یادداشتی در ستایش ناخدا صمدی
زهرا عبدی، نویسنده طی یادداشتی در اینستاگرام نوشت: روزهایی که ناامیدی «ناخودآگاه» به دلم چنگ میزند، «خودآگاه» را فراخوان میدهم که کجایی؟ بیا به فریادرسیام. ناخودآگاه، نگاه خیره میاندازد به فرونشست زمین در جنوب تا آخرین قطرات مانده در کف دریاچهی ارومیه… و میرود که دلم دریای خون شود…
خودآگاه اما […]
این روزها، روزهای سالگرد حملهی عراق به ایرانمان است. امروز «خودآگاه»، نگاهم را دوخت به قامت استوار ناخدا هوشنگ صمدی.
فرزندی از خطهی آذربایجان. نام پدر شیرعلی و نام مادر قِز خانم. در ماجرای ۵۷، او را به همراه ۱۳ هزار از بهترین افسران ارشد از ارتش راندهاند.
خرمشهر محاصره شده. همه نام او را بر زبان میآورند. جهان پهلوانی که همه میدانند، بر قلبش، مُهر مِهرِ«ایران» است. به او میگویند ما با تو بد کردیم. شهر دارد از دست میرود. آیا میآیی؟
میگوید: میدانم دشمن تا کجا پیش آمده…
میپرسند از کجا فهمیدی؟
میگوید: از پرواز هواپیماهایشان بالای سرم.
میپرسد: میآیی؟
میگوید: با تمام جانم برای ایران میآیم.
در ۳۴ روز مقاومت، هشتبار زخمی میشود اما میدان نبرد را ترک نمیکند….
وقتی مستند محاصرهی استالینگراد را میدیدم، فقط به یاد خرمشهر بودم و به ناخدا فکر میکردم. مستند تکاندهنده است. میبینی در شهرهایی که محاصره میشود و سقوط میکند، انسانها همه یکجور دفاع میکنند و یکجور میمیرند. وقتی شهری محاصره میشود، مرگ دیگر حتا فرصتِ قصه ساختن ندارد.
شهر، یا محاصره را میشکند یا در خون غرق میشود و این میان کسی که هر چه از جان داشته، میان گذاشته تا شهر به خاک نیفتد، تا پایان عمر ، خودش یک جنگ تمامعیار است.
در مستند خشت خام( مصاحبهی حسین دهباشی با ناخدا) در آخرین دقایق، سوالی را از ناخدا میپرسد: چه حسی داری وقتی کلمهی ایران را میشنوی….
سوال تمام نشده، تمام صورت ناخدا خیس از اشک است. میگوید من ایرانیام. ایران جان من است. کاغذی را نشان دهباشی میدهد و میگوید این خط قرمز را بخوان.
میخواند: من ایرانی ام. دوست دارم کفنام، پرچم ایران باشد.
سپس ادامه میدهد: حالا ۷۸ سال سن دارم. اگر همین الان مرا فرابخوانند، لباس و پوتینم آماده است. در صف اسلحهخانه میایستم. اسلحهام را تحویل میگیرم و راه میافتم. من برای فراخوان آمادهام. حتا اگر تنها کاری که از دستم برمیآید، مردن باشد.
برای من ایرانی، ناخدا، خودِ خداست.
انتهای پیام