کودتای مرداد را از چپ نخوانیم
علیمحمد اسکندریجو، نویسندهی کتاب «نیچهی زرتشت» در یادداشتی با عنوان «کودتای مرداد را از چپ نخوانیم» به مناسبت سالروز 28 مرداد نوشت:
این یادداشت به مناسبت هفتادمین سالگشت یک “فاجعه” است که مخاطب آن، جوان ایرانیست؛ جوانی که دیپلم گرفت بدون آنکه (چندان) بداند مصدق که بود و “کاشانی” چه شد؛ جوانی که لیسانسیه شد بدون اینکه بداند سهراب کاشان کیست و آن دو صادق (چوبک و هدایت) چه نوشتند.
در آلمان به جوانی که “گوته” نخوانده و انشایی در شرح و نقد او ننوشته باشد دیپلم نمیدهند. به این سیاق، مرسوم نیست به جوانان آلمانی که ندانند “نیچه” کیست و به چه میاندیشد یا اینکه “بیسمارک” برای اقتدار و اتحاد آلمان چه کرد “تصدیق” نمیدهند تا بی تاریخ جذب بازار کار شوند.
پیداست جوان ایرانی را باید با تاریخ آشنا و آشتی داد، اما چگونه؟ این نوشتار بلند که “درنگی بی درنگ” است بر یک فاجعه را میتوان تراوش “رسنتمان” نگارنده پنداشت درباره نوعی کم نظیر از “نسیان” تاریخی که حال به هردلیلی سالهاست به آن گرفتاریم.
درنگی که گرچه مخاطب آن جوان ایرانی ست اما میان سال و کهن سال میهن را “تلنگر” می زند که جوان را حداقل در این مرداد مصدق دریابیم که روایت راستین “کودتا” را مبادا یک “قیام ملی” و غرورآمیز تصور کند.
این نوشتار ابتدا در چند پاراگراف اشاره دارد به ستیز و چالش بی امان حافظه جمعی با آگاهی تاریخی و سپس به “تک و پاتک” نافرجام دولت و دربار ایران؛ امید که در جدال روایتهای گوناگون و بعضاً ناسازگار، آن حکایت که راستین است آشکار و برجسته شود.
تاریخ شکل ماهرانهای از حافظه است که معمولاً با روایت از یک “فاجعه” آغاز میشود. به بیانی ساده، تاریخ آن حافظه جمعیست که استادانه طراحی و تئوریزه میشود تا اندک اندک در ضمیر جمعی ما پرورش یافته و به یک “حکایت” ماندگار از یک فاجعه تبدیل شود.
به این سبب، درحافظه هر نسل جدید، شاخ و برگی به این حکایت تراژیک افزوده میشود تا سرانجام به یک “کلان روایت” دگرگون شده و هر سال در قالب مرثیه، مناسک، مراسم یا سالگشت در اینجا و آنجا انجام شود.
حال، تنها راه و تنها رمز پایندگی تاریخ یا ماندگاری یک فاجعه تراژیک در حافظه یک ملت همانا تداوم سالانه “ذکر” به معنای تلویحی به یادآور یا بخاطر بسپار است؛ واژهای عربی که ریشه در “ذاخر” عبری دارد تا مبادا پیروان “ابراهیم” خلیل فراموش کنند آنچه گذشته را.
در دکترین ایدئولوژیک و جهانبینی دینی از شمار “کمون پاریس” در پرلاشز و یا روایت مصیبتبار اسارت بنی اسرائیل در مصر و یا حکایت خونبار تصلیب عیسای مریم در حاشیه اورشلیم را میتوان سه نمونه از سه حادثه قدسی و ایدئولوژیک دانست که بر “مدار” تراژدی میچرخند.
این فجایع تراژیک اصولاً معطوف به زمان تقویمی (کرونوس) نیستند و شب و روز آنها بر محور زمین و خورشید نیست و به همین سبب است که توانستهاند در ضمیر جمعی پیروان رسوب کنند.
در هفته خونین کمون پاریس بیش از یازده هزار “کمونار” جان باختند و باقی ماندگان نیز در تپههای پرلاشز (آنجا که صادق هدایت و غلامحسین ساعدی نویسنده عزاداران بَیَل مدفون هستند) تیرباران شدند. بنابراین برخی حوادث فجیع و جانسوز به دلایلی لعاب قدسی و گوهر “کایروتیک” یافته و دیگر اعتنایی به گذر زمان ندارند.
برای نمونه، موسای عِمران که از کوه “طور” به سوی قوم سرازیر میشود. حال، این موسی در واقع به عنوان رسول “یهوه” آفریننده زمین و آسمانها بر قوم بنی اسرائیل ظاهر نمیشود بلکه به مثابه فرستاده خدای تاریخ و خدای پدران این قوم است که بشارت میدهد: “ای موسی! برو و بزرگان قوم را گردهم آورده و به آنها بگو: یهوه، خدای پدران شما، خدای ابراهیم و [خدای] اسحاق و [خدای] یعقوب…”
اکنون این موسی، اسطوره حافظه جمعی بنی اسرائیل است و نه موسای آگاهی تاریخ. به این سیاق، کلیمیان نیز قومی حافظی میشوند گرچه سه هزار سال تاریخ دارند.
توضیح اینکه زمان تقویمی در واقع “گشتاور” آگاهی تاریخی ست اما بهخاطر بسپاریم که “کایروس” معطوف به حافظه تاریخیست گرچه کایروس و کرونوس متمم یکدیگرند. حافظه میانهای با گذر زمان نداشته و تابع “تقویم” نیست.
آگاهی تاریخی اما تابعی از متغیر “کرونوس” است که برای شرح و آنالیز یک فاجعه نیازمند زمان (تقویم) میشود. شاید روزی “نخبگان” سیاسی و فرهنگی در درون و خارج از ایران نیز به پیروی از ارسطوی یونان تفاوت کرونوس و کایروس را دریابند تا فهم کایروتیک از یک روایت تاریخی (خواهی ایدئولوژیک باشد یا خواهی دینی) برای آنها آسان شود. جدال بی امان حافظه جمعی با آگاهی تاریخی آیا روزی به “دیالوگ” بین این دو منجر خواهد شد؟
تراوش این پرسشها، پیداست نشانه “رسنتمان” نگارنده است از وقوع یک فاجعه در تاریخ معاصر که گرچه او (خود) قربانی آن حادثه نبوده اما آثار زخمهای آن روز شوم را دستکم هر مرداد بر ضمیر و حافظه خویش حس میکند.
در ستیز آگاهی تاریخی با حافظه مشترک همین بس، زمانی که یک فاجعه از مدار حافظه ما خارج شود دیگر از اعتبار ساقط شده و در “دام” آگاهی می افتد تا معلم و استاد به شاگردان “تاریخ” بیاموزند تا از این راه کسب معاش کنند؛ شاگردان هم درس تاریخ میخوانند تا در پایانترم با کسب نمره قبولی از شر تاریخ رها شوند!
بارها در مقالات به کنایه مشهور “هگل” فیلسوف آلمانی اشاره داشتم که “تاریخ میخوانیم اما [از آن هیچ] نمیآموزیم.” مگر آن قوم به زعم خویش “برگزیده” اصلاً تاریخ دارد؟
کلیمیان در تاریخ سه هزار ساله خویش، هزاران جلد “تورات” بر پاپیروس و کاغذ نوشتند اما هیچ کتابی در موضوع “تاریخ” ننوشتند تا حافظه جمعی به عنوان معیار هویت یابی قومی را همواره پاس دارند. بی سبب نیست که نخبگان این قوم نسبت به آگاهی تاریخی بیگانه و بی اعتنا بوده و هستند؟
بی گمان هر حادثه آنگاه که ناگوار شود پس “فاجعه” است؛ یک رخداد تراژیک چنان هولناک است که بیان آن آسان نیست زیرا که در قالب “واژگان” نمیگنجد و در نتیجه، یک حادثه فجیع اصلاً امری زبانی نیست، چه رسد آنکه بخواهد بر زبان هم جاری شود.
فاجعه جان دادن کودک آن هم در آغوش مادر مگر امری زبانی و قابل توصیف است؟ همه حوادث و فجایع تاریخ اصطلاحاً کلام گریزند و با زبان چندان میانهای ندارند؛ برای درک بهتر یک فاجعه ناچار باید به سراغ سه هنر موسیقی و شعر و نمایش رفت.
ارسطو “رمز عبور” فهم یک فاجعه را در یونان باستان یافته سپس به بهانه توصیف اینکه “تراژدی” چیست، نسخه هم برای شهروندان آتن میپیچد.
ارسطو اشاره دارد که منظور از شاکله سه بُعدی “صحنه، شعر و موسیقی” در بیان تصویری یک فاجعه همانا تخلیه روانی و پالایش یا تزکیه نفسانی (کاتارسیس) تماشاگران نمایش است.
به این سیاق، آیا “کمون” فرانسه یا ترکمنچای ایران و یا “گولاگ” روسیه را میتوان دوباره به مدار حافظه ایرانی و روسی و فرانسوی بازگرداند تا شاید این سه ملت روزی پالایش نفس و تخلیه روانی شوند؟
بابت فاجعه کودتا و محاکمه دکتر مصدق نخست وزیر مشروطه ایران چطور؟ مگر نه اینکه حوادث اصولاً زبان گریزند. حال، چاره چیست؟ آیا بر زبان و قلم راندن یک فاجعه مانع از فراموشی آن میشود؟ اگر چنین است پس آیا فرانسوی کوچه و بازار با “کمون پاریس” و آرمان و آلام آن آشناست؟
اینک نوبت یادآوری بیست و هشت مرداد 1332 است؛ درنگی که در آغاز چنان مرا حیران و به حیرت انداخته که چرا اصلاً این فاجعه شوم به زعم برخی از ایرانیان “قیام ملی” خوانده شده است! بعضی چرا از پاسخ به این پرسش میگریزند که چگونه و به چه علت این قیام به اصطلاح ملی آنها به تصمیم دو بیگانه (چرچیل و آیزنهاور) رخ داده است؟ هر خیزشی که معطوف به اراده دولتهای بیگانه باشد را آیا باید قیام ملی تصور کنیم؟
پیداست نه این پرسشها “رتوریک” هستند و نه “تاریخ” ملعبه این قلم است و نه مرداد صادق (شکافنده) این زخمهای کهنه است. آمه این قلم هم برای “مرثیه” بر زمان سوخته نیست که امروز بخواهد بر حافظه جمعی و شکننده ایرانیان سنگینی کند.
بااینحال، اردوکشی و “جولان” لکاتهها و رجالهها در تهران و تخریب منزل نخست وزیر توسط لُمپن ها و اوباش، نشان از کدام قیام دارد که حال “ملی” نیز خوانده شود؟
افزون اینکه، سکوت سازمانی و حیرتبار حزب توده ایران که هفتاد سال پیش تنها تشکیلات منسجم نظامی، سیاسی کشور در شهر و روستا و مدارس و ادارات بود آیا قابل توجیه است؟
حزبی که عمدی یا سهوی در سال پیش از کودتا، انگیزه سرکوب و قتل عام سی تیر را به شهربانی داده بود آنهم به بهانه اعتراض و اعتصاب علیه ورود “آورل هریمن” نماینده امریکای جهانخوار به تهران!
شاخه ایرانی کمونیسم بلشویکی شبها بجای “پرلاشز” به سوی کرملین میخوابد و روزها نیز ترهات و طامات علیه این و آن میبافد تا به خیال خویش از برلین به تهران “گرا” دهد.
به درستی نمیدانم چرا جناحی از حزب توده مرا به یاد “زرتشت” شاهکار نیچه میاندازد که به بیان “توماسمان” نویسنده آلمانی، چرا او همچو بوزینهای شبها از ترس بهایم به غارها و شاخه درختان پناه میبرد و روزها نیز به جنگل و دشت سرازیر شده بشارت میدهد که باید از گاوان بیاموزیم و اینکه شدیداً هشدار میدهد تا “گاو” نشویم و همچو گاوان “نشخوار” نکنیم پس به ملکوت اعلی نمیرویم!
حال حکایت سردبیر رسانه این حزب روسوفیل است که با دریافت هفتگی “جیره خشکه” که هر بار از کرملین به برلین میرسد، پنداری در قامت “زرتشت” نیچه است که با بیان مشتی اوهام به عنوان “تحلیل هفته” میخواهد ما با پذیرش این ترّهات که به ایرانی هم ترجمه شده، پس همگی آگاه و روسوفیل شویم.
آیا رفقا میدانند که “حقیقت” در کرملین زنده است؟ امید که نخبگان این شاخه از چپ ایرانی دوباره اندکی هگل و مارکس و نیچه بخوانند تا بدانند حداقل “واقعیت” در سیر تاریخ به لطف دیالکتیک هگلی از بودن به شدن میرسد و بهشت بلشویسم استالین هرگز بازنخواهد گشت.
شاید هم رفقای برلینی که ظاهراً از مرداد و محرّم هیچ نیاموختند، روزی به ذوق “سهراب کاشان” قطاری ببینند که از کرملین به برلین “سیاست” میبرد اما چه خالی میرود این قطار!
پس از درنگ سطحی به نقش بی فرجام حزب در مرداد، اینک به آیت الله کاشانی میرسیم که تاریخ معاصر نشان میدهد شهرت برون مرزی این روحانی با نفوذ که در جوانی پس از کسب درجه اجتهاد در نجف (به درخواست انگلیس از نجف به ایران بازگردانده شد) هیچ کمتر از داخل ایران نبود؛ آن زمان آوازه حیرتآور او حتی تا مرز هندوچین گسترده بود.
آیت الله کاشانی از این شهرت بی نظیر جهت امور مسلمین بهره میبرد؛ نامه به “جواهر لعل نهرو” نخست وزیر هندوستان و نیز نامه به نخست وزیر پاکستان “خواجه ناظم الدین” همچنین نامه به مفتی اعظم مدرسه علمیه الازهر مصر و حتی به مفتی کبرای فلسطین، حاج امین الحسینی (شیخ الاسلامی که پس از سخنان تحریک آمیز و جنجالیاش در کودتای عراق به همراه نخست وزیر این کشور به ایران گریخت و رضاشاه را به دردسر شدید انداخت اما سپس از طریق ترکیه و ایتالیا به دیدار آدولف هیتلر شتافت البته با راهنمایی و نظارت تیمسار فضل الله زاهدی که عضو تیپ برون مرزی ارتش آلمان بود و بعدها نخست وزیر کودتا شد) نامه مینویسد و پاسخهای فوری و در شأن یک رهبر ملی مذهبی هم دریافت میکند.
آیت الله کاشانی از چنان جایگاهی برخوردار است که به عنوان رئیس پارلمان پا به “خانه ملت” نمیگذارد و مدیریت امور جاری مجلس شورای ملی را به معاون اول میسپارد.
فرستادگان رئیس جمهور امریکا و نخست وزیر انگلیس برای دیدار آیت الله کاشانی به منزل شخصی وی در جنوب تهران “شرفیاب” میشوند – البته بنا به سفارش دکتر مصدق به آنها بابت اثبات موضع محکم و انعطاف ناپذیر آیت الله.
حال، چنین شخصیت با نفوذ و با چنان شهرت و آوازه در درون و برون مرز ایران اگر بابت خرید “اوراق قرضه ملی” که دولت مصدق انتشار داده بود، به بازار و بازاریان سفارش میداد که علیه دولت انگلیس و در طرح خرید اوراق قرضه شرکت کنند پس آیا در عرض یک شبانه روز همه اوراق ملی خریداری نمیشد تا فشار تورمی حاصل از تحریم انگلیس بر دوش دولت و ملت ایران سبکتر شود؟
یک سال پیش از کودتا که نخست وزیر استعفا داد و خانه نشین شد اما به کوشش آیت الله کاشانی دوباره به خانه دولت بازگشت، به باورم دکتر مصدق نباید باز میگشت چرا که طرح انتشار اوراق ملی بر اثر عدم همکاری بازار و بازاریان شکست خورده بود.
جنجال گاه و بیگاه حزب توده در برابر کنسولگری امریکا در اهواز و اصفهان و نیز سفارت این کشور در تهران و همچنین روس هراسی فزاینده کاخ سفید (فتنه مکارتیسم) و از سوی دیگر، انتقال سریع فرمانده میدانی کودتا (کِرمیت روزولت) از کره جنوبی به ایران آن هم فقط چند روز پس از اعلان آتش بس بین دو کره، مرگ استالین در فروردین 1332 و بی تکلیف ماندن چندین تن طلای ایران در شوروی و نیز سرگشتگی و بی برنامگی حزب توده، ورود مخفیانه اشرف پهلوی به ایران برای رضایت محمدرضا شاه در عزل نخست وزیر قانونی و تماسهای مخفیانه پرنسس ایرانی در سوئیس و فرانسه با سفیر امریکا “لِوی هندرسن” در طول دو ماه تعطیلات تابستانی او، گرچه دستاوردی برای “دربار” پهلوی داشت اما ملت ایران حدوداً دو برابر هزینه کل طرح ملی شدن پالایشگاه آبادان را در طول بیست سال به انگلیس پرداخت تا سرانجام محمدرضا شاه در سال 1352 خورشیدی اعلام کرد ایران (آن هم پس از کشور کوچک کویت) از آن تاریخ کاملاً تولید و فروش نفت را در اختیار گرفته است!
اگر اراده معطوف به “ایران” میشد، شاید سالها شاهد ستیز تلخ حافظه جمعی با آگاهی تاریخی نمیشدیم و از شوق “کایروس” نیز در دام کرونوس گرفتار نمیگشتیم. اگر اراده معطوف به ایران باشد و نه معطوف به ثروت و قدرت و شهرت، پس دیگر ضرورتی ندارد که تاریخ را و مصدق را و حتی “صادق” را از چپ بخوانیم.
برخی را در داخل و خارج از ایران شاهدیم که همچنان “کرملین” و کودتا را از چپ میخوانند. امید که به لطف میراث گرانقدر حضرت سقراط که به باورم بزرگترین قربانی یا فدایی “دیالوگ و دیالکتیک” در تاریخ بشر است، آن برخی ایرانی نیز شاید روزی بخواهند کرملین و کودتا را از راست بخوانند حتی اگر “پوتین” نخواهد!
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در این سراب فنا، چشمه حیات منم!
پی نویس:
دوستی محترم از طیف چپ، ضمن پیش خوانی این نوشتار سفارش کرد این نکته را یادآور جوانان شوم که پس از کودتا، با این حال زنده نام دکتر حسین فاطمی “وزیر امور خارجه” چندین ماه تا زمان بازداشت و اعدام در منزل یکی از رفقای شرافتمند “حزب توده ایران” پنهان شده بود تا اینکه توسط زن کارگر همسایه لو رفت.
به عنوان شهروند ساده و دور از میهن، نقد تند من از دکتر مصدق درباره همین وزیر جوان و جنجالی و پرشور دولت اوست. دکتر فاطمی در شب شکست کودتای اول به نخست وزیر یادآور میشود که به پیروی از دولت مصر آنها هم در “پاتک” به اقدام “دربار” و اصرار اشرف و سکوت ثریا، پس باید اکنون نظام سلطنتی را در ایران “مختومه” اعلام کنند به ویژه اینکه محمدرضا شاه به همان کشور و همان شهری گریخته است که سال پیشتر “فاروق” و فوزیه (همسر مصری اما سابق محمدرضاشاه) به آنجا تبعید شده بودند.
به همین علت بنا به فرمان دکتر حسین فاطمی تمام املاک و قصرهای شاهنشاهی مهر و موم شدند و روز بعد هم طرح یا پیشنهاد اعلان نظام جمهوری در روزنامه باختر امروز منتشر شد.
این پیشنهاد البته با مخالفت دکتر مصدق روبرو گشت به این سبب که او به رعایت اصول قانون اساسی مشروطه سوگند خورده و باید به قانون اساسی و “دربار” وفادار باشد حتی در زمانی که شاه و ملکه از ایران گریختهاند!
در نتیجه آمد آنچه آمد بر سر وزیر پر شور ایرانی.
انتهای پیام