یک زن مگر از زندگی چه میخواهد؟
فرزانه تونی در روزنامه پیام ما در شماره 2664 خود نوشت:
«مثل همهٔ روزها، یک روز صبح، مردم شهر از خواب بیدار شدند. زنها سماورها را روشن کردند، جلوی آینهها دستی توی صورت بردند، چادرهای گلدار سر کردند، دمپایی پا کردند و راه افتادند طرف نانوایی محل.
زنها چای ریختند. مردها چای را هورت کشیدند. زنها از کمی خرجی نالیدند. مردها عربده کشیدند و زدند روی دست بچهها که قند کش میرفتند. بچهها بُق کردند.»
«مثل همهٔ عصرها»، مثل همهٔ روزهای معمولی ما آدمهای معمولی است. نوشتاری که کانون روایت آن با محوریتی زنانه است. زبان ساده و روایتی دقیق و بیکموکاست که از لحظهلحظهٔ روزمرگیها، تنهاییها و هراسهای یک زن خانهدار سخن میگوید.
این مجموعه داستان که از هجده داستان خوشخوان و کوتاه تشکیل شده، نخستین اثر کوتاه «زویا پیرزاد» است که مانند بقیهٔ آثار او چون «عادت میکنیم» و «چراغها را من خاموش میکنم» روایتی سمبلیک و جنسیتگرایانه دارد. داستانها در جستوجوی قهرمان نیستند و شخصیت اصلی معمولاً زن خانهداری است که یک پرسش اساسی را در ذهن مخاطب خود بهوجود میآورد؛ «یک زن مگر از زندگی چه میخواهد؟»
داستان از رنجی بزرگ و زنانه از زمانهٔ دور سخن میگوید که زنان، حق اعتراض نداشتند و به سکوت، رضایت میدادند. این رنجِ نابرابری در دنیای مدرن کنونی نیز به اشکالی دیگر چون مخالفت با جنبشهای زنان کماکان وجود دارد.
داستانها در عین مستقل بودن، ارتباطی معنایی با هم دارند و به موضوعی واحد پرداختهاند و نویسنده از شگرد جزئیگویی و فشردگی معنایی در روایتها استفاده کرده است. از حاشیهٔ پهنِ سفید بشقابهای آبی که لبپر شدهاند تا عدسهای پختهای که به موزاییکها چسبیدهاند و با جارو نمیروند. شیوهای که نویسنده تلاش دارد با نگاهی امپرسیونیستی، برداشت و دیدگاه خود از جزئیات را به بطن و ضمیر مخاطب برساند تا داستان در چندین لایه بهشکلی موازی، ملموس و زنده روایت شود.
«زویا پیرزاد» با پرداختی دقیق، از احساسات، عادتهای زندگی و سادهترین اتفاقات روزمره صحبت میکند، از تجربهٔ زندگی یک زن، که به نیازش برای گذران لحظات خصوصیاش بیتوجه است. لحظاتی که هیچکس، نه همسر و نه فرزندانش سهمی در آن ندارند و زن گمان میکند تنها زمانی میتواند مالک این لحظات شود که در وظایف خانه، سستی نکند.
زاویهدید در بیشتر داستانهای این مجموعه سومشخص است و در چند داستان دیگر اولشخصی است که میان خردهکارهای روزمرهٔ زندگی از آشپزی، خانهداری و مسائل خانوادگی صحبت میکند. راوی در شروع داستانها از کالبد خود بیرون میآید و زندگی زنی را که در آینهٔ روبهرویش قرار دارد، از زبان سومشخص برای مخاطب بیان میکند.
«مادرم میگفت: «رختها را باید سوا سوا شست. ملافهها با هم، لباسهای زیر باهم، لباسهای بچهها باهم.» اما من همه را با هم میشستم. مادرم میگفت: «بهداشتی نیست.» پوزخند میزدم. مادرم میگفت: «خدا را شکر کن که مجبور نیستی با چوبک و آب سرد رخت چنگ بزنی. زمان ما…» و من فکر میکردم کاش آدم همیشه چیزی برای چنگ زدن داشته باشد. رخت یا نردههای طلایی، یک ضریح، شغلی در اداره، امید به ترفیع و عیدی و اضافهحقوق، دفترچه پساندازی در بانک، آرزوی خانهای بزرگتر با صندلیهای استیل، اتومبیل، انگشتر برلیان، کیف لویی ویتون، ساعت رولکس، عروسی در فلان هتل، بچههای چاق با کارنامههای پر از نمرهٔ بیست، دوستانی که بشود با آنها دربارهٔ روش درست جا انداختن فسنجان حرف زد، یا پشت سر دوستان دیگر غیبت کرد، یا سلمانی رفت.»
نویسنده، داستان را بهسویی میکشاند تا مخاطب این دریافت را داشته باشد که راوی برای چنگ زدن در جامعهای دوقطبی، ضجه میزند. خود را به در و دیوار میکوباند تا طعم زندگی را در فضایی بدون جنسیتنگری و خرافات تجربه کند. همانطور که در بخشهایی از داستان، کنایاتی به اعتقادات و خرافات موجود در جامعه نیز به چشم میخورد. اما عادت! تنها بهانهایست که شخصیت داستان برای ادامهٔ امورات زندگیاش به آن خو کرده است.«درگاهی پنجره» که نام یکی از داستانهاست، آشناییزدایی نویسنده است از گوشهای که در جایجای داستان از آن یاد میشود و آن را راحتترین جای دنیا میخواند. رابط بین دنیای بیرون و درون. کجا بهتر از جایی که به آن عادت کردهایم؟
«مثل همهٔ عصرها»، زن که کنار پنجره، غرق تماشای مردم، کوچه و خیابان است، از هر تغییری هراسان است و دلبستهٔ عادتها و امورات روزانهٔ خود شده است. زندگی که سالیان سال، همچون خطی صاف، همهٔ سالها و ماهها و روزهایش شبیه بههم بوده، بیهیچ اتفاق و دگرگونی. داستان از دلبستگی به دردها و رنجهایی میگوید که کمکم سروکلهشان در خانه پیدا شده است و در مقابل، هر آنچه را که وجود فیزیکی ندارد، به دست فراموشی میسپارد.
نویسنده درعینحال که سعی دارد، شخصیتها و مکانهای اضافی به داستان لطمه نزند، در یکی از داستانها، راوی را به زمان و مکان دیگری میبرد، که از جنگ و تبعات آن حرف میزند؛ جنگی که پیامدهای آن، گریبانگیر زنان و مادران میشود. «پسرم در جنگ کشته شد و همسرم و همهٔ بستگانم.» نویسنده با بیان چهرهٔ جنگ، از زاویهٔ دیگری به دنیای زنانه ورود میکند و تن رنجور و نحیف زن را که نگران برهمخوردن آرامش زندگیاش است، میانِ واژگان به تصویر میکشد. راوی همچنین لابهلای داستان، پای مشکلات و دغدغههای اجتماعی را نیز به میان میکشد. مشکلات اقتصادی، هزینهها و هراسهای یک زندگی مدرن که به دلِ زنِ قصه افتاده است. سفرهٔ خالی مردم و زنی که اعتبار و جایگاهش را زمانی میداند که بتواند از حقوقِ آخر ماه اضافه بیاورد. اعتباری که در پسانداز ماهیانهٔ یک خانواده در شرایط امروز به صفر رسیده است.
«خانم ف دارد به بانک میرود تا صرفهجویی ماه قبل را به تساوی در دو حساب پسانداز که به اسم دو فرزندش باز کرده است، بگذارد. خانم ف دارد فکر میکند، حساب میکند، برنامهریزی میکند، چند سال دیگر شاید بشود با این پول بردیا را برای ادامه تحصیل راهی خارج کرد. وقتی که یاسمن خواست ازدواج کند با این پول، جهیزیهٔ آبرومندی تهیه میکنیم.»
«زویا پیرزاد» که در داستانهایش، مخاطب را به فضایی با زبان ساده و روزمره دعوت میکند، در مصاحبهای با مجلهٔ «کوریه انترناسیونال» در این باره گفته است: «هر نویسنده همانگونهای که هست مینویسد و من خودم شخصاً انسان پیچیدهای نیستم و به همین خاطر ساده مینویسم. آنچه در ادبیات فارسی دوست ندارم این است که شخصیتها همانطور که در زندگی روزمره صحبت میکنیم، صحبت نمیکنند. وقتی من شروع به نوشتن میکنم، کلمات اینگونه به ذهنم میآیند و من با خودم میگویم: بله، من به این سبک نوشتار نزدیکم و این زبان من است.»
اين كتاب طبق قرارداد كپیرايت ميان «زويا پيرزاد» و نشر «مركز» با ناشران خارجی تاكنون به زبانهای فرانسوی، لهستانی، گرجی، ژاپنی و اسلوونیایی ترجمه و در فرانسه، لهستان، گرجستان، ژاپن و اسلوونی منتشر شده است.
«مثل همهٔ عصرها»، مثل همهٔ روزهاست، با این تفاوت که راوی، نور دوربینش را روی خردهاتفاقات زندگی انداخته است. روی عادتهای مردمی که مجال و انگیزهای برای تغییر ندارند، اما برای سقوط نکردن از ارتفاع سادگی، صورتکهای خندان را جستوجو میکنند. «مثل همهٔ عصرها»، بیان یک زندگی و انتقال یک احساس زنانه است.
انتهای پیام