خرید تور نوروزی

یرواند آبراهامیان: آیت‌الله کاشانی در کودتای ۲۸ مرداد نقش نداشت

یرواند آبراهامیان، مورخ و استاد بازنشسته تاریخ دانشگاه باروک نیویورک به مناسبت هفتادمین سالگرد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ با سایت تاریخ ایرانی گفت‌وگویی کرده است که متن آن در پی می‌آید:

آیا به نظر شما کودتای مرداد ۱۳۳۲ تأثیری بر انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ داشت؟ و اگر داشت سازوکار آن چه بود؟  

در مورد سازوکار، فکر می‌کنم رژیم در ۱۳۵۷ به‌طور غیرمنتظره‌ای از هم پاشید. هیچ‌ کس خارج از ایران انتظار سرنگونی رژیم را نداشت، زیرا شاه نیروی نظامی قدرتمندی بود و منابع مالی نفتی زیادی در اختیار داشت و رژیم حتی در پاییز و زمستان ۱۳۵۷ تسخیرناپذیر به نظر می‌رسید. با این ‌همه پس از چند ماه تظاهرات، همه‌ چیز فروریخت. پس این پرسش تاریخی مطرح شد که چرا چنین سقوط سهمگینی؟ در پاسخ به این پرسش، نظریه‌های غریبی مثل توطئهٔ خارجی و همدستی آمریکا و بریتانیا و شوروی برای سرنگونی شاه وجود دارند که هیچ ‌کدام با اسناد و مدارک سیاسی محرمانه نمی‌خوانند. در حقیقت سفارتخانه‌های خارجی غافلگیر شده و نمی‌دانستند در آن دورهٔ تحول چه کنند، و مثل بقیه واقعاً در تعجب بودند که چرا این سقوط رخ داد. من فکر می‌کنم که پاسخ به چرایی سقوط رژیم به ۱۳۳۲ برمی‌گردد، زیرا کودتای ۱۳۳۲ مشروعیت سلطنت را از بین برد و شما این را در مباحث پیش از آن رویداد می‌بینید که این سؤال مطرح بود که آیا باید دست به کودتا زد یا نه؟ 

از اردیبهشت ۱۳۳۱، این بحث بین دولت بریتانیا و سازمان سیا مطرح بود که آیا شاه باید دست به کودتا بزند یا نه؟ و شاه از پذیرفتن این پیشنهاد سر باز می‌زد و می‌گفت مخالفت با دولت مصدق و ملی شدن صنعت نفت با از دست رفتن مشروعیت سلطنت او و کل سلطنت در ایران مترادف است و از این ‌رو با فرمول آمریکا و بریتانیا مخالفت می‌کرد. این سیاستِ شاه تا نیمه‌های تابستان ۱۳۳۲ ادامه یافت تا اینکه تحت تأثیر فشار دولت‌های مزبور، در واپسین روزهای مرداد ۱۳۳۲، تغییر موضع داد و تصمیم به شرکت در کودتا گرفت؛ در واقع او تهدید شده بود که اگر همراه هم نباشد آن‌ها به‌هرحال دست به کودتا خواهند زد و در آن صورت هیچ تضمینی نیست که پس ‌از آن، او بر تخت پادشاهی باقی بماند. در حقیقت، شاه دو برادر داشت که آمریکا و بریتانیا در فکر جایگزینی او با یکی از آن‌ها بودند، و شاه این خطر را می‌دید که اگر با کودتا موافقت نکند – در صورت انجام موفق آن – او دیگر پادشاه نباشد. لذا این نوع تهدیدها بود که او را وادار به تغییر تصمیم کرد. در واقع، این نشان می‌دهد که شاه از سفرای خارجی و مشاورانش شناخت و هوشیاری خیلی بیشتری از افکار عمومی داشت و با آن همراه بود و می‌دانست که مصدق و ملی کردن صنعت نفت نماد ملی‌گرایی هستند و اگر حرکتی علیه آن می‌کرد، مشروعیت خودش را زیر سؤال می‌برد و خود را به‌ صورت نیرویی مخالف حرکت مردم در کسب «نوع ایرانی» استقلال و رهایی از استیلای خارجی و استعمارگران سابق، نشان می‌داد. از این بابت، شاه به اهمیت دولت مصدق و ملی کردن صنعت واقف و کاملاً مراقب و مُصّر بود که پایش به شرکت در کودتا کشیده نشود.  

بعد از همراهی با کودتا، شاه پی برد که مشروعیت سلطنت را تا حد زیادی از بین برده و پس‌ از آن کوشید به‌ تدریج این مشروعیت را به ‌نوعی دوباره به دست آورد و این تصور را که او عروسک خیمه‌شب‌بازیِ تحمیل‌شده‌ای از سوی نیروهای امپریالیستی است، تغییر بدهد. اما متأسفانه، سرانجامِ اقدامات سیاسی‌اش در این راه، اعتبار او را بیشتر از بین برد و مردمِ بیشتری را با او بیگانه ساخت. به‌طوری ‌که در اواسط دههٔ ۱۳۵۰ او برخی مشکلات کوچک اقتصادی و سیاسی و مشکل بزرگتر حقوق بشری و شکنجه علیه مخالفان سیاسی را داشت؛ مشکلاتی که خیلی از دولت‌ها می‌توانند بدون دست زدن به شکنجه آن‌ها را از سر راه بردارند و نهایتا این رژیم بر اثر نبود مشروعیت فروریخت. می‌شد مواردی را در اسناد سفارتخانه‌های آمریکا و بریتانیا در آستانهٔ پیروزی انقلاب دید که چطور، به گفتهٔ سفرای این دو کشور وقتی شاه نیاز داشت با شخصیت‌هایی از میان نیروهای اپوزیسیون مذاکره کند، کمتر کسی حاضر به همکاری با او بود، زیرا حکومت او را مشروع نمی‌دانست. به ‌این‌ ترتیب، مشروعیت، هستهٔ مرکزی مسالهٔ بین شاه و انقلاب بود. اگر بخواهید می‌توانم به جزئیات مواردی بپردازم که او در راه اعادهٔ مشروعیت خود و نظامش، با تخریب و عدم موفقیت روبرو شد و به رانده شدن بیشتر او از سوی مردم انجامید. اما، آن موضوع دیگری است پیرامون نبود پشتیبانی به هنگام سقوط.

آیا اگر مصدق سرنگون نشده بود، باز هم انقلاب رخ می‌داد؟

من دوست ندارم به تاریخ به‌صورت «اگر – مگر» نگاه کنم. به تاریخ نگاه می‌کنم و می‌پرسم چرا فلان امر اتفاق افتاد؟ وقتی این سؤال فرضی مطرح می‌شود که اگر مصدق سرنگون نمی‌شد، چه وقایع بدیلی ممکن بود بروز کنند، پاسخ می‌تواند خیلی چیزها باشد. ممکن بود او بتواند یک دموکراسی لیبرال برپا کند، یا با قیام ایلات و عشایر بختیاری و قشقایی روبرو شود. آنچه مسلم است، دولت مصدق، دولتی بود قانونی و مستحکم که توسط سیا با یک دولت دست‌نشانده جایگزین شد. وقتی شما این سؤال فرضی را مطرح می‌کنید، جعبهٔ پاندورا (یا چراغ علاءالدینی) را باز می‌کنید که ممکن است از آن خیلی چیزها بیرون بیاید.

آیا به نظرتان کودتا بدون رضایت شاه می‌توانست انجام شود؟

سؤال جالبی است. وقتی بحث کودتا در سال‌های ۱۳۳۱ و ۱۳۳۲ مطرح بود، آمریکایی‌ها شرط تحقق آن را شرکت و همکاری شاه می‌دانستند؛ چراکه می‌دانستند اگر شاه حمایت شخصی افسران جوان را دارد و آن‌ها نتوانند افسری را پیدا کنند که دارای آن ویژگی باشد، کودتا موفق نخواهد بود. افسران بلندمرتبه‌ای را که آن‌ها سراغ گرفتند، همه تفاوت‌ها و اختلاف‌های خودشان را داشتند. زاهدی ادعا می‌کرد که در میان افسران ارتش، دارای شایستگی رهبری و پشتیبانی زیادی است اما سیا به ‌زودی پی برد که او بیشتر اهل بلوف است و حامیان او بیشتر در میان افسران بازنشسته بودند. به اتکای افسران بازنشسته نمی‌توان کودتا کرد؛ شما نیاز به افسران شاغل و فعال میدانی دارید و زاهدی از این حمایت‌ها محروم بود. بنابراین، امکان کودتا بدون رضایت و مشارکت شاه ممکن بود، اما اینکه یکی از برادران او می‌توانست جایگزین او شود بعید بود، زیرا برادران او از آن نوع اعتبار و پرستیژ برخوردار نبودند و دنباله‌روهای معتبری هم در میان افسران ارتش نداشتند. بنابراین، در صورت وقوع، کودتا می‌توانست خیلی شلوغ‌تر و بی‌نظم‌تر باشد. در واقع، افسران جوانی که در کودتا شرکت کردند، حمایتشان از حکمی بود که با امضای شاه، مصدق را از سمتش عزل می‌کرد و این به کارشان نوعی مشروعیت می‌داد و اگر امضای شاه نمی‌بود، کار سیا برای اجرای کودتا خیلی مشکل‌تر می‌شد.

در مورد مشروعیت نیروهای نظامی نظرتان چیست؟

شاه از حمایت افسران جوان برخوردار بود؛ بخصوص افسران زرهی (افسرانِ تانک) که به نحو خاصی دست‌چین می‌شدند. پس از شهریور ۱۳۲۰، وقتی بریتانیایی‌ها به ایران آمدند، نیروهای مسلح ایران را کاملاً زیر نظر داشتند. بعدها، پس از کودتای ۲۸ مرداد نیز، داستان‌هایی پیرامون نقش سیا در ارتش وجود داشت. اما پس از شهریور ۱۳۲۰، بریتانیا نظارت نزدیکی بر نیروهای مسلح داشت و افسران مظنون به داشتن تمایلات چپ و ملی را به حاشیه رانده و به استان‌ها منتقل می‌کردند. افسران شاخصی که ممکن بود دست به کودتا بزنند، افسران زرهی بودند و در کودتای ۲۸ مرداد نیز از این افسران استفاده شد. افسران زرهی، بخصوص در تهران دست‌چین شده و برای آموزش کاربرد تانک‌های مدرن به ایالات‌ متحده فرستاده می‌شدند. سیا و MI6 و شاه هم روی پشتیبانی این افسران حساب می‌کردند. این اعتماد و اتّکا به نیروهای ارتش، در دوران سلطنت شاه پس از ۱۳۳۲ نیز ادامه یافت، اما برای ادارهٔ یک کشور شما نمی‌توانید خیلی روی افسران بلندپایه ارتش حساب کنید؛ چون بالاخره این افسر جزء و سرباز و درجه‌دار است که باید تفنگ به دست بگیرد و به‌ سوی مردم شلیک کند. در این کار هم بیم سرکشی، فرار از خدمت، یا برگرداندن لولهٔ تفنگ به‌ سوی فرماندهان می‌رود. در خلال انقلاب، داستان‌های زیادی در مورد تعداد ۶۰ هزار کشته در خیابان‌ها وجود داشت، این عدد فوق‌العاده مبالغه‌آمیز است. اغتشاش بود، اما عدد درست کشته‌ها شاید ۶۰۰ نفر بوده باشد. ارتش طرفدار شاه بود اما از نوع ارتش‌هایی مثل پینوشه نبود و خود شاه هم به‌اندازهٔ کافی مراقب و هوشیار بود که حمام خون راه نیندازد. اگر هم به افسران رده‌بالا دستور چنین کاری را می‌خواست بدهد، آن راهی نبود که بتوان کشور را اداره کرد. ژنرال هایزر آمریکایی که از سوی کارتر برای بررسی وضعیت نیروهای مسلح از نظر توانایی انجام یک کودتا و ادارهٔ کشور به ایران فرستاده شد، به این نتیجه رسید که مسلماً نیرویی مثل گارد شاهنشاهی می‌تواند نقاط کلیدی مثل مقر نخست‌وزیری و ستاد ارتش را اشغال کند، اما از پسِ ادارهٔ صنعت نفت، سیستم حمل‌ونقل عمومی و کنترل بازار برنمی‌آمد. بنابراین، احتمال موفقیت کودتا در روزهای آخر انقلاب بسیار ناچیز بود. در واقع، این صرفاً ضعف قوهٔ تصمیم‌گیری شاه نبود که گزینهٔ انجام کودتا را منتفی می‌کرد، بلکه دست زدن به آن اصولاً امری واهی و غیرواقعی بود. تجربهٔ میدان ژاله نشان داده بود که کاربرد زور، نتیجهٔ معکوس و مخالفتِ بیشتر به بار می‌آورد.  

در مورد بازیگران مؤثر در اجرای کودتا، فکر می‌کنید عوامل خارجی، خودِ شاه، کاشانی و دیگر مخالفان مصدق، هر کدام چقدر نفوذ داشتند؟

البته بحث اصلی این است که وقتی شما از کودتای سیا نام می‌برید، مسلماً ایرانیانی هم بودند که در این ماجرا دست داشتند و کارها همه نمی‌توانست توسط آمریکایی‌ها صورت گرفته باشد. مثلاً چاقوکشان و افسرانی که حدود ۴۰ تانک را به تهران آوردند، آمریکایی‌هایی نبودند که وانمود کنند همه ایرانی‌اند. بهتر است این سؤال مطرح شود که آیا بدون کمک MI6 و سیا، کودتا می‌توانست موفق بشود یا نه؟ زیرا این‌ها بودند که اقدامات را هماهنگ و عملیاتی می‌کردند. البته از جمله ایرانیانی که نقش بارزی در کودتا داشتند، افسرانی از نیروی زمینی ایران بودند؛ چون این یک کودتای نظامی بود و این نوع کودتا در سال ۱۳۳۲ لاجرم باید به دست افسران زرهی (افسران تانک) صورت می‌گرفت. ایرانیان مسلماً نقش داشتند، اما شرکت آن‌ها نمی‌توانست بدون کمک بریتانیایی‌ها باشد. اهمیت MI6 خیلی بیش از اهمیت سیا بود؛ این بریتانیایی‌ها بودند که از میان ۵ تیپ زرهی اطراف تهران می‌دانستند به کدام افسران می‌شد اتکا کرد. آن‌ها می‌دانستند که چگونه آن افسران را پیدا کنند، زیرا پس از ورودشان به ایران در شهریور ۱۳۲۰، MI6 همکاری نزدیکی با رکن ۲ ارتش داشت که خاص امور اطلاعاتی و جاسوسی بود. افسری که نقشی حیاتی در این میان داشت سرهنگ اخوی بود که زمانی ریاست رکن ۲ را داشت و او بود که در مرداد ۱۳۳۲ نام ۴۰ افسری را که حاضر بودند در کودتا شرکت کنند به شاه داده بود. MI6 هم از پرونده‌های همهٔ آن افسران زرهی ارتش آگاهی داشت، درحالی ‌که آمریکایی‌ها و سیا چنین آرشیوی نداشتند. جالب است که سیا در اینجا درسی آموخت: بعد از کودتا، افسری به نام دونالد ویلبر، یکی از طراحان اصلی پروژهٔ عملیات آژاکس «Ajax» یا همان کودتای ۲۸ مرداد را مأمور کرد، کتاب یا «دفترچهٔ راهنما»یی بنویسد زیر عنوان «چگونه دست به یک کودتای موفق بزنیم؟» یکی از نکات مطرح در این کتاب، چگونگی ثبت و ضبط سوابق افسران ارتش، از قبیل علائق و دوستان آن‌ها بود. پیش از کودتا، انگلیسی‌ها این اطلاعات را داشتند، اما آمریکایی‌ها، نه! این روشی بود که از آن ‌پس آمریکایی‌ها در روابط خود با افسران ارتش در پیش گرفتند. از این ‌رو، آمریکایی‌ها برای پیاده کردن نقشهٔ کودتا مجبور بودند به MI6 و سرهنگ اخوی تکیه کنند. در واقع، انگلیسی‌ها و MI6 این وظیفهٔ سخت را داشتند که نقشی مهم‌تر از آنچه را که اساساً قرار بود داشته باشند، بازی کنند و در عین ‌حال مجاز نبودند خیلی دربارهٔ آن صحبت کنند. مسلماً انگلیسی‌ها از اینکه نقش مؤثرشان در پیروزی کودتا دست‌کم گرفته‌ شد، خیلی راضی نبودند، زیرا بدون همکاری اطلاعاتی آن‌ها، کودتا نمی‌توانست موفق شود. 

حالا، اینکه نقش روحانیت، مخصوصاً کاشانی، در این میان چه بود، خیلی بحث‌برانگیز است! من سند محکمی از شرکت مستقیم کاشانی در کودتا ندارم. نه اینکه اگر او از انجام کودتا خبر می‌داشت از آن حمایت نمی‌کرد، بلکه شاید به این خاطر که سیا و MI6 به او خیلی اعتماد نداشتند. اسناد جدید نشان می‌دهند پول‌هایی که بین اراذل‌ و اوباش توزیع شد، از طریق آیت‌الله بهبهانی بود و نه کاشانی! یعنی انجام کودتا با دور زدن کاشانی و بدون اطلاع وی صورت گرفت. نقش کاشانی، بیشتر پیش از انجام کودتا و در جهت تضعیف مصدق در مجلس بود. اسناد جدید نشان می‌دهند که لوی هندرسون سفیر وقت ایالات‌ متحدهٔ آمریکا در تهران، پیش از کودتا در تماس و صحبت‌های مستقیم با کاشانی بوده است و با «چاخان» کردن کاشانی به ‌عنوان «یک رهبر بزرگ اسلامی» و نه «یک رهبر ایرانی»، سعی در بازی با «نفس و منیّت» او داشته که سرانجام آن تبدیل کاشانی به مخالف مصدق در مجلس هفدهم بود. 

مشکل مصدق با مجلس هفدهم منجر به برگزاری رفراندوم «فراقانون اساسی» برای انحلال آن شد. نقش کاشانی در سرنگونی مصدق منفی بود اما نه در خود کودتا. بنابراین، روحانیونی که به کاشانی و بهبهانی نزدیک بودند، در سقوط مصدق تأثیر داشتند. البته این نکته هم فراموش‌ شده است که روحانیونی هم بودند که از مصدق حمایت می‌کردند و حتی پس از سرنگونی دولتش نیز، به حمایت از او ادامه دادند. طالقانی تنها روحانی از این نوع نبود؛ کسان دیگری هم بودند، مخصوصاً نمایندگانی در مجلس از تبریز. لذا، این اتهام که آنچه مصدق را سرنگون کرد توطئه روحانیت بود و روحانیون نقشی حیاتی در آن ایفا کردند و نه ارتش، در واقع یک «تاریخ جعلی» است که سعی در انحراف افکار از نقش ارتش در کودتا دارد. نقش بهبهانی و مردم دنباله‌روی او، تأثیر «هیاهویی» در خیابان‌ها بود، نه یک عامل مهم در خود کودتا.

شما در کتابتان «تاریخ مدرن ایران»، از نیروهای «سکولار» صحبت می‌کنید. پرسش من این است که علاوه بر عدم مشروعیت رژیم پس از کودتا، حذف نیروهای سکولار چه تأثیری بر ظهور انقلاب داشت؟

پس از کودتا، شاه به‌طور سازمان‌یافته‌ای دست به انحلال تشکیلات سیاسی سکولار مخالف زد؛ نه‌ فقط حزب توده بلکه جبههٔ ملی را هم حذف کرد. یعنی نیروهایی که می‌توانستند در نظام‌مند شدن مخالفت با رژیم دست داشته باشند، همه منحل شدند و شما می‌توانید بگویید که تنها سازمان‌هایی که در کشور باقی ماندند، یکی «بازاری‌ها» بودند و دیگری «مساجد». آن‌ها خودشان چندان «سازمان‌یافته» نبودند اما یک شبکهٔ ارتباطی غیررسمی قوی بین روحانیتِ مستقر در مساجد و بازار وجود داشت و شاه نمی‌توانست چنین رابطهٔ «درونی‌شده»‌ای را منحل کند.

اما یک نکته را باید اضافه کنم که کودتای ۲۸ مرداد، نه‌ تنها نظام سلطنتی، که مسقیما مشروطیت را نیز نامشروع کرد، زیرا تا آن موقع، ایدهٔ سلطنت مشروطه و انقلاب مشروطیت و حاکمیت قانون، گفتمان اصلی در عرصهٔ سیاسی ایران بود و در واقع، کودتا ضعف و ناکارآمدی قانون اساسی را آشکار ساخت. بنابراین با بروز بحران در سال‌های ۵۶ و ۵۷ دیگر ایدهٔ قانون اساسی مشروطه طنینی به ‌عنوان مشروعیت ندارد و کسی برای بازگشت به مشروطیت و نظام سلطنتی دل نمی‌سوزاند. یعنی سلب مشروعیت به نظام سلطنتی محدود نمی‌ماند و به فراتر از آن، یعنی انقلاب مشروطه می‌کشد. می‌توانید این را در سال‌های ۴۰ و ۵۰ ببینید که بخصوص با ورود گفتمان شریعتی باید از قانون اساسی، به‌ عنوان یک سوغات به عاریت گرفته‌شده از غرب یا غرب‌زدگی، فاصله گرفت و این موضوع مطرح شد که به هرچه از غرب آمده باید به دیدهٔ شک و تردید نگریست و از آن دوری جست، از جمله از حاکمیت قانون اساسی مُلهم از لیبرالیسم. بنابراین، به نظر من هزینه کودتا بسیار بیشتر از چیزی بود که معمولا تصور می‌شود.

برخی معتقدند که حتی بدون تصمیمات و اقدامات شاه نیز وقوع انقلاب اجتناب‌ناپذیر می‌بود؛ مثلاً این عده تصور می‌کنند که ما آن زمان در دوران انقلاب‌ها به سر می‌بردیم. آیا با این دیدگاه موافقید؟

شاید بشود گفت اجتناب‌ناپذیر بود، اما نه به خاطر موج انقلاب‌های بین‌المللی، بلکه به خاطر نداشتن مشروعیت. اندکی فشار می‌توانست باعث گشوده شدن عقده‌ها بشود، چنانکه یکی، دو فشار سال‌های ۵۶ و ۵۷ کافی بود که همهٔ خانهٔ پوشالی را فروبریزد. یک فشار، افت درآمدهای نفتی و وضعیت بد اقتصادی بود. البته ذخایر ارزی هنوز وجود داشتند و اگر شاه می‌خواست می‌توانست از خارج وام بگیرد. بنابراین، مشکلات اقتصادی نمی‌توانند وقوع انقلاب را توجیه کنند. فشار دیگر، سیاست حقوق بشر کارتر بود. این فاکتور وجود داشت اما او صرفاً خواستار کاستن شکنجه علیه مخالفان سیاسی و محاکمهٔ آنان در دادگاه‌های عمومی، به جای نظامی بود. شاه این دو اصلاح کوچک را اعمال کرد. اما اینکه گفته شود به خاطر منع کاربرد شکنجه توسط ساواک و الزام به محاکمهٔ مخالفان سیاسی در دادگاه‌های عمومی، کنترل مخالفان از دست رژیم خارج شد و کار به سقوط آن کشید، خود حکایت از ضعف سیستم می‌کند.

آیا فکر می‌کنید اگر نیروهای مسلح تسلیم نمی‌شدند، انقلاب پیروز می‌شد؟

تسلیم شدن نیروهای مسلح آخرین ضربه بود. کار تمام ‌شده بود و کاری از ارتش ساخته نبود. آن‌طور که ژنرال هایزر هم متوجه شده بود، ژنرال‌ها می‌توانستند دستوراتی بدهند اما توان ادارهٔ کشور را نداشتند. آن‌ها واقعیت را دریافته بودند؛ آن‌ها می‌دانستند که در بهمن ۱۳۵۷ بسیاری از شهرها در استان‌های کشور به دست نیروهای مخالف افتاده بود و آنچه از ارتش باقی‌مانده بود، در واقع فقط گارد شاهنشاهی بود که آن ‌هم فقط می‌توانست به نقاط محدودی ازجمله دفتر نخست‌وزیری و ستاد ارتش دسترسی داشته باشد و مراکز سیستم تلگراف و تلفن را تصرف کند. اما چگونه می‌خواست شبکهٔ راه‌آهن، صنعت نفت، بازار و میلیون‌ها مردمی را که مخالف آن‌ها بودند، کنترل کند؟ ارتش در واقع، قبل از اعلام عمومی ۲۲ بهمن، کنار کشیده بود.

آیا می‌توان رویدادهای کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ و اشغال سفارت آمریکا در آبان ۵۸ را از این نظر که یکی ما را به زیر سلطهٔ آمریکا کشاند و دیگری به زیر سلطهٔ روسیه، با هم مقایسه کرد؟

نه! نه! زیرا من فکر نمی‌کنم که شوروی هیچ نقشی در اشغال سفارت آمریکا داشت. آن‌ها هم، مثل بقیه، خیلی از این امر شگفت‌زده شدند. آن حادثه یک موضوع داخلی و مرتبط با دیپلماسی ایرانی‌ها در آن زمان بود. نظام جمهوری اسلامی برای به تصویب رساندن قانون اساسی خود، نیاز به یک بحران بین‌المللی داشت و هنگامی ‌که دانشجویان به‌ زور وارد سفارت شدند، حلقهٔ [آیت‌الله] خمینی کاملاً از ماجرا بهره‌برداری کرد و با استفاده از شور احساسات ملی، از طریق یک رفراندوم آن قانون را به تصویب رساند. ممکن است روس‌ها از آن رویداد خوشحال شده باشند، اما مسلماً در اجرای آن نقشی نداشتند.

آیا تکیه بر الگوی رفتار مصدق امروز می‌تواند به اتحاد نیروهای منتقد، سوای سلطنت‌طلب‌های طرفدار پهلوی، بینجامد؟

فکر می‌کنم جاذبهٔ مصدق صرفاً مسئله ملی‌گرایی و سکولاریسم نیست، بلکه به ایدهٔ روشنگری نیز باز می‌گردد، زیرا مصدق خود فرزند مکتب روشنگری بود. پس اگر بازگشتی به نوع سیاست مصدقی وجود داشته باشد، نوعی بازگشت به سیاست سال‌های پیش از دههٔ ۴۰ و ایستادگی بر گفتمان حاکمیت قانون، آزادی‌های فردی و جدایی مذهب از سیاست است. بنابراین، مصدق نماد چیزی است که از اوایل قرن بیستم در ایران مطرح بوده، یعنی گفتمان روشنگری. همچنین دوست دارم قدری به حاشیه بروم و در مورد مساله مشروعیت به نکته‌ای اشاره کنم. وقتی کودتای ۱۳۳۲ مشروعیت سلطنت و قانون اساسی را از بین برد و «غرب‌زدگی»، مشروعیت «روشنگری» را، شما به یک خلأ می‌رسید. در هر جامعه‌ای شما باید برای پیروی از قانون و پذیرش قدرت دلیلی داشته باشید و وقتی یک خلأ قدرت وجود دارد، به گفتهٔ ماکس وِبِر، وقتی همه انواع مشروعیت قدیمی از بین رفته و هنوز یک نظم بوروکراتیک منطقی جایگزین آن نشده، شما شاهد سر برآوردن چهره‌های کاریزماتیک خواهید بود. کاریزما، لزوماً در ذات و وجود رهبر نیست؛ چیزی است که در خلأ مشروعیت ظاهر می‌شود. از دید ماکس وبر، چهره‌های کاریزماتیک افرادی هستند که در متون عهد عتیق از آن‌ها یاد شده؛ پیامبرانی که می‌گویند سنت و گذشته به شما چنین می‌گویند، اما من امروز به عنوان رهبر چیز متفاوتی به شما می‌گویم و آنچه من می‌گویم حقیقت است نه آنچه در گذشته انجام می‌شد. این چیزی است که بیش از هر چیز دیگر، کاریزما و فرهمندی [آیت‌الله] خمینی را توصیف می‌کند، که او را به‌ صورت شکل جدید قدرت درآورد. عامل این فرهمندی وجود خلأ مشروعیت بود. تعبیر و تفسیر نظام جمهوری اسلامی از نظر او شکل جدید مشروعیت بود.

به نظر شما ایرانی‌ها چه درسی می‌توانند از حکومت مصدق بگیرند؟

علت سقوط مصدق این بود که نخواست از زور استفاده کند. اگر چند نفر از رهبران مخالفان را دستگیر می‌کرد و به جوخهٔ آتش می‌سپرد ممکن بود در قدرت باقی بماند، اما مصدق آدمی نبود که اهل کشتن مردم باشد. او مرد نظم و قانون و مشروطه بود. من نمی‌گویم درس مصدق، بلکه می‌گویم او از منظر فرمان مشروطیت و ایده‌های آزادی فردی با وضعیت کنونی ایران تناسب (سنخیت) دارد. این‌ها موضوعات مرتبط با سیاست معاصر در ایران است که البته چیزهایی است که منتقدان از آن بیم دارند، چراکه وقتی شما اجازه می‌دهید افراد انتخاب‌های خود را داشته باشند و دیدگاه آن‌ها این باشد که حقوق آن‌ها اموری طبیعی هستند، مشروعیت نظام‌های خودکامه را تهدید می‌کند. به همین دلیل است که مصدق همچنان در میان جوانان طنین‌انداز است. آنچه که او به خاطرش ایستادگی کرد همچنان مناسبت دارد.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا