نوار سوم مصاحبه حبیب لاجوردی و علینقی عالیخانی؛ اقدامات او پیرامون اقتصاد
پروژه تاریخ شفاهی هاروارد به همت حبیب لاجوردی و همکاران شامل مصاحبه با حدود دویست نفر از جمله جعفر شریف امامی، هوشنگ نهاونی، اردشیر زاهدی، علی امینی، مسعود رجوی، علینقی عالیخانی، ابوالحسن ابتهاج، کریم سنجابی، مهرانگیز دولت شاهی، شاپور بختیار، مظفر بقایی، عبدالرحمان برومند و… است که زوایای مختلفی از وقایع تاریخی را به مخاطب نشان می دهد.
بعد گفت پس بعدازظهر ساعت فلان باید بیایید که برویم شرفیاب بشویم و معرفیتان بکنم با هیئتوزیران تازه و ژاکت باید بپوشید. من گفتم اصلاً ژاکت ندارم. این بود که دکتر علینقی کنی را صدا کردند داخل و قدوقوارهاش را نگاه کردند و گفت که اگر چه قدوقوارهاش قدری کوتاه به نظر میآید به نسبت شما ولی فکر میکنم ژاکتش به شما بخورد. خلاصه من با یک ژاکتی که یک کمی شلوارش نامناسب بود و کوتاه بود ولی خوب رویهمرفته جور درمیآمد که متعلق به آقای علینقی کنی بود آن روز بعدازظهر به همراه چند وزیر تازهای که آقای جهانگیر تفضلی بود و آقای معینیان بهعنوان وزیر راه و آقای باهری بهعنوان وزیر دادگستری وزیر تازه دیگری خاطرم نمیآید و بعد هم البته معاونان نخستوزیر که رسول پرویزی و فکر میکنم علینقی کنی در همانموقع معرفی شده بود اینها بودیم. به این ترتیب بعدازظهر آن روز من با همان پژوی خودم به نخستوزیری رفتم و وقتی هم که دور هم جمع شدیم به کاخ اختصاصی اعلیحضرت که روبهروی نخستوزیری آنسوی خیابان بود رفتیم و اعلیحضرت آمد و با همه دست دادند و بعد هم نشستند و مقدار زیادی صحبتهایی کردند که بعضیهایش هم مربوط به وزارت اقتصاد میشد و من هم اصلاً وارد نبودم که اشاره به چیست ولی خوب یادداشت میکردم که بعد بدانم. این است که هیچگونه آمادگی نداشتم واقعاً از نظر اینکه یکهمچین پستی را به من میخواهند بدهند. تنها چیزی که باعث شده بود که کاملاً مسئله را با خونسردی تلقی بکنم این است که این ۶ سالی که به ایران آمده بودم من خیلی سخت کار کرده بودم و برنامهی فوقالعادهی فشردهای داشتم. من بدون استثنا همیشه روزی ده تا دوازده ساعت کار میکردم، همیشه و حتی جمعهها تا ظهر. این بود که هیچگونه ناراحتی حجم کار در میان نبود و در ضمن هم اینکاری که در اتاق بازرگانی شروع کرده بودم ناگهان من دیدم که اگر هم اینها میخواستند من را برای اینکار آماده بکنند از این بهتر نمیتوانست اتفاق بیفتد که البته هیچ ارتباطی به آنها نداشت. به این ترتیب من از آن روزی که، فکر میکنم آخر بهمن بود ۲۹ بهمن یا ۳۰ بهمن بود، شدم وزیر اقتصاد و از روز بعدش هم رفتم و شروع کردم به کار در دولت علم.
س- اینجا دوتا سؤال پیش میآید که فکر کنم برای خودتان هم آنموقع مطرح بود. اولاً این فکر ادغام دو وزارتخانه از کجا آمده بود و چه کسی پیشنهاد کرده بود؟ فکر چه کسی بود؟ دوماً اینکه اسم شما از کجا درآمده بود؟
ج- سؤال اول جوابش این است که دو وزیر با هم هیچ نمیساختند و مرتب هم با هم دعوا داشتند چه در جلسات هیئت وزیران و چه در جلسات شورای اقتصاد در حضور اعلیحضرت و چه در هر شورای دیگری که بودند اینها با هم مرتب برخورد میکردند و کاملاً تعارض کار نشان داده شده بود که ایران در شرایطی نبود که بازرگانیاش مستقل از مسائل صنعتیاش قابل برنامهریزی باشد. به همین دلیل هم به عقیدهی من آدمهای بسیار فهمیدهای قبلاً سر کار آمده بودند و متأسفانه موفقیت نداشتند. من یک نفر را البته در این مورد میتوانم بگویم ولی حتماً تعداد بیشتری بودند. ولی جهانگیر آموزگار که وزیر بازرگانی شد به عقیدهی من دستکم به عنوان یک اقتصاددان آدم بسیار فهمیدهای است ولی کارش در وزارت بازرگانی بههیچوجه چشمگیر نبود و شاید یکی از دلائلاش این است که دست بستهای داشت. چون شما نمیتوانید این مسائل را از هم در یک کشور در حال رشد شبیه ایران دور بکنید. حالا البته اگر خیلی پیشرفت کردید ممکن است این دو وزارتخانه را تبدیل به ۲۰ وزارتخانه بکنید اما در آن شرایط ما نمیتوانستیم اینکار را بکنیم، اینها همهاش بههم مربوط میشد. و این را اینها کاملاً حس کرده بودند. این برخورد خیلی زیاد و این نیاز به اینکه اینها یکی بشوند. مثلاً فرض بکنید وزیر صنایع میگفت که این صنایع باید حمایت بشود ولی مقررات صادرات و واردات و حمایت را باید وزارت بازرگانی میکرد. وزارت بازرگانی اگر موافق نبود حمایت نمیکرد. یا به فرض این هم که موافق بود هیچ نوع سازمانی وجود نداشت که در داخلش اینها بتوانند دو جنبهی همان موضوع را حس بکنند که یک طرفش سیاست بازرگانی و یک طرفش سیاست رشد صنعتی. حالا به این صورتی که من دارم میگویم اینها تجزیه و تحلیل نمیکردند ولی در عمل همینها را حس میکردند.
س- اینها کی هستند؟ یعنی آقای علم این را…
ج- کسانی که مسئول بودند. حالا بانک مرکزی، سازمان برنامه، دولت در هر جا که این را کاملاً حس کرده بودند. این قسمت اولش بود که فکر میکردند که این برخوردها لازمهاش این است که اینها اگر یکی بشود این برخوردها نخواهد بود و شاید بشود بهتر کار کرد.
س- شخص به خصوصی نبود؟
ج- شخص به خصوصی نبود. به احتمال بسیار قوی آدمهایی که جنبهی حرفهای بیشتری داشتند مثل مقامهای سازمان برنامه یا بانک مرکزی شاید خیلی بیشتر متوجه این موضوع شده بودند ولی خود علم و وزیر دارایی و غیره هم فهمیده بودند که اینطوری اینکار پیش نمیرود. و به خصوص که خوب پیش از آن هم سابقه بوده که این دو وزارتخانه یکی بودند و از هم جدا شدند و غیره. این است که بیسابقه هم نبود کار. این است که به فکر افتاده بودند که باید یکی بشوند. ولی چرا این دو نفر را بر کنار کردند؟ این دو نفر هر دو یک آدمهای سبک مغز و بیکفایتی هستند. من این حرف را البته هیچوقت به این صورت نزدم ولی در این مورد به خصوص باید نوع قضاوت خودم را دربارهی این دو نفر بگویم. دربارهی جهانشاهی روی سبک مغزی و اصلاً کوچکیاش هیچ تردیدی ندارم ولی بیشتر از این هیچ حرف دیگری ندارم که بزنم. اما در مورد طاهر ضیایی باید بگویم که متأسفانه نه فقط به نظر من آدم احمقی بود و هست بلکه آدم فاسد و دزدی است و هیچ شایستگی اینکه یک چنین مقامی را داشته باشد نداشت. و گویا اعلیحضرت هم یک مقدار متوجه نوع کارهای اینها بود و میخواست هر دوتای آنها را برکنار کند. اما چرا دنبال من آمدند؟ مدتی بود که پیش از جریان شش بهمن و وقتی که میخواستند این رفرمها را بکنند به فکر این افتاده بودند که میبایست ما به دنبال جوانها و خون تازه و غیره بگردیم. بنابراین دنبال جوانها میگشتند. این یک مقدار حوزه کار را محدودتر میکرد. باقیاش را من نمیدانم. حدسی هم که میزنم ممکن است که صحت نداشته باشد. فکر میکنم اینکه یک نفری مثلاً یک شرایطی داشته باشد که ملی بوده و احساسات ناسیونالیستی شدیدی داشته و بعد هم آمریکا درس نخوانده. یک نفر خارج از آن گروهی که اصل ۴ به سازمان اداری ایران داده بود و بالا آمده بودند یک نفر را بیاورند که کاملاً نشان بدهند که این با وضع رفرم ارضی و غیره میخورد. این بود که به دنبال یک آدمی با این مشخصات بودند و اسم من به میان آمده بود. و تصور هم میکنم که از تفضلی پرسیده بودند که توی شاگردهایی که در فرانسه میشناخته بهعنوان سرپرست دانشجویان کسی را میشناخته که مثلاً این شرایط را داشته باشد، و او اسم مرا برده بود. برای اینکه زمان خود او بود که من تحصیلاتم را تمام کردم و ایران که آمده بود با هم گاهی وقتی تماس داشتیم و خانهاش میرفتم شام میخوردم ولی خیلی کم. یعنی سالی دوبار و در همین حد. این بود که مرا انتخاب کردند.
س- شما آنوقت که سرکار رفتید روز اولش یادتان هست که چهطوری بود؟
ج- هیچوقت یادم نخواهد رفت.
س- همیشه این مسئله برایم مطرح بود که خوب یک کسی که برای اولینبار سر یک کار بزرگی میرود اصلاً از کجا شروع میکند؟
ج- شروع کردنش را هم برای شما از مسخرهترین چیزها میگویم. یکی دو هفته پیش از اینکه من وزیر بشوم در یک جایی نشسته بودیم و صحبت میکردیم و یک نفری که معاون پیشین وزارت بازرگانی بود و آدم خوشمزهای هم بود داشت صحبت میکرد که وقتی آدم وزیر میشود چطوری باید سر کار برود. به من گفت که آقا من میخواهم چیزهایی را به تو یاد بدهم که اگر یکروزی وزیر شدی بدانی. گفتم چرا حالا دنبال من میگردی؟ گفت تو یکی از این روزها وزیر خواهی شد. البته هیچ اطلاعی نداشت، این را مطمئن هستم، ولی این حرف را زد. البته بعد هم بابت این حرفی که زده بود آمد از من کار خواست و به او ندادم، ولی آن امری است جداگانه. گفت آقا وقتی که وزیر میشوی باید تلفن بکنی و به رئیس دفتر وزارتخانه و به او بگویی که ماشین مرا بفرستید بیاید منزل و مرا ببرد. گفت هیچوقت با ماشین خودت بلند نشو برو وزارتخانه، خیلی از ابهت میافتی از همان روز اول. حالا این را به عنوان شوخی گفته بود و من هم آن شب که آمدم منزل دیگر امکان رفتن وزارتخانه در کار نبود با همان پژوی خودم آمده بودم، نوکرم هم که در ضمن تصدیق رانندگی گرفته بود نقش راننده را برای من بازی میکرد که من بتوانم آن جلو پیاده بشوم و بروم تو و باقیاش هم خودم نشستم پشت رل. فردای آن روز عیناً این توصیهای که به من شده بود انجام دادم. البته صبر کردم که مثلاً حدود ساعت ۸:۳۰ یا ۹ بشود چون جمع شده باشند ملت و بعد من بروم و بعد به دکتر فیروزیان که رئیس دفتر وزیر بازرگانی بود و من هم از زمان دانشجویی در فرانسه میشناختمش به او تلفن کردم. علتی را هم که به او تلفن کردم این است که رئیس دفتر وزارت صنایع را اصلاً نمیدانستم کیست و عین همان جملهای را که چند هفته پیش یاد گرفته بودم تکرار کردم و او هم البته با کمال احترام قول داد که ماشین را بفرستد و فرستادند…
س- حالا این روز اول است؟
ج- بله روز اول است. و من سوار ماشین شدم و به وزارت بازرگانی رفتم که البته هیچوقت هم با این وزارتخانهها روبهرو نشده بودم که دیدم اصلاً یک موج آدمی که همینطور میآیند و میروند و فلان و بعد هم حالا وزیر تازه آمده میخواهند نگاهش بکنند و غیره. و وقتی که آنجا رفتم…
س- وزارت بازرگانی کجا بود؟
ج- وزارت بازرگانی درست روبهروی وزارت دادگستری بود که بال غربی ساختمانهای وزارت دارایی میشد که اینجا را ضرغام برای گمرک یک مقداریش را گرفته بود و بعد هم گمرک و وزارت بازرگانی که یکی شده بود همهی این دستگاه آنجا بود. قسمت عمدهاش گمرک بود و یک مقدارش هم بازرگانی بود.
س- آنجایی که وزارت اقتصاد بود یادم هست.
ج- نه آنطرف. آخر وزارت اقتصاد همیشه بود. بعد وزارت صنایع در جنوب وزارت دادگستری و روبهروی ارگ در واقع میشد و شمال آن مسجد ارگ و اینها این دو ساختمانی بود که مال وزارتخانه بود. آنجا رفتم.
س- دربان میشناخت؟ متوجه شد که وزیر آمده است؟
ج- آن دربان را من به خاطر این کارهایی که این چند سال روی مسائل اقتصادی که کار داشتم خیلی خوب میشناختمش و او هم مثل بچه با من رفتار میکرد و هیچوقت هم مرا جدی بهعنوان وزیر نگرفت تا آخر هم… و خیلی هم لذت میبرد که من هستم. شخصی بود به نام سید هاشم خان که خیلی هم دوستش داشتم. با خیلی از آنها آشنا بودم اصلاً معاونان وزارتخانه و غیره را به خاطر کارهای اتاق بازرگانی و غیره همهشان را خیلی خوب میشناختم و به همین دلیل هم میدانستم اینها را باید عوصشان بکنم. این بود که وقتی رفتم آنجا از فیروزیان با اینکه در فرانسه دوست من بود با یک انضباط و دیسیپلینی رفتار کرد که انگار من یک سی سال سنم از او بیشتر است و میبایست هم وزیر شده باشم و هیچگونه این آدم از خودش ناراحتی نشان نداد و واقعاً یک بزرگواری غیرعادی از خودش نشان داد. از او خواهش کردم که از مدیرکلها و رؤسای ادارات و از معاونان وزارتخانه خواهش بکند که همهشان جمع بشوند که من با آنها آشنا بشوم. و اینها همهشان توی سالن آنجا جمع شدند و من هم، در حدود سی چهل نفر بودند، با آنها صحبت کردم، البته خیلی از آنها را نمیشناختم. سازمانهای مختلفی هم بود چون وزارت بازرگانی بود، گمرک بود سازمان کشتیرانی بود، شرکت فرش، شرکت معاملات خارجی. خلاصه یک تعدادی از آنها بودند که اینها همهشان جمع شدند…
س- هر دو وزارتخانه آمدند یا فعلاً اینها بازرگانی هستند؟
ج- نه فقط بازرگانی چون به آنها سپرده بودم که نیایند. چون میدانستم که خیلی شلوغ میشود. و در حدود یک ربع و بیست دقیقه هم من برای اینها صحبت کردم که تقریباً همان حرفها را هم در وزارت صنایع سابق تکرار کردم. حرفهایی هم که زدم عیناً حرفهایی بود که مدتها بود آرزو داشتم که اگر از من بپرسند، فکر نمیکردم خودم مسئول میشوم چون توی برنامهام نبود، ولی آرزو داشتم که اگر آدم بخواهد کار بکند باید به این صورت این کارها را انجام بدهد، حالا غلط یا صحیح این نوع فکر من بود. و بنابراین آن چیزی که ممکن بود سیاست کار باشد این را شروع کردم برای اینها گفتن. نمیدانم تا چه اندازهاش را فهمیدند یا نفهمیدند. ولی بعداً بعضی از رفقای من ، یعنی کسانی که بعداً همکار و رفقای خیلی خوب من شدند مثل مثلاً مهندس نیازمند به من گفتند که از آن روز قطعاً تصمیم گرفتند که با تمام قوا با من کار بکنند. برای اینکه برای اولینبار دیدند که یک وزیری یک حرفهایی میزند که با بقیه فرق دارد. گفتم خوب حالا حرف بقیه چه بود؟ میگفتند قاعدتاً اینها میآمدند میگفتند که شما باید بدانید که من عادت دارم که خیلی با انضباط باشم و سر وقت بیایم و فلان و تو اصلاً این صحبتها را نکردی. و هیچ هم وارد بحث شلاق زدن به کسی نشدی، درحالیکه قصد شلاقزدن هم داشتم، اما وارد این بحثها نشدی ولی گفتی که من سیاستم این است. میگفت من تمام آن روز با یک عده از رفقایم شروع کردیم بحث کردن که خوب این حرفها را چه شکلی میشود اجرا کرد و دیدم تو ما را منحرفمان کردی از آن جهتی که تا آنموقع عادت داشتیم با کسانی که سر کار بودند با آنها برخورد داشته باشیم. برایشان این صحبتها را کردم و بعد از آن هم یک چند ساعتی در وزارت بازرگانی ناچار بودم بنشینم چون کار زیادی آنجا داشتم. علتش هم این است که اول اسفند بود و مقررات صادرات و واردات باید برای پایان اسفند تهیه میشد و من از راه وزارت بازرگانی خبر داشتم که کارهایی که اینها دارند میکنند اصلاً ارتباط به آن چیزهایی که من اعتقاد دارم باید انجام بشود نیست و این بود که معاونان وزارتخانهای که آمدند یکی از آنها آدم اولاً بیکفایتی بود به نام شیبانی، آدم خوبی بود ولی آدم بسیار بیکفایتی بود. به شوخی و جدی گفت که رسم است که ما استعفا میدهیم و امیدوارم به شما برنخورد، حالا مایلید استعفا بدهیم یا نه؟ گفتم نه شما حتماً استعفایتان را بدهید و خیلی جا خورد ولی خوب استعفایش را گرفتم. بعد یک نفر دیگری بود به نام هیئت که آدم با شخصیتی بود بعد هم با همدیگر خیلی دوست شدیم. وقتی دید جریان این است خودش آمد و گفت که من آمدهام از شما خداحافظی بکنم و فکر میکنم که شما ترجیح میدهید که یک گروه تازهای اینجا بیایند کار بکنند، گفتم همینطور است. او خودش گذاشت رفت. خیلی خوشحال شدم که اینطوری چیز کرده است. من هم با آن صحبتی که با علم کرده بودم خیلی راحت اینکارها را کردم. البته نمیدانستم بعداً وزرای دیگر خیلی با احتیاط اینکارها را میکنند. قبلاً باید بروند و هشتاد تا اجازه بگیرند ولی خوب باز روز اولم بود و وارد هم نبودم و لر هم بودم این است که راحت اینکارها را انجام دادم. بعد هم دیدم که فیروزیان نگران آمده که آقا این آقای هیئت تنها کسی بود توی این دستگاه که میتوانست مقررات صادرات و واردات یا بهاصطلاح عامیانه سهمیه چیست و این تمام مطالعات خودش را همراه خودش برد. گفتم خاک بر سر آن وزارتخانهای که یک نفر بتواند تمام دانش وزارتخانه را توی کیفش بگذارد و ببرد. بنابراین ارزش ندارد آن کار. من آن را نمیخواهم و احتیاجی هم ندارم و کار خودم را وقت دارم انجام خواهم داد.
به این ترتیب همان روز اول این دو نفر اول رفتند. و البته میدانستم که چه کسانی را هم میخواهم سر جایشان بگذارم، این را از شب قبلش فکرش را کرده بودم. ولی بههرحال آن را گذاشتم حالا با همان کسانی که آنجا داشتم حالا بههرصورتی که هست کارهایشان را انجام بدهند. خوب چند نفر از رفقای من که توی شورای اقتصاد بودند و پس از انحلال شورای اقتصاد در زمان دکتر امینی یک عدهشان به وزارت بازرگانی و گروه دیگری به وزارت صنایع منتقل شده بودند خود اینها را خیلی خوب میشناختم و از آنها خواهش کردم که این کارهای موجود را انجام بدهند. البته یک چیزی که اضافه بر این شده بود یک کنفرانس اقتصادی هم میخواستند در هفت اسفند در تهران شروع بکنند، اگر اشتباه نکنم ۷ اسفند بود و من میباید اینکار را هم میکردم. اصلاً هیچ نمیدانستم موضوع چه بود آن را هم میبایست انجام میدادم.
بنابراین تجدید سازمان دو وزارتخانه، آوردن آدمها، ترتیب سهمیه، رکود اقتصادی خیلی شدیدی که توی مملکت وجود داشت و شاه در اولین صحبتش به شدت خواست که باید با این مبارزه بشود و باید بیکاری از بین برود، کارخانهها به کار بیفتد، چه و چه. همه اینها بود ولی آنقوت این مشکلات را هم داشتم که باید کنفرانس اقتصادی تشکیل بدهم، سهمیه را سر موقع آماده بکنیم و غیره. بههرحال این روز اول و چند ساعت اولم در وزارت بازرگانی بود و یک کارهایی برای همان کنفرانس اقتصادی انجام دادم. پشت سرش نزدیک ظهر رفتم به وزارت صنایع و در آنجا هم باز همان جریان تکرار شد و من همان حرفها را از نو زدم که گفتم بعداً به من آنهایی که با من خیلی دوست شدند گفتند این روی آنها خیلی اثر گذاشته بود. چون مسئله سیاست مطرح بود و غیره. پس از آن البته من به خاطر کار مقررات صادرات و واردات و به خاطر کار کنفرانس اقتصادی ترجیح دادم که در هفتههای اول حتماً در ساختمان وزارت بازرگانی باشم. ولی بعدش بروم به ساختمان اتاق صنایع و اتفاقاً خیلی هم برایم جالب است. برای اینکه یکدفعه هم اعلیحضرت از من پرسیدند که شما توی کدام ساختمان هستید؟ گفتم الان بیشتر اینجا هستم به خاطر این گرفتاری کار و اینها کمتر در طرف وزارت صنایع میروم. گفتند آره ولی ما با اهمیتی که به صنایع میدهیم خوب نیست که شما زیاد در آن ساختمان وزارت بازرگانی بمانید. البته اطاعت کردم و دیدم بسیار حرف درستی هم زدند. یعنی یک چیزهایی توی نظر مردم مهم است و برای من خیلی جالب بود، یعنی این دقت و باریک بینی شاه. حالا از هر کی هم شنیده بود ولی یک قضاوت خیلی صحیحی کرده بود. ولی خوب ایشان هم قبول کردند که من نوع کارهایی که دارم طوری است که باید یک کمی بیشتر و آن هم البته بعد از آن دیگر به طور دائم در ساختمان وزارت صنایع ماندم. ولی خوب اینها لازمهاش یک گروه کار موقتی خوب و فداکار بود و مقدار هنگفت هم کار احتیاج داشت. من ناچار شدم خودم یک برنامهای انجام بدهم که البته دیگر هیچوقت توی عمرم اینکار را نکردم ولی آنوقت ناچار بودم چون اصولاً آدمی هستم که احتیاج به هشت ساعت خواب دارم. ولی من درست هر روز برای یک ماه ساعت ۶ صبح پشت میزم بودم، سر ساعت ۶ صبح پشت میز بودم و درست ساعت ۲ بعد از نیمه شب برمیگشتم میرفتم منزل یعنی من یک ماه فقط هر روزی ۳ ساعت خوابیدم و خیلی از قرارهای ملاقاتی که با من داشتند یک بعد از نیمه شب میدادم چون وقت نداشتم.
از طرف دیگر هم میخواستم اینها را ببینم. یعنی صاحبان صنایع و بازرگانان را میخواستم ببینم و آنها حالا روی حسابهای خودشان مایل بودند با من تماس بگیرند و خیلی هم خوشحال بودند چون فکر میکردند مرا از قبل میشناسند، بنابراین راحتتر حرف میزنند. حالا بعضیشان خوشحالیشان ماند و بعضیها نماند. اما برای من مهم بود که حالا بیایند از این ور میز دومرتبه ببینم دارند چه میگویند که اثر میگذاشت روی نحوه تنظیم مقررات صادرات و واردات. ولی بههرحال آنها هم بیچارهها حاضر بودند که بیایند. حالا هر چهقدر هم برایشان دیروقت است و کار سختی بود یا صبح خیلی زود برایشان کار سختی بود اما من هم چارهای نداشتم. و این ریتم کار ماه اول من بود.
بعداً هم ناچار بودم خیلی زیاد کار بکنم ولی هیچوقت این حالت غیرانسانی را نداشتم چون اصلاً آدمی که روزی ۳ ساعت بخوابم نیستم. بعدش البته این عدهای که از دوستان خودم بودند همان کسانی که توی شورای اقتصاد بودند و هرکدام با آن مقداری که نیرو داشتند واقعاً فعالیت میکردند، هیچکدامشان هم، یعنی هیچکدامشان نه ولی بسیاری از آنها هم آدمهایی که بعداً بتوانند برای من کار خیلی مثبت و اساسی انجام بدهند شاید نبودند ولی همهشان دستها را بالا زده بودند و مضایقهای نداشتند. یعنی همان کسانی که از دوستان آن دورههایم بودند…
س- چه کسانی بودند؟
ج- مثلاً جمشید بهنام، محمد علی مولوی، تهرانی که بعد شد مدیرکل بازرگانی خارجی و معاون بازرگانی، کسانی که بعداً دیگر شاید اسمشان را هم نشنیدید، ولی از شورای اقتصاد آمده بودند مثل آن دکتر طوسی، یک جوانی که یک تصادف خیلی بدی کرد و دو سال بعدش فوت شد به نام جهانگیر هاشمی برادر قاسم هاشمی عضو اتاق بازرگانی که قاعدتاً شما باید او را بشناسید، و چند نفر از اینها. و این جوانان این مدت با تمام قوا پشت سر تمام این کارها بودند و یک نفر از اینها از من سؤال نکرد که به ما چه خواهی داد و چه نخواهی داد…
س- سمتی نداشتند؟
ج- سمتی نداشتند و به آنها هم سمتی ندادم. یعنی سمتی ندارم برای اینکه به آنها رک و راست گفتم که من شما را برای آیندهام برای اینطور کارها در نظر میگیرم که مثلاً عبارت باشد از اینکه بشوید مشاور و برای من فلان کار را انجام بدهید. یک آدمی مثل جمشید بهنام را خیلی برایش احترام قائل هستم ولی هیچوقت کار مدیریت به او نمیتوانستم بدهم چون اینها را خیلی خوب میشناختم. برعکس مثلاً تهرانی را آنوقتها دیده بودم و میدانستم این آدمی است که برای مقررات صادرات و واردات اگر من فکر خودم را به او بدهم این میتواند برای من یک بازتاب خوبی داشته باشد و بیاید به من بگوید که حالا او چه فکر میکند. بنابراین او باید برود توی یک نوع کار اجرایی. یا دکتر مولوی را مصمم بودم که باید بگذارمش در شرکت معاملات خارجی وقتی که آبها از آسیاب افتاد و شروع به کار کردم. برای اینکه توی وزارت بازرگانی سابقه داشت و یک مدتی معاون بود و با تمام این ا شخاص آشنا بود و در آن شرایط معاملات خارجی آن آدمهایی را هم که میخواستم عوض بکنم میان آنها از همه بهتر همین بود. بنابراین از بعضی از آنها در آینده بهعنوان مشاور میخواستم استفاده بکنم و از یکی دوتای آنها هم برای کارهای اجرایی.
ولی کسانی را که مستقیم میخواستم بیاورم سر کار عبارتند بودند از دکتر احمد ضیایی و دکتر غلامرضا کیانپور که یکی از اینها را برای بازرگانی در نظر گرفته بودم ضیایی و دیگری را، کیانپور، برای کارهای اداری و گمرک. در وزارت صنایع سابق که دو معاون داشت دکتر امیر علی شیبانی و دکتر ذهبی تصمیم گرفتم که هیچگونه تغییری ندهم چون آشنایی زیادی به کار در وزارت صنایع نداشتم و بههیچوجه نمیدانستم که چگونه باید با آنها روبهرو بشوم. درحالیکه در قسمت وزارت بازرگانی تماسهای سالیان دراز و به خصوص تماس اتاق بازرگانی من طوری بود که خوب متوجه بودم که احیاناً چه کسانی را میباید عوض کرد. البته مسئلهی دیگری هم تجدید سازمان در شرکتهای وابسته به وزارت اقتصاد بود که آن هم برایش برنامههایی داشتم و تصمیم گرفتم که به چه نحوی تدریجاً این را اجرا بکنم و آدمهای جدید را سر کار بیاورم.
س- شما این دو نفر را از کجا میشناختید؟ کار کرده بودید؟
ج- ضیائی را از روزهای پاریس میشناختم و از دوستان بسیار عزیز من بود و وقتی که در اتاق بازرگانی شروع به کار کردم پس از مدتی از من خواستند که کارهای اتاق بازرگانی بینالمللی هم که دکتر لک راه انداخته بود آن را هم انجام بدهم و یکمرتبه برای دو ساعت حجم کار زیاد شده بود و نمیرسیدم واقعاً. به آنها هم گفتم که این امکان ندارد که من بتوانم هم در عرض دو ساعت کارهای اتاق بازرگانی را بکنم و هم کارهای اتاق بازرگانی بینالمللی. اصرار داشتند که هر کسی را میخواهی بیاور ولی سرپرستی آن با خودت باشد. خوب در نتیجه من ضیایی را آوردم ولی باز کافی نبود چون اتاق بازرگانی بینالمللی خیلی کار خوبی شروع کرده بودند و حجمش هم نسبتاً زیاد بود. و به توصیهی ضیایی که از او پرسیدم اگر کسی را میشناسد که میتواند کار بکند کیانپور را به من معرفی کرد. و بنابراین در عرض یک سال و خردهای هر روز من این را روزی دو ساعت میدیدم و با هم بسیار دوست شدیم، این توضیحش بود. و البته هر دو اینها در سازمان برنامه بودند و پستهای نسبتاً سطح بالا داشتند و لیاقت خودشان را نشان داده بودند. یکی ضیایی در بانک اعتبارات صنعتی بهعنوان قائممقام و دیگری کیانپور بهعنوان رئیس امور مالی سازمان برنامه در آنجا جزو اشخاص سرشناس و کارآمد سازمان برنامه به حساب میآمدند بنابراین صرفنظر از دوستی خودم میدانستم که هم تجربه کار دارند در یک دستگاهی که خیلی نو است و همین که جزو آدمهای لایق زمان خودشان هستند.
علینقی عالیخانی، نوار ۳
روایتکننده: آقای دکتر علینقی عالیخانی
تاریخ مصاحبه: ۹ اکتبر ۱۹۸۴
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳