عصیان فروغ در برابر دیوار
محمد زارع شیرین کندی، پژوهشگر فلسفه در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:
فروغ فرخزاد در زمره نخستین شاعران زن متجددی است که در هوای آلوده مدرنیته ناقص و ناتوان ما به نحو اسفناک و دردناکی خفه و جوانمرگ شد.
او مانند بسیاری از شاعران پس از نیما در درون تعارضات میان زمان قدیم و زمان جدید (مدرن) زیست. تیزهوشی و تیزبینی او در فهم آزادی مدرن آنجا عیان میشود که او در شعری با عنوان “حلقه”میگوید که “حلقه زر”، “حلقه خوشبختی” و “حلقه زندگی” که “در چهره او، این همه تابش و رخشندگی است”، چیزی جز “حلقه بردگی و بندگی” نیست.
فروغ به عنوان زنی که تحولات و رخدادهای جدید را به درستی درک کرده بود، از یک سو نمیخواست در قید و بند آیینها، سنتها، احکام، ارزشها، قوانین و قواعد خشک و جامد جامعه “اسیر” بماند اما از سوی دیگر، به هر تقدیر، تن به ازدواج عرفی میدهد و بچهدار می شود. اگرچه این ازدواج به طلاق نکوهیده و نفرت انگیز و فراق فرساینده میانجامد.
فروغ در آغاز شکفتن برضد “دیوار” ضخیم و بلند عقاید و ارزشهای دست و پاگیر راجع به زن در جامعه کاملا “عصیان” میکند. او بر آن است که با “سراب آسمان”، “ستاره” و “فرشتگان” هیچ نسبت و موانستی ندارد، یک زن زمینی و این جهانی است، و عشقاش جسمانی و تماما مجازی است زیرا به صراحت از “تپشهای تن سوزان” و “تشنجهای لذت در تن”اش میسراید.
شاید او از معدود زنان شجاع در تاریخ مذکر مطول ما باشد که امیال، خواستها، نیازها و آرزوهای زنانهاش را بی پرده در اشعارش بیان نموده است و آشکارا معشوقاش را مردی زمینی دانسته و وصف کرده است. او از معدود زنان فرهیخته در این تاریخ و جامعه است که اینهمانی ذهن و بدن و روح و جسم را با تمام احساس شاعرانهاش درک نموده و سروده و منتشر کرده است.
با وجود این، دلش از تاریکی و ملال دوره تجددمآبی سخت میگیرد و از زنی تنها و خسته و غروبی ابدی میگوید: از “جمعه ساکت/ جمعه متروک/ جمعه چون کوچههای کهنه غمانگیز/خانه خالی/ خانه دلگیر” میسراید.
او از “نهایت شب” و “نهایت تاریکی” حرف میزند و در پی چراغ و دریچه میگردد. شعر “آیههای زمینی” او که تا حدودی به “زمستان” اخوان شبیه است، تصویری زنده و گویا از روزگار نه دیگر سنتی و نه هنوز مدرن ماست: “آنگاه خورشید سرد شد/ و برکت از زمینها رفت/ و سبزه ها به صحراها خشکیدند/ و ماهیان به دریاها خشکیدند/ و خاک مردگانش را/ زان پس به خود نپذیرفت/…چه روزگار تلخ و سیاهی/ …خورشید مرده بود”.
در اثنای چنین زمانهای بیرحم و سنگدل و ستمگر، او به تبریز سفر میکند تا از زندگی جزامیان فیلم بردارد: فیلم “خانه سیاه است”. این کار او مرا به یاد شخصیت و شعر شارل بودلر میاندازد، همو که درباره پیرزنان فرتوت، یتیمان، خانه به دوشان، طردشدگان، لاشههای رو به تعفن در پاریس مدرن قرن نوزدهم شعر میگوید. این است معنای سوگنامهای که سهراب سپهری در مرگ فروغ سروده است: “بزرگ بود/ و از اهالی امروز بود/ و باتمام افقهای باز نسبت داشت/ و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید”
انتهای پیام