خرید تور تابستان

چطور بعضی از انسان‌ها دست به خشونت‌هايی بی‌نهايت سنگدلانه می‌زنند؟

ترجمان نوشت:

خشونت‌ برای بیشتر آدم‌ها غیرقابل‌فهم است. نظریه‌ای جدید می‌گوید خشونت نه ذاتی است، نه عقلانیچطور بعضی از انسان‌ها دست به خشونت‌هايی بی‌نهايت سنگدلانه می‌زنند؟عکس: نبرد پلیس ضد شورش با دانشجویان در محله لاتین، پاریس، مِی ۱۹۶۸. عکس از برونو باربی/مگنوم

اکثر ما دست به اقدامات بی‌نهایت سنگدلانه نمی‌زنیم. شلیک نمی‌کنیم، چاقو نمی‌زنیم، یا در حد مرگ کسی را کتک نمی‌زنیم. هرگز به کسی تجاوز نمی‌کنیم یا انسان دیگری را در آتش نمی‌سوزانیم. بمب به خودمان نمی‌بندیم و در یک کافۀ پرازدحام خودمان را منفجر نمی‌کنیم. و بنابراین، وقتی این کارهای بی‌معنا را می‌بینیم، سردرگم می‌شویم. هدف از این کارها چیست؟ اساساً چرا کسی باید به دیگران صدمه بزند یا آن‌ها را بکشد؟

تاگه رای

نویسندۀ کتاب خشونت فضیلتمند 

How could they?

مترجم: محمد ابراهیم باسط

25 دقیقه

تاگه رای، ایان

«وقتی ۱۴ سالم بود، آن پسر در خیابان کتکم زد. و پدرخوانده‌ام جلوی چشم من او را کشت. و من واقعاً احساس خوبی داشتم».

تیو، در مستند «مزاحمان» (۲۰۱۱)

روی باومایسترِ روان‌شناس، در کتابش با نام شر: باطن خشونت و بی‌رحمی انسان (۱۹۹۹) 1، می‌گوید مردم عقیده دارند اکثر کسانی که مرتکب خشونت می‌شوند سادیست‌هایی هستند که از رنج قربانیان خود لذت می‌برند. به‌ویژه درمورد جرائم فجیع، توضیحی ما را قانع نمی‌کند مگر اینکه بگوییم مرتکبان این جنایات آدم‌هایی «بد» هستند: هیولاهای ظالمی که از کمترین عواطف اخلاقی نیز بی‌بهره‌اند. باومایستر به این پدیده می‌گوید «افسانۀ شر مطلق»؛ افسانه است چون واقعیت ندارد.

برخلاف باورهای شایع دربارۀ سادیسم، این پدیده چنان نادر است که حتی در روان‌پزشکی به‌طور رسمی تشخیصی درباره‌اش نیست. نزدیک‌ترین خویشاوند آن سایکوپاتی2 است، ولی لذت‌بردن از رنج دیگران جزء ویژگی‌های سایکوپاتی هم نیست. بدون شک، سایکوپات‌ها هیچ‌گونه عواطف اخلاقی و احساس همدردی نسبت به قربانیان ندارند و می‌توانند کاملاً خشن باشند: در مطالعات بزرگ‌مقیاس روی مجرمان جنایی، دریافته‌اند که حدود ۱۰ درصد از جرائم خشن را کسانی انجام می‌دهند که امتیاز لازم برای سایکوپات شمرده‌شدن را دارا هستند و چنین افرادی در مجموع کمتر از ۱ درصد جمعیت جهان را تشکیل می‌دهند. روشن است که سایکوپات‌ها بیش از سهم واقعی‌شان مسئول آسیب‌رسانی به دیگران دانسته شده‌اند.

اما، در این صورت، برای بخش وسیعی از جرائم توضیحی نخواهیم داشت. تعداد افرادِ غیرسایکوپاتی که به دیگران آسیب می‌رسانند بسیار بیشتر از سایکوپات‌هاست. این آدم‌ها هیولا نیستند. پس انگیزۀ آن‌ها چیست؟

اکثر ما دست به اقدامات بی‌نهایت سنگدلانه نمی‌زنیم. شلیک نمی‌کنیم، چاقو نمی‌زنیم، یا در حد مرگ کسی را کتک نمی‌زنیم. هرگز به کسی تجاوز نمی‌کنیم یا او را در آتش نمی‌اندازیم. بمب به خودمان نمی‌بندیم و در یک کافۀ پرازدحام خودمان را منفجر نمی‌کنیم. و بنابراین، وقتی این کارهای بی‌معنا را می‌بینیم، سردرگم می‌شویم. هدفشان از این کارها چیست؟ اساساً چرا کسی باید به دیگران صدمه بزند یا آن‌ها را بکشد؟

انگار پاسخی برای این پرسش وجود ندارد. ولی چرا، پاسخی هست؛ ساده، نیرومند، و به‌شدت نگران‌کننده، و تقریباً هر جایی که نقش دارد، متوجه آن نمی‌شویم. اما اگر واقعاً قصد داریم مسئلۀ خشونت را حل کنیم، چاره‌ای جز آن نداریم. باید خطر کنیم و فهم و برداشتی را بپذیریم که ارزش‌های خودمان، شیوۀ زندگی خودمان، را در معرض تهدید قرار می‌دهد. باید به پایین پرتگاه خیره شویم.

در حال حاضر، برای فهم خشونت دو رویکرد رایج وجود دارد. هیچ‌کدام هم جواب نمی‌دهد. رویکرد اول را من نظریۀ مهارزدایی 3 می‌نامم. داستانش این است که می‌گویند حتی آدم‌های عادی نیز ممکن است تمایلات خشونت‌بار داشته باشند، ولی در شرایط معمول این تمایلات را مهار می‌کنند. اما وقتی عواطف اخلاقیِ افراد دچار گسست یا به نحوی مسدود می‌شود، آنان خودشان را تسلیم سمت تاریکشان می‌کنند. مردی را تصور کنید که می‌داند کتک‌زدن همسرش کار بدی است، اما بعد از یک روز کاری طولانی عصبانی می‌شود و عصبانیتش را روی همسرش خالی می‌کند. آیا مجرم مورد نظر ما چنین شخصی است؟

در سال ۲۰۰۷، روان‌شناسی به نام سی ناتان دِوال در دانشگاه کنتاکی و همکارانش نتایج آزمایشی مبتکرانه برای آزمودن این ایده را منتشر کردند. ابتدا کاری کردند که افراد تحت آزمایش کنترل خودشان را از دست بدهند، کاری کردند که این دانشجویان در مقابل خوردن یک دسر وسوسه‌کننده مقاومت کنند یا چشمشان را از بخشی از صفحه‌نمایش رایانه برگردانند. و چه شد؟ دانشجویان در قضاوت‌ها و رفتارهای بعدی‌شان پرخاشگرتر شدند. برای مثال، احتمال اینکه عامدانه صدای گوش‌خراشی در هدفون یک نفر دیگر ایجاد کنند بیشتر شد.

تا اینجای کار، نظریۀ مهارزدایی امیدوارکننده است. اما این آزمایش‌ها الگویی را در این تمایلات پرخاشگرانه نشان دادند: این تمایلات فقط وقتی ایجاد می‌شدند که، پیش‌تر، فرد در برابر یک عمل تحریک‌آمیز قرار گرفته بود. در آزمایشِ تولید صدای گوش‌خراش، پرخاشگری در قبال کسی صورت می‌گرفت که شرکت‌کننده باور داشت در بخش قبلیِ آزمون به او نمرۀ کمی داده است. وقتی عمل تحریک‌آمیزی در کار نبود، هیچ تفاوت آماری بین رفتار شرکت‌کننده‌ای که کنترلش را از دست داده بود و کسی که چنین نشده بود وجود نداشت. به عبارت دیگر، پرخاشگری یک برون‌ریزی تصادفی نبود. برعکس، به نظر می‌رسید که افراد تحت آزمایش دارند تلاش می‌کنند که تلافی کنند.

به‌هرحال، چنین آزمایش‌هایی شاید به‌درستی نشان دهند که برخی از خشونت‌ها به این دلیل امکان‌پذیر می‌شوند که فرد کنترل خودش را از دست می‌دهد. اما نظریۀ مهارزدایی این پرسش را بی‌جواب می‌گذارد که چرا ما اساساً، در همان وهلۀ نخست، خشن می‌شویم. محرک باید از جای دیگری بیاید و این نظریه دربارۀ اینکه آنجا کجاست ساکت است.

شاید ارزش داشته باشد اینجا کمی توقف کنیم و از خودمان بپرسیم که انتظار چه نوع پاسخی را داریم. آیا گرایش ما به پرخاشگری اساساً قابل‌ تقلیل به ترکیبی از محرک‌ها و جرقه‌های اولیۀ مختلف است؟ یا یک الگوی فراگیر و زیربنایی وجود دارد، کلید واحدی که اکثر خشونت‌ها را، در همۀ فرهنگ‌ها و در کل تاریخ، توضیح می‌دهد؟ گزینۀ دوم برای یک نظریۀ جامعه‌شناختی هدفی بسیار بلندپروازانه به حساب می‌آید. اما رویکرد دومی که نسبت به خشونت وجود دارد نیز بی‌شک بلندپروازانه است، که من آن را نظریۀ عقلانی 4 نامیده‌ام.

در این نگاه، خشونت صرفاً راهی برای رسیدن به اهداف ابزاری است. برای مثال، اگر شما بخواهید پادشاه شوید، گاهی کشتن رقبا ایدۀ خوبی است. چه در جنگ بین برادران و چه بین ملت‌ها، این الگوهای انتخاب عقلانی می‌گویند وقتی خشونت منافع زیادی داشته باشد یا هزینه‌اش کم باشد، احتمال خشونت افزایش می‌یابد.

این نظریه به‌لحاظ تجربی نیز بعضاً موفق است. ریچارد فلسان، استاد جامعه‌شناسی و جرم‌شناسی در دانشگاه ایالتی پنسیلوانیا، دریافته است که احتمال دعواکردنِ بچه‌های خانواده در حضور والدینشان بیشتر است، چون بچه‌های کوچک‌تر وقتی می‌دانند که والدین در دعوای آنان مداخله خواهند کرد و دعوا برایشان کم‌هزینه‌تر است بیشتر میل به دعواکردن پیدا می‌کنند. وینچنتسو بووه، دانشیار علوم سیاسی و مطالعات بین‌الملل در دانشگاه واریک بریتانیا، و همکارانش اخیراً دریافته‌اند در سطح کشورها هم وقتی کشوری درگیر جنگ داخلی است و همچنین ذخایر نفتی ارزشمندی دارد، احتمال شرکت ملت‌های بیگانه در این جنگ بیشتر است.

ولی دوباره با یک معما مواجه می‌شویم. مردم غالباً زمانی به خشونت متوسل می‌شوند که وسیله‌های غیرخشن از قضا مفیدترند، با هر معیاری که برای فایده‌مندی عملی این وسایل در نظر بگیریم. همان‌طور که باومایستر و همکارانش در مقاله‌ای با عنوان «رابطۀ خودخواهی تهدیدشده با خشونت و پرخاشگری» (۱۹۹۶) 5اشاره کرده‌اند:

جنگ‌ها به هر دو جبهه آسیب می‌رسانند، اکثر جرائم عواید مالی اندکی دارند، تروریسم و ترور تقریباً هیچ‌وقت تغییرات سیاسی مطلوب پدید نمی‌آورند، اکثر تجاوزها منجر به لذت جنسی نمی‌شوند، شکنجه به‌ندرت به اطلاعات دقیق و مفید می‌انجامد …

در سال ۲۰۰۷، انسان‌شناسانی با نام‌های جرمی گینگس، از مدرسۀ جدید تحقیقات اجتماعی در نیویورک، و اسکات اتران، از مرکز تحقیقات علمی ملی فرانسه، رفتار فلسطینیان و اسرائیلی‌ها را در درگیری‌های خاورمیانه بررسی کردند. طی این مصاحبه‌ها، پژوهشگران مجموعه‌ای از معاهدات صلح فرضی را در اختیار شرکت‌کنندگان قرار دادند؛ برخی از این معاهدات شامل مشوق‌های مادی برای ترک سرزمین‌های مورد منازعه می‌شد. ناهمخوانی عجیبی مشاهده شد. بخشی از پاسخ‌دهندگانْ سرزمین مورد منازعه را نوعی دارایی می‌دیدند: بنابراین علاقه‌مند بودند که سرزمین را در اِزای پول معامله کنند و معاهدۀ صلح را امضا کنند، همان‌طور که الگوی عقلانی پیش‌بینی کرده بود.

ولی برخی دیگر از شرکت‌کنندگان آن سرزمین را چیزی مقدس و در پیوندی عمیق با هویت جمعی‌شان می‌شمردند. برای این شرکت‌کنندگان، پیشنهاد جبران مالی سبب می‌شد از معاهدۀ صلح کمتر حمایت کنند؛ سطح خشم و بیزاری آنان بالاتر می‌رفت و همچنین تمایلشان به خشونت را نیز افزایش می‌داد. مدل عقلانی نمی‌تواند چنین داده‌هایی را توضیح بدهد. افزودن مشوق‌های مادی نباید هیچ‌وقت موجب بدترشدن معامله بشود، مگر اینکه منافع مورد توجه افراد ذاتاً غیرمادی باشد.

به نظر می‌رسد هر دو نظریۀ خشونت هر کدام به دلایلی ناکام هستند. نه نظریۀ مهارزدایی و نه نظریۀ عقلانی هیچ‌کدام تصویر کاملی از چرایی آسیب‌رساندن آدم‌ها به دیگران فراهم نمی‌آورند. و اگر ما نیز بخواهیم برای کاهش خشونت بر این نظریه‌ها تکیه کنیم، ناکام خواهیم ماند. آن حلقۀ مفقوده کجاست؟

من از مسیری غیرمستقیم به این موضوع رسیدم. از نظر من، سؤال اصلی همیشه این بود که چرا آدم‌ها دربارۀ این موضوعات با هم اختلاف نظر دارند که چه موقع باید خشونت ورزید و آیا خشونت لازم است یا خیر. چرا تنبیه بدنی کودکان به دلیل اطاعت‌نکردن از والدین پنجاه سال پیش پذیرفتنی‌تر از امروز بود، و چرا در آمریکای جنوبی پذیرفتنی‌تر از آمریکای شمالی است؟ چرا واکنش غربی‌ها به قتل ناموسی با این سطح از وحشت همراه است، درحالی‌که در برخی دیگر از بخش‌های جهان نه‌تنها بر آن چشم می‌پوشند بلکه آن را تشویق هم می‌کنند؟

برای اینکه بفهمم چرا در فرهنگ‌های متفاوت نگرش‌ها ممکن است تا این حد با هم فرق داشته باشند، کاری مشترک را با آلن فیسکه آغاز کردم. او در دانشگاه یو‌سی‌ال‌اِی انسان‌شناس است. با همکاریِ همدیگر کردارهای خشونت‌بار را بین فرهنگ‌های متفاوت در طول تاریخ تحلیل کردیم. اسنادی که بررسی شدند دربارۀ این اعمال بودند: جنگ، شکنجه، نسل‌کشی، قتل به‌خاطر شرافت، قربانی‌کردن حیوانات و انسان‌ها، آدم‌کشی، خودکشی، خشونت بین زوج‌ها، تجاوز، تنبیه بدنی، اعدام، دوئل، خشونت پلیس، بیگاری‌کشیدن، اخته‌کردن، پدرکشتگی‌ داشتن، ورزش‌های برخوردی [مثل راگبی]، و خشونت‌های مذهبی و اسطوره‌ای و … . ما گزارش‌های مستقیم، مشاهدات مردم‌شناسان، تحلیل‌های تاریخی، داده‌های جمعیت‌شناختی و تحقیقات آزمایشگاهی راجع به خشونت را بررسی کردیم.

صادقانه بگویم، این کار واقعاً افسرده‌کننده بود؛ هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد همۀ جنایت‌های نوع بشر را مرور کند. اما کار ثمربخشی بود. درواقع ما در همۀ این خشونت‌ورزی‌ها یک الگو پیدا کردیم. یک مضمون وحدت‌بخش وجود داشت، و تمام انتظار ما را از یک نظریه که توان پیش‌بینی و توضیح داشته باشد
برآورده می‌کرد.

در تمام این اقدامات، در تمام فرهنگ‌ها، و در تمام دوره‌های تاریخی، وقتی افراد خشونت را تأیید می‌کنند یا مرتکب آن می‌شوند، اولین محرک آن‌ها اخلاقی است. منظورم از «اخلاقی» این است که افراد مرتکب خشونت می‌شوند، چون احساس می‌کنند باید چنین کنند، چون احساس می‌کنند خشونتْ الزامی است. آنان می‌دانند که در حال آسیب‌رساندن به انسان‌های کاملاً واقعی هستند. بااین‌حال، معتقدند باید چنین کنند. خشونت از فقدانِ اخلاقیات در افراد سایکوپات نشئت نمی‌گیرد. کاملاً برعکس: محصول به‌کاربستنِ الزامات و بایسته‌های اخلاقیِ پذیرفته‌شده است.

یک مادر در آمریکای جنوبی فرزندش را کتک می‌زند تا کودک به خودش آسیبی نرساند و مادر نیز بتواند به خودش بقبولاند که انسانی بالغ و مسئولیت‌پذیر است. سرگروهبان گروهان آموزشی، سرکردۀ یک باند، و چریک‌ها اعضای تازه‌وارد گروه‌هایشان را بی‌رحمانه «می‌زنند» تا روابط طولانی‌مدت با هم‌رزمان خود ایجاد کنند و اطاعت بی‌چون‌وچرای زیردستانشان را به دست بیاورند، که هر دو برای موفقیت در نبرد اساسی است. پدری در پاپوآ گینۀ نو روغن داغ روی بازوی پسرش می‌ریزد و امیدوار است پسر آن را تاب بیاورد، چون اگر بخواهد مرد بالغ مورد احترامی در جامعه باشد این کار ضروری است. پسری وارد دعوا با پسری دیگر می‌شود، چون از او کتک خورده است و پدرش به او یاد داده که باید از خودش دفاع کند و هیچ‌وقت اجازه ندهد کسی برایش قلدری کند؛ این پسر وقتی مردی جوان شد، وارد یک بار می‌شود و دعوا راه می‌اندازد، چون یک نفر دوست‌دخترش را اذیت کرده و او باید از شرافتش دفاع کند.

مردی سعودی که در یک دعوا فلج شده تقاضا دارد فرد مهاجم نیز دقیقاً از همان نقطه فلج شود [قصاص شود] و قاضی تقاضای او را بررسی می‌کند. برادری در مناطق روستایی شمال هند خواهرش را می‌کشد، چون رابطۀ جنسی خواهرش آبروی خانواده را لکه‌دار کرده است؛ مرگ او صرفاً راهی برای احیای شرافت خانواده است و اینکه به جامعه‌شان اثبات کنند که باز هم می‌توانند مورد اعتماد باشند. یک دانشجوی آمریکایی به یک «زن آشنا» تجاوز می‌کند تا زنانی را که به او جواب رد داده‌اند تنبیه کند، چون معتقد است زنان زیردست مردان‌اند و اخلاقاً باید از دستورات او، به‌عنوان یک مرد، تبعیت کنند. یک بمب‌گذار انتحاری در خاورمیانه خودش و دیگران را می‌کشد، به خاطرِ سرکرده‌ای که برایش حرمت دارد و از سرِ وفاداری به هم‌رزمانش که آنان نیز خواهند مُرد. خلبان جنگندۀ آمریکایی روی اهداف داعش بمب می‌اندازد، تعداد زیادی تروریست را می‌کشد و در کنار آن‌ها شهروندان غیرنظامی هم می‌میرند، چون فرمانده‌اش محاسبه کرده که برای رسیدن به آن خیر بزرگ‌تر، یعنی مرگ دشمن، این مقدار قربانی ارزشش را دارد.

تا بی‌نهایت می‌شود از این مثال‌ها آورد. در همۀ موارد، اقدام خشونت‌آمیز از نظر مرتکبین، تماشاچیان -و در برخی موارد، خود قربانیان- اقدامی عادلانه است.

اما اگر این احساساتِ اخلاقی هستند که خشونت را تحریک می‌کنند، این حرکت به کدام سو منتهی می‌شود؟ مرتکبین دنبال چه می‌گردند؟ الگوی مشترکی که ما پیدا کردیم این بود که خشونت با هدف تنظیم روابط اجتماعی صورت می‌گیرد.

در مثال‌های بالا، والدین در ارتباط با فرزندان هستند؛ تازه‌واردان و رزمندگان در ارتباط با هم‌قطاران و ارشدهای خود هستند؛ پسرها و مردها در ارتباط با دوستانشان هستند؛ خانواده‌ها با جامعه‌شان ارتباط دارند؛ مردها با زن‌ها ارتباط دارند؛ انسان‌ها با خدایان ارتباط دارند؛ و گروه‌ها و ملت‌ها با یکدیگر در ارتباط‌اند. در تمام موارد، مرتکبین از خشونت استفاده می‌کنند تا روابط ارزشمندی را خلق کنند، انتقال بدهند، حفظ کنند، تقویت کنند، تغییر بدهند، محترم نگه دارند، از آن‌ها محافظت کنند، اصلاح کنند، پایان بدهند و برای آن‌ها سوگواری کنند.

مسلماً افراد و فرهنگ‌ها با هم فرق دارند، هم از جهت شیوۀ اجرای این موارد و هم از جهت زمینه‌هایی که در آن‌ها فکر می‌کنند خشونت وسیله‌ای قابل‌قبول برای تنظیم امور است، اما هدف یک چیز است. هدفِ خشونت حفظِ نظم اخلاقی است.

از نظر خیلی‌ها این نتیجه منطقی نیست. رنج یقیناً چیز بدی است. اخلاقیاتِ هر کسی در بطن خود باید رنج را به حداقل برساند و فقط وقتی که واقعاً ضروری است آن را به میدان بیاورد. اما این سخن پیش‌فرضی دارد، پیش‌فرضی که می‌گوید برترین خیر اخلاقی در زندگی همانا رسیدن به خوشبختی و دوری از رنج است. اما این پیش‌فرض، که شاید مثل بسیاری پیش‌فرض‌های دیگر برای ما معقول به نظر برسد، صرفاً یک آرمانِ مدرن و غربی است. فرهنگ‌ها و دوره‌هایی در تاریخ وجود دارد که در آن‌ها مردم مشخصاً ارزشی برای شادی قائل نیستند، یا به‌صورت فعال در جست‌وجوی رنج‌اند، چون به‌لحاظ اخلاقی آن را تطهیرکننده می‌دانند. دستورالعمل‌های پروتستان‌ها در اواخر قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم به خوانندگان خود می‌گویند رنج یک خیر اخلاقی است که باید به دنبال آن بود و از آن لذت برد. در قرون هجدهم و نوزدهم، اعدام در ملأ عام غالباً منظره‌ای تماشایی برای عموم بود که مردم طوری به مشاهده‌اش می‌رفتند که گویا پیک‌نیک رفته‌اند.

شاید وسوسه شوید که این‌ واقعیت‌ها را تصادف‌هایی تاریخی یا کارهایی سادیستی بشمارید. ولی، در بهار ۲۰۱۱، آمریکایی‌ها در خیابان‌ها جشن گرفتند چون اسامه بن لادن کشته شده بود، و همین تازگی، در تابستان گذشته، اسرائیلی‌ها روی تپه‌ها جمع شده بودند تا بمباران غزه را ببینند و جشن بگیرند. هنوز هم مردم عادی برای خشونت هلهلۀ شادی سر می‌دهند.

آیا این بدان معناست که ضرورتاً خشونت «حس خوبی» دارد یا آدم‌ها هیچ‌وقت در حین ارتکاب خشونت دچار تعارض نمی‌شوند؟ خیر. آدم‌ها از آسیب‌رساندن به دیگران نفرت دارند. ممکن است ارتکاب خشونت به‌شدت استرس‌زا و ناراحت‌کننده باشد و ممکن است نیازمند یادگیری، حمایت اجتماعی و تجربه باشد. اما این در بسیاری از کارهای اخلاقی دیگر نیز وجود دارد. گفتن حقیقت یا پایمردی‌کردن بر حق نیز دشوار است. اساساً مردم اغلب از عهدۀ کاری که باید انجام دهند برنمی‌آیند. اکثر ما می‌دانیم که پریدن وسط آب‌های یخ‌زده برای نجات کسی که در حال غرق‌شدن است یک بایستۀ اخلاقی است، اما معنایش این نیست که حتماً این
کار را می‌کنیم.

شاید این بیش از اندازه ساده‌انگاری به نظر آید. برخی از کسانی که دست به خشونت می‌زنند ممکن است بگویند که اعمالشان با انگیزۀ اخلاقی بوده است. از کجا بدانیم که دروغ نمی‌گویند؟ شکی نیست که جورکردن توجیه اخلاقی وقتی انگیزۀ اصلی فرد خودخواهی یا شرارت بوده اصلاً دشوار نیست.

سؤال خوبی است. ولی عجیب اینجاست که آسیب چندانی به آن تصویر کلی وارد نمی‌کند. آنچه باید به خاطر داشته باشیم این است که توجیهاتی که مرتکبینِ خشونت برای اعمالشان می‌آورند اطلاعات زیادی دربارۀ اندیشه‌های اخلاقی جامعه‌شان به ما می‌دهد. اگر ری رایس، بازیکن فوتبال آمریکایی، در سال ۲۰۱۴ مدعی می‌شود که قبل از مشت‌زدنِ او نامزدش بوده که روی صورتش آب‌دهان انداخته و او را زده، برای این است که احساس می‌کند این حرف‌ها جرمش را در چشم مردمی که برایش مهم هستند تقلیل می‌دهد. اگر برای مردم واقعاً مهم است که حرف او راست است یا نه، پس حق با رایس است. بهانه‌هایی که مرتکبین خشونت می‌آورند معیارهای اخلاقی کسانی را فاش می‌کند که از آنان فرجام‌خواهی شده است.

بیایید خلافش را تصور کنیم: فکر کنید که توجیه‌های اخلاقی همیشه جعلی هستند و هدف فقط خلاص‌شدن مرتکبین از دردسر است. اولین چیزی که متوجه می‌شوید این است که در این صورت چقدر کارشان را بد انجام خواهند داد. تصور کنید کسی مرتکب یک جنایت سنگدلانه شده و می‌خواهد از زندان‌رفتن خلاص شود. چه باید بگوید؟ قطعاً نباید بگوید که آنچه انجام داده درست بوده یا سزای آن قربانی همین بوده است. اینکه احمقانه است. نه، باید از اساس وقوع آن رخداد را انکار کند، یا بگوید تصادفی بوده، یا آن روز از خود بی‌خود شده بود. مرتکبین جرم البته همیشه از این حرف‌ها می‌زنند -در دادگاه. اما قبل از آنکه حقوق‌دانان فرصتی برای تطهیر به آن‌ها بدهند، اغلب می‌توانید آنان را در حال مباهات‌کردن به کارشان نزد رفقا و همسایگانشان ببینید -یعنی افرادی که اصول اخلاقی مشترکی با آن‌ها دارند.

فریب و خدعه دانستنِ توجیهات اخلاقیِ خشونت چنان کم‌معناست که لاجرم باید این توجیهات را تا حدی صادقانه قلمداد کنیم. اما این فکر بسیار آزاردهنده است. اگر بپذیریم این افرادِ خطرناک بر اثر باورهای واقعاً اخلاقی تحریک شده‌اند، آنگاه با یک بُعد ذهنی نگران‌کننده در خودِ اخلاق روبه‌رو خواهیم بود. حداقلش این است که بپذیریم ممکن است کسی در عین صداقت درمورد اخلاق اشتباه کند. ولی از این نقطه تا نقطۀ بعدی، یعنی اینکه بگوییم شاید این ماییم که داریم اشتباه می‌کنیم، یا اینکه در وهلۀ نخست اصلاً حق با هیچ‌کس نیست، فقط یک گام کوچک فاصله داریم.

شاید این نوعی نسبی‌گراییِ سطحی به نظر بیاید. اما در اینجا گرایشی روانی دخیل است که باید آن را جدی بگیریم. از لحاظ تجربی، وقتی ارزش‌های اخلاقی را واقعیت‌های عینیِ معتبر در هر زمان و مکانی ندانیم، بلکه آن‌ها را عقاید ذهنیِ متفاوتی در فرهنگ‌ها و زمان‌های مختلف ببینیم، چه اتفاقی می‌افتد؟ خب، دست‌کم در آزمایشگاه، به نظر می‌رسد که مسیر را گم می‌کنیم.

در سال ۲۰۱۳، من و روان‌شناسی با نام کیث هولی‌اُوْک در دانشگاه یوسی‌ال‌اِی، در آزمایشی، به شرکت‌کنندگان شواهدی را نشان دادیم دال بر اینکه برخی اعمال خشونت‌بار -اعمالی که شرکت‌کننده نیز می‌گفت با آن‌ها مخالف است- از نظر افراد دیگر اخلاقاً قابل‌قبول هستند. به‌طور مشخص‌تر، از برخی از شرکت‌کنندگان خواستیم مقاله‌ای را بخوانند که از حق جوامع برای ختنۀ زنان به شرط هماهنگی این کار با باورهای اخلاقیِ آن جامعه دفاع می‌کرد. یک گروه دیگر مقاله‌ای را خواندند که مدعی بود ختنۀ زنان تحت هر شرایطی بد است. یک گروه کنترل هم مقاله‌ای راجع به آشپزی خواندند. شایان ذکر است شرکت‌کنندگانی که آن مقالۀ «نسبی‌گرایانه» را خوانده بودند، نسبت به شرکت‌کنندگانی که مقالۀ «مطلق‌گرایانه» را خوانده بودند و نسبت به گروه کنترل، در آزمون بعدی بیشتر تقلب کردند. زیر سؤال رفتن یک باور اخلاقی واحد موجب شد رفتار اخلاقی در یک حوزۀ ظاهراً بی‌ربط کاهش پیدا کند.

راحت‌تر بود در جهانی زندگی می‌کردیم که مرتکبین خشونت باور داشتند خشونت اشتباه است و بااین‌حال مرتکب آن می‌شدند. ولی جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم این‌طور نیست. امتناع ما از تصدیق این واقعیت بنیادین شاید کمک کرده باشد که مسیر اخلاقی خودمان را بهتر تعیین کنیم، ولی مانع از مداخلات مؤثر در کاهش آسیب‌ها شده است. بیایید مسئلۀ فلسفیِ حاصل از پذیرش اختلاف‌نظر اخلاقی دربارۀ خشونت را کنار بگذاریم و ببینیم خود این پیام که خشونت انگیزۀ اخلاقی دارد چه کمکی در کاهش خشونت به ما می‌کند؟

سال‌هاست کوشیده‌ایم با استفاده از سازوکار زندان، با وضع مقررات محدودکننده برای افرادی که بیماری روانی دارند و با آموزش مجرمان بالقوه که چطور بیشتر روی خودشان کنترل داشته باشند جرائم را کاهش دهیم. در ظاهر ماجرا، همۀ این کارها معقول به نظر می‌آید. اما هیچ‌کدام نتیجه نداده است.

یکی از مهم‌ترین یافته‌های علم جرم‌شناسی این است که افزایش شدت مجازات تأثیر چندانی روی کاهش جرم ندارد. برخلاف آنچه الگوی انتخاب عقلانی پیش‌بینی می‌کند، آدم‌ها اساساً حساسیتی به هزینه‌های بالقوۀ جرم ندارند، به همین دلیل تلاش برای کاهش جرم از طریق سرکوب نتوانسته هزینه‌های مالی و اجتماعیِ سنگینِ زندان‌های پرازدحام را توجیه کند. درعین‌حال، چون اکثر جرائم خشن را افرادی انجام می‌دهند که سلامت روان دارند، مقرراتی که بر بیماران روانی تمرکز کند نیز -مثلاً عدم صدور جواز خرید اسلحه برای آن‌ها- صرفاً به کاهش جزئی جرائم می‌انجامد.

درنهایت، اگر خشونت از منظر مرتکب آن واقعاً یک اشتباه نباشد، آنگاه راهبردهایی که با هدف بالابردن کنترل او بر خودش ارائه می‌شوند نیز به نتیجه نخواهند رسید. سارق مسلح محکوم‌شده‌ای با نام دانیل جنیس دربارۀ «دورۀ آموزشی جایگزینی پرخاشگری» در زندان، که زندانیان محکوم به خشونت ملزم به شرکت در آن هستند، اخیراً چنین گفته است:

کلاس «جایگزینی پرخاشگری» شاید به ما یاد بدهد که چطور اگر دچار سوءتفاهمی ناگهانی شدیم از زدوخورد با هم پرهیز کنیم، ولی واقعیت این است که تقریباً همۀ خشونت‌هایی که من در زندان دیده‌ام عمدی و برنامه‌ریزی‌شده بوده‌اند … کاملاً برعکسِ وضعیتِ از کوره دررفتن که برنامۀ «جایگزینی پرخاشگری» می‌خواهد آن را درمان کند.

منظور اصلاً این نیست که بگوییم چنین مداخلاتی هرگز نباید انجام شود، به‌ویژه اگر هزینۀ چندانی نداشته باشند.

بررسیِ بهترِ پیشینه احتمالاً فکر خوبی است. اما اگر واقعاً می‌خواهیم نرخ خشونت را پایین بیاوریم، باید روی انگیزه‌های اخلاقی آن تمرکز کنیم. به زبان ساده، باید کاری کنیم خشونت غیراخلاقی شمرده شود. این باید هم درمورد مرتکبین و هم کسانی که مرتکبین به آن‌ها اهمیت می‌دهند اتفاق بیفتد. تنها وقتی خشونت از میان خواهد رفت که خشونت در هر رابطه‌ای همچون نقض همۀ روابط تلقی شود.

درمورد خشونت با حمایت قانون چه می‌توان گفت؟ کسانی در ایالات‌متحده فشار می‌آورند که پلیس روی لباسش دوربین داشته باشد تا از اقدامات بی‌رحمانۀ آن‌ها جلوگیری شود. آیا این کار جواب می‌دهد؟ شواهد متعددی وجود دارد که می‌گوید بعید است افراد وقتی می‌دانند کسی دارد آن‌ها را تماشا می‌کند مرتکب رفتاری شوند که معتقدند غیراخلاقی است. ایده این است که اگر پلیس بداند دارد تماشا می‌شود، آنگاه کاری را که می‌داند غیراخلاقی است انجام نخواهد داد. ولی اکثر پلیس‌ها و بسیاری از مردم عادی کارهای خودشان را غیراخلاقی نمی‌دانند. هیچ داده‌ای نداریم که بگوید افراد وقتی می‌دانند کسی دارد آن‌ها را تماشا می‌کند مرتکب رفتاری نمی‌شوند که فکر می‌کنند اخلاقاً درست است. بنابراین، روشن نیست استفاده از دوربین روی لباس پلیس چقدر مفید خواهد بود، مگر اینکه پیام واضحی از سوی رهبران و فرهنگ جامعه صادر شود که استفادۀ غیرضروری از خشونت را ممنوع کند.

دیوید کندی، جرم‌شناس، که برای کاهش خشونت گروهی در بوستون فعالیت می‌کند، مداخلاتی را به اجرا گذاشته است. قاتلان با رهبران محلی و خانواده‌های قربانیان روبه‌رو می‌شوند، یعنی کسانی که همگی می‌گویند قتل نادرست است و اصرار دارند که خشونت علیه هر کسی روابط آن‌ها را با همه از میان می‌برد. تحریم‌های قانونی نیز وجود دارد، اما به‌تنهایی کفایت نمی‌کنند. مهم است که این پیام از سوی افراد مورد احترام در جامعۀ خودِ قاتل صادر شود. چنان‌که کندی نیز می‌گوید: «دیدگاه خود آدم‌ها دربارۀ درست و غلط مهم‌ترین است؛ ایده‌های کسانی که به آن‌ها اهمیت می‌دهند و به آن‌ها احترام می‌گذارند مهم‌تر است».

این برنامه‌ها کاملاً‌ موفق بوده‌اند. در آغازِ این مقاله مصاحبه‌ای را از مستند «مزاحمان» نقل کردم، که در آن برنامۀ مشابهی در شیکاگو با نام «درمان خشونت» گزارش شده است. نقطه‌اتکای این برنامه این است که اعضای مورد اعتماد جامعه، قبل از بروز خشونتِ تلافی‌جویانه، با طرح مطالبات اخلاقیِ متمرکز بر پیامدهای اجتماعی-ارتباطی، دست به مداخله بزنند. مطالعه‌ای دربارۀ این برنامه نشان داده است که تیراندازی در مناطقی که این برنامه اجرا شده بین ۱۶ تا ۲۸ درصد کاهش یافته است.

تغییر فرهنگ خشونت ساده نیست. باید ابزاهای ساختاری، اقتصادی، فناورانه و سیاسی در اختیار مردم قرار بگیرد تا بتوانند روابطشان را به‌صورت صلح‌آمیز تنظیم کنند. گروه‌های اجتماعی باید یاد بگیرند هر کسی را که به دیگران آسیب می‌رساند شرمسار و طرد کنند. تغییر اگرچه ساده نیست، امکان‌پذیر است. در گذشته این اتفاق رخ داده، و همین حالا که ما حرف می‌زنیم هم در حال رخ‌دادن است.

فرهنگ‌ها تغییر می‌کنند. در سطح جهانی، خشونت در حال کاهش است. مردم همه‌جا دارند راه‌هایی را برای ارضای انگیزه‌های اخلاقی و اهداف اجتماعی-ارتباطی‌شان بدون توسل به خشونت می‌یابند. منظور این نیست که کار ما تمام شده است؛ هنوز انسان‌ها به یکدیگر آسیب می‌رسانند و هم را می‌کشند، چون معتقدند که کار درست این است. اما اگر گروه‌های اجتماعی آنان کاری کنند که احساس کنند نباید خشونت به خرج دهند، خشونت نخواهند ورزید. روزی که همه، در همه‌جا، به‌راستی باور کنند که خشونت اشتباه است، کار ما تمام می‌شود.


فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.

فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.

این مطلب را تاگه رای نوشته و در تاریخ ۱۸ ژوئن ۲۰۱۵ با عنوان «?How could they» در وب‌سایت ایان منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «چطور بعضی از انسان‌ها دست به خشونت‌هایی بی‌نهایت سنگدلانه می‌زنند؟» در بیست‏‌و‏ششمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۱ فروردین ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.

تاگه رای (Tage Rai) استاد دانشگاه ام‌آی‌تی ماساچوست در مدرسۀ مدیریت اسلون است. حوزۀ پژوهشی او خشونت اخلاقی، حل تعارض و عدالت سازمانی است. او به‌همراه الن فیسکه کتاب خشونت فضیلتمند (Virtuous Violence) (۲۰۱۴) را تألیف کرده است.

پاورقی

  • 1Evil: Inside Human Violence and Cruelty
  • 2psychopathy: گونه‌ای اختلال شخصیت که در آن فردْ فاقد احساس دلسوزی است و پس از ارتکاب اعمال ناشایست دچار احساس پشیمانی نمی‌شود. گاهی آن را مترادف با جامعه‌ستیزی نیز دانسته‌اند [مترجم].
  • 3disinhibition theory
  • 4rational theory
  • 5Relation of Threatened Egotism to Violence and Aggression

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا