادش را نفروشد و برای خودش به دنیا بیاورد؟»

اما از پیامم به وزیر بهداشت چیزی به «مریم» نمی‌گویم. چون مطمئن نیستم، نمی‌خواهم بی‌دلیل امیدوارش کنم اما با اطمینان می‌گویم به تماس‌های خرید فرزندش پاسخ ندهد. از مدارکش عکس می‌گیرم و راهی کرج می‌شوند. پیام دیگری به وزیر بهداشت می‌دهم: «سلام آقای دکتر. پیام من را مطالعه کردید؟» بلافاصله پاسخ می‌آید: «باسلام و احترام. الان دیدم. برای آقای دکتر زارع‌نژاد فرستادم. قول دادند فردا پیگیری و اقدام کنند»

فردا صبح از وزارت بهداشت تماس می‌گیرند. مشخصات «مریم» و همسرش را می‌خواهند. قرار شد روز شنبه برای انجام کارهای جراحی مغز ِهادی به «بیمارستان سینا» بروند.

پیامم به وزیر بهداشت و پاسخ او را در فضای مجازی منتشر می‌کنم. هر روز افرادی برای کمک تماس می‌گیرند؛ از هندوستان، آمریکا و استرالیا برای این خانواده مبلغی جمع‌آوری می‌شود. «هادی» هم سه‌شنبه عمل شده است. می‌گفت بعد از بهبودی مشغول کاری می‌شود تا همسرش همه بار زندگی را به دوش نکشد.

«مریم» تا دو ماه دیگر باید خانه‌ای را که اجاره‌اش سه ماه است عقب افتاده تخلیه کند اما با امیدواری بیشتر انتظار نوزادش را می‌کشد و هزینه فرزند سوم را تحمل می‌کند.

هنوز فکر مکی‌کنم تا بهبود وضعیت معیشت مریم‌ها، راه بسیاری مانده است!

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا