خرید تور نوروزی

14 زن خبرنگار که برای امرار معاش به فروشندگی رو آورده اند

روزنامه اعتماد در چاپ شماره 5567 خود از حکایت غم انگیز وضعیت اقتصادی خبرنگاران زن نوشت:

بنفشه سام‌گيس 

«از مهاجرت آدم‌ها نوشتيم ولي هيچ كسي از مهاجرت خبرنگاران ننوشت. سال 1388 بهترين خبرنگاران اين كشور از ايران رفتن….. از تغيير شغل همه اصناف، از پزشك و وكيل و…. نوشتيم، اما هيچ كسي از خبرنگاراني ننوشت كه مجبور شدن از خبرنگاري دست بكشن و سراغ شغل ديگه‌اي برن….» اينها را «مستوره» گفت؛ روز پنجشنبه، در مراسم اهداي جوايز دومين جشنواره انجمن صنفي روزنامه‌نگاران استان تهران. مستوره، خودش از تقديرشده‌هاي جشنواره بود. بابت مصاحبه‌اي با معصومه ابتكار و اينكه معاون سابق رييس‌جمهور را واداشته بود درباره چگونگي و چرايي چادر به سر شدنش جواب بدهد و از ابتكار پرسيده بود: «هنوز اصلاح‌طلب هستيد؟» اواسط دهه 1380، «مستوره برادران‌نصيري»، خبرنگار روزنامه جام‌جم بود. از روزنامه وابسته به دولت به برنامه‌هاي خبري مي‌آمد و مديران دولتي را وادار مي‌كرد به تندترين سوالاتش جواب بدهند. مستوره، سال‌هاي بعد از جام‌جم رفت؛ رفت اين خبرگزاري، رفت آن روزنامه…. و مثل همه ما، لابه‌لاي اين همه كوچ، مزه بيكاري و بي‌پولي را هم شناخت….. آخر اين هفته دعوت شده‌ام به رویداد « سپیدار» در «كافه پنجره». محصولات اين رویداد، آثار دست‌ساز جمعي از زنان خبرنگار است. خبر رویداد را از آزاده شنيدم؛ آزاده محمدحسين؛ خبرنگار گروه سياسي و اجتماعي روزنامه‌هاي صبح امروز و بهار و… آزاده، باني اين رويداد است و با شيريني‌هاي دستپخت خودش در اين رویداد شركت كرده و مي‌گويد باقي محصولات هم از همين قسم است؛ كاملا كاربردي براي زندگي روزمره؛ شمع، ظرف، تنقلات، كيف و پوشاك. مي‌گويد درصدي از عوايد رویداد براي امور خيريه صرف خواهد شد، اما بخش مهم از رقم فروش هر محصول، قرار است به سفره خانواده برگردد. اصلا علت برگزاري رویداد همين است؛ «جبران كسري يا تامين مخارج زندگي». فكر مي‌كردم حرف‌هايي كه از مستوره شنيده بودم، صرفا يك برون‌ريزي احساسي در هنگام دريافت جايزه بوده. وقتي آزاده، عكس شيريني‌هايش را نشانم مي‌دهد، يخ مي‌كنم. آزاده در روزگار رونق انتشار روزنامه‌ها در ايام بعد از «دوم خرداد 1376»، از بهترين‌هاي حوزه سياسي بود و خبرنگار قدرتمندترين روزنامه‌هاي سياسي كشور. آزاده مي‌گويد: «بنفشه، فقط من نيستم. خيلي هستيم. ما از هم خبر نداشتيم. وقتي در اينستاگرام پيام گذاشتم، بچه‌هاي ديگه هم اومدن.» اسم‌ها، همه آشناست؛ 14 خبرنگار زن كه در بيست و اندي سال بعد از دوم خرداد 1376، از بهترين‌هاي اين حرفه «بودند» يا «هستند»؛ چند نفرشان سال‌هاست كه ممنوع‌الكار شده‌اند، تعداد كمي‌شان، هنوز خبرنگارند، چند نفرشان مجبور شدند براي گذران زندگي شغل ديگري انتخاب كنند. مرز بين انتخاب و اجبار، از ضخامت ورق كاغذي كه گزارش‌هاي‌مان را مي‌نويسيم هم نازك‌تر است؛ انتخاب، بوي آزادي مي‌دهد و اجبار، تقلايي است براي اثبات «بودن» در استيصال نااميدي. گاهي انتخاب‌ها ما را به تقاطع اجبار مي‌رساند؛ خبرنگاري در ايران و در ايام بعد از دوم خرداد 1376 از همين «گاهي»‌ها بود. اين 14 خبرنگار، اقليتي هستند از آن اكثريت زنان و مردان خبرنگار كه وقتي از موج مهيب توقيف‌ها، تهديدها، تعطيلي‌ها، تعديل‌ها زنده بيرون آمدند، به تقاطع انتخاب و اجبار رسيدند. خيلي‌ها از آن اكثريت، رفتند و خبرنويس دولت شدند تا خيا‌ل‌شان بابت معاش گرم باشد، يكي بود كه تا مدت‌ها بعد از اخراج از روزنامه و تا پيدا شدن شغل جديد، كنار پياده‌روها گل و گلدان مي‌فروخت، يكي در كافه‌ها، چاي و قهوه به دست مردم داد، يكي در چاپخانه‌ها ايستاد و همخواني متن و عكس و جنس كاغذ و تيراژ و نسخه‌هاي باطله را تاييد كرد، يكي هم، به كتابخانه شخصي‌اش چوب حراج زد …

«دي و بهمن سال 1391، بعد از مشكلاتي كه براي تعدادي از خبرنگارا پيش اومد، منم بيكار شدم. به فكر پختن و فروش شيريني افتادم. اون موقع حتي فر شيريني‌پزي نداشتم. براي اولين سفارش، با ماكروفر، نون نخودچي پختم. نزديك نوروز بود. وقتي سفارش زياد شد، خانواده‌ام برام فر شيريني‌پزي خريدن. از اون سال به شيريني‌پزي مشغول شدم.» آزاده، اسم بچه‌ها را يكي‌يكي مي‌گويد؛ نلي محجوب، شمع مي‌سازد، زهرا جعفر‌زاده خدمات مراقبت از پوست انجام مي‌دهد، الناز محمدي طراح پارچه و لباس است، مژگان جمشيدي لباس‌هاي الياف طبيعي مي‌فروشد، مرجان لقايي تنقلات و ميوه خشك درست مي‌كند، مريم خورسند ظروف سراميكي مي‌سازد، شهرزاد همتي لباس‌هاي اسپرت و راحت مي‌فروشد. نفيسه زارع‌كهن و اعظم ويسمه مزون طراحي و دوخت لباس راه انداخته‌اند، مهسا امرآبادي محصولات خوراكي گيلان مي‌فروشد، زهرا جودي وسايل پارچه‌اي آشپزخانه توليد مي‌كند، گيسو فغفوري پوشاك و تزيينات و صنايع دستي با الياف طبيعي مي‌فروشد، نوشين جعفري چرم‌دوزي مي‌كند…

از دوستانم ؛ از این 14 خبرنگار يك سوال پرسیده‌ام: «علت پرداختن به مشغله‌اي از جنسي ديگر» …. 10 نفرشان به سوالم جواب می‌دهند. متن جواب‌ها يك ويژگي مشترك دارد ؛ اين 14 خبرنگار، هماني بودند كه مي‌نوشتند. جبر شرايط، آنها را واداشته بود راه ديگري براي امرار معاش انتخاب كنند، اما حتي وقتي در چاله اجبار افتاده بودند هم، از اعتبار شرافت‌شان كم نشده بود ….

قصه خاطره‌ها

… نلي محجوب، چند سال قبل روايتي در فصلنامه ناداستان نوشت با تيتر «دريا آدم را صبور مي‌كند». اين روايت، شرح سفر چند هفته‌اي نلي بود با پسر دو ساله و همسر دريانوردش در آب‌هاي آزاد. «دستيار مهندس برق، نيروي بخش خدمات و كمك مكانيك شده‌ام. حتي براي سرگرمي، قايق نجات رنگ كرده‌ام، به همسرم در مرتب كردن نقشه‌ها و وارد كردن اطلاعات جديد كمك كرده‌ام، پارو سمباده زده‌ام و هر كاري كرده‌ام كه كمك كند فعال باشم. حتي با مجوز كاپيتان براي كل كاركنان نان خامه‌اي پخته‌ام و گاهي كيك و حلوا، آن هم وسط اقيانوس.»… نلي، حالا شمع مي‌سازد، شمع سفيد، شمع قرمز، شمع راه راه، شمع فانوسي…

… دي 1382 و يك روز بعد از زلزله بم، مريم خورسند از طرف روزنامه شرق به منطقه زلزله‌زده اعزام شد. ما، در تهران باقي تبعات زلزله را پيگيري مي‌كرديم؛ اعزام و بستري مصدومان، صف اهداي خون، جمع‌آوري آذوقه و پوشاك و دارو براي زلزله‌زدگان… غروب روز دوم، دبير گروه اجتماعي با مريم تماس گرفت تا آخرين جزييات را بپرسد. وقتي گوشي تلفن را گذاشت، گفت: «مريم روي خرابه‌هاي ارگ بم ايستاده بود و گريه مي‌كرد.» … مريم سال‌هاست كه از خبرنگاري دست كشيده و كيلومترها دورتر از تهران به سفالگري مشغول است…..

…. اسم اعظم ويسمه را در نوار جست‌وجوي گوگل مي‌نويسم؛ اول خبر دستگيري و ممنوع‌الملاقات شدنش در روزهاي بعد از اولين سالگرد انتخابات رياست‌جمهوري دهم مي‌آيد و خبر آزادي‌اش با وثيقه 70 ميليون توماني و بالاخره، مصاحبه‌هايش در وب‌سايت «تاريخ ايراني»؛ گفت‌وگو با الهه كولايي و ابراهيم يزدي و صادق زيباكلام و محسن رهامي و … تاريخ انتشار آخرين مصاحبه‌ها، سال‌هاي 1389 و 1390 است … اعظم و نفيسه امروز در يك مزون خياطي مشغول كارند….

… محيط‌بانان ميانكاله به مژگان جمشيدي اجازه داده بودند براي تماشاي فلامينگوها به مدت چند روز در اتاقكي نزديك به تالاب پنهان شود. مژگان از چگونگي ساكت ماندن در اين اتاقك كوچك كه ظاهرا فقط گنجايش يك نفر را داشت، تعريف مي‌كرد و اينكه قرار است چه جيره‌هاي غذايي و چه مقدار آب با خودش ببرد … مژگان امروز لباس‌هاي الياف طبيعي مي‌فروشد …

… هر وقت حكم اعدام زني تاييد مي‌شد و خبر فرستادنش به قرنطينه «اوين» را مي‌شنيديم، مي‌دانستيم مرجان لقايي تا صبح و تا اجراي حكم، پشت ديوارهاي اوين مي‌ايستد به اميد آخرين روزنه‌اي كه هنوز بسته نشده بود…. مرجان امروز ميوه خشك مي‌فروشد …..

… خاطره‌اي دور از يك عكس دارم؛ اوايل سال 1393 بايد باشد. براي يك برنامه خبري رفته‌ايم وزارت بهداشت؛ ساختمان شهرك غرب. بعد از برنامه، 10، 15 خبرنگاريم كه تا خيابان ايران زمين پياده مي‌آييم و بلند بلند حرف مي‌زنيم و بلند بلند مي‌خنديم. وسط بلوار ايران زمين، عكاسي كه با ما همراه شده (شايد حجت سپهوند بود) پيشنهاد مي‌دهد يك عكس يادگاري بگيريم….. زهرا جعفرزاده، فاطمه بيات، مريم روزبروزي، مريم زنگنه و…. ما با همان خنده‌ها در قاب دوربين عكاس ثبت شديم…… و روزهاي خوبي بود. نوشته‌هاي دوستانم به يادم انداخت كه مساحت تنهايي‌مان چقدر وسيع بوده و خودمان خبر نداشتيم… ما خبرنگارها، با خاطره‌هاي‌مان زنده‌ايم…

زهرا جعفر‌زاده – خبرنگار اجتماعي

من در يك روز دل‌انگيز بهاري، تصميم سختي گرفتم؛ برنامه‌ريزي براي دور شدن از محبوبم، از كار روزنامه‌نگاري و همين حالا هم تصور اينكه روزي خبرنگار نباشم، تنم را مي‌لرزاند. من كارم را سال 83 از خبرگزاري ايسنا شروع كردم. كوچ از يك تحريريه به تحريريه ديگر در 18، 19 سال گذشته، طاقت‌فرسا بود و شرايط به سمتي من را كشاند تا سراغ حرفه‌اي نرم‌تر و آرام‌تر بروم. ماجراي «پوست» و متعلقاتش همواره دغدغه من بوده و شايد باورش براي آنها كه خارج از حرفه ما مشغول به كارند، سخت باشد كه از همان روز اول، به همكارانم در تحريريه‌ها فكر مي‌كردم كه وقتي جايي براي مراقبت‌هاي پوستي داشته باشم، آنها هم مي‌توانند بيايند و ساعتي آرام بگيرند. تصميم بر اين شد كه كمي در اين جاده برانم، كاري كه از 6 خرداد با افتتاح رسمي مركز مراقبت‌هاي پوستي «خيال» شروع شد و حالا نزديك به سه ماه از راه‌اندازي كسب و كار كوچكم مي‌گذرد؛ يك كسب و كار جمع و جور و دوست داشتني كه روحم را نوازش مي‌كند. هر چند كه قدرت روزنامه‌نگاري بيشتر بود و همچنان به تحريريه وصلم، طنابش هم ضخيم است و قطور و تصور يك روز قطع اين طناب، برايم كابوس است پس از گذشت نزديك به دو دهه و نوشتن در بيش از 7 روزنامه و خبرگزاري. حالا در روزنامه هم‌ميهن در كنار همكارانم مشغولم. سخت است دو شغل را همزمان مديريت كردن و فعلا چاره‌اي جز اين ندارم، چراكه توان ترك تحريريه را ندارم. كار جديد، گويي ادامه راه روزنامه‌نگاري است. خيلي وقت‌ها حين كار، به ياد گزارش‌هايم مي‌افتم، همان موقع كه ماسكي بر صورت مراجعه‌كننده مي‌زنم، ياد فلان آدمي كه با او مصاحبه كرده‌ام يا فلان سوژه‌ام مي‌افتم. مثل گزارشي كه درباره بهداشت كودكان كار نوشتم يا ابتلاي كارگران يك كارخانه داروسازي به بيماري‌هاي هورموني يا كار تحقيقي كه درباره مصرف گوشت در تهران انجام دادم. در «خيالي» كه براي خود ساختم آدم‌هاي گزارش‌هايم مثل بيماران هموفيل و مبتلا به تالاسمي و اچ‌آي‌وي و كودكان كار و زنان آسيب‌ديده و … همراهم هستند؛ در همان «خيال» كه قرار است درست مانند عنوانش، آدم‌ها را وارد خيال ديگري كند…

نلي محجوب – خبرنگار و مترجم كتاب كودك بعد از سال‌ها كار كردن توي روزنامه‌ها، با دور شدن از اين فضاها قطعا بيكار بودن ممكن نبود. منِ عاشق شمع، با گرون شدن شمع و بيكاري تصميم‌گرفتم واسه خودم شمع بسازم. بعد كه چرخي زدم توي صفحه‌ها و با دنياش آشنا شدم، غرق شدم توش و ديدم هر روز ميشه يه چيز جديد ياد گرفت، خلق كرد تا رها باشي از قيد و بندها.شمع درست كردن شد يه مديتيشن و گريزگاه و منِ نلي محجوب، شدم خالق «ماسو»… كاري كه اين روزها مي‌كنم: شمع‌سازي، شركت در دوره‌هاي مختلف هنري و بند ناف قطع نشده ادبيات كودك و نوجوان و بودن در كنار داوران «لاك‌پشت پرنده» براي پيشنهاد كتاب به بچه‌ها با هدف ترويج كتابخوانيه. البته با اين وضع نشر فعلا از ترجمه خبري نيست و كتاب‌هاي چاپ نشده دست ناشر مونده. اين روزها مي‌گذره، بايد زنده موند و زندگي كرد، به يه جا نشستن و بيكار بودن عادت ندارم، مخصوصا اگه جابه‌جايي هم بهش اضافه بشه و بار و كوچ كني يه شهر ديگه. توي خونه ما به خاطر اينكه پدر و مادر هر دو خبرنگار بودن، خبر اولويت اول بود و هست. پس موقع كار، گاهي گوشم به اخباره از روي عادت، يا پادكست گوش ميدم يا كتاب صوتي. مگه در حال خوندن كتاب باشم كه ديگه از اينها خبري نيست. براي زندگي كردن نميشه يه جا موند و درجا زد…

زهرا جودي – خبرنگار اجتماعي

چند سال پيش وقتي با تلخي و كلي اشك، مجبور شدم قلمم رو بعد از ۱۵ سال كار خبرنگاري ببوسم و بذارم كنار، به كاري جز نوشتن نمي‌تونستم فكر كنم. كرونا اومد و بار غم من سنگين‌تر از قبل شد. تفريحم شده بود اينستاگرام‌گردي! تو همين فضا بود كه با دوخت و دوز آشنا شدم و متوجه شدم علاقه عجيبي به خلق كردن با پارچه پيدا كردم. اولين دوختي كه با چرخ قديمي مشكي مامانم، دوختم، شور و شوقم را بيشتر كرد. كمي بعد، من كه دوختن دكمه بلد نبودم، مي‌تونستم با پارچه‌هاي گل گلي و رنگي، انواع و اقسام كيف و تكه‌هاي مختلف سرويس آشپزخونه رو با دستام خلق كنم. امروز يك‌سال و نيم، گذشته و من بدون اينكه كلاسي رفته باشم، پارچه رو با هم تركيب مي‌كنم و يك اثر جذاب خلق مي‌كنم و سعي مي‌كنم رنگ و لعابي به آشپزخونه‌ها بدم …حالا من با عشق، كوك و بند بند زندگي رو با هنر گره مي‌زنم…

گيسو فغفوري – خبرنگار ادب و هنر

من هنوز روزنامه‌نگارم. شايد از آخرين كارهايي كه واقعا تاثيرگذار بوده سال‌ها و روزها مي‌گذرد. سال‌هايي كه دبير فرهنگ و هنر «شرق» بودم و خانه سينما دچار مشكل شده بود. حالا ديگر گزارش‌هاي «كف خيابون» مي‌نويسم يا يك اتفاقي را روايت ‌مي‌كنم. شايد دوره من گذشته باشد، اما نفس كشيدن در محيط تحريريه را از ته دل دوست دارم. بودن در كنار ديگر روزنامه‌نگاران را دوست دارم و به روزنامه‌نگار بودن افتخار مي‌كنم….. براي من و خانواده‌ام «گوين» پناهگاه است و مايه اميد. همه‌ چيز از كتابخانه‌اي كه به ياد مامان ساختيم شروع شد، كتابخانه «گيتي» در روستاي سيدآباد شهرستان خوشاب، بين سبزوار و نيشابور. مي‌خواستيم كتابخانه كوچكي بسازيم براي بچه‌هاي روستا. قرار شد كنارش كسب و كار كوچكي راه بيفتد كه كتابخانه را اداره كند. از همانجا برند «گوين» متولد شد. همان موقعي كه معلوم شد گلدوزي، هنري است كه هنوز در اين روستا فراموش نشده و پيرزنان روستا مي‌توانند چم و خم كار را به ياد بياورند و به ديگران هم ياد دهند. كارگاه‌هاي آموزشي داير شد و از پاييز 98 تا الان، اين كتابخانه و اين كارگاه يكي از اميدهاي ماست. ما ۳۶ نفريم و همه‌مان را كتابخانه، كارگاه خياطي و روستا به ‌هم پيوند مي‌دهد. گوين نام كوهي است حوالي روستا. برگرفته از طبيعت و سعي كرديم طبيعي بودن ويژگي محصولات‌مان باشد. از نخ صد درصد طبيعي پنبه استفاده مي‌كنيم. نخ‌ها را با رنگ‌هاي صد درصد گياهي و با رنگرزي دستي رنگ مي‌كنيم. از نخ‌ها پارچه مي‌بافيم و با نخ‌هاي طبيعي، گلدوزي مي‌كنيم و از آنها لباس مي‌دوزيم. براي كسي كه با قلم و نوشتن زندگي مي‌كند، نمي‌شد جايي باشد كه نوشتن فراموش شود. كتاب‌هاي پارچه‌اي گوين را طراحي و راه‌اندازي كرديم براي كودكان زير پنج سال. همه كتاب‌ها با پارچه هستند. حالا مي‌توانيم ادعا كنيم كه برند «گوين» به همت هنرمندانش محصولات ارزشمند دستبافت با مواد طبيعي و گياهي توليد مي‌كند و نقش‌هاي ويژه بر محصولاتش مي‌زند كه در آن سليقه‌ مدرن و اصالت قديم تلفيق شده‌اند…

شهرزاد همتي – خبرنگار اجتماعي

من دبير گروه اجتماعي يكي از مهم‌ترين و سياسي‌ترين روزنامه‌هاي ايرانم. توي دوره كارشناسي حقوق خوندم و الان مطالعات زنان كه شاخه‌اي از رشته علوم اجتماعيه مي‌خونم. براي رسيدن به اينجا خيلي تلاش كردم. عمر و جون و جواني من توي تحريريه روزنامه‌ها و مجلات ايران گذشت. درآمد كم، اما عشق زياد باعث شده كه هجده سال از زندگيم رو پاي نوشتن و درد آدم‌هايي بگذارم كه صداشون به هيچ جا نمي‌رسيد. هنوز كه هنوزه، شهوت نوشتن رهام نمي‌كنه. سال‌هاست كه خيلي حرف نمي‌زنم و به صورت آدم‌ها نگاه نمي‌كنم، اما ارتباطات كوتاه و سلام عليك‌هاي لحظه‌اي رو دوست دارم. اينكه بتونم ايده‌هام رو نشون بدم برام جذابه. اين لباس‌ها توليد من نيست، اما براي خريدشون خيلي وسواس دارم. كارم رو با پنج ميليون شروع كردم و يواش يواش سعي كردم لباس‌هاي بيشتري رو بخرم. حس مي‌كنم اينكه آدم‌ها لباسي رو از طرف من داشته باشن، درست مي‌تونه شبيه يك اثر باشه كه توي روزنامه خلق مي‌شه. راستش من ديوونه كار كردنم. سال‌ها براي روزنامه‌نگار شدن تلاش كردم. از هجده سالگي توي تحريريه بودم و روزنامه‌نگارهاي مهم رو تماشا كردم و سعي كردم مثل اون‌ها باشم. من هرگز از دويدن خسته نشدم و فكر مي‌كنم زندگي يك دوي ميداني خيلي بزرگه. حالا كه سي‌وهشت ساله شدم، فكر مي‌كنم زندگي دقيقا شبيه تارت توت فرنگيه، پر از شيريني و ترشي. ميشه عاشقانه دوستش داشت و حتي از مزه‌هاي بي‌ربطش متنفر شد. اما من خسته نمي‌شم. لباسام رو روي رگال مي‌چينم و همين‌طور كه دارم حساب مي‌كنم چقدر سود كردم، مطالبم رو براي روزنامه آماده مي‌كنم و به فكر درست كردن عصرونه دختر دو سالم هستم. زندگي همين‌ قدر عجله داره و منم سعي مي‌كنم باهاش همقدم بشم…

مهسا امرآبادي – خبرنگار سياسي

دوران نوجواني من با بهار مطبوعات همزمان بود و از همان زمان شيفته كاغذ و عكس و گزارش مطبوعاتي شدم. مي‌ديدم يك گزارش چطور مي‌تواند يك كشور را تكان دهد، چگونه دست روي مسائل حساس كشور بگذارد و حساب پس بگيرد. چگونه مقامات بالا را مجبور به پاسخگويي مي‌كند. از همان زمان اين شغل رويايي‌ام شد. به همين دليل بود كه در دانشگاه هم انتخاب اولم روزنامه‌نگاري بود. پس از اتمام تحصيل وارد بازار پر هياهو و جنجال مطبوعات شدم. سرويس سياسي مطبوعات شد خانه‌ام. مصاحبه با روساي جمهور، گزارش درباره احزاب و انتخابات شد تمام زندگي‌ام.ديگر من هم خانه به‌ دوشي بودم كه از اين روزنامه به آن خبرگزاري، از سايتي به نشريه ديگر مدام در حال كوچ بودم. حقوق اندك، فقدان بيمه، عدم امنيت شغلي و حتي بازداشت هم باعث نشد دست از كار بردارم. يكي، دو شب قبل از تغيير سرنوشت، گزارشي با تيتر «امشب همه بيداريم» را در روزنامه اعتمادملي نوشتم و بعد از آزادي، گزارشي درباره دلواپس‌ها و با تيتر «دلواپسيم» در روزنامه شرق منتشر شد كه از آن زمان به يك واژه همه‌گير تبديل شد.اما روزگار هميشه بر وفق مراد نيست. كوران حوادث كشور همه را درگير مي‌كند. من هم مثل بقيه در كوراني افتادم كه توفانش را ديگران رقم زدند. ديگراني كه سرنوشت را تغيير دادند و سرگيجه از همانجا شروع شد. حرفه‌اي كه درسش را خوانده بودم، هويتم از آن بود و هزينه‌اش را داده بودم، از من گرفته شد. مجبور بودم كاري ديگر كنم! «مزگيل» از همانجايي شروع شد كه به بن‌بست خورده بودم. من هميشه روزنامه‌نگار باقي خواهم ماند، هويتم از اين كار است، عشقم اين حرفه است و اميد دارم روزي به اين عرصه برگردم. روزي كه شرايط كاري باعث شرمندگي در مقابل وظيفه‌ام نشود…

مرجان لقايي – خبرنگار حوادث

خيلي از ما گوشه‌اي از وجودمان زخمي شده كه از حضورش خبر نداشتيم. گوشه‌اي كه دكترها هم از آن در وجود آدمي خبر ندارند و درماني هم برايش ندارند. راستش من هم دستم گير كرده در دست كودكي كه مادرش قرباني قتل‌هاي محفلي بود و در دست دختر و پسر كوچك همه متهماني كه تلاش كرديم رضايت بگيريم و نشد. ما گوشه قلب‌مان زخمي است. بخشي از وجودمان در ميدان كاج جا ماند. بخشي در ميان انبوه جمعيتي كه براي تماشاي اعدام قاتل روح‌الله داداشي آمده بودند. بخشي در پارك هنرمندان روي قطره اشك پسري كه به اتهام زورگيري اعدام شد و… ما جا مانديم روي طناب پسر 13 ساله‌اي كه به خاطر ناتواني خريد كيف و كفش مدرسه و دعوا با مادرش خودش را‌ دار زد. وجودمان زخمي شده با چاقويي كه به گردن قربانيان بيجه كشيده شده، سرمان مورمور شده با هق هق مادري كه فرزندش قرباني طلاق او شد و همه قتل‌هايي كه استخوان‌هاي كودكان زير آن چرخ شد. ديگر نوشتن دردمان را دوا نمي‌كرد. چاره‌اي نبود جز اينكه دست روي زانو بگذاريم و خودمان بلند شويم. مخصوصا بعد از هجرت عزيزي كه زخم را عميق‌تر كرد. حالا خوراكي‌هايي مي‌فروشيم كه بچه‌ها را خوشحال مي‌كند. بخشي برآمده از يادگاري‌هاي پدربزرگ است و بخشي از شهرهاي ديگر وطن. تلاش داريم قسمتي از درآمد آن را هزينه كودكان محروم از تحصيل كنيم و اگر همه‌ چيز خوب پيش رود كارهاي بزرگ‌تر براي بچه‌هاي بي‌پناه بكنيم…

مژگان جمشيدي – خبرنگار محيط زيست

اواخر دهه 70 وقتي دانشجو و فعال محيط زيست بودم، جاي خالي موضوعات محيط زيستي را توي رسانه‌ها حس مي‌كردم. عشق به محيط زيست باعث شد از سال 1380 روزنامه‌نگاري محيط زيست شغلم شود. در اين 22 سال گزارش‌ها و مقالات زيادي نوشتم، بعضي‌هاي‌شان خيلي سروصدا كرد و گاهي نتايج خوبي به دنبال داشت؛ گزارش‌هايي كه از قتل يك جنگلبان شجاع گيلاني توسط يك گروه نظامي و شبه نظامي در دهه 80 نوشتم و بالاخره عاملانش مجازات شدند، چهار گزارشي كه از زنداني شدن محيط‌بانان و صدور حكم اعدام براي‌شان در دهه 80 نوشتم و هر چهار نفر از زندان آزاد شدند يا از مرگ نجات يافتند، موثرترين گزارشم را افشاي چگونگي واگذاري 380 هكتار از جزيره آشوراده در پناهگاه حيات وحش ميانكاله به يك شركت خصوصي به بهانه اجراي طرح گردشگري مي‌دانم كه هر دولتي روي كار آمد، كار دولت قبلي را تقبيح كرد و بعد خودش دوباره دستور واگذاري همين 380 هكتار را داد و من 21 سال است كه با روي كار آمدن هر دولتي، همچنان از غيرقانوني بودن تغيير كاربري اراضي جزيره آشوراده توسط دولت‌ها و آگاه‌سازي افكار عمومي در اين حوزه مي‌نويسم و خوشبختانه بعد از 21 سال، آشوراده فعلا تغيير كاربري نيافته! اينكه براي دو دهه موفق شدم مرگ و نابودي زيستمندان اين جزيره را به تعويق بيندازم، خوشحالم…. بعد از 20 سال روزنامه‌نگاري محيط زيست، با تنگ‌تر شدن عرصه براي فعاليت‌هاي رسانه‌اي و محيط زيستي‌ام، چه كاري مي‌توانستم انجام دهم كه هم معيشتم تا حدي تامين شود و هم همچنان محيط زيستي باقي بمانم! متوجه شدم صنعت مد، با توليد 10 درصد از انتشار كربن و 20 درصد از پساب‌هاي آلاينده جهان، دومين صنعت آلاينده جهان بعد از نفت محسوب مي‌شود و هرساله به دليل ترويج مد سريع (Fast Fashion) در جهان، حدود 400 ميليارد دلار لباس دور مي‌ريزيم! در حالي كه مي‌توانيم با انتخاب مسوولانه‌تر لباس‌هاي‌مان به حفظ سياره زمين كمك كنيم. اينجا بود كه برند «بايوكاتن (پنبه ارگانيك)» با هدف ترويج مد آهسته (Slow Fashion) با شعار «كمتر بخريم، بهتر بخريم» و با عرضه پوشاك تهيه شده از نخ پنبه ارگانيك آلماني و داراي استانداردهاي محيط زيستي، به صورت يك فروشگاه آنلاين شروع به فعاليت كرد. شعار «كمتر بخر! اما بهتر بخر! و كمتر دور بريز» براي يك كارآفرين زياد خوب نيست! چون فروشم را محدود مي‌كند ولي من راضي‌ام! چون هم به زمين كمك مي‌كنم و هم به حفظ سلامت مصرف‌كننده‌ها و هم درآمد خودم را، ولو ناچيز دارم…

نفيسه زارع‌كهن/ اعظم ويسمه

خبرنگاران سياسي

نفيسه زارع‌كهن: من با خانه روزنامه‌نگاران جوان عاشق روزنامه‌نگاري شدم و مشق روزنامه‌نگاري‌ام را آنجا آغاز كردم، بعدها «صبح امروز» مصمم‌ترم كرد و در دانشگاه علامه طباطبايي روزنامه‌نگاري خواندم.از «پيام امروز» گزارش‌نويسي ياد گرفتم و از سال اول دانشگاه با كارآموزي در روزنامه‌هاي مختلف نوشتن را شروع كردم؛ گزارش امروز، بيان، حيات نو، اعتماد، جمهوريت، هم‌ميهن، دنياي اقتصاد، شرق، كارگزاران … با چهره‌هاي مختلف سياسي و ‌اجتماعي بيش از صد مصاحبه انجام داده‌ام و گزارش نوشته‌ام كه هر كدام حكايت خاص خود را داشته است، اما اولين گزارشم درباره سقوط صدام، فضا‌سازي‌هايم و اينكه ديكتاتور چگونه تار و مار شد برايم هميشه در يادماندني است…

اعظم ويسمه : سال ۷۹ رشته روزنامه‌نگاري دانشگاه علامه طباطبايي قبول شدم. دانشكده نزديك ساختمان روزنامه همشهري بود. اول مهر رفتم روزنامه و گفتم آمدم اينجا كارآموزي كنم و ياد بگيرم.داخل ساختمان راهم ندادند و گفتند برو يك ترم درس بخوان، بعد بيا. كارم را با گزارش اجتماعي شروع كردم. اولين گزارشم درباره دستفروشي بود كه ماشين‌هاي شهرداري او را زير گرفته بودند و مرد بيچاره فوت شده بود.براي گزارش به منزلش رفتم و آنجا احساس كردم چقدر مظلومانه كشته شده و بايد صداي او باشم. يكي از خاطراتم از دوره‌اي كه خبرنگار پارلماني مجلس ششم و هفتم و هشتم بودم، يادداشتي است كه در روزنامه اعتمادملي كار شد و همزمان دو رييس مجلس به آن واكنش نشان دادند.دفتر رييس مجلس ششم تشكر كرده بود و رييس مجلس هفتم اعتراض كرده بود.در حوادث سال ۸۸ براي اولين‌بار ورود برخي خبرنگاران به مجلس، ممنوع شد و من يكي از آنها بودم.بعداز چند دوره كار خبرنگاري در پارلمان، ممنوع‌الورود شده بودم. در تمام اين سال‌ها، گزارش اولم از مرگ دستفروش به دست عوامل شهرداري و مظلوميت خانواده‌اش را هيچ ‌وقت فراموش نكردم و فكر مي‌كنم رسالت فعاليت رسانه‌اي بايد انعكاس همان صدا باشد…

براي ما كه عمري را در تحريريه‌ها گذرانديم، هيچ ‌وقت، هيچ چيز با بوي كاغذ و هياهوي تحريريه و پيگيري سوژه‌هاي گزارش قابل قياس نبوده و نيست. براي ما كه ياد گرفته بوديم اگر در بسته بود راهي باز كنيم و نااميد نشويم، سخت بود كه از اين همه علاقه راحت بگذریم و زانوي غم بغل كنيم. وقتي فضا هر روز بسته و بسته‌تر شد، به هنر فكر كرديم كه زيبايي مي‌آفريند و آرامش‌بخش است. اگرچه هنوز از دور نوشتن را رها نكرده‌ايم، اما بعد از چندي دوري از تحريريه كه خانه‌مان بود و البته خواهد ماند، تصميم گرفتيم در زمينه مد و لباس فعاليتي آغاز كنيم و اين ‌بار از راهي ديگر با مخاطبان‌مان ارتباط برقرار كنيم. به اعتقاد ما لباس فقط براي پوشيدن نيست، بلكه هويت و نگرش افراد را هم به نمايش مي‌گذارد. براي همين «تي‌تي نار» را با هدف احياي پارچه‌هاي اصيل ايراني مثل قلمكار اصفهان و سوزن‌دوزي بلوچستان راه انداختيم . بالا و پايين‌هاي زيادي را در همين مدت كوتاه تجربه كرده‌ايم، اما با توليد يك لباس زيبا مثل خلق يك نوشته به وجد مي‌آييم. هنوز اميدواريم كه «تي‌تي‌نار» رشد كند و ببالد و ما روزي به هدف‌مان برسيم و به تصميم امروزمان افتخار كنيم…

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا