خرید تور تابستان

« من يک روز گرم تابستان، دقيقا يک سيزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم»

تا قبر آ آ آ آ آ...

سایت آخرين خبر نوشت: من يک روز گرم تابستان، دقيقا يک سيزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم. تلخي ها و زهر هجري که چشيدم بارها مرا به اين فکر انداخت که اگر يک دوازدهم يا يک چهاردهم مرداد بود شايد اين طور نمي شد.

طاقچه نوشت:

رمان دایی جان ناپلئون اثر ایرج پزشکزاد یکی از شاهکارهای ادبیات معاصر ایران است که انتشار آن برای حدود ۴۰ سال ممنوع بود. اما بعد از گذشت این زمان، بالاخره مجوز انتشار دایی جان ناپلئون بدون سانسور صادر شد و به‌صورت قانونی در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفت. در این یادداشت وبلاگ طاقچه، به معرفی و نقد کتاب دائی جان ناپلئون پرداخته‌ایم، از راز زنده‌ماندنش گفته‌ایم و راهنمای خرید و دانلود آن از طاقچه را ارائه کرده‌ایم.

دایی جان ناپلئون

دایی جان ناپلئون

نویسنده: ایرج پزشکزاد

رمان دایی‌جان ناپلئون یکی از بهترین و مشهورترین داستان‌های ژانر طنز و بلوغ ادبیات فارسی است. ایرج پزشکزاد کوشیده در بطن ماجرایی کمدی و عاشقانه، جامعه‌ی سنتی و تیپ‌های مختلف ایرانی را به نقد بکشد. این داستان اثری جریان‌ساز است و بسیاری از دیالوگ‌ها و شخصیت‌هایش وارد ادبیات عامه شده‌اند. و در کنار همه‌ی این‌ها، یکی از رایج‌ترین سندروم‌های ایرانی را هم معرفی کرده: سندروم دایی‌جان ناپلئون!

این رمان نخستین‌بار در اواخر دهه‌ی ۱۳۴۰، به‌صورت پاورقی در مجله‌ی «فردوسی» با نام مستعار الف.پ آشنا منتشر می‌شد. سپس به‎‎ صورت کتاب درآمد و تا امروز بارها تجدید چاپ شده یا افست و زیراکسی تکثیر شده است. رمانی زیبا، خواندنی، محبوب و با درون‌مایه‌ی طنزآمیز و انتقادی که از زبان خواهرزاده‌ی دایی جان (یک پسر نوجوان) روایت می‌شود و قصه‌ی عشق او به لیلاست. عشقی پاک به دختردایی‌اش که در پس‌زمینه‌ی آن، حجم انبوهی از روابط خنده‌آور و ریاکارانه، میانِ زنان و مردانِ خانواده‌ی اشرافی‌شان برقرار است.

شروع کتاب دایی جان ناپلئون

«من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم. تلخی‌ها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شاید این‌طور نمی‌شد.»

یکی از آشناترین عبارت‌های تاریخ ادبیات معاصر همین جملات آغازین رمان دایی جان ناپلئون اثر ایرج پزشکزاد است.

خلاصه داستان کتاب

هشدار: پیشنهاد می‌کنیم اگر این رمان را نخوانده‌اید و ترجیح می‌دهید پیش از خواندن‌اش از داستان آن کمتر بدانید، سه پاراگراف زیر را نخوانید و به تیتر بعدی بروید.

سعید چهارده‌ساله یک روز تابستانی عاشق دختردایی‌اش لیلی می‌شود. آن‌ها در عمارتی بزرگ در کنار هم زندگی می‌کنند و هر روز ظهر، وقتی پدرها و مادرهایشان در حال استراحتند، زیر درختی در حیاط همدیگر را می‌بینند. اما مشکل بزرگی بر سر راه آن‌ها وجود دارد؛ دایی‌جان، پدر لیلی، به‌هیچ‌وجه از آقاجان، پدر سعید، خوشش نمی‌آید و دوست ندارد دخترش به سعید نزدیک شود. دایی‌جان که مأمور بازنشسته‌ی ژاندارمری و از خانواده‌ای مرفه است، هیچ‌وقت آقاجان را، که پزشک داروساز است، هم‌شأن خودشان نمی‌دانست و دوست نداشت با خواهرش ازدواج کند. گرچه این ازدواج سر گرفت ولی رابطه‌ی این دو هیچ‌وقت خوب نبود.

دایی‌جان مرد بسیار سرسختی است که تمام خانواده از او حساب می‌برند. بچه‌ها با ترس‌ولرز در برابرش می‌ایستند و شنیدن اسمش کافی است تا قبض روح شوند. او شیفته‌ی ناپلئون بناپارت است و دائماً او را تحسین کرده و دلاوری‌ها و درایت‌های خود را با او مقایسه می‌کند، چنانکه بچه‌های خانواده پنهانی به او لقب دایی‌جان ناپلئون داده‌اند و به او می‌خندند. دایی‌جان البته مسئله‌ی دیگری هم دارد؛ او خصومت زیادی با انگلیسی‌ها دارد و همیشه با نفرت از آن‌ها یاد می‌کند. او اعتقاد راسخی دارد که انگلیسی‌ها نگذاشتند در ژاندارمری پیشرفت کند و به خاطر مبارزاتش با آن‌ها، هنوز هم از او کینه دارند.

روزی دایی‌جان در میان خانواده شرح نبردهایش با انگلیسی‌ها را بازگو می‌کند و همه سرتاپا گوش‌اند که ناگهان صدای مشکوک و زشتی از میان جمع برمی‌خیزد. او تصور می‌کند این صدا از طرف آقاجان بوده و برای تمسخر اوست. این‌چنین خشمش شعله‌ور ‌می‌شود و تصمیم می‌گیرد پاسخ این توهین را بدهد.

دایی‌جان شایعه‌ای بین مردم پخش می‌کند که داروهای داروخانه‌ی شوهرخواهرش الکل دارند و حرام‌اند. آقاجان برای تلافی این رفتار، از در دوستی وارد می‌شود. او پای صحبت‌های دایی‌جان می‌نشیند و تأیید و ستایشش می‌کند. او آن‌قدر به توهمات این پیرمرد دامن می‌زند که دایی‌جان واقعاً باورش می‌شود در جنگ با انگلیسی‌ها بوده و شکستشان داده و حالا ارتش انگلیس برای انتقام‌گرفتن از او آمده‌. پیرمرد مجنون فکر می‌کند همه در حال جاسوسی از او هستند و قرار است به انگلیسی‌ها تحویلش دهند. او چنان در توهماتش غرق می‌شود که قصد می‌کند نوکرش را بکشد…

چرا ناپلئون؟

داستان در خلال جنگ جهانی دوم رخ می‌دهد و درست از سال‌های پیش از اشغال ایران به دست متفقین آغاز می‌شود و تا دوران اشغال ادامه می‌یابد. مکان داستان تهران است و قصه حول یک خانواده اشرافی می‌گذرد. محل زندگی‌ این خانواده‌ی اشرافی مجموعه‌ای است از چند خانه و باغ که هر یک در گوشه‌ای از آن جا دارند: خانه‌ی دایی جان ناپلئون، خواهرش و برادر کوچک‌ترش که با وجود این‌که با درجه‌ی پایینی از ارتش بازنشسته شده، به او سرهنگ می‌گویند.

لقبِ «ناپلئون» را، درواقع، بچه‌ها به دایی‌ جان داده‌اند و علتش هم ستایش‌های او از قهرمانش ناپلئون بناپارت، امپراتور فرانسه است. دایی جان هر کتابی درباره‌ی ناپلئون که به دستش برسد می‌خواند و از او قول‌هایی نقل می‌کند. همیشه سعی دارد پا جای پای ناپلئون بگذارد.

آن‌هایی که رمان را خوانده‌اند یا آن‌هایی که در دهه‌ی پنجاه، مجموعه‌ی تلویزیونی‌اش را به کارگردانی ناصر تقوایی دیده‌اند، حتماً می‌دانند بزرگ‌ترین افتخار شخصیت دایی جان، یکی دو درگیری کوچکِ کازرون بوده که با آب و تاب توسط پیش‌کارش مش‌قاسم بازروایی می‌شده و در حد جنگ‌های ناپلئون بناپارت گسترش می‌یافته! دایی جان مرد پریشان‌احوالی است که به دلیل ناکامی‌هایش در زندگی واقعی، در ذهنش از خود ناپلئونی ساخته است و گمان می‌کند که انگلیسی‌ها قصد نابودی‌اش را دارند.

توطئه آری، اشرافیت نه!

رمان پرحادثه است و بر قصه متکی شده، به این ترتیب کِشِش زیادی دارد و مخاطب را تا صفحات پایانی، در انتظارِ بیشتر دانستن، مشتاق نگه دارد. ایرج پزشکزاد قلابش را از عشقِ راوی (که در سریال اقتباسی «سعید» نام گرفته است) با ذهن خواننده درگیر می‌کند و در پس نخستین قلاب، قلاب‌های دیگر را به‌طور متوالی بر خواننده پرتاب می‌کند. عامل پرتاب قلاب‌ها، جنگ و دعوای دو شخصیت دایی‌جان و آقاجان است.

آقاجان نماینده‌ی طبقه‌ی متوسط شهری است که می‌خواهد جای اشرافیت را در سلسله‌ی مراتب اجتماعی بگیرد. او در راه رسیدن به مقصودش از هیچ اقدامی روی‌گردان نیست. حریفش، دایی‌جان، به محض نزدیک شدن به واقعیت به‌گونه‌ی مضحکی از کنار آن می‌گذرد، به خیال‌هایش می‌گریزد و فقط لحظاتی از واقعیت را برمی‌گزیند که برای «اثبات خود» مناسب‌تر می‌داند.

شخصیت دایی‌جان را در هر کجای دنیا و در هر جامعه‌ای می‌توان پیدا کرد. شخصیتی که توهم توطئه دارد و این توهم، کانون مرکزی اندیشه‌ی او را شکل می‌دهد. او برای اثبات خود، از همه‌ی رویدادها اعم از اخبار سیاسی روز تا اتفاقات عادی زندگی و حتی رفتارهای مردم کوچه و بازار نیز کمک می‌گیرد. این تراژدی یا کمدی خیلی آهسته صورت می‌گیرد، یعنی همراه‌شدن با توهمِ دایی‌جان، خواننده را از پیش‌آمدها متقاعد می‌کند.

مومنت‌هایی برای همیشه

رمان در سوی دیگر، به تشریح قشر‌های مختلف اجتماعی، از روشنفکر تا مردم کوچه و بازار می‌پردازد و در تار و پود یک داستان باورپذیر، همه‌ی شخصیت‌ها را بدون هیچ توصیفی از قیافه و ظاهرشان، در برابر خواننده پردازش می‌کند. شخصیت‌هایی چندوجهی که هم از جهت نحوه‌ی زندگی‌شان و هم از جهت طرز فکرشان طبیعی و ملموس‌اند. در واقع رمان متکی بر «گفت‌وگو» است و طنز شیرین خود را از زبان و لحن آدم‌ها می‌گیرد. هریک از شخصیت‌ها متناسب با موقعیت اجتماعی و اخلاقی خودشان سخن می‌گویند و مثلاً کلام دایی‌جان و مش‌قاسم و اسدالله و شیرعلی قصاب و سعید با یکدیگر متفاوت است.

ایرج پزشکزاد با استفاده از عنصر «زبان» تمام شخصیت‌ها را به‌خوبی پرداخت کرده است. تا جایی‌که معمولاً وقت حرف زدن از رمان دایی جان ناپلئون یا سریال آن و یادآوری تکه‌های بامزه‌ی آن، همه با «دروغ چرا؟ تا قبرآآآآ…» ادای مش‌قاسم را در می‌آورند یا مومنت مومنت‌های اسدالله‌میرزا را تکرار می‌کنند یا از جنون دایی‌جان حرف می‌زنند و واقعاً تک‌تک این‌‌ها جزو مهم‌ترین شخصیت‌های ادبیات داستانی ایران هستند.

این رمان تاکنون به ۱۵ زبان خارجی از جمله انگلیسی، فرانسه، اسپانیایی، روسی، عربی و عبری ترجمه شده است.

معرفی شخصیت‌های اصلی کتاب دایی جان ناپلئون

رمان دایی‌جان ناپلئون شخصیت‌های فرعی زیادی دارد که هرکدام مدتی کوتاه حضور می‌یابند و به پیشبرد داستان کمک می‌کنند. اما نقش‌های اصلی این قصه را پنج نفر بر عهده دارند:

  • دایی‌جان ناپلئون: او بزرگ خاندان و مردی منظم و سختگیر است که کسی حق ندارد بر روی حرف او حرف بزند. دایی‌جان مأمور بازنشسته‌ی ژاندارمری است که با دزدها می‌جنگیده اما همیشه لاف می‌زند و از جنگ با قشون انگلیس می‌گوید. او آن‌قدر اصرار می‌ورزد که کم‌کم خودش هم باورش می‌شود با ارتش بیگانه می‌جنگیده. دایی‌جان شیفته‌ی اندیشه و رهبری ناپلئون بناپارت است و با فرانسوی دست‌وپاشکسته سرگذشت او را می‌خواند. به خاطر همین است که بچه‌های خانواده به او لقب دایی‌جان ناپلئون داده‌اند.
  • آقاجان: داماد خانواده، شوهرخواهر دایی‌جان ناپلئون و پدر سعید است. او از همان ابتدا با دایی‌جان مشکل داشته و آبشان با هم توی یک جوب نمی‌رفته. آقاجان داروخانه دارد اما به خاطر توطئه‌ی دایی‌جان ورشکست می‌شود و مجبور می‌شود آن را تعطیل کند. به خاطر همین تصمیم می‌گیرد به هر شکلی انتقامش را از او بگیرد. بخش دراماتیک داستان حول کشمکش و کینه‌توزی این دو نفر شکل می‌گیرد.
  • مش قاسم: نوکر وفادار دایی‌جان ناپلئون که مدت‌ها در کنارش بوده و به او خدمت کرده. او همیشه به توهمات اربابش دامن می‌زند و با آب‌وتاب از جنگ کازرون و ممسنی می‌گوید. مش قاسم برای خودش هم نقش مهمی در این جنگ‌ها قائل است و معتقد است با کمک او بوده که دایی‌جان دشمن انگلیسی را شکست داده. او به دور از چشم اربابش، پیغام‌های سعید و لیلی را به هم منتقل می‌کند. مش قاسم شخصیتی ساده و مظلوم اما در عین حال فضول و مرموز دارد. او بعد از مرگ دایی‌جان غیبش می‌زند و اعضای خانواده تصور می‌کنند از غم اربابش دق کرده اما ناگهان در هیبتی باورنکردنی ظاهر می‌گردد.
  • اسدالله‌میرزا: شازده اسدالله میرزا از اقوام خانواده و کارمند وزارت خارجه است. او مردی خوش‌پوش و شیک و هیز و زن‌باره است و مطلقاً از هیچ فرصتی برای معاشرت با زنان نمی‌گذرد. اسدالله میرزا رابطه‌ی نزدیکی با سعید دارد و با وجود عیاشی و بی‌خیالی‌اش، با او همدلی می‌کند و سعی دارد کمکش کند. او وقتی برای مأموریت به بیروت می‌رود، سعید را هم با خود می‌برد تا حالش بهتر شود. برخی منتقدان معتقدند که اسدالله‌میرزا از جهت خوش‌پوشی و جذابی و باسوادبودن یادآور شخصیت ایرج پزشکزاد است.
  • سعید: راوی قصه و پسر نوجوانی است که به دختردایی‌اش، لیلی دل می‌بندد. اما نمی‌تواند به این راحتی به او برسد، چون اختلافاتی خانوادگی وجود دارد. خواننده به بهانه‌ی همین عشق وارد خانواده‌ی او می‌شود و از ماجراهای عجیبی که رخ ‌داده مطلع می‌گردد. سعید سال‌ها بعد، زمانی که به کشور برگشته و کارمند شده داستانش را روایت می‌کند. این داستان از زاویه‌ی اول‌شخص روایت می‌شود و به‌نوعی خاطره‌نگاری سعید است. البته این راوی در رمان بی‌نام است اما در سریالی که ناصر تقوایی بر اساس رمان شساخته، راوی سعید نامیده شده است.

بیماری یا سندروم دایی جان ناپلئون چیست؟

«کار کارِ انگلیسی‌هاست!» این معروف‌ترین دیالوگ دایی‌جان ناپلئون است که دائماً از دهان او شنیده می‌شود. این توهم توطئه گرچه ابتدا مسخره است و باعث خنده‌ی اطرافیانش می‌شود، اما کم‌کم چنان شدت می‌یابد که جان او را می‌گیرد.

بعد از انتشار رمان و مخصوصاً پس از سریال ناصر تقوایی، شخصیت دایی‌جان ناپلئون و رفتار او موردتوجه قرار گرفت و بحث‌های زیادی حول او انجام شد. عده‌ای او را با دن کیشوت مقایسه می‌کنند و کاراکتر و جنون این دو را شبیه به هم می‌دانند؛ دو مرد متوهم که تصور می‌کنند شخصیت بسیار بزرگی هستند و مرثیه‌گوی افتخارآفرینی‌ها و جنگ‌های خیالی‌اند.

این اختلال که به کیشوتیسم (Quixotism) معروف است زمانی اتفاق می‌افتد که فرد به ایدئال‌گرایی محض گرایش پیدا می‌کند و به عملی‌بودن آرمان‌هایش مطلقاً توجهی ندارد. او چنان به ایده‌هایش اصرار دارد و از روی هیجان عمل می‌کند، که کم‌کم مرز بین واقعیت و خیال را گم می‌کند. وضعیت «کیشوتیک» با نوعی رمانتیسم و خیال‌پرستی در ارتباط است.

در این قصه هم، شخصیت دایی‌جان مثل دن کیشوت، خود را شخصیتی والاتبار و برجسته می‌بیند که با قشون انگلیس در نبرد بود. زدوخورد ساده را به‌جای جنگ می‌گیرد و دزدها و اوباش را ارتش انگلستان می‌داند.

اما بخش دیگری از منتقدین داستان را کاملاً ایرانی می‌دانند و معتقدند دایی‌جان ناپلئون بیشتر نمایانگر یکی از خصایص ایرانی‌هاست؛ داشتن توهم توطئه نسبت به بیگانگان و مخصوصاً انگلیسی‌ها که زمانی دراز کشور را تحت سیطره‌ی خود داشتند. اینکه هر ماجرایی توطئه‌ی آن‌ها است و با نقشه‌ی دقیق آن‌ها طرح شده. این نگاه آن‌قدر قوی است که انگلیسی‌ها به شوخی می‌گویند ایرانی‌ها بیشتر از خودشان به توانایی‌های آن‌ها اعتقاد دارند.

این دسته از منتقدین سندروم دایی‌جان ناپلئون را معادل نوعی بیگانه‌ستیزی و وطن‌پرستی افراطی می‌دانند که نمی‌تواند وضعیت اسفبار موجود کشور را بپذیرد. اصرار دارد که حتماً توطئه‌ای در کار است درنتیجه دچار رفتارهایی پارانوئیک می‌شود.

درباره انتشار رمان دایی جان ناپلئون بعد از سال‌ها سانسور و ممنوعیت

دایی‌‌جان ناپلئون در ابتدای دهه‌ی ۱۳۵۰ و به شکل پاورقی به چاپ رسید. کمی بعد در قالب کتاب منتشر شد و استقبال خیلی خوبی از آن صورت گرفت به‌طوری‌که خیلی زود به چاپ سوم رسید. چند سال بعدتر ناصر تقوایی تصمیم گرفت سریالی از روی آن بسازد. تقوایی می‌گوید او نسخه‌ای ۱۶ساعته به تلویزیون ملی داده. بار اول سریال از شبکه‌ی دوم و به‌صورت کامل پخش می‌شود اما بعدتر، تقریباً دو قسمت حذف شده و نسخه‌ی کوتاه‌تر آن ارائه می‌گردد. تقوایی دلیل آن را فشار ساواک می‌دانست و می‌گوید بااینکه او زیر بار نرفت، اما نسخه‌ی کامل سریال او دیگر هرگز دیده نشد.

ایرج پزشکزاد تا سال ۵۷ کارمند وزارت خارجه بود. پس از انقلاب از سمتش اخراج گردید و مجبور شد کشور را برای همیشه ترک کند. داستان او هم تا چند دهه مجوز نگرفت و امکان انتشار نداشت. دلایل توقیف آن احتمالاً هم به خود پزشکزاد برمی‌گشت که کارمند عالی‌رتبه‌ی دولت پهلوی بود و پس از انقلاب برکنار شده بود. و هم به خاطر سریال محبوبی بود که در تلویزیون پیش از انقلاب پخش می‌شد.

به هر نحو این ممنوعیت تقریباً چهار دهه ادامه داشت، تا سال ۱۳۹۶ که دوباره به آن مجوز انتشار داده شد. در این سال انتشارات فرهنگ معاصر کتاب را به‌صورت کامل و بدون سانسور و حذف، آماده و منتشر کرد. مطابق انتظار کتاب با استقبال روبه‌رو شد و خیلی زود به چاپ پنجم رسید.

دانلود رمان دایی جان ناپلئون

رمان دایی جان ناپلئون را می‌توانید از طاقچه خرید و دانلود کنید. این رمان در طاقچه با فرمت epub منتشر شده که می‌توانید پس از دانلود، آن را در اپلیکیشن‌های طاقچه بر روی موبایل، کامپیوتر و تبلت مطالعه کنید.خرید و دانلود کتاب دایی جان ناپلئون

درباره ایرج پزشکزاد؛ نویسنده کتاب دایی جان ناپلئون

ایرج پزشکزاد از بزرگترین طنز‌نویسان تاریخ ایران است. او در شصت سال فعالیت بیشتر از بیست کتاب نوشت. ایرج پزشکزاد زندگی‌ هنری‌اش را با نوشتن داستان‌های کوتاه برای مجلات آغاز کرد. او در مجله‌ی فردوسی مطالب طنزش را هر هفته در ستون طنزی به نام «آسمون و ریسمون» چاپ می‌کرد. «ماشالله‌خان در بارگاه هارون‌الرشید» ،«شهر فرنگ از همه رنگ» و «ادب مرد به ز دولت اوست» نمونه‌هایی از کتاب‌های طنز او هستند.

ایرج پزشکزاد، در خانواده‌ای بزرگ و اشرافی به دنیا آمد. او تحصیلاتش را در فرانسه تکمیل کرد و مدتی در دادگستری مشغول‌به‌کار بود. سپس به دلیل دانش بالایی که در زبان داشت به خدمت در وزارت امور خارجه پرداخت. کتاب دایی جان ناپلئون، محصول سال‌هایی است که او در اتریش معاون سرکنسولگری بود.

پزشکزاد در سال ۱۳۸۱ کتابی را به نام «طنز فاخر سعدی» نوشت و در آن لحن طنز سعدی در بوستان و گلستان را بررسی کرد. او همچنین کتاب زندانی کازابلانکا اثر موریس دوکبرا و رمان دزیره اثر آن ماری سلینکو را به فارسی ترجمه کرده است.

ایرج پزشکزاد در ۲۲ دی‌ماه ۱۴۰۰ چشم از جهان فروبست.

ایرج پزشکزاد در زمان جوانی رمان دایی جان ناپلئون
ایرج پزشکزاد در زمان جوانی

بعضی معتقدند بعد از سعدی و عبید زاکانی، ایرج پزشکزاد بهترین طنزنویس ادبیات ایران است. شاید این استدلال و مقایسه درست نباشد و نتوان ادبیات پیشین را با دوران معاصر مقایسه کرد ولی حداقل در ادبیات طنز معاصر ایران، ایرج پزشکزاد از همه برتر است و گوهر درخشانی مثل «دایی جان ناپلئون» به این سادگی‌ها یافت نخواهد شد.

ایرج پزشکزاد درباره‌ی خود به‌طور خلاصه می‌گوید:

«از پدری پزشک و مادری معلم به دنیا اومدم. تحصیلات ابتدایی و متوسطه در تهران و تحصیلات عالیه رو در فرانسه در رشته حقوق گذراندم. بعد از فارغ‌التحصیلی به استخدام وزارت امور خارجه درآمدم و به‌عنوان دیپلمات تا انقلاب در اونجا کار کردم. بعد از انقلاب از کار اخراج شدم به طوری که حتی حقوق بازنشستگی هم شامل حالم نشد. بعد از اون به فرانسه برگشتم و به کار روزنامه‌نگاری و قلم‌زنی و نوشتن اراجیف! مشغول شدم.»

او نویسنده‌، روزنامه‌نگار و مترجم پرکاری بوده است. برخی از دیگر آثارش عبارت‌اند از:

  • دختر گرجی، موریس دوکبرا، ۱۳۳۴ (ترجمه)
  • زندانی کازابلانکا، موریس دوکبرا، ۱۳۳۵ (ترجمه)
  • دزیره، آن ماری سلینکو، ۱۳۳۵ (ترجمه)
  • عدالت اجرا شده است، ژان مکر، ۱۳۳۷ (ترجمه)
  • ماشاءالله خان در بارگاه هارون‌الرشید، ۱۳۳۷ (رمان)
  • بوبول، ۱۳۳۸ (طنزیات اجتماعی)
  • آسمون ریسمون،۱۳۴۲ (طنزیات ادبی)
  • ادب مرد به ز دولت اوست تحریر شد، ۱۳۵۲ (نمایش‌نامه)
  • طنز فاخر سعدی، ۱۳۸۱ (نقد و تفسیر)
  • گلگشت خاطرات (۱۳۸۶) (طنزیات اجتماعی)
  • پسر حاجی باباجان،۱۳۸۷ (نمایش‌نامه)
  • صندوق لعنت (۱۳۹۴) (نمایش‌نامه)

اگر این مطلب را دوست داشتید، پیشنهاد می‌کنیم که مطلب زیر را هم مطالعه کنید

 در ۶ دقیقه بخوانید

آخر داستان دایی جان ناپلئون

هشدار: پیشنهاد می‌کنیم اگر این رمان را نخوانده‌اید و ترجیح می‌دهید پایان داستان را ندانید، سه پاراگراف زیر را نخوانید و به تیتر بعدی بروید.

پایان داستان دایی‌جان ناپلئون چندان خوشحال‌کننده نیست. لیلی با پوری، پسر دست‌وپاچلفتی دایی‌جان سرهنگ ازدواج می‌کند و سعید را تنها می‌گذارد. همان‌طور که پیش‌تر اشاره شد، داستان ایرج پزشکزاد در ژانر بلوغ (Coming of age) می‌گنجد؛ یکی از ویژگی‌های اصلی این ژانر بالغ‌شدن شخصیت اصلی، شناخت خود و درک‌کردن واقعیت زندگی است. در این رمان هم سعید، گرچه به تلخی، ولی واقعیات را درک می‌کند و با چیزی که نمی‌تواند تغییرش دهد کنار می‌آید. اسدالله میرزا، کسی که بیش از همه سعید را درک می‌کند و حامی اوست، در دیالوگی به او می‌گوید که او درنهایت عشق را تجربه کرده، چیزی که خیلی‌ها شانس آن را نخواهند داشت. این بزرگ‌ترین درسی است که سعید در آستانه‌ی بزرگسالی، از تمام این اتفاقات یاد می‌گیرد.

از سوی دیگر، دایی‌جان که حالش وخیم‌تر شده، کم‌کم در شخصیت ناپلئون استحاله می‌شود. او دیگر اطرافیانش را فراموش می‌کند و حتی مش‌قاسم، نوکر وفادارش را به‌جای مارشال برتران، از نزدیکان ناپلئون می‌گیرد. دایی‌جان تصور می‌کند قرار است توسط انگلیسی‌ها بازداشت و تبعید شود. اعضای خانواده که از این وضعیت نگران شده‌اند، در قشون انگلیس درجه‌داری هندی پیدا می‌کنند و به او پول می‌دهند تا خود را مارشال عالی‌رتبه‌ی امپراتوری بریتانیا معرفی کند و به دایی‌جان اطمینان بدهد انگلیسی‌ها کاری با او ندارند. این نمایش نه‌تنها جواب نمی‌دهد که وضعیت را بدتر می‌کند. درنهایت همگی می‌فهمند که باید مطابق تخیل دایی‌جان پیش بروند و راه دیگری وجود ندارد. آن‌ها فردی را به شکل سرباز انگلیسی نزد دایی‌جان می‌آورند تا خود را تحویل او دهد. این‌چنین دایی‌جان ناپلئون سرنوشتش را که مشابه ناپلئون بناپارت بوده می‌پذیرد و با خیال راحت می‌میرد.

سعید پس از همه‌ی این اتفاقات به همراه اسدالله میرزا از ایران خارج می‌شود تا مدتی استراحت کند. او در خارج از کشور تحصیل می‌کند و سال‌ها بعد به کشور بازمی‌گردد و به استخدام دولت درمی‌آید. از تمام آدم‌های این قصه، او فقط با اسدالله میرزا در ارتباط می‌ماند.

نظرات درباره رمان دائی جان ناپلئون

«تسلسل موقعیت‌های مضحک و دیالوگ‌های خنده‌آور، که نویسنده به وفور از آن‌ها بهره برده است، خواننده را به یاد گوگول و “خنده در میان اشک‌های نامرئی” او می‌اندازد. و این، نه تنها به خاطر آن است که مثلاً جنجال منازعه‌ی خانوادگی بر سر یک صدای مشکوک، شباهتی به خصومت جاودانه میان ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ دارد، بلکه در این رمان عوامل بسیار دیگری یادآور این جمله پایان داستان گوگول است که: “آقایان زندگی در این دنیا چه ملال‌انگیز است!”»از مقدمه‌ی میخائیل گورگانسف، نویسنده‌ی روس، بر ترجمه‌ی روسی

«وجود چنین رمانی در ادبیات ایران، به حد اعلی کمیک و مبتکرانه، مملو از شخصیت‌های به‌یادماندنی در کشاکش زدوخوردهای مضحک ممکن است خواننده‌ی غربی را، که عادت کرده با شنیدن نام ایران به یاد صحنه‌های جدی بیفتد، دچار شگفتی کند. حال آن‌که در خود ایران این رمان شاید شناخته‌ترین و محبوب‌ترین داستانی باشد که پس از جنگ جهانیِ دوم در این کشور نوشته شده است.»از مقدمه‌ی پروفسور دیک دیویس، ایران‌شناس، بر ترجمه‌ی انگلیسی

سریال دایی جان ناپلئون

مجموعه‌ی تلویزیونی دایی جان ناپلئون با اقتباس از رمان آن، در دهه‌ی پنجاه به تهیه‌کنندگی و کارگردانی ناصر تقوایی تولید و در تلویزیون ملی ایران پخش شد. غلام‌حسین نقشینه در نقش دایی‌جان ناپلئون، پرویز فنی‌زاده در نقش مش‌قاسم، نصرت کریمی در نقش آقاجان، پرویز صیاد در نقش اسدالله میرزا، محمدعلی کشاورز در نقش دایی جان سرهنگ، سعید کنگرانی در نقش سعید و سوسن مقدم در نقش لیلی بازی ‌کرده‌اند.

بیشتر کتاب‌ها شهرتشان را مدیون فیلم و سریالی هستند که از آن‌ها ساخته شده اما درباره‌ی کتاب دایی جان ناپلئون این موضوع برعکس است. مهم‌ترین عامل موفقیت سریال سهم مؤلف کتاب، ایرج پزشکزاد است. با این وجود سریال نه تنها در زمان پخش مخاطب‌های خود را داشت بلکه قرن‌ها برای نسل‌های آینده تماشایی خواهد بود و مورد تحسین قرار خواهد گرفت. این سریال از نظر روان‌شناختی، جامعه‌شناختی و هنر نمایشی، یکی از ماندگار‌ترین آثار سینمای ایران است.

سریال دایی جان ناپلئون چند قسمت است؟

سریال دایی جان ناپلئون در ۱۸ قسمت تولید و پخش شده است.

جملات معروف رمان دایی جان ناپلئون

جسم آدم توی کارخانه ننه آدم درست می‌شود امّا روح آدم توی کارخانه دنیا …

آدم چطور می‌فهمد که عاشق شده است؟ ــ واللّه، بابام‌جان … دروغ چرا؟ … اونکه ما دیدیم این‌جوری است که وقتی خاطر یکی را می‌خواهی.. آن وقتی که نمی‌بینیش توی دلت پنداری یخ می‌بنده … وقتی می‌بینیش یک هُرمی توی این دلت بلند می‌شه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردند … همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای اون می‌خواهی، پنداری حاتم طایی شدی … خلاصه آرام نمی‌گیری مگر اینکه آن دختر را برات شیرینی بخورند

عاشقی چه کار سختی است! از درس حساب و هندسه هم سخت‌تر است

«باباجان، زیاد غصه نخور! با همه اینها، باز برنده هستی که عشق را شناختی. سعادتی بردی که در عمر کوتاه آدم نصیب همه کس نمی‌شود»

به قول ناپلئون اقرار به ناتوانی نوعی توانایی است.

به قول ناپلئون آن چیزی که حدی ندارد خریت است.

حتی یک لحظه از یاد چشم‌های لیلی و نگاه او نمی‌توانستم فارغ شوم و به هر طرف می‌غلتیدم و به هر چیزی سعی می‌کردم فکر کنم، چشم‌های سیاه او را روشن‌تر از آنکه واقعاً در برابرم باشد می‌دیدم. شب، باز توی پشه‌بند چشم‌های لیلی به سراغم آمدند. عصر دیگر او را ندیده بودم. ولی چشم‌ها و نگاه نوازشگرش آنجا بودند. نمی‌دانم چه مدت گذشت. ناگهان فکر عجیبی تمام مغزم را فراگرفت: «خدایا، نکند عاشق لیلی شده باشم!»

به قول ناپلئون آن موقعی که میدان جنگ ساکت است خطرناک‌ترین لحظه‌هاست.

برشی از کتاب

«مش‌قاسم که تحت‌تأثیر حکایت هیجان‌انگیز دایی جان گویا عقلش را از دست داده بود، به میان صحبت دوید:

ـ‌عرض نکردم که جنگ کازرون بود؟

ـ‌خفه‌شو!… بعله من اولین کاری که کردم گفتم باید کلک خدادادخان را بکنم… این اشرار اصولتاً تا رئیسشان زنده است جسورند و به محض این‌که رئیس کشته شد همه فرار می‌کنند… سینه‌مال خودم را رساندم به قله‌ی تخته‌سنگ… کلاه‌پوستی داشتم، سر یک چوب کردم و بردم بالا که این‌ها خیال کنند…

مش‌قاسم باز طاقت نیاورد:

ـ‌آقا! پنداری دیروزه… کلاه‌پوستی شما را جلو چشمم می‌بینم… اصلاً شما اگر خاطرتان بیاد تو جنگ کازرون کلاه‌پوستی را گم کردید، یعنی گلوله خورد… جنگ ممسنی اصلاً کلاه‌پوست نداشتید…

ما همه منتظر بودیم که دایی جان با لوله یا قنداق تفنگ به سر مش‌قاسم بکوبد. ولی به خلاف انتظارِ همه کمی نرم شد. یا خواست صدای مش‌قاسم را ببرد و حکایتش را تمام کند یا در عالم خیال محل صحنه را به آسانی عوض کرد. با ملایمت گفت:

ـ‌‌مثل این‌که حق با قاسم است اصلاً گویا جنگ کازرون بود… یعنی اوایل جنگ کازرون بود…

برق شعف چشم‌های مش‌قاسم را روشن کرد:

ـ‌عرض نکردم، آقا؟… دروغ چرا؟ تا قرآآ… پنداری دیروز بود.

ـ‌بله من یک فکر فقط توی کله‌ام بود. این‌که خدادادخان را بزنم. وقتی کلاه‌پوست را سر چوب کردم خدادادخان که تیرانداز طراز یک بود سرش را از پشت سنگ آورد بالا… حالا منم و او… مولای متقیان را یاد کردم و نشانه گرفتم…

دایی جان با اندام بلند خود برپا ایستاده بود. تفنگ را به حالت نشانه‌گیری به شانه‌ی راست تکیه داده بود و حتی چشم چپ را بسته بود…

ـ‌فقط پیشانی خدادخان را می‌دیدم، بارها دیده بودمش… ابروهای پهن… جای زخم بالای ابروی راست… وسط دو تا ابرو را نشانه گرفتم و…

در این موقع که دایی جان در میان سکوت محض حضار درست میان ابروی دشمن را نشانه گرفته بود ناگهان واقعه‌ی غیرمنتظره‌ای اتفاق افتاد. از نزدیکی محلی که او ایستاده بود صدایی شنیده شد صدای مشکوکی بود مانند کشیده شدن پایه‌ی صندلی روی سنگ… یا حرکت بی‌قاعده‌ی یک صندلی کهنه یا… ولی بعدها دانستم که اغلب مهمانان منشأ آن را صندلی دانسته بودند و ذهنشان به جای بدی نرفته بود…»

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

یک پیام

  1. خدا بیامورزه جناب پزشکزاد رو، به نظرم به این هنرمند و نویسنده بعداز انقلاب بدجور نامردی و ناحقی شد هر جای دیگه دنیا بود امثال ایشان رو روی چشم نگه میداشتن.
    قاسم آفتابه رو بیار موال.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا