علی امینی: روایات مختلفی هست که شاه دلخوشی نداشت از رزم آرا | به مصدق گفتم با کمال میل در دولت شما خواهم بود | مصدق دموکرات نبود
تاریخ شفاهی ایران هاروارد نوشت:
علی امینی، نوار ۲
روایتکننده: دکتر علی امینی
تاریخ مصاحبه: سوم دسامبر ۱۹۸۱
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- چی شد که آقای رزمآرا نخستوزیر شد چون روایات مختلفی هست که شاه دلخوشی نداشت از ایشان و…
ج- بله شاه دلِ خوش از هیچکس نداشت. همیشه یکجوری… حالا خارجیها میکنند. خودش بهش تحمیل میشد. چون چیزی نبود او تحمیل شده بود بهش دیگر.
س- رزمآرا تحمیل شده بود؟
ج- تقریباً دیگر خوب هژیر فرستاد و تمام اینها را درست کرده بود. آخر گاهی اوقات شاه برای اینکه یکی دیگر را از بین ببرد متوسل به یک ایکسی میشد. این هم جزو همانها بود. حالا اوضاع…. خارجاش را هم کار ندارم کی بود هر چی بود. شاید هم مثلاً آمریکاییها بودند من نمیدانم. منزل مهدی نامدار که بعدش هم شد شهردارش یک مهمانی بود اتفاقاً من را هم دعوت کرده بود. رزمآرا آمد نزدیک من و گفت بلکه شما هیچ نوع همکاری… گفتم آقا واسه اینکه آب من و شما توی یک جوب نمیرود. شما نظامی هستید من نسبت به نظامی و این ترتیبات واقعاً نمیتوانم با نظامی کار بکنم متوجه میشوید؟بالاخره بنده پا شدم آمدم به اروپا. آمدم به اروپا آزموده یک تلگرافی به من کرد و که راجع به کارهای همین بروم به نیویورک دنبال همان کارهای اقتصادی و این ترتیبات و بعد ماجرای تقینصر را شما میدانید یا نه؟ تقینصر هم آمد به پاریس حالا وزیر دارایی است که باید برود لندن برای کار نفت. آنجا با همدیگر نهاری خوردیم و گفتم خب حالا انشاءاله به سلامتی موفق میشوید و این ترتیبات و از من خداحافظی کرد و گفت من میروم لندن. دکتر نصر رفت و دو روز بعدش دیدم آزموده به من تلفن میکند که آنا گفتم از دکتر نصر خبری دارید آخر کجا پا شده رفته؟ گفت آقا لندن نیست. گفتم ایشان رفته آنجا و بالاخره آقای سهیلی نیامدند. گفتم من دیگر خبر ندارم. بعد اطلاع پیدا کردیم که آقای نصر همینطور مستقیم رفت نیویورک. گذشت…
س- هنوز وزیر بود ولی…
ج- بله بله وزیر بود. من تعجب هم کردم که آقا آخر یک وزیری پا میشود میرود آنجا؟ خوب این استعفا چرا نکرده؟ دیگر گذشت دیگر. بعد بنده رفتم به نیویورک و برای همان کار مواد مخدره تصادفاً تقی را آنجا دیدم و خوب با هم سابقه هم داشتیم. گفتم آقا این حرکت چه بود؟ گفت آقا شما نمیدانید این اسلامی در مجلس چه فحشهایی به فلان… گفتم خوب آقا… اسلامی بود نماینده مجلس. این گفت فحشهای عجیبوغریب و… گفتم خیلی خوب آقا ما هم خوردیم. فحش بده بگو مرحمت زیاد استعفا بده بیا. گفت جانم در خطر بود و… و… خلاصه معلوم شد که زنش یقهاش را گرفته آقا بریم بریم این همهاش حرف است یا نه. اعتمادی کرده تو را وزیر دارایی کرده. خوب برو آنجا پهلوی سهیلی یکجوری (؟؟؟) بکن برو. آخر یک همچین حرکتی هیچ بچهای هم همچین حرکتی نمیکند. خلاصه گذشت. بعد ما آنجا بودیم بعد از کمیسیون مواد مخدره که تمام شد رفتیم یک بلوک گردشی کردیم در آمریکا و اینطرف و آنطرف لوسآنجلس و بعد با خوشبین رفتیم به عرض کنم کوبا و اینطرف و آنطرف و با آقای بیک که چیز برادر کوچکشان اسمها را فراموش میکنم. بله آمدیم به اروپا و ایشان رفتند تهران من آمدم به پاریس و از پاریس رفتم تهران. رفتم تهران و حالا البته مصدقالسلطنه نخستوزیر است.
س- پس آقای رزمآرا ترور شده و آقای علاء هم رفته و
ج- پیش از اینکه ترور بشه بنده رفتم تهران هنوز مصدقالسلطنه نیامده بود. اینجا که آمدم پاریس دیدم که تلفن میکنند. عبداله دفتری که وزیر اقتصاد بود و بعد نمیدانم آقای وکیلی و این ترتیبات که هرچه زودتر بیایید تهران. گفتم برای چه کاری؟ گفتند آقا سازمان برنامه رئیس سازمان برنامه. گفتم آقا بنده خودم برنامه دارم. گفت چیه؟ گفتم به پسرم ایرج وعده کردم که بروم یک توری با این بزنم در ایتالیا و برگردم. گفت آقا این حرفها چیه؟ گفتم آقا این برنامه مهمتر است. مخصوصاً اینکه بنده با ایشان همکاری نمیتوانم بکنم. خلاصه بعد از اینکه این تور را زدیم و اینها رفتیم تهران. رفتیم تهران و آمدند سراغ بنده و قرار شد مثلاً یک روزی که روز قبلش ایشان ترور شدند با ایشان قرار ملاقات داشته باشیم. من قصدم این بود که البته رد بکنم. آن روز قبل سلطانی وکیل مجلس و بهبهانی و یکعدهای منزل من بودند خبر آوردند که رزمآرا را زدند. خب ما آنجا بودیم و تا اینکه علاء آمد یک چند صباحی نخستوزیر شد بعد آقای مصدقالسلطنه شد نخستوزیر. خب بنده دیگر کاری به این کارها نداشتم و باز یک سفری آمدم رفتم نیویورک حالا یادم نیست برای چه کاری بود رفتم به هر حال. این سفر بود که با بیات برگشتم آنجا هم یک توری زدیم و گردشهایی کردیم و آمدیم و حالا این کابینه اول مصدقالسلطنه که نفت ملی شد و این ترتیبات آن را دیگر بنده واقعاً دراش وارد نبودم. من آمدم تهران و بعد فکر کردم که مصدقالسلطنه واقعاً قوموخویش ما بود خیلی نزدیک. یعنی هیچوقت من با او تماس دوبهدو نداشتم. رفتم ببینمش که خب ملاقاتی بکنیم بعد هم بروم به رشت. میخواستم بروم دنبال کاروزندگی خودمان. رفتم پهلوی ایشان و یک جماعتی هم در سالنش بودند. نشستیم اینطرف و آنطرف. هی میخواستم بلند شوم گفت آقا شما بنشینید ما هم نشستیم و تا همه رفتند. حالا تقریباً نمیدونم ساعت ۸ شب آنوقتها بود و گفت آقا بفرمایید اینجا نزدیک و نشستیم پهلوی ایشان و… گفت که شما نمیخواهید به ما کمک بکنید. گفتم آقا من مشورت هرچه بفرمایید. گفت نه نه. مشاور معنا ندارد و باید بیایید توی میدان. گفتم آقا چه میفرمایید بکنم. شروع کرد خودش که وزارتخانه خالی. گفت وزارت اقتصاد برای شما کوچک است. وزارت دارایی. گفتم وزارت دارایی من نمیتوانم قبول کنم برای اینکه در آنجا سابقه داشتم فلان داشتم. انتظارات زیاد است. و میدانم صندوق دولت هم خالی است. این رو من نمیتوانم. دادگستری را گفت. گفتم دادگستری را من چون سابقه داشتم. رسیدم به وزارت کشور. من پهلوی خودم فکر کردم خب وزارت کشور ـ موقع انتخابات فلان شاید یکجای آنترهسانی باشه بشود آنجا یک کاری کرد. گفت بسیار خوب وزارت کشور را. گفتم آقا یک مطلب هست. شما پیش از اینکه این موضوع علنی بشه با شاه صحبت بکنید اگر ایشان قبول کردند… گفت شاه از من چیزی مضایقه نمیکند. گفتم حالا خواهش میکنم چون موضوع من است حالا شما یک مشورتی بکنید آنوقت. گفت چشم. قانون انتخابات را هم شروع کردیم به دیدن و این ترتیبات. و یک مطلبی که البته من هیچوقت به شاه نگفتم ولی به رفقا گفتم. جالب این بود گفتم خب اگر وزارت کشور تصویب شد شما اجازه میدهید من محمد حسین میرزای فیروز را رئیس شهربانی بکنم. گفت نه آقا شاه از این بدش میاد. گفتم خیلی خب. ما رفتیم و از ایشان خداحافظی کردیم و به قید اینکه این کار محرمانه میماند. از آنجایی که در مملکت ما محال ممکن است که چیزی محرمانه بماند. فرداش بود یا پسفردا صبحش دیدم مرحوم غلامرضا پیرنیا آمد پهلوی من و هرچه فکر کردم چه کاری داره نشست و شروع کرد. خدا بیامرزه بچه خوبی بود ولی بچه احمقی بود. از اینطرف از آنطرف و من استنباط کردم که این یک پیغامی دارد ولی نمیتواند بگوید. گفت بله فلانکس همهچیز شما میگویند خیلی خوب هستید و این ترتیبات ولی شما شازدهباز هستید. گفتم اولاً کدام شازده را آوردم سرکار. حالا اگر احیاناً در یک وزارتخانه یادم نمیاد ـ اگه یک شازده لایقی بوده بنده باید بیرونش میکردم؟ دیدم این مطلبش این نیست. یک چیزی میخواهد بگوید نمیتواند. پا شد رفت و من هم هرچه فکر کردم برای چی آمد. حدس زدم که از آن بالاهاست منتهی رفت. بعد قوامالسلطنه من رو خواست. رفتم و
س- قوامالسلطنه در تهران بود پس
ج- بله تهران بود. گفت شما قرار است وزیر بشوید در کابینه مصدق؟ گفتم نه آقا یک چیزی صحبت شده. گفت نه چرا. گفتم نه آقا هیچ همچین قراری نیست. یک چیزی صحبت شده ولی هنوز به جایی نرسیده. گفت چرا شما قرار است وزیر بشوید و حتی وزیر کشور. خب شما اگر اختلافی بین مصدقالسلطنه و شاه پیش آمد چه میکنید؟ گفتم همان کاری که با شما میکردم. گفت که… آخه میدانید شما شازدهباز و… دیدم این کلمه عین کلمه پیرنیاست. گفتم آقا نفهمیدم اوضاع از چه قراره. حدس زدم که یک پیغام… البته این یکی البته آفرکورد باشد. گفت نه من عقیدهام این است که اگر نشد آشتی شما با مصدقالسلطنه مخالفت میکنید. من رو میگی. گفتم شما این حرف را میفرمایید؟ بیچاره رنگش سرخ شد و… گفتم آقا یک پیرمردی به من اعتماد میکند میاد آنجا خیلی خب بنده استعفا میکنم. گفت نه. گفتم نه آقا ممکن نیست همچین چیزی. خب همین کار را ایشان میخواستند با شما بکنند. بنده اهل این کار نیستم. خیلی ناراحت شد دیدم رنگ سرخ و فلان و این ترتیبات و به کلی ساکت. من پا شدم. پا شدم و خلاصه ـ بعد دیدم که خود مصدقالسلطنه وقتی برگشتم منزل تلفن کرد و قهقه پای تلفن میخندید. گفت فلانکس به قوموخویشتان ـ حالا علاء قوموخویش خودش هم هست ـ پیغام دادم که به اعلیحضرت بگویید که فلانکس و فلان و فلان میخواهم بیارم معرفی کنم. ایشان بهعنوان… گفت شاه گفتند که خود شما تشریف بیارید یا شرفیاب بشوید حضوراً صحبت بکنیم.
س- یعنی سرکار
ج- نه یعنی خود مصدقالسلطنه. گوشی را گذاشت و فرداش دیدم که عصری دکتر فاطمی آمد. که آقا مصدقالسلطنه خجالت میکشید به شما تلفن بکند و رفته و شاه قبول نکرد وزارت کشور شما را. مصدق هم خیلی ناراحت است و پا شدم جلوی فاطمی گوشی را برداشتم و مصدقالسلطنه آمد پای تلفن و گفتم که آقا شما به من فرمودید که با شما همکاری کنم. گفتم با کمال میل. صحبت پورتقوی بعداً صحبت شاه. اساس همکاری و کاری با شماست. بنابراین هیچ اشکال نداره همان وزارت که برای شما کوچک است من قبول میکنم. گفت آقا خیلی متشکر و ممنون و فلان و اینها و خلاصه. رفتیم و ملبس شدیم به ژاکت و این ترتیبات و رفتیم پهلوی شاه او ؟؟؟ من اون زیردستش خودش معین کرد و حال اینکه امیرتیمور و آقای چه چیز آن دکتر که وزیر دادگستری شد که الان فراموش کردم… امیرعلائی خب بر من مقدم بودند. گفت که بله اینها را شروع کرد لالوسکردن راجع به اینکه دکتر امینی در وزارت اقتصاد… وزارت اقتصاد بالا میرود چی میشه چی میشه و همش راجع به من صحبت شد و بنابراین حالا ایشان را وزیر اقتصاد و ما را معرفی کرد و آمدیم. وقتی آمدیم بیرون گفت بشین تو اتومبیل من و با هم بریم منزل. رفتیم منزل مصدقالسلطنه و گفت گفتم شما با هوش هستید از کجا شما میدانستید که این مخالفت میکند. گفتم آقای مصدقالسلطنه موقع انتخابات است شما قوموخویش من هستید. ایشان هم نمیتواند در انتخابات دخالت نکند. من رو میشناسد نمیتواند از راه درکند. این است که روزه شک دار نمیگیره. مخالفت میکند. گفت عجب فلان و گفتم بله ـ خلاصه ایشان راضی شدند و رفتیم توی دولت ایشان. خب حالا خدا بیامرزه واقعاً وقتی من آن ترکیب دولت را نگاه کردم که آنوقت هنوز صالح هم وزیرکشور نشده بود بعداً شد. نمیدانم وزیر کشور کی بود ـ صدیقی بود. عرض کنم وزیر پست و تلگراف و.
س- آقای کلالی بود یا ایشان
ج- آها الامیرتیمور کلالی بود و عرض کنم که آقای همین امیرعلائی وزیر دادگستری و عرض کنم که آقای فروزان وزیر دارایی و حسابی وزیر فرهنگ و عرض کنم که آقای عالی وزیر کار و آقای طالقانی وزیر کشاورزی و یزدانپناه وزیر جنگ و آقای کاظمی هم وزیرخارجه. این ترکیب دولت بود. من هرچه نگاه کردم گفتم آقا این چه ترکیبی چه صورتی دارد و توی اینها واقعاً گذشته از… کسی را که من دیدم که واقعاً حرفش را با نهایت احترام و مخالفت صحبت میکرد دکتر صدیقی بود که به نظر من خیلی هم صمیمی بود و خب شخصیت بود. اینهای دیگر رویهمرفته هیچ. آن عالمی که بیچاره یک آدم خیلی احساسی و…
س- خب اینها را چرا دکتر مصدق انتخاب کرده بود؟
ج- مصدقالسلطنه هیچ تیمی را نداشت. به نظر من شخص خودش بود هیچکس را هم نمیشناخت. این رو فرض بکنید حسن و حسین. مثلاً من رو شاید قطع نظر از خودش مثلاً غلام مصدق گفته بود که آقای دکتر امینی یا یکعده دیگری. چون بیشتر این راجع به من اون پارسا که من هیچوقت شکلش را هم ندیدم اون همیشه طرفدار ما بود در آن جبهه ملی و فلان که حتی بعد از آن کابینه دوم که من رو نیاورد شنیدم پارسا گفته بود آقا این وزارت دارایی را این کاظمی نمیتواند اداره کند. شما دکتر… گفته بود که آقا شما سفارش برای دکتر امینی میکنید. دکتر امینی مشغول تشکیل دولت است. البته این رو بعد من از… هیچی. بودیم و آنجا و البته به من گفت مصدقالسلطنه خدا بیامرزه که من میدانستم کاظمی با شما مخالف است. اما آقای سید ابوالقاسم کاشی چرا؟ گفتم او با من مخالف نیست. چون خدا بیامرزه او هم میخواست اشخاص را بیندازد به جون همدیگر که (؟؟؟) البته به طرز خودش. یعنی آدم بدجنسی نبود. ولی آدمی بود که خیلی هم دلش نمیخواست که همه با هم باشند. گفتم خیر ایشان با بنده خوب هستند و من میدانم چهجور با آخوند کنار بیام. خلاصه آنجا مشغول شدیم و البته یکموقعی موضوع همین اصل چهار بود و کمک آمریکاییها و اینها. من و آقای سید باقرخان سرشاخ شدیم. گفت نخیر آن فلان و آن ترتیبات و آن سفارت آمریکا و… گفتم آقای سید باقرخان من وزیر اقتصاد هستم دولت هم هیچی ندارد. خب جنابعالی با دلار مخالفید با لیره مخالفید خب یکمقدار روبل بگیرید. گفت آقا این حرفها چیه؟ گفتم آقا بودجه یک پولی میخواد. دیدم مصدقالسلطنه یکدفعه گفت آقا جان یک 4۸ ساعت به من مهلت بدهید به من گفت که من ترتیبش را بدم. گفتم بچشم. خودتان ترتیبش را بدهیم. بنده نمیفهمم بالاخره آدم یک کاری باید بکند یا همینطور بشینیم نگاه بکنیم که آقا از دلار خوشش نمیاد از استرلینگ هم خوشش نمیاد. مملکت هم پول نداره. خلاصه چیزی که در هیئت دولت مطرح نمیشود موضوع نفت بود. هیچ. اون یک چیزی میگفت. آقای کاشی. کار دولت آن کار روتین بود. یک سرشاخ دیگر هم شدیم با آقای کاظمی راجع به جایی که من تصویبنامه آوردم آنجا که آقا این جایی بالاخره بایستی این هم کارخانهدار چایی سرمایهگذاری بکنند و چایی را ما یک کار بکنیم که واردات چایی خارجی یکمقداری چایی داخلی باید مصرف بشود تا بتواند این نزج بگیرد. شروع کردم یک ساعت توضیح دادم به آقایون و کاظمی گفت آقا فرق برنج با چایی چیه؟ گفتم آقا برنج را شما میپزید میخورید. هیچ پروسه سیون هم… اما چایی کاشتنش چیدنش بعد پختنش همهی اینها تا اینکه شما میل بکنید این یک پرسه سوز عجیب و غربی داره. بعد از یک مدتی که مصدقالسلطنه گوش کرد گفت آن (؟؟؟) بدهید به من گفت این آقا هم امضا میکند. کاظمی گفت من هم امضا میکنم گفتم نخیر لازم نیست شما امضا کنید. امضا کردیم و کاری نداریم. این همیشه این اختلاف بود. بنده یک روز مصدقالسلطنه گفته آقا ما با یک کشور رابطه حسنه داشتیم آن هم مال این آقای عمامهایست ـ پاکستان ـ چیچیقلی نامی من اسمش را فراموش کردم کی بود. ایشان این را هم به هم زدند. گفتم آقا شما چه اصراری دارید یک وزیرخانه برای که با هم به هم میزند با خب اون هم حالا خدا بیامرزه یه حسابهایی خودش داشت. گفت بههرحال ما گرفتار شدیم. و از همه مهمتر ماجرای این حسابی بود با مصدقالسلطنه. اینکه هرچه من فکر کردم که اینا را مصدقالسلطنه رو چه اصولی… دیدم هیچ فایده ندارد. این حسابی شروع کرده بود مخالفت و فلان و این ترتیبات و از راههای مختلف.
س- مخالفت با؟
ج- مصدق. صحبت این آقای مدیر روزنامهی البرز که اسمش ایرانی بود میگم که بنده اسم یادم میره. این رو میخواست برداشته بود از البرز اونجا یک خانهای داشت. میخواست از آن خانه هم بیرونش کند. آمده بود که آقا این نمیره. شما اجازه بدهید هنگ بیاد این رو بیاند ازد بیرون.
س- دکتر مجتهدی بود؟
ج- دکتر مجتهدی بود. مکّی آمد پیش من که آقا این رو یک کاری بکنید این چی میگه فلان و تو هیئت دولت بودم و گفتم آقای دکتر حسابی آخه این شما خیال میکنید که اگر مجتهدی را انداختید بیرون تمام وزارت فرهنگ اصلاح میشود؟ گفت بله. گفتم اگر اینجوره دیگه… بگذارید ما بکشیمش خلاصه بشویم. اگر وزارت فرهنگ اینجوری اصلاح میشه. مصدقالسلطنه گفت آقا قشون بکشیم این رو از اینجا بیندازی بیرون و فلان و این ترتیبات و این حرفها چیه و اینها ـ خلاصه دیدم که گفت نخیر جز این راه ندارد. خب ما یه ذره کوتاه آمدیم و تا اینکه سرد شد موضوع دیگه حالا نفهمیدم… چی شد. دیدم آقای حسابی همینطور مشغول اینجور کارهاست و واقعاً پیرمرد را ناراحت کرد. یه روز تو کریدور منزلش گفتم آقای حسابی شما اگر واقعاً نمیتوانید با مصدقالسلطنه همکاری کنید خب استعفا بدهید. گفت من استعفا کنم؟ گفتم پس کی بکنه؟ این پیرمرد استعفا بکنه؟ گفتم آقا یک مرد محترمی شما و من را آورده خیلی خب ممکن است من بعد از یک موقعی موقعیتی بشود که بگویم آقا من نمیتوانم مرحمتعالی زیاد. اما بنده بگویم شما استعفا کنید. آخه این صحیح نیست دیدم نخیر فلان. همین امیر تیمور هم خدا حفظش بکند یه روز پهلو من نشسته بود این نه حالا… دیدم داره یواشیواش هی فحش میدهد. پیرمرد فلان و… گفتم آقا به چی شما دارید بد میگویید. گفت به این. گفتم اه. گفت شما نمیدانید چهکار میکند. از این قرعهکشیها و فلان و حالا خدا بیامرزه. یک کارهایی هم که میگم من زیاد در این چون حریم من را همیشه حفظ میکرد این کارها را نداشتیم با هم دیگه. گفت آقا قرعه میاندازی میگه نه نشد دوباره
س- قرعه چی؟
ج- آن هیئت چیز را انجمنهای مال انتخابات را آنموقع انتخابات بود دیگر این قرعهها را خلاصه باید چشمدار باشد. آقای ایکس و ایگرگ باشد. این دنیا فایده ندارد. این هادی اشرفی هم که اتفاقاً یکی از اینها بود گفت و بعد هم استعفا کرد و رفت. یکهمچین کارهایی بود توش حالا کار ندارم. چون بین خودمون ـ ایرانی که میگوید دموکرات هستم دروغ میگوید. چون به نظر شخص من حالا یکعدهای علناً میگویند که بله ما دیکتاتور هستیم. یکعدهای نه ولی در باطن هستند. صالح آمد وزیر کشور شد بعد هم امیرتیمور موضوع انتخابات بود انتخاب آقای میراشرافی.
س- صدیقی؟
ج- نخیر صدیقی در قسمت دوم بود آن قسمتی که بنده بودم آمد صالح شد وزیرکشور و
س- بعد از کلالی
ج- بله بله. حالا میراشرافی در صندوق آن نمیدانم مشکینشهر رفته تو صندوق. مصدقالسلطنه هم با یک التماس و درخواستی میخواد یک کاری بکند این صندوق… حالا تو هیئت دولت نشستیم یه دعواش هم شده با آقای مصدقالسلطنه راجع به کوپان ولی قرار گذاشتند این مطلب رو تو هیئت مطرح نکنند. (؟؟؟)مصدقالسلطنه این مطلب را در هیئت مطرح کرد. حالا من هم پای تختخواب نشستم هی من رو هم نگاه میکند. صالح گفت آقا بنده یک چیزی باید صریحاً حضور آقایون بگم. الاً قرار شد مطرح نکنیم. حالا که مطرح کردید بنده باید بگویم. تفاوت بین شما و عموی خانم دکتر امینی. گفتم آقای قوامالسلطنه عموی خانم دکتر امینی چیه؟ این است که قوامالسلطنه میگه آقا من. که میدانید من وزیردادگستری بودم درست هم میگفت. گفتم به نظر من. گفت شما هم مگه نظری باید داشته باشید. جنابعالی میگویید من آزادیخواه انتخابات آزاد همانجور که داماد شما در مشکینشهر آقای متین دفتری انتخاب شد همان هم دارند میدهند به میراشرافی. اگر آزاد است؟ دیدم که مصدقالسلطنه چی داره بگوید. هی با چشم مرا نگاه میکرد و به حساب… به صالح گفتم آقا حالا یکجوری آخه… این مخالف است صددرصد. دیدم صالح بههیچوجه حاضر نیست. بالاخره آورد این رو بیرون. صالح خدا بیامرزه آدم ولی از نظر سیاسی مرد سیاسی نبود. یک بروکراتی بود. یعنی اینها همهشان رویهمرفته حالا صالح رو سوابق یکقدری جسورتر بود صدیق… ولی اینهای دیگر اصلاً هیچی امیرعلائی که تمام در حال ترس بود که آقا من را میکشند فلان میکنند. من هرچه فکر کردم یک چیز هتروژنی حالا یک موقعی با سپهبد زاهدی با سپهبد یزدانپناه مصدقالسلطنه حرفش شده بود. من را خواست و گفت آقا ما یه قدری با ایشان اختلاف پیدا کردیم و شما بروید بین ما را اصلاح بدهید. گفتم آقا من با یزدانپناه همچین نزدیکی ندارم. حالا میفرمایید بسیار خوب. رفتم پهلوی یزدانپناه. گفت آقا این همچین و چنان فلان. گفتم آقا آخه یکجوری باید این دولت را جمعآوری کرد و… آقای طالقانی هم خب این هم حرفی هم نمیزد و اصلاً من دیدم این دولتی نیست که همان کار روتینش را هم نمیکند. پس بنابراین یک کارهای سیاست کلی در حاشیه است. مصدقالسلطنه و مشاورینش آن دکتر فاطمی خدا بیامرز و سنجابی و آنهای دیگه… ها این را پرسیدم از مصدقالسلطنه که آقا این حسابی را کی به شما معرفی کرد؟ گفت آقا جان سنجابی رفت این را به ریش ما بست. خلاصه این گذشت و تا میگم خب مصدقالسلطنه معایبش را باید گفت. معایبش زیادتر از محاسنش به این عنوان که یه آدمی بود لجوج یه آدمی خودخواه و یه آدمی بود که واقعاً دموکرات نبود به عقیده من. آخه دموکراسی اینجوری اینجوری دموکراسی نیست. حتی راجع به خود من حالا آلمان آمدیم وزیر اقتصاد بودم چه بودم یه مصاحبهای با رویتر کردم که واقعاً هیچی توش نبود. تلگراف کردند که آقا فلانکس چیزها گفته و خلاصه برخلاف مصالح مملکت و دولت و فلان. آمد مصدقالسلطنه به دیوان لاهه. در(؟؟؟) رفتم بالا و گفتم… گفت آقا جان شما این چیزها را گفتید گفتم چی گفتیم ما. خلاصه ایشان رفتند و ما برگشتیم تهران. حالا آقای کاظمی اخلال کرده بود در کارهای کار ندارم. آمدیم تهران و مصدق هم از چیز برگشت از لاهه و یکروز من را خواست و گفت میخواهم با شما مشورتی بکنم. گفتم بفرمایید. گفت که من در آمپاسم. گفتم چه آمپاسی؟ گفت انگلیسیها به هیچ قیمتی با من کنار نمیآیند. گفتم به نظر من اشتباه است. باید یکمقداری شما آپروچتان را تغییر بدهید. یا یک واسطههایی قرار بدهید که بالاخره این کار رو تمام بکنید. چون آمپاس شما غیر از آمپاس مملکت است. مملکت توی آمپاس نمیره باید دربیاد بیرون. شخص بله. این هم اگه نتوانست یعنی باید برود. استعفا کند. گفت حیثیت من در خطر است. گفتم آقا شما حیثیتتان را برای کار مملکت میخواهید یا برای آن دنیا. خدا بیامرزه ـ گفتم آن دنیا شفیع ما علی ابن ابیطالب است. شما به درد نمیخورید. شما این حیثیتتان را باید روی مملکت بگذارید و من شخصاً معتقدم که اگر شما فردا بروید پشت رادیو بگویید ملت ایران من با تمام این فرسودگی و این ترتیبات نشد. یک نفر بهجای خودتان بگذارید و کمک کنید این کار تمام بشود. چون این کار اگر بماند به ضرر مملکت میشود. گفت مثلاً کی؟ گفتم صالح. هیچ خوشش نیامد. گفتم مصدقالسلطنه به نظر من هنوز شما شانس دارید که اگر این رو تمام بکنید بهتر تمام میشود تا بعد. چون بعد اگر آمد ما از نقطه ضعف شروع میکنیم و آنوقت هم به جایی نمیرسیم. و بهعلاوه شکست شما شکست شخص شما نیست. یکعده جوان مملکت از بین میروند مأیوس میشوند چون این الان یک هیجان طی بهوجود آمده خوب و بدش را من کار ندارم. بنابراین شما هنوز فرصت دارید این کار را بکنید نشد استعفا کنید جانشین معین کنید. گفت آقا حیثیت من در خطر است نمیتوانم میترسم. گفتم بعد خدای نکرده لنگ تو را توی خیابان میگیرند میشکند چون مردم را… چون الان وضع اقتصادی وضع زندگی مردم یک طوری است که از داخل دارند خراب میشوند. گفت همچین میشود همچین. همه رو؟ گفت همه همینجور میشوند. گفتم خب آقا شما با آنکه میدانید میبینید اینجور میشود. بنده هم حدس میزنم آخه چطور این را تحمل میکنید. گفت آقا چاره ندارم. گفتم حالا من خیلی متأسفم – خدا بیامرزه. گفتم خب یک راه دارد که انتحار کنید. بعد مجسمه شما را با طلا خواهند گرفت که از دست انگلیسیها انتحار کرده. آخه یک وقت ممکن است فرض بفرمایید از لحاظ… گفته بشود که آقا برای خاطر مملکت من انتحار کردم. خلاصه ـ نشد و نسبت به من هم ظنین نشد برای اینکه جانشین صالح دیدم که نه مصدقالسلطنه جز خودش کسی را قبول ندارد. خداحافظی کردیم و دیگر رسید به انتخابات دوره شانزدهم که زمان خود آقای نه دوره هفدهم بود مثل اینکه آنکه انتخابات کرد بعد نیمبند شد.
س- این هنوز قبل از سیتیر است دیگر؟
ج- بله قبل از سیتیر. انتخاباتی شد و بالاخره آن انتخابات باید دولت استفعا میکرد و استعفا هم کرد و در ضمن خداحافظی که با مصدقالسلطنه میکردم گفتم آقا شما راجع به اقتصاد نگران نباشید برای اینکه این آقای دکتر مفخم به… گفت آقا جان شما به وسیلهای این انگلیسی را به ریش ما بستید. من رو میگی خب بالاخره این در غیاب من معاون بوده توی هیئت… میگم خدا بیامرزه یک چیزهایی مخصوص به خودش داشت که جایی را سالم نگذارد. خلاصه آمدیم بیرون و دیگر آقای مصدقالسلطنه… ولی در آن خلال که من وزیر مصدق بودم یک عدهای مثل آقای نیکپور و دیگران دور قوامالسلطنه میگشتند که ایشان را بیارند چه بکنند. رفتم پهلوی ایشان گفتم آقا جان مبادا شما قبول بکنید برای اینکه شما قلبتان ناخوش است فلان. این کار هم کاری نیست که شما حل بکنید. آقای اسدی و فلان و این ترتیبات اینها حرف مفت است دروغ میگویند وارد نیستند. من درست است وزیر مصدق هستم ولی بعد میروم بیرون قطعاً ولی قوموخویش شما هستم خب مصلحت شما را هم میخواهم. این درست نیست گفت هرچه میگویند دروغ است. گفتم دروغ که میآیند پهلوی خود من چطور دروغ است.بالاخره ایشان وقتی نخستوزیر شد من نرفتم منزلش.
س- قوامالسلطنه؟
ج- بله. بعد یکعده آمدند و فلان و وقتی رفته بود دیدم بله آنموقع سیتیر خوابیده بود تو رختخواب و قلب همینطور بالا و پایین و آقای گرزن و این آقایون هم آنجا نشستهاند و دستور میخواهند. گفتم دستور از کی میخواهید؟ الان این آدم حال ندارد از بین میرود. خلاصه شد آنچه نباید بشود که بهش گفتم. بعد منزل خود من آوردم قایم کردم… کار ندارم ماجرای مفصلی است. خب ما آمدیم بیرون و آقای مصدقالسلطنه مجدداً نخستوزیر شد و بنده هم منزلم مشغول تنظیم برنامه مثل همیشه یکعدهای را جمع بکنیم… نه بهعنوان اینکه واقعاً دولت باشد. آمدند یکعدهای با من مذاکره کردند که آقا شما یک ملاقاتی از سپهبد زاهدی بکن. گفتم نه آقا من داخل هیچ کاری نیستم و نه… تا یکروزی آمدند به من گفتند همین که آقای پارسا که گفته به ایشان گفته آقا یک توصیه من را به دکتر امینی بکنید که داره دولت تشکیل میدهد. تلفن کردم منزل مصدقالسلطنه و مشهدی پای تلفن بود و گفتم که به آقا بگویید من میخواهم شما را ببینم. رفت و گفت همین امروز بعدازظهر. رفتم پهلویش و حالا البته یکمقدارش هم از خود قوامالسلطنه وضع قوامالسلطنه اصلاً چه میشود و نشستم و سلام و علیک و اینها و دیگه جایش را هم تغییر داده بود و یک دیواره گلی هم کشیده بود آنجا مثل یه چیزهایی که (؟؟؟) گفتم آقا این چیه؟ گفت میترسم آقا. گفتم آقا شما را بخواهند بکشند که اینکه مانع نمیشود که انشاءاله خداوند…
س- (؟؟؟) تو خیابون
ج- نخیر تو خانه تو حیاط. گفتم آقا اگر شما را بخواهند بکشند که این حرفها رو… خلاصه گفتم یک همچه چیزی فرمودید؟ گفت این چه ضرر داره. اولاً کی گفته؟ گفتم کیاش را بنده نمیدانم… گفتند گفت چه عیب دارد؟ گفتم آقا تا شما هستید بنده یک همچه ادعایی ندارم. شما هم نباشید من همچه ادعایی ندارم. نشستیم با یکعدهای مثل همیشه داریم برنامه درست میکنیم برای یک دولت ایکس به ریاست خود شما اگر قبول بکنید. خلاصه از این صحبتها و بالاخره برنامه جنابعالی چیه؟ گفت پرداخت حقوق. پرداخت حقوق مستخدمین گفتم همین؟ خلاصه دیدم که همان بدبختی سابق ادامه دارد. پا شدیم آمدیم و من آمدم رفتم رشت. رفتم دنبال کارهای شخصی خودمان و آنجا بودم و غافل از اینکه ابوالقاسم برادرم شاه رفته به چیز و اصلاً من آنوقتها در تهران نبودم. یک روزی که شبش منزل مژدهی مهمان بودیم و دادور و فلان و این ترتیبات بعدازظهر که من بلند شدم دیدم این پیشخدمت رشتی آمد گفت «آقا یه چیزی راجع به ابوالقاسمخان گفتند» و حرفش را قطع کرد «تو رادیو» من پا شدم و گفتند یک سروصدایی هم تو میدان سبزهمیدان بلند است. تلفن کردم به دادور گفتم آقا چی هست مطلب. گفت ابوالقاسمخان را توقیف کردند و اینها هم دارند شعار میدهند بر علیه فلان و این مهمانی امشب. گفتم این مهمانی امشب که خب مالیده رفته پی کارش.
س- برادرتان وزیر دربار بودند آنموقع؟
ج- بله بله کفیل دربار بود. و توقیفش کردند و بعد هم دیدم یکعدهای آمدند پشت در منزل. حالا مقدم هم استاندار گیلان است و… آن مقدم که سفیر ایران بود در لندن. به مقدم گفتم که آقا شما خلاصه اینها را رد کردند. یکعدهای از رفقای مالیه و اینها آمدند پهلوی من و که آقا ما شما را… گفتم آقا من… لازم ندارم کسی با من کاری ندارد. بعد هم امیر دادور هم میگوید شما زودتر تشریف ببرید تهران گفتم آقا جان به شما مربوط نیست من خودم ترتیب کارش را خود میدهم. آمدند آن چهاردهی و عدهای از دوستان شب آنجا منزل من ماندند و جهانشاهی که بیچاره واقعاً من ارتباط هم با او نداشتم رئیس دارایی گیلان بود که اجازه میدهید من امشب اینجا بخوابم. گفتم نه آقا. فقط یک اتومبیلی است اینجا منزل باش و من یک ساعتی حرکت میکنم و میروم. آنشب تقریباً ساعت 3 صبح بود و حرکت کردم رفتم به تهران و آنجا که رسیدم دیدم آن در و دیوار «شاه فراری شده» اصلاً به کلی اصلاً وضعیت عوض شده و خلاصه رفتم منزل و یک دوش گرفتم و به حسن عمویم سرلشکر تلفن کردم که ابوالقاسم کجاست؟ گفت شهربانی است. گفتم خیلی خب من تا یک دوش بگیرم با همدیگر برویم ببینیم. در این فاصله بعد به من تلفن کرد که نه مرخصش کردند رفته شمیران و الاهیه هست. خلاصه ـ ما پا شدیم رفتیم الاهیه و گفتم آقا چه بوده ماجرا؟ گفتم من چیزی نفهمیدم ـ نوشتم و فلان. گفتم آقا تب هم داشت ـ گفتم آقا من که قبلاً به تو گفتم که واقعاً هم همینطور بود که ممکن است یک اتفاقاتی بشود ـ ایشان آمد به من گفت بگویید این نترسد.بعد هم بالاخره و این ترتیبات اینقدر جوشش نداشته باشد. خلاصه ـ این را البته گفتیم همه را بههرحال ـ ولی خب شده یک کاری. همانشب هم دیدم الموتی و ارسنجانی و یکی دیگر هم بود وکیل بجنورد… که ما یک جلساتی قبلاً داشتیم با اینها ـ آمدند که آقا یک اعلامیهای بدهیم. گفتم اعلامیه چی؟ تبریک به مصدق. گفتم آقا نمیدم.
س- تبریک به مصدق؟
ج- بله ـ گفتم ما چه کارهایم؟ گفتم یک گوشهای چهارنفر جمع شدند این حزب است؟ گفتم اینقدر تلگراف به ایشان میزنند که مال ما گم میشود. من همچین کاری نمیکنم. اون یارو… بله گفتم این کار کار غلطی است. بنده هم تو تاریکی هیچوقت از این کارها نمیکنم… ببینم اصلاً وضعیت چی میشود. اینها هم البته رفتند و من فردایش بود ـ پسفردایش رفتم دفتر الموتی در وزارت دادگستری آن طبقه بالا بود در اداره تصفیه. یک مدتی نگاه کردیم پایین یکعده با چوب و فلان و این ترتیبات شاه و شاه و فلان. بیچاره خود این الموتی میگفت: شما میدانستید؟ گفتم نه من هیچ اطلاعی نداشتم. حالا چی هست قضیه ۲۸ مرداد هست و بساط و اینها و پا شدم آمدم حالا در تهران خانم من اروپاست و مادرم اینها هیچکس نیست. توی خانه من تنهام. اتفاقاً شب منزلم بالای بام تک و تنها خوابیده بودم و نزدیکیهای نصفشب بود دیدم تلفن زنگ زد و پیشخدمت غلامحسین رفت پای تلفن و آمد گفتم کی بود؟ گفت از شهربانی تلفن کردند که فلانکس ساعت 6 فردا بیایند باشگاه افسران. خب من حالا فکر میکردم که خب لابد صحبت شاید یک کاری هست. چون اگر توقیف باشد که باشگاه افسران همانجا آدم را توقیف میکنند. خلاصه هی بالا و پایین کردم و به دلایل مختلف که یکی از آنها این بود که آقای حسن اکبر مرحوم و من گفتم خانواده امینی تمام شد. ابوالقاسم که از آنجا حبس شد و فلان و این ترتیبات و پس بنابراین این خانواده تمام شد. حالا ما هم نسبت به این خانواده یک سابقه یعنی در عین اینکه دوست هستیم ته دل اینها مخالفند. من پهلو خودم فکر کردم که خب حالا دو مطلب است یکی کار مملکت است که اگر مصلحت بگیریم یکی هم کار شخص است که اینها بنشینند بگویند این خانواده تمام شد آدم بشیند و نگاه کند. همین با خودم این حرفها را میزدم که آنشب خوابم نبرد. صبح بلند شدم و تلفن کردم به شهربانی که آقا این تلفن را کی کرده؟ گفتند صاحب منصب کشیک عوض شده و کسی نیست آنجا. بعد چک کردم دیدم که خب پرورش در باشگاه افسران است قوموخویش دیوانبیگی است و خود من میشناسم و تلفن کردم به پرورش و زد به خنده گفت بنده بودم تلفن کردم. گفتم آقا اولاً بنده نه اتومبیل دارم بیخواب هم شدهام به آقای زاهدی بگویید من گلچین گلچین ـ یواشیواش میآیم تا برسم به باشگاه افسران. گفت اشکال ندارد و پا شدیم و یک حمامی رفتیم و شروع کردم به پیاده رفتن. رسیدم باشگاه افسران و دیدم بله مثل همین جمعیت فراوان و وارد آن سالن شدم دیدم جلوی در عمیدی نوری و آن میراشرافی و روزنامهنویسها جمعند ـ مشغول صحبت و فلان و من که وارد شدم دیدم میراشرافی گفت آقا باید جنابعالی… گفتم بله… گفتم ما برویم پشت تانک و روی تانک و این ترتیبات جنابعالی بیایید. گفتم بله آقا هر کسی یک کاریست. کار من وزارت است کار شما هم رفتن رو تانک و این کارها البته زدند به خنده و… من رفتم دیدم آره میکده آنجا نشسته و بعد عبدالحسین خان عدل و اینها به میکده گفتم آقا برای چه ما را خواستند؟ گفت بناست ما را بگیرند. گفتم عالی ـ آخه آقای میکده تو شعور… آخه اگر بخواهند بگیرند اینجا میآورند و میگیرند خب همانجا تو را میگیرند اینجا تو را بیارند. گفت آقا چه خیال میکنید؟ گفتم میخواهند وزیرت بکنند دیگر. من نمیدانم یک کاری باید بکنی. خلاصه ـ بعد دیدم بیچاره سپهبد زاهدی آمد و خب خلق اله مشغول کارهای عادی شدند و تعظیم و تملق و بعد دست مرا گرفت و رفتیم روی آن ایوان و شروع کرد صحبت کردن و وزارت دارایی. گفتم آقا الان بنده با این خستگی شما با این همه گرفتاری صحبت این حرفها را نمیشود کرد. اجازه بدهید برویم و فردا سر فرصت بیاییم صحبت کنیم. آمدم ـ آمدم و فردا رفتیم پهلوی ایشان و باز شروع کردیم این صحبتها را. حالا ضمناً آن مقدم که بعد رئیس بانک ملی بشود آن هم یکی چیزی گفت تهیه کردم و بیارم و اینها و که راجع به بودجه و بساط و اینها. گفتم آقا این مملکت یه صنار یهشاهی ندارد. آخه این وضعیت فلان مردم همه چی لنگ است. ولی آمریکاییها وعده کردند 40 میلیون دلار به ما بدهند و حالا امیدواریم که این وعدهشان را خلاف نکنند. ضمناً مقدم آمد و حالا یک چیزی زیر بغلش گذاشته و گفت بده ببینم چی هست. گفت نهخیر. گفتم مرد حسابی من وزیر مالی هستم سرکار هم تو اون اطاقی که نشستی در بانک ملی بیخود نشستگی. بعد نگاه کردم و به زاهدی گفتم آقا از این کارها در وزارت دارایی کردیم از اینطرف به آنطرف نمیدانم این سپردهها این یک چیز اختراعی نکردند ایشان. گفتم آقا این شعور این حرفها را هم ندارد.حالا ـ خلاصه گفتم حالا باشد برای پسفردا. بعد هم حساب کردم که آقا واقعاً یک مدتی هیچوقت بنده دنبال کاری نرفتم. به قبل ؟؟؟و کار آمده خب ما هم گرفتیم به هر دلیل. بعد فکر کردم که خب حالا مصلحت مملکت است. بالاخره این مملکت الان وضع مالیاش اینطور و اینطور خب یک کسی که بتواند کمکی بکند باید بکند حالا قطع نظر از آن قسمت شخصی هم بگذاریم کنار. آمدیم و بالاخره پسفردا که… زاهدی گفتیم که خیلی خب حالا باید بریم با همدیگر. خب شروع کردیم. شروع کردیم و یادم نمیرود طالقانی به من میگفت که آقا هرروز صبح در استاف میتینگ وارد میگوید آقا دکتر امینی موفق میشود؟ طالقانی گفت بهش گفتم آقا شما صبر کنید ببینم چی میشود. گفت یک دو سه ماهی که گذشت یک روز وارد گفت که بله ما هم خیالمان راحته که… فلانکس سوار کار هست و درست میشود اینکار. خب مشغول شدیم. من یادم میاد که این همه را وقتی که گردن آمریکایی میاندازند ـ میگویم آقا شما خودتان که ایرانی هستید شما بگویید چه مصلحت مملکت است. آنها هم اگر احیاناً گمراه هستند شما گمراهتر نکنید. یک روزی در بانک ملی وارد بود و هندرسن بود و ناصر و من به وارد گفتم آقا ما ده میلیون از این پول میخواهیم برای اینکه پشتوانه اسکناس بگذاریم و ریال… گفت آقا نمیشود. گفتم چرا نمیشود؟ گفت آقا در فیلیپین همین دلار را رویش چیز زدیم علامت زدیم و منتشر کردیم. گفتم آقا اینجا هم فیلیپین است؟ اینجا ایران است. آنجا وزیر مالیاش هر کی بوده اینجا وزیر مالی من هستم. بنده همچین کاری نمیکنم. خود شما بیایید وزیر مالی بشوید این کارها را بکنید. خجالت بیچاره هندرسن یک نگاه نگاهی کرد و گفتم بنده که همچین کاری نمیکنم. پا شدیم هندرسن گفت آقا اجازه بدهید من بعد به شما تلفن کنم. بعد پسفردایش تلفن کرد و گفت خواهش میکنم جلسه آمدیم و جلسه نشستیم و گفت نخیر گفتند که همین کار را بکنید و… (؟؟؟) را منتشر کرده. چند وقت بعدش وارد وقتی که صحبت خصوصی میکردیم گفت فلانکس شما اگر آن پیشنهاد احمقانه مرا قبول میکردید چه میشد! گفتم هیچی خراب میشد. شما خیال کردید خب خیلی خب آن کار فیلیپین را آنجا میشود کرد من باید بگویم نمیشود شما تقصیر ندارید و از این کار ما زیاد داشتیم و منجمله حالا نخستوزیر شدم یک کمکی باید آمریکا بکند. یک روز دیدم رئیس ستاد ارتش حالا که نمیدانم کی بود چون بنده مدتی (؟؟؟) نمیدانستم کیها هستند. یک چکی آورد و نگاه کردم و دیدم که این دلارش را مثلاً به جای ۱7 ریال نوشتند مثلاً بیست و چند ریال گفتم این؟ گفت آخه این سود بازرگانی و گمرک هم توش هست. گفتم به شما چه. ما هم ارز این را باید بگذاریم توی یک حسابی که حساب ریالی، سود بازرگانی و اینها مال ماست به شما چه. گفت آقا این را ما دادیم ضرغام هم قبول کرد قبلاً. گفتم آن ضرغام نظامی است من دکتر امینی هستم خیلی فرق داریم با همدیگر. گفتم همچی چیزی را قبول نمیکنم. بهش دست دادم و اتفاقاً این شفاعی کوچک هم مترجمش بود تو اصل چهار بود. رفت بیرون ور فتند. دو سه روز بعد ـ وقت خواست آمد آنجا و آمد گفت بله واشنگتن گفتند که حق به جانب شماست. خلاصه این را گرفتیم و تشکر کردیم و رفت بیرون. شفاعی برگشت و بده این دست شما را ماچ کنم. گفتم برای چهکار. گفت اگر همه اینجوری صحبت بکنند که ما گرفتار این حرفها نمیشویم. آن یکی هم که آخه قبول میکند این را. گفتم آقا به خود شاه گفتم آقا آمریکایی؟ گفتم آقا آخه فلانی آن موقع پول لازم داشتیم. گفتم مگر الان پول لازم ندارید. آخه اینها تقصیر ندارند گردن اینها میگذارید. این میاد یک چیزی میگوید سوءنیت هم ندارد اگر شما بگویید بله خیلی خب به نفع او. شما بگویید نه. آخه یک حسابی داره همینجور بیخود از حول حلیم تو دیگ میافتید حالا همه را گردن اینها میگذارید. و واقعاً من نمیخواهم از اینها دفاع بکنم. هر خارجی ـاولا دوتا مطلب است یکی کار تجارتی یکی کار سیاسی. کار تجارتی آن تاجر نفع خودش را میخواهد. شما که مشتری هستید که اگر قبول کردید قبول کردید. این را با سیاست قاطی نکنید که آمریکا میخواهد این تاجر بعد استفاده ببرد. اینها را شما قاطی کردید با همدیگر گرفتار شدید. حالا منظورم این است که این حضرات حالا راجع به شاه هم همین میشود فرق نمیکند. اینها ـ ایرانی اینها را گمراه میکند برای استفاده خودش میگوید آقا شما… یکجور نوکروار با اینها صحبت میکند آنوقت چیزش میشه. انگلیسیها هم همینطور آلمانیها… فرق نمیکند. حالا آمریکا نفوذش زیادتر ـ زیادتر تحتتأثیر واقع میشود آن یکی کمتر. علیایحال این گرفتاری هست. این است که ما درست میکنیم. گفت نه آقا. آمدیم تا اینکه موضوع نفت پیش آمد حالا دیگه نفت هم جزو وزارت دارایی است کاریش نمیتوانم بکنم. صحبت کردیم از اینطرف و آنطرف آن راند اول آمدند که آقای لودن بود و آقای اسنو بود و یک نفر هم آمریکایی که بعد نمیدانم درد معده داشت و چی داشت و این راند اول شروع کردیم به صحبت کردن. من واقعاً دیدم که انگلیسیه اسنو یک کلمه حرف نمیزنه. حرف هم که میخواهد بزند به وسیلهی لودن که مال شل هست صحبت میکند. من تعجب کردم. خلاصه یک کلیاتی گفتیم و رفتند. رفتند و بعد راند دوم که شروع شد بهجای آمریکایی پیچ آمده بود. پیچ آمد و خلاصه شروع کردیم به صحبت کردن و خب دولت هم وزرا داخل هیچکدام از این صحبتها نبودند تا اینکه برسه به مرحله نهایی. منتها هر روز که ما صحبت میکردیم آخر روز خود من یک کنفرانس دوپرس داشتم میآمدم خلاصهاش را میدادم به روزنامهها. در این خلال خدا بیامرزد آسیدابوالقاسم به من تلفن کرد که جونم میدانی من چقدر به تو علاقهمندم فلانم گفتم میدانم. گفت در این کار هم جانت در خطر است هم حیثیت تو در خطر است. گفتم آقای کاشی من هر دو را میدانم ولی انسان که قبول مسئولیت کرد از همهی اینها باید بگذرد. چون این کار کار مملکت است کار من نیست. حالا من آبرویم برود کار مملکت درست بشود اهمیت ندارد. مادرم هر روز صبح میآمد که تو استعفا کن. گفتم نمیتوانم. آخه آدم تو میدان جنگ خود شما خانم زن مبارزی بودید وقتی وارد یک میدان شدی عقب نشستن غلط است. چون آبروی خودتان را قطعاً میبرید. حالا این موفقیتی شد شد شکست هم خورده شکست خورده دیگر. شما دعا کنید که دعایتان هم مستجاب است که من موفق بشوم. خلاصه ـ ایشان هم به اینترتیب متقاعد کردیم تا رسیدیم به آن مرحله نهایی. خب در این فاصله هم…
س- تا چه حدی شاه در جریان این مذاکرات بود؟
ج- نه گاهگاهی یک هفتهای میرفتم میدیدم این موادی بشه هیچ چیزی هم نمیفهمید بعد حالا خودش مدعی است بیخود میگوید. او وارد این حرفها نبود. حالا این مادهای که اینجور بود و فلان شاه چه میداند چی به چیه. حالا واقعاً با خود این حضرات که میگویم ما یک تیمی داشتیم مثل فلاح ـ عرض کنم که روحانی (؟؟؟) که البته چیز زیادی سرش نمیشد و آن چندتا اکسپرت در حاشیه مثل آن آقای چه چیز بود که مستوفی بود و چندتا از اینها بودند که البته در متناش خود فلاح بود روحانی (؟؟؟) مترجم بود واقعاً مردمان فهمیدهای. فلاح یکی از متخصصین درجهیک است این را باید قبول کرد.
س- فؤاد روحانی را میفرمایید؟
ج- فؤاد روحانی از نظر البته ترجمه و این ترتیبات ولی قسمت فنیاش البته با فلاح بود.که البته خود آمریکاییها آنوقت تعجب میکردند که یک تیم دو سه نفری در مقابل یک عده متخصص هلندی و آمریکایی و انگلیسی و اینها. بههرحال خب شاه را هم در جریان گاهی میگذاشتیم که… تا رسید به اینکه این کار تمام شد. حالا در این وسطها یادم هست که یکروزی که راجع به غرامت صحبت میشد که اسنو بود و استیونس بود و کوچولویی که بعد سفیر شد که الان در (؟؟؟) هست. آقای این که سفیر شد اخیراً در ایران.
س- آقای رایت
ج- رایت. اینا بودند و فؤاد و من. صحبت شد و فلان و این ترتیبات و… اسنو گفت که کمتر از این نمیشود خسارات و اینها و…. گفتم من قبول نمیکنم. قبول نمیکنم و بعد هم بدون رودربایستی من استعفا میکنم. برای اینکه… اولاً به ایشان گفتم که شما بگیرید یک لیره به عنوان سمبلیک اگر میخواهید که واقعاً قلب ایرانیها با شما باشد راهش این است. گفت این مطلب تجارتی است و اینها. گفتم خب در هر صورت من از نظر حقوقی دارم میگویم. بعد رسید به یک مبلغی و گفت این. گفتم نه نمیتوانم این مبلغی که گفتم بیش از این نمیتوانم و استعفا میکنم (؟؟؟) خب نشد ـ من موفق نشدم. دیدم که فؤاد که در ضمن اینکه دارد ترجمه میکند یک وقت بغض گلویش را گرفت و ماند. ناراحت شد و خلاصه دیدم یک ناراحتی عمومی بهوجود آمد زنگ زدیم آقا چایی بیاورند ویسکی بیاورند که قضیه تمام بشود. بعد استیونس گفت حالا شما شب یک مطالعهای بکنم و بنده مطالعه هم کردم. شما مطالعه کنید یک جوابی به من بدهید. ولی من تا همین جا که آمدم دیگر از این جلوتر نمیروم آن پیشنهاد اولی را هم پس گرفتم. خب رفتند و بعد شنیدم حالا نمیدانم واقعاً از خود فاطمی یا… فؤاد رفته بود پهلوی اینها گفته بود اگر با دکتر امینی تمام نکنید با احدی نمیتوانید تمام کنید. حالا خودتان میدانید. اینها بعد از دو سه روز تلفن کردند که آقا یک جلسهای معین کنید آمدند. آمدند و آها اینها که رفتند فؤاد گفت آقا… گفتم چرا ناراحت شدید. گفت من در آن جلسه گلشانیان اینها بودیم فلانی اگر واقعاً با اینها مثل شما اینجور صحبت بکنند کار نمیرسه به این بدبختیها و اینها متأسفانه اینها هی دست بهم میمالند و نتیجهاش این میشود. این است که من از این جهت ناراحت شدم و خیلی به شما تبریک میگویم و کاری ندارم. آمدند و بالاخره با همان پیشنهاد راضی شدند و یکهو اسنو گفت که خب حالا آن سهام پریویژن مثل اینکه شما گفتید که به ما بهمان قیمت نومینال. گفتم بنده ابداً هیچ همچین اظهاری نکردم. شما گفتید بنده هم رد کردم. فؤاد روحانی هم گفت بله. خلاصه ـ قضیه تمام شد و آمدیم به اینکه در جلسه هیئت دولت. حالا خدا بیامرزه آن آقای معلم انگلیسی که زنش هم انگلیسی بود آقای دکتر اسمش را حالا فراموش میکنم که یک آن دادیم که ایشان ترجمه کنند این قرارداد را به فارسی. که این هم فارسیاش خوب بود هم انگلیسیاش ـ زنش هم انگلیسی بود. دیدیم که یک ترجمه کرده که من هرچه میخوانم نمیفهمم. گفتم آقا این چهجوری است و فلان و بالاخره از فؤاد خواهش کردیم ترجمه کرد واقعاً ترجمهی خوبی هم کرد. گذشت و کار را آوردیم تو هیئت دولت و به آقای شادمان مرحوم ـ دکتر شادمان که در قسمت نماینده ما در نفت بود گفتم آقای شادمان شما هم نماینده نفت بودید هم انگلیسی شما خوب است. شما نسخه انگلیسی را بگیرید من هم فارسی را میخوانم. حالا همه گوش هستند و شروع کردیم چندتا ماده که خواندیم سپهبد زاهدی گفت صبر کنید. گفت آقا آقای دکتر امینی سه ماه است هر روز مشغول این کار است آقایان اصلاً هیچ وارد نیستند این را هم بخوانید تا آخر نخواهید فهمید. شادمان گفت بله… گفت شما هم نمیفهمید بنابراین وقت تلف نکنید. این تصویبنامه را امضا بکنید… تصویبنامه را امضا کردند و خلاصه. دیدیم که خب ما هم راستش را بگوییم تا آخرش هم ما باید یک سه ماه هم با اینها صحبت کنیم. پا شدیم و بردیم مجلس حالا مجلس را ماجرایش را شما البته میدانید که چه خبر بود و فلان. و من از این جهت خوشوقتم که با تمام نظامی حکومتنظامی چه چه تو مجلس هرچه خواستند گفتند. مخالفین آقای درخشش ـ آقای عرض کنم که درازهای بود مال وکیل مازندران که اسم او فراموش کردهام بههرحال آقای دکتر حسابی در سنا آقای… تمام اینها آقای دیوانبیگی ـ اول آقای مرحوم پسر کاشانی آقای قناتآبادی همه حرفهایشان… به آقای زاهدی هم گفتم آقاجان حوصله باید کرد تمام حرفهاشان را بزنند. اینها همه حرف جواب دارد. اینها هم چیزی تو چنتهشان نیست. درخشش یک کتاب خواند. علیزاده چهچه. خب البته فحشها هم که بنده خائن و کوفتوزهرمار همه آنوقت گفتند که آقا بالاخره مصدقالسلطنه هم همین هرکسی وارد یک کار مثبت بشود این را باید قبول بکند. اگر تشخیص میکند که مصلحت مملکتش است. بعد هم گفتم آقا این قرارداد قرارداد ایدهآل نیست. ولی ما بیش از این نمیتوانستیم بکنیم حالا مختارید. میخواهید قبول کن میخواهی رد کنی و بهترش را انجام بده. ما بهتر از این نتوانستیم. خلاصه ـ این را رسانیدم آنجایی که تصویب شد و شروع کردند به استفاده کردن. بعد دیگر اعلیحضرت گفتند که از اولش هم من قبول نداشتم و فلان بوده… گفتم آقا این تابع زمان است هرچیزی یک چیز دائمی که نیست. با زمان و تحول عوض میشود. کدام قانونی است که تا ابد همان قانون بماند؟ بعدش واشنگتن یک روز رفتم آنجا و آقای مهربد ایشان تشریف آوردند آنجا و با یک کارتی که مشاور نفتی اعلیحضرت همایونی… بیچاره سهام سلطان بیات هم آمده آنجا در واشنگتن و آقای مهربد ایشان هی درژه میکنند. بعد گفتم آقا جان من شما خودتان رئیس شرکت نفت هستید (؟؟؟) این کیه؟ حالا این جوان آمد پهلو من و گفت میخواستم یک چیزی بگویم ناراحت نشوید. گفتم چیه؟ گفت که شما قرارداد را پنجاه پنجاه بستی ما با آجیب قرارداد هفتاد و پنج، بیستوپنج. گفتم آقا بنده چرا ناراحت بشوم مگر مال من است. حالا یک چیزی از شما سؤال میکنم. پنجاه پنجاه سر چاه است هیچ خرجی هم ما نداریم هفتادوپنج، بیستوپنج سرمایهگذاری است. اگر آخر کار این بیلان منفی شد خب پول شما هم رفته. آنجا شما سرمایه نمیگذارید. پنجاهتا میگیرید میروید پی کارتان. خرج با خودتان میخواد بازار کنند میخوای نکنند. اما هفتادوپنج، بیستوپنج اگر نتوانست بفروشد یا ارزان فروخت شما مانده دیدیم که این حرفها ـ فقط آن قسمت حواشی است ـ گفتم آقا به من مربوط نیست من بههیچوجه… من فقط… خیلی هم خوشحال میشوم که شما موفق بشوید. بعداً که پرسیدم از انتظام که رئیس نفت بود گفت همهاش ضرر است. حالا بههرحال اعلیحضرت هم دلش را خوش کرده بود که بله یک چیزی ارائه بده. هرچه گفتم آقا سرمایهگذاری کردن آنهم در کار نفت این خیلی کار دقیقی است. که حتی در موقعی که آن نفت قم آمده بود بیرون جاروجنجال و این ترتیبات. من پیچ را خواستم گفتم آقا به من مربوط نیست. آقا میخواهم یک پیشنهاد بهت بکنم ـ آیا شما حاضرید که در این پروسپکتشان شرکت بکنید اگر نفتی آمد بیرون و تجارتی شد شما از آن قسمت بعدش آن که خرج میکنید یکجوری فلان. گفت تنها راهش این است. با یکی دوتا چاه نمیشود. این چندین چاه باید بشوند. به ایشان پیشنهاد کردم گفتم آقا این را جاروجنجال. این چیزی نیست این ممکن است یک فیلونی باشد بعد تمام بشه و بره. اگر هم بدون دستگاه فنی این کار را بکنید میرود زیر خاک و گم میشود. این باید…. هرچه بود بالاخره کار کار ملی شد و فلان و رفت توی بیابان و رفت پی کارش. در قسمت همین برنامه بیسیک به پیچ گفتم آقاجان این قسمت داخلی باید با ما باشد مال بیسیکش پخش و این ترتیبات. گفتند ما هیچ حرفی نداریم اما شما بدانید من به شما بگویم این کار تجارتی وقتی کار دولتی شد اولاً در آن آنکه ما بودجه ما را نوشتیم شما بودجهتان را ـ ننوشتید و بعد هم بهقدری این کارتان سنگین خواهد شد که یکمقدار پول آن تومیره میدانید؟ گفتم میدانم ولی چارهای نیست این بایستی از نظر پرستیژ با ما باشد. این باید بشود. خب نتیجهاش آن شد که بخشی که مثلاً با صد نفر اینجا اداره میکردند شد نتیجتاً یک دستگاه عظیمی که خلاصه یک مقداری پول از بین رفت افی کاسی هم از بین رفت. حالا در هر صورت این کاریست که بالاخره همیشه رو اصل و جاهت و کوفت و ملی شدن این بلا به سر آدم میآید. این کار ما بود که بالاخره رفتیم شدیم… آن کابینه علاء آمد و یک مقدار وزارت دارایی را ادامه دادیم و بعد اختلاف ما با اعلیحضرت روی این اصل بود که ایشان هرچی میگفتیم آقا که هیچ اقتصادی کار مالی اینها بایستی با برنامه و تأمل باشد والیجهش و این ترتیبات همانجا کمرش میشکند. صحبت مالیات بود که باید هشتاد درصد بشود. گفتم آقا جان هشتاددرصد چیچیه این دوازدهدرصدش هم به نظر من زیاد است. اولاً قانون مالیات را هم هر سال نمیتوانند عوض کنند. باید هم مؤدی عادت کند هم پرسیتوروار…. اینها شوخی نیست. خدا بیامرزه میگفت که انتظام با همه چیز مخالف است. اصلاً حرف من را قراره قبول نکند. کار به اینجا رسید که انتظام گفتم ـ که حالا آن بیچاره میره پاریس پروستاتاش را عمل بکند ـ گفتم آقا من از این کار دربروم. چون این کار مالیه کار شوخی نیست با این حرفها اعلیحضرت هم… بهش گفتم آقا جان من فرمایشات اعلیحضرت را باید بتوانم پیاده کنم. قادر هم نیستم بگویم اینجور فرمودند ـ نه. اگر این بد پیاده شد و غلط شد باید گفت آقا تو اعلیحضرت گفت ـ تو چرا این کار را کردی. آبروی خودت و آبروی ایشان را میبری. بنابراین امر شما برای من تا جایی مطاع است که منتج به نتیجهای باشد اگر نتیجه غلط شد به ضرر مملکت که شما قطعاً نمیکنید. به ضرر مردم که شما نمیخواهید به ضرر آبروی شما و من بنده همچین کاری نمیکنم. این است که بنده مخالف مطلق نیستم. پیشنهاد مثبت هم دارم. مثبتش را شما خوشتان نمیآید عجله دارید که یک کاری بشود این نمیشود. بعد این حضراتی هم که اینجا هستند رفقای خود من میگویند بله بله پشت سرهم میگویند که عملی نیست. بنده حضورتان میگویم. خب البته خوشش نمیآید باطناً ولی منطق را قبول میکرد. خب ما رفتیم هزار وسیله برانگیختیم که بشویم وزیردادگستری. منجمله به اعلیحضرت گفتم آقا این برنامه دولت علاء مبارزه با فساد است. مبارزه با فساد هم در دادگستری است. دادگستری هم سرپرست ندارد. اجازه بدهید من بروم که یک قسمتی از این برنامه اجرا بشود. گفت مالیه چی میشود؟ گفتم مالیه را هم یک جوری سرپرستی میکنیم. حالا شما نگران نباشید. فروزان را آوردیم گذاشتیم مالیه و خودمان رفتیم دادگستری. خب آنجا هم مشغول شدیم و گرفتار آقای امامی حزب باد و فلان و از این حرفها… که آنجا هم که یک ماجرای علیحدهای داشت. بالاخره صحبت این شد که بیچاره خدابیامرزه آن سمیعی که کفیل وزارتخارجه بود این آمد به من گفت که شاه گفته آقا انتظام را از آنجا برداشتیم باید یک آدم حسابی بفرستیم در واشنگتن. سمیعی هم اتفاقاً آدم خیلی خوبی آدم لر گفت بهش گفتم آقا وزارتخارجه آدم ندارد. گفت چه کنیم گفتم دکتر امینی را بفرستید. گفت آقا دکتر امینی که حالا وزیر است و فلان و آمد به من گفت گفتم واشنگتن چیه. این را به مادرم گفتند. مادرم التماس کرد که اگر… این را قبول کن. برگشتم به سمیعی گفتم که اگر دوباره صحبت شد بگو خیلی خب یکجوری ما دکتر امینی را قانع میکنیم. دوباره بعد از چند روز آمد که شاه گفت که چی شد؟ گفتم من یک آدم ندارم اگر میخواهی دکتر امینی. به علاء هم که گفت و علاء گفت آقا مگر میشود فلان و این ترتیبات و گفتم آقا شما الان احتیاج به کمک آمریکا دارید شاه هم گفته بود که آقای دکتر امینی سرکار هستند… هو و ور چه و چه و این است که دکتر امینی اگر برود شاید بتواند برای ما آنجا گره این کارها را باز بکند آها. خلاصه ما قرار شد برویم به آمریکا و رفتیم. خب آنجا هم که اگر یادتان باشد نطق اینطرف و آنطرف و بساط آن نطق کذایی را راجع به نفت که یک پولی تشکیل بدهیم که این درآمدهای نفت را تو آن پول بریزند و کشورهای خاورمیانه که محتاج به یعنی کاپاسیته جذب دارند از آن صندوق قرض بکنند نه از جاهای دیگر. چون آن صندوق ـ کندیسیون سیاسی ندارد. این هم آنجا سروصدایی کرد و فلان و اینها و البته ایشان احضارشان رو این اصل نبود که این نطق را کردم. البته این هم یک مستمسکی بود. سوکه دکتر امینی باعث این شد که ایشان خوششان نیاید از این کار. خلاصه ـ ما احضار شدیم و اندرسون خدا بیامرزه بیچاره مرده یا زنده است آمد پهلو من و گفت فلانکس این چرا نسبت به شما اینقدر حسود است؟ وزیر میشوید حسادت میکند ـ سفیر میشوید حسادت میکند مکرر خلاصه ـ این چیه؟ گفتم هیچی آقا این بالاخره طبیعت این است. یه روزی سفیر ایتالیا بعد ما را دعوت کرد و گفت آقا نکند که شما چون از نسب خانواده قاجار هستید. گفتم آقا اینها کارهای سیاسی داخل مملکت است. شما اینجا توجه نمیکنید. سفیر پاکستان محمدعلی به من گفت آقا من میخواهم تلگراف کنم به شاه که آقا این نطق دکتر امینی کمک به فقرا بشود اینکه بهترین نطق است. گفتم آقا این مربوط به این نیست. این یک قسمتهایی است بین ایشان و من و این ترتیبات و شما ول کنید این مطلب را. خلاصه ما آمدیم ـ آمدیم تهران و
س- چه سالی میشود؟
ج- ۱۹۵۵ چون مال سفیر که در آمریکا بودم ۱۹۵۵ بود. تقریباً ۱۹۵7 من آمدم یکی دو سال و خوردهای است چون بله ۱۹۵۸ آمدم پاریس و معلوم شد که آن موضوع کودتای قرهنی و ارسنجانی و اینها را همه را گرفتند ـ این ترتیبات و اینها خیال کردند… واقعاً بههیچوجه من الوجوه هیچ…
انتهای پیام