یادداشت احمد زیدآبادی برای دختر خردسال مجید توکلی
احمد زیدآبادی طی یادداشتی در اینستاگرام با تیتر «کسی به بیقراری دختر بچه اعتنا نکرد!» نوشت:
شنبه اول مهر مجید توکلی باید برای تحمل پنج سال زندان خود را به دادسرای مستقر در اوین معرفی کند.
مجید از نزدیکترین دوستان من است. از همان سال 89 که او را از اوین به زندان گوهردشت کرج تبعید کردند، در جریان کار و زندگی همدیگر بودهایم و در غم و شادیهای هم شراکت داشتهایم.
مادرش با لهجهٔ دلنشین شیرازی و آهنگ صدایی بسیار حزین، در تمام مدت حبسمان که بیشترش در یک سلول دو نفره گذشت، با همسرم در ارتباط بود تا پس از هر ملاقات من با خانوادهام، سراغ فرزندش را بگیرد، چون به دلیل دوری راه و نوعی دلآشوبی مسافرتی، امکان سفر نداشت و از وضعیت سلامتی مجید بیخبر میماند.
در زندان گوهردشت، زندانیان سیاسی و امنیتی از حق تماس تلفنی محروم بودند و این خود، برای زندانیان شهرستانی و خانوادههاشان رنج مضاعف بود.
قصهٔ آن سالها را روزی به تفصیل خواهم گفت که چه پیش آمد و چه گذشت.
مجید توکلی از فاصلهٔ دور، زبان و قلمش به مذاق افراد آرام و بیتنش شاید خوش نیاید، اما از نزدیک، عاطفی و مهربان و مؤدب و کمکحال و دلسوز و زحمتکش و بسیار تواناست و واقعاً در هنگام بروز مشکل، روی هیچ دوستی به اندازهٔ او نمیتوان حساب باز کرد.
زبان او اما گاه مبهم و گاه سوءتفاهمبرانگیز است. دشمنان و حامیانش اغلب به ظن خود با او دشمنی و یا از او طرفداری میکنند، بخصوص در این دوران که هیچ دقتی به بار واقعی واژهها نمیشود.
در سالهای زندان، مجید اشتیاقی به خواندن آثار کانت و هگل و هایدگر پیدا کرد و بویژه تحت تأثیر ترجمهٔ آثار دو فیلسوف اخیر، زبانش سختتر و مبهمتر شد.
مجید به واقع پس از ازدواج و بچهدار شدن، برنامهای برای فعالیت سیاسی عملی نداشت و وارد آن هم نشد. او اما متأثر از ترجمهٔ آثار گنگ و پیچیدهای که خوانده بود، عاشقِ توضیح شرایط امکان و امتناع پدیدههای سیاسی شد و در این زمینه به گونهای سخن گفت که حتی دکتر بیژن عبدالکریمی در مناظره با او متوجه مقصودش نشد چه برسد به بازجویانی که او را بازجویی و ستایشگرانی که او را تحسین کردند!
چون در سالها و ماههای اخیر با او بسیار جرّ و بحث داشتهام مطمئنم که مجید توکلی بیدلیل و ناخواسته قربانی زبانی سوءتفاهمبرانگیز شده است.
پیش از این هم نوشته بودم که پنج سال زندان آدمی را نمیکشد و من نه نگران شخصِ مجیدم، نه همسر جوانش و نه حتی مادر رنجورش. آنچه مرا بینهایت متأثر میکند، سرنوشت دختربچهٔ سهسالهاش رهاست که به دلیل وابستگی عاطفیاش به مجید، نگهداری او در غیاب پدر به بزرگترین معضل خانواده و دوستان و آشنایان تبدیل شده است.
آنها که از دور، دستی برآتش دارند و یا چنین رویدادهایی را تجربه نکردهاند، شاید این همه حساسیت مرا در این مورد بیوجه بدانند، اما آنها که تجربهای مشابه دارند، به خوبی درک میکنند.
همسر و خواهر همسر من، نوزاد و کودک بودند که ابتدا پدر و سپس مادرشان زندانی شدند. پارسای ما در زندان اولم سه ساله و پرهام در زندان دومم 9 ماهه بودند. من رنج این نوع فراق را تا مغز استخوانم چشیدهام.
خواهرخانمم زهرا که روحش قرین رحمت خداوند باد، هرگز با پیامد این فراق کنار نیامد و باری از غم و اندوهی به سنگینی کوه را تا آخرین روز حیات خود بر دوش کشید.
گاه با خود میگویم که این چه مملکت کوفتی است که هر کار سیاسی در آن تا بدین حد پرهزینه بوده و هست که به کودکان هم رحم نمیکند و آنان را به کام رنجی بیپایان میکشاند؟
آیا در این کشور یک نفر صاحبقدرت پیدا نمیشود که به سرنوست کودکی اعتناء کند؟ اگر نمیشود، پس لعنت ابدی بر هر چه سیاست و قدرت باد که با بیرحمی و قساوت تمام عجین شده است.
انتهای پیام