تولد یک یتیم
انصاف نیوز – سعید رضوی فقیه، عضو سابق هیئت علمی فلسفه دانشگاه تبریز و مترجم کتاب «نخستین مسلمان»:
یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتب خانۀ چند ملت بشست
(سعدی)
فرستادۀ بزرگ خداوند و رهنمای روشن رای نوع بشر، محروم از نعمت پدر پای به این جهان نهاد اما به فضل و رحمت خداوند پدر همۀ ره یافتگان راه اسلام و ایمان شد.
نوشتار زیر ترجمۀ بخشی است از کتاب نخستین مسلمان تالیف خانم لزلی هزلتون و در مناسبت با سالزاد حضرت رحمه للعالمین (که آبروی همۀ مسلمانان از نام اوست) تقدیم خوانندگان میشود:
تولد یک یتیم
أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيمًا فَآوَى
(ضُحی/6)
اگر کسی به یُمن و شُگون و بخت یا اختر نیک و بد باور داشته باشد، ممکن است بگوید اینکه محمد (ص) یتیم به دنیا آمد اصلاً خوش یُمن نبوده. اکثر زندگینامهنویسان خیلی کوتاه به این نکته میپردازند و فوراً موضوع بحث را عوض میکنند، گویی این فقط بازی سرنوشت بوده و ارزش آن را ندارد که زیاد به آن بپردازند. ولی یتیم بودن بار روانی دارد و میتواند سرنوشتساز باشد. بهویژه اگر بخواهیم افسانۀ تولد او را باور کنیم، تقریباً قرار بود هرگز زاده نشود. تنها ساعاتی پیش از آنکه نطفهاش بسته شود، پدربزرگش چیزی نمانده بود پدرش را بکشد. و گویی پدرش کمی بیشتر زنده ماند تا تنها نقش خود را ایفا کند و سپس در جایی دور از خانه بمیرد، بیخبر از اینکه حتی پسری دارد.
نذر شگفت:
پدربزرگ او عبدالمُطّلب نام داشت و رئیس سرشناس قبیلۀ قریش و شخصیت اصلی افسانۀ کوتاه ولی شگفتانگیز مکه بود. وقتی جوان بود، چاه زمزم را حفر کرد، چشمۀ آبی شیرین در نزدیکی کعبه که زائران بیشماری را از سرتاسر عربستان به خود جذب میکرد. شایعات مربوط به پیدایش این چشمه از زمانی که مردم میتوانستند به یاد آورند وجود داشت. به گفتۀ برخی، برای اولین بار هاجر این چشمه را یافت، پس از آنکه اتی آسماعیل را به دنیا آورد و به ابراهیم فرمان رسید آنها را به یک وادی لم یزرع (بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ[1]) ببرد. ولی بعدها و با گذشت قرنها چاه متروک و درونش با خاک پر شد و محل آن به کلی فراموش گردید تا آنکه عبدالمُطّلب دوباره آن را کشف کرد. پس از اینکه عبدالمُطّلب روی آن چاه را باز کرد، ظاهراً انواع مختلفی از وقایع شگفتانگیز رخ داد. به گفتۀ عدهای یک مار از دهانۀ چاه محافظت میکرد، طوری که کسی جرأت نزدیک شدن به آن نداشت تا اینکه یک عقاب عظیمالجثه از آسمان هجوم آورد و مار را به پنجه گرفت و با خود به آسمان برد. عدهای دیگر میگویند درون چشمه انبوهی از گنجینههای گرانقیمت پیدا شد، از شمشیرهای جواهرنشان گرفته تا غزالهایی در ابعاد واقعی که همه از طلای ناب ساخته شده بودند. ولی هولناکترین روایتی که تا کنون در این خصوص گفته شده برای افرادی که داستان ابراهیم و قصد او را برای قربانی کردن فرزند میدانند به شدت آشناست.
از آنجا که عبدالمُطّلب چشمۀ زمزم را دوباره کشف کرده بود، مدعی شد که حق انحصاری و سودآور توزیع آب آن چشمه میان زائران مختص و متعلق به طایفۀ او یعنی بنی هاشم است، یکی از چهار طایفۀ مهم و تاثیرگذاری که همراه با طوایف دیگر قبیلۀ قریش را تشکیل میدادند. گرچه چشمههای دیگری نیز در مکه وجود داشت، ولی هیچکدام جایگاهی بدینسان مرکزی، آبی بدین شیرینی و گوارایی و قصهای بدین قدرتمندی نداشتند. بنابراین عجیب نبود که سایر طوایف قریش نیز در پی به دست آوردن امتیاز این آب باشند، در نتیجه انگیزه و شرف او را زیر سوال بردند. پاسخ وی بسیار شگفتانگیز بود. او منتقدانش را با نذری وحشتناک ساکت کرد. سوگند یاد کرد که اگر صاحب ده پسر شود و آنها به بلوغ برسند تا از او و از شرف طایفۀ بنیهاشم پاسداری کنند، یکی از آنها را در نزدیکی کعبه و کنار چشمه قربانی کند.
این سوگند منتقدان او را هراساند. تصور قربانی کردن یک انسان وحشتناک بود، به ویژه از آن زمان که با قصۀ ابراهیم و اسماعیل کاملاً منتفی شده بود. مگر طبق شایعات، تنها چیزی که درون حریم ممنوعۀ کعبه وجود داشت دو شاخِ متعلق به قوچی نبود که به عنوان جایگزینی برای ذبح اسماعیل فرستاده شده بود؟ به علاوه، شکی نبود که داشتن ده فرزند پسر خود نشانۀ موهبت الهی است. در آن روزگار مهم نبود که یک مرد چند زن داشته باشد، نرخ بالای مرگ نوزاد و مادر حین زایمان داشتن این همه فرزند را ناممکن میساخت. با اینهمه تا سال 570، ده پسر عبدالمُطّلب عملاً زنده ماندند. به گفتۀ ابن اسحاق، بسیار باشکوه بودند. ”والاتر و با وقارتر از آنان کسی نبود، هیچ کس نیمرخی اصیلتر از آنها نداشت، با بینیهایی بسیار کشیده که به هنگام آشامیدن آب پیش از لبها تر میشدند“. آنچه وی اینقدر تحسین میکند خصوصیتی بود که در آن جامعه بیش از خصوصیات ظاهری دیگر مورد تحسین قرار میگرفت، به گونهای که بینی کوتاه را استهزا میکردند، چون به عقیدۀ آنان چهرههای زنانه به وجود میآورد، همچون پوست روشن یونانیان بیزانسی که به تحقیر ”مردان زردفام“ خوانده میشدند.
حال زمان آن رسیده بود که عبدالمُطّلب نذرش را ادا کند. باید به عهدی که بسته بود پابند میماند و به قولی که داده بود عمل میکرد. اگر میخواست از آن پس نیز سرش را با عزت بالا بگیرد، چارۀ دیگری نداشت. تنها یک پرسش در میان بود و آن هم این که کدامیک از پسرانش را قربانی کند و چون انجام چنین انتخابی برای هر پدری ناممکن است باید به روشی سنتی در این باره تصمیم گرفته میشد. او با نماد دینی قبیلۀ قریش مشورت کرد: سنگ مقدس هُبَل که در کنار کعبه قرار گرفته بود و مورد پرستش قرار میگرفت. نزد او سوگندها یاد میشد و معاملات انجام میگرفت و پیمانهای دوستی و انتقام به جای آورده میشد. برای اتخاذ تصمیمات دشوار یا حل و فصل مناقشات حل نشدنی این بت به عنوان واسطه میان خدا و مردم عمل میکرد. اگر به درستی با او مشورت میکردند، هُبَل مشیتِ “الله” را بازگو میکرد که ”خدای برتر“ یا خدای خدایان بود: خدای کعبه و پروردگار سُبّوح و قُدّوسی که به قدری دستنیافتنی و اسرارانگیز بود که فقط از طریق واسطهها میشد با او مشورت کرد.
هُبَل برای از میان برداشتن هر گونه شک و شبهه در خصوص مسائل بسیار حیاتی از طریق تیرها سخن میگفت. بسته به موقعیت، گزینهای خاص روی هر کدام از تیرها نگاشته میشد. به عنوان مثال اگر پرسشی در خصوص زمان کار خاصی داشتند، بایستی سه تیر به کار میبردند، با علائم ”حال“، ”بعداً“ و ”هرگز“، یا با زمانهای دقیقتری همچون ”امروز“، ”تا هفت روز“ و ”تا یک ماه“. سپس مراسم دعا و استغاثه برگزار و قربانیها پیشکش میشد- قوچ یا حتی شتر- و سرانجام کاهن متولی هُبَل تیرها را دسته میکرد و آنها را سرپا روی زمین میچید، تقریباً به همان روش که چینیان باستان با یی چینگ به وسیلۀ ساقههای بومادران مشورت میکردند و منتظر میماندند تا به زمین بیفتند. هر کدام از پیکانها که مستقیم به سوی هُبَل نشانه میرفت، گزینۀ نوشته شده بر روی آن تصمیم نهایی بود.
این بار روی ده پیکان نام ده پسر عبدالمُطّلب نوشته شد. همۀ مردم شهر برای تماشای مراسم در آنجا گرد هم آمدند و هم هیجانزده و هم نگران منتظر نتیجۀ تصمیمگیری ماندند. با نزدیکتر شدن لحظۀ سرنوشتساز، زمزمههای گمانهزنی جای خود را به همهمهای گوشآزار داد و درست زمانی که کاهن متولی پیکانها را آمادۀ افتادن کرد، سکوتی ناگهانی همه جا را فرا گرفت. همه سعی میکردند خود را جلوتر بکشند تا اولین کسانی باشند که نام نوشتهشده روی پیکان نشانه رفته به سوی بت بزرگ را میشنوند، و وقتی که نام خوانده شد، سکوتی ترسناک جمعیت را فراگرفت. همانند تراژدیهای یونان، پیکانی که هُبَل را نشانه رفته بود نام جوانترین و محبوبترین پسر عبد المُطّلب را داشت: عبدالله.
فدیۀ بزرگ:
اگر محاسن عبدالمُطّلب تا آن لحظه در اثر کهولت سن کاملا سفید نشده بود، در آن لحظه میتوانست به کلی سفید شود. ولی او چارۀ دیگری نداشت. علاوه بر شرف و حیثیت خودش، پای آبروی طایفۀ بنی هاشم نیز در میان و در خطر بود. در حالی که پدر خود را برای کشتن فرزند جوان و محبوبش عبدالله آماده میکرد، پسران دیگر خشکیده در جای خود مبهوت مانده بودند. وقت آن نبود که آنان پدرشان را زیر سوال ببرند، چون به رغم همه چیز، احتمالاً تکتکشان از اینکه قرعه به نامشان نیفتاده احساس آرامش میکردند. حتی اگر آرزو میکردند که هُبَل به طرز ناگهانی دستور تعویق این حکم را دهد، اما چنین نشد. تنها زمانی هوشیاری خود را به دست آوردند که عبدالمُطّلب در حالیکه چاقو را در دست گرفته بود به عبدالله دستور داد در برابر او زانو بزند. شاید هم منظور هُبَل این نبود. بالاخره پادرمیانی کردند. شاید منظور هُبَل پیچیدهتر از آن بود که بتوانند درکش کنند. قطعاً اگر با یک کاهن مشورت میکردند چیزی از دست نمیدادند. کاهنان غیبگویان روحانی بودند که نامشان در زبان عربی معادل واژۀ کوهِن در زبان عبری است، افرادی که قادر به انجام خلسههای معنوی بودند. شاید یکی از آنان میتوانست اسرار نهفته در زیر نشانههای این رویداد را درک کند. اگر چنین بود، چه کسی میتوانست بهتر از محترمترین کاهن عربستان باشد؟
زنی چنان پر آوازه در این کار که تنها با نام کاهنه شناخته میشد و در مکه زندگی نمیکرد، بلکه در واحهای به نام یثرب (بعدها مدینه) میزیست که در سیصد و بیست کیلومتری شمال مکه قرار داشت. این فاصلۀ طولانی به خودی خود بدین معنا بود که یثرب از تمامی جهات همچون کشوری دیگر است و این خود تضمینی بر بیطرفی کاهن و اعتبار حکم او بود. ارواحی که از طریق او سخن میگفتند متعلق به جماعتی دیگر بودند، از قبیله قریش نبودند، بلکه از قبیلۀ خزرج بودند. از آنجا که فقط ارواح میتوانستند یکدیگر را به درستی درک کنند، این احتمال وجود داشت که ارواحی مرتبط با آن کاهنه نور تازهای بر راز و رمز داوری هُبَل بتابانند و در نتیجه عبدالمُطّلب را از عمل به مفاد سوگند وحشتناکش برهانند. پسران دیگر با این سخنان او را متقاعد کردند: ”اگر کاهنه به تو دستور قربانی کردن عبدالله را بدهد، مجبوری چنین کنی، ولی اگر او دستور دیگری دهد که این تعهد را ساقط کند، آنوقت به گونهای موجه میتوانی آن را بپذیری.“
پدر و پسران چالاکترین شترهایشان را آماده و مجهز کردند و راه ده روزه را طی هفت روز پیمودند و خود را به یثرب رساندند. برای کاهنه و ارواحش هدایایی برده و به او پیشکش کردند. با نگرانی و اضطراب او را نظاره میکردند که چشمانش را بست و وارد خلسه شد. در حالی که بدنش در اثر نیروی ناشی از مواجهۀ نامرئی میلرزید، همچنان منتظر ماندند و هنگامی که زمزمههای مبهم و صدای نالهای غیر بشری از میان لبانش به بیرون درز میکرد، نفسها را در سینه حبس کرده بودند. سپس هنگامی که او بالاخره ساکت شد و از لرزه افتاد سکوتی طولانی همه جا را فراگرفت. چشمانش را گشود و تمرکزش را از جهانی دیگر، به این جهان معطوف کرد و در نهایت دوباره قدرت تکلم انسانی را بدست آورد. به جای گفتن کلمات خردمندانه، با پرسیدن سوالی بسیار مشخص و کاربردی سر سخن را باز کرد: اهل مکه به طور معمول بابت خون بهای یک نفر چه میپردازند؟
در پاسخ گفتند ده شتر؛ و او سرش را به نشانۀ تایید تکان داد، گویی از مدتها پیش این را میدانست. به آنها گفت ”به سرزمینتان بازگردید و آن مرد جوان را به همراه ده شتر در برابر بت مقدستان بگذارید و از نو پیکانها را بچینید. اگر پیکان دوباره بر علیه مرد جوان بر زمین افتاد، ده شتر دیگر را به خونبهایی که گذاشتهاید بیافزایید و دوباره تکرار کنید. اگر برای بار سوم پیکان بر علیه او افتاد، تعداد شترها را باز بیشتر کنید و باز تکرار کنید. این کار را به همین شیوه آنقدر تکرار کنید تا خدایتان راضی شود و شترها را به جای جان مرد جوان بپذیرد.“
ذبح عظیم:
آنها به همان ترتیب که کاهنه گفته بود عمل کردند و هر بار که پیکان بر علیه عبدالله میافتاد، ده شتر به مقدار خونبها میافزودند. بارها و بارها این کار را تکرار کردند و هر بار واسطۀ الهی علیه او فرمان صادر میکرد تا سرانجام زمانی خونبها را پذیرفت که تعداد شترهای پیشکش شده به صد رسید – تعدادی شگفتآور که همۀ اهل شهر را شگفتزده کرد. شگفتی آنان تنها به سبب آزادی عبدالله نبود، بلکه این فکر نیز که زندگی او ده برابر زندگی یک انسان معمولی ارزش دارد آنها را مبهوت کرد.
عصرِ آن روز، عبدالمُطّلب مراسم جشن و سرور برپا کرد. دیگر نیاز نبود فروید رابطۀ عمیقی را که میان اروس و تاناتوس (1) یعنی نیروی حیات و مرگ وجود دارد به او خاطرنشان سازد. پس او به سرعت به شکرانۀ عمر دوبارهای که به پسر محبوبش بخشیده شده بود مراسم قربانی و جشنی برپا کرد تا اطمینان حاصل کند همه چیز به خیر گذشته است. چند ساعت پس از ذبح شترها، عروسی پدر و مادر محمد(ص) یعنی عبدالله و آمنه را برپا کرد.
عدهای سوگند یاد میکردند که آن شب وقتی عبدالله میخواست نزد عروسش برود، درخشش نوری سفید بر پیشانیاش بود و وقتی صبح روز بعد او را دیدند، دیگر اثری از آن نور نبود. مهم درخشش نور سفید نیست، مهم اینست که بالاخره نطفۀ محمد (ص) آن شب یا یکی از دو شب بعدی بسته شد، چون سه روز بعد عبدالله همراه با کاروان تجاری مکه راهی دمشق شد و در راه بازگشت در یثرب جان سپرد، یعنی در مسافتی ده روزه تا خانه. اگر کسی این رویداد را به عنوان بازگشت کنایهدار جهان ارواح تصور میکرد که عبدالله باید در نزدیکی کاهنهای جان میباخت که زندگیاش را نجات داده بود، هیچ کس نمیتوانست بر او خرده بگیرد. به طور معمول، سفر صدها کیلومتریِ مشقتبار کاروانها در بیابان جان انسانهای زیادی را میگرفت. سوانح، عفونت، نیش عقرب و مار، بیماریها- همۀ اینها و بلکه بیشتر از آنها مواردی رایج و معمول بودند که در اینگونه سفرها رخ میداد، بنابراین دقیقاً آنچه عبدالله را به کام مرگ برد ثبت نشده است. تنها چیزی که به ما گفته شده اینست که او را در جایی بینام و نشان به خاک سپردند و بدین ترتیب همسر نوعروسش بیوه و تنها فرزندش در رحم مادر یتیم شد.
ولی همانند داستانهای بیشماری که در خصوص تولد قهرمانان شنیدهایم، این یکی نیز دو جنبۀ معکوس و متضاد دارد. منطق این داستان چندان مهربانانه نیست. بنابرین حتی اگر به محمد (ص) جایگاهی والا ببخشد، به طور همزمان او را از همین جایگاه محروم میسازد. این داستان اصرار زیادی دارد که محمد (ص) در مرکز جامعۀ مکی به دنیا آمده و از طریق پدر و پدربزرگش پیوند خونی عمیقی با رویدادهای اصلی شهر دارد که در آبادانی آن نقش داشتهاند. ولی درست به همین دلایل، او را به حاشیه میراند. این داستان که قصد دارد جنبهای اعجازآمیز به زندگی محمد (ص) ببخشد، در عوض چیزی را پررنگتر میسازد که تنها جنبۀ واقعیِ زندگی او بود: در جامعهای که پدر جایگاه بسیار مهمی داشت، او بدون پدر به دنیا آمده بود. و مکۀ قرن ششم اصلاً جای مناسبی برای بیوهزنان و یتیمان نبود.
تولد یک یتیم:
تولد فرزندی که پدر نداشت به معنای محرومیت از ارث از همان بدو تولد بود. پسر تا رسیدن به سن بلوغ نمیتوانست چیزی به ارث ببرد و هر چیزی که او صاحبش بود به مردی از خویشان نزدیکش میرسید و آن خویش نزدیک مسئولیت خانوادۀ بیسرپرست را عهدهدار میشد. در جوامع سنتی قبیلهای، این قوانین کاملاً اجرا میشد. با فرض اینکه چیزی به نام ثروت شخصی وجود نداشت و فقط مصالح و منافع قبیله مهم بود، هیچکدام از اعضای قبیله طرد نمیشدند و همه تحت حمایت بودند. ولی در مکۀ آن زمان که در دوران شکوفایی و رونق اقتصادی قرار داشت و همه به تازگی ثروت کلانی را از رهگذر کاروانهای تجاری و مدیریتِ آمد و شدِ زائران کعبه به دست آورده بودند، ارزشهای قدیمی به شدت منسوخ شده بودند. تنها ظرف چند دهه، ثروت در دستان عدهای انگشت شمار تمرکز یافته بود. دیگر هر کسی مسئول خودش بود و یک کودک یتیم، هر قدر هم با اصل و نسب بود بیش از اینکه موهبت الهی شمرده شود شاید سربار تلقی میشد.
حداقل جنسیت کودک کمی روی حفاظت از او نقش داشت. اگر محمد(ص) دختر به دنیا میآمد، احتمالاً برای خلاصی از او در صحرا به حال خود رهایش میکردند تا به دست عوامل طبیعی یا حیوانات درنده کشته شود، یا حتی شاید هنگام تولد او را خفه میکردند. تمرکز روی وُرّاث مرد باعث شده بود که نرخ قتل نوزادان دختر در میان اعراب همانند قسطنطنیه، آتن و رم بسیار بالا باشد(2)- عملی که در قرآن بارها مستقیماً مورد اشاره قرار گرفته و نکوهش شده است[2]. گوئی تقدیر محمد(ص) این بود که بعدها دشمنان مکّیاش او را ”هیچکس“ بنامند و ظاهراً این تقدیر تنها با این حقیقت محقق میشد که پنج سال اوّل زندگیاش را در دامان کسی بزرگ شود که به عقیدۀ طبقۀ مرفه قریش نوع دیگری از هیچکس بود: یک مادر رِضاعی بادیهنشین به دور از مکه و به دور از آنچه به عنوان جامعۀ متمدن شناخته میشد.
دایهای به مهربانی یک مادر:
سال تولد محمد(ص) خشکسالی بود و گرچه شاید عجیب به نظر برسد ولی این از بخت خوش او بود، چون نباریدن باران زنی جوان به نام حلیمه را به سوی مکه کشاند تا فرزندی رِضاعی برای خود بیابد. بدون او، شاید محمد(ص) نمیتوانست دوران طفولیت را به سلامت سپری کند.
سخن گفتن از خشکسالی در صحرا شاید برای بسیاری زائد و حشوآمیز به نظر برسد، ولی نواحی انگشتشماری در میان صحراهای جهان هستند که مطلقا هیچ موسم از سال بارانی در آنها نمیبارد. در اکثر صحراها، از جمله دشتهای مرتفع شمال و مرکز عربستان، سالانه چند سانتیمتر باران میبارد. بارشهای ناگهانی ولی مختصر زمستانی زمین خشکیدۀ صحراها را ظرف چند ساعت به دریایی از جوانههای سرسبز تبدیل میکند. بذرهایی نهفته در دل خاک که با به دام انداختن رطوبت سرزنده شده و به علوفۀ مورد نیاز دامها تبدیل میشوند. ولی در بعضی سالها این بارشهای کوتاه زمستانی نیز در کار نیست، درست مثل همان سال تولد محمد(ص) که خبری از باران نبود. مهم نیست که بادیهنشینها در چه نواحی دوردستی بزها و شترهایشان را میچراندند، به هر حال دیگر هیچ چراگاهی برای چریدن احشامشان پیدا نمیشد و هیچ کاری هم از دستشان برنمیآمد جز اینکه نظارهگر لاغری احشام، پژمردگی پستانهای آنها و خشک شدن شیرشان باشند. در بدترین دورههای خشکسالی که دو یا حتی سه سال متوالی باران نمیبارید، احشام میمردند و این امر بیابانگردان را به اطراف شهرها و آبادیهایی همچون مکه میکشاند. در این مناطق آنها به طبقۀ فرودست و مستمندی از کارگران ارزان قیمت بدل میشدند، افرادی مغرور که از سر ناچاری برای یافتن کار در ازای مزدی اندک التماس میکردند. حتی میتوان گفت تا حدّ برده تنزل مییافتند، با این تفاوت که بردهها دست کم تحت حمایت صاحبانشان بودند ولی اینها نه.
مانند بسیاری از زنان بادیهنشین، حلیمه با دایگی کردن نگذاشت چنین تقدیری برایش رقم بخورد. در آن زمان، در سراسر جهان زنان فقیر برای مردمان ثروتمند همین کار را میکردند(3). این کار تا اوایل قرن بیستم ادامه داشت تا اینکه نهایتا پودر شیر خشک در همه جا رواج یافت و با تغییر سبک زندگی سنتی روستایی، دایگی در اکثر جوامع از رواج افتاد و پرستاران بچهها و مدارس شبانهروزی جایگزین دایهها شدند. ولی تا آن زمان، از عهد عتیق تا ادوار امپراتوریهای یونان و روم، قرون وسطی، رنسانس و عصر روشنگری؛ کودکان شهری که در خانوادههای مرفه به دنیا میآمدند معمولاً تا زمان بازشدن از شیر به روستاها و نزد دایهها فرستاده میشدند. این تا حدی به جایگاه ارتباط داشت، به ”اینکه فرد چه کاری انجام میدهد،“ ولی از طرفی هم برای خانوادۀ ثروتمند منفعت خاصی به دنبال داشت.
نقش اصلی یک زن اشرافی به دنیا آوردن وارثان مذکر بود، ولی نرخ میرایی نوزادان به قدری بالا بود که فقط حدود نیمی از نوزادانی که زنده به دنیا میآمدند میتوانستند تا دوران بلوغ زنده بمانند و این هم البته سهل و راحت نبود. کاملاً مشخص است که حاملگی مکرر زن بر این احتمال میافزود و بنابرین بسیار مهم بود که او پس از زایمان هر چه سریعتر دوباره باردار شود. چون شیردهی مانع تخمکگذاری میشود، بنابرین بهترین راه برای تضمین این رویداد آن بود که فرد دیگری به آن نوزاد شیر دهد. (شواهد حاکی از این است که زنان روستایی و بادیهنشینی که دایگی میکردند بسیار کمتر باردار میشدند. در واقع تعبیر زشت و زنندۀ ”مثل خرگوش زاد و ولد کردن“ که در عصر ما طبقۀ مرفه برای طبقۀ کارگر به کار میبرد در گذشته برعکس بود: طبقۀ مرفه زاد و ولد میکرد و طبقۀ کارگر اطفال طبقۀ مرفه را تغذیه و شکمشان را سیر میکرد).
حلیمه به گفتۀ خودش، جزو آندسته از زنان بادیه نشین بود که در اواخر بهار 570، برای یافتن یک کودک رِضاعی سختیهای بسیار کشیدند. او متعلق به یکی از طوایف نیمه بیابانگردی بود که در دشتهای لمیزرع اطراف مکّه گذران زندگی میکردند. همانند افراد بسیاری که زندگی دشواری داشتند، طایفۀ او نیز به سختی امرار معاش میکرد. حتی الاغی که حلیمه بر پشت آن مینشست بسیار نحیف و کم توان بود. شیر در سینههایش خشکیده بود و نوزاد خودش از فرط گرسنگی تمام طول شب میگریست. خودش میدانست که او برای مکیهای ثروتمندی که در پی دایهای سالم و سرحال بودند گزینۀ ضعیفی به شمار میرود، ولی با این وجود همچنان تا آنجا که میتوانست تلاش میکرد. با اینهمه فقط با حسرت زنان دیگری را تماشا میکرد که برای خود فرزند رِضاعی یافته بودند. عرصه رفته رفته بر او تنگتر میشد. او به یاد میآورد که با خود چنین میگفت:” به زودی تک تک زنانی که همراه من به مکه آمدهاند یک شیرخواره مییابند به جز من“. تنها یک کودک باقی مانده بود، ولی ”وقتی گفتند یتیم است همه از او چشم پوشیدیم، چون میخواستیم پدر نوزاد به ما پول پرداخت کند. میگفتیم ’ کودک یتیم؟ او که پدری ندارد که به ما پول بدهد.‘ و بنابرین او را نپذیرفتیم.“
قطعاً حلیمه سخنانی را که بعدها مردم نقل میکردند و با ادای سوگند بر صدق آن پا میفشردند نشنیده بود: نظیر اینکه در شب زفاف عبدالله و آمنه، درخشش نوری سفید بر پیشانی عبدالله دیده میشد یا اینکه شکم باردار آمنه بقدری میدرخشید که از ” قلعهها و کاخهای شام نیز میشد آن نور را دید.“ دست کم صد سال طول کشید تا داستانهایی از این دست فراگیر شوند.
نوزاد یتیم در آغوش صحرا:
البته که آمنه و حلیمه هیچکدام از آمار دقیق اطلاعی نداشتند، ولی هر دو میدانستند که در آن شهر، احتمال اینکه کودکی به دوران بزرگسالی برسد بسیار پایین است مگر اینکه به دست یک دایه سپرده شود. در واقع تا ظهور عصر پزشکی مدرن، جان به در بردن از مرگ و میر دوران طفولیت خود موفقیتی بزرگ بشمار میرفت. به عنوان مثال، در اوج قدرت امپراتوری روم تنها یک سوم نوزادانی که در شهر رم متولد میشدند میتوانستند پا به پنج سالگی بگذارند، در حالی که مدارک مربوط به لندن قرن هجدهم نشان میدهد که بیش از نیمی از کودکان تا شانزده سالگی جان میباختند. چه در مکه و چه در پاریس، مشکلی به سادگی یک دندان پوسیده یا یک خراش عفونی میتوانست جان شخص را بگیرد. در کشاکش بیماری، سوء تغذیه، خشونت خیابانی، سوانح، زایمان، آب و هوای نامساعد، غذای آلوده و حتی بدون در نظر گرفتن جنگها، تنها ده درصد میتوانستند بیش از چهل و پنج سال عمر کنند. در اوایل قرن بیستم که نقش میکروبها را در مرگ و میر شناختند و اولین آنتیبیوتیکها را تولید کردند، طول عمر انسان کم کم به آنچه اینک برایمان امری عادیست افزایش یافت (4).
یکی از آمارهایی که در میان این اسناد غمانگیز به نحو برجستهای به چشم میخورد از این قرار است که در سرتاسر جهان، نرخ مرگ و میر نوزادان در شهرها بیشتر از روستاها بوده. با اینکه به علل اصلی این وضعیت پی نبردهاند، ولی تاثیر عاملی به نام هوای پاک قطعی است. شهرها مکانهای مناسبی برای زندگی نبودند و در مکه نیز علیرغم رونق و شکوفایی قرن ششم میلادی، وضعیت چندان متفاوت نبود. در اوج تابستان، وقتی دمای هوا در طول روز به بالاتر از سی و هشت درجه سانتیگراد میرسید، به سختی میشد نفس کشید. دود ناشی از آتشهایی که برای پخت و پز برپا شده بود همچون رشتهکوهی دورتادور شهر را احاطه میکرد و کرکسها به دور تلّی از فضولات و سرگین احشام میچرخیدند، پشتهای از زبالههای مسمومکننده که پسماندهای پوسیده و فاسد را آنجا تلنبار کرده و آن را ”کوه کود“ مینامیدند. کفتارها شب هنگام در آنجا لاشخوری میکردند و صدای زوزههایشان در پسکوچههای باریک شهر میچرخید. بدون سیستم دفع فاضلاب و لولهکشی آب آشامیدنی، بیماری به سرعت منتقل میشد. در اوایل همان سالی که محمد(ص) به دنیا آمد نیز آبله مرغان که خاورمیانه را به یکباره ویران کرد، به همان سرعتی که شیوع یافته بود ناپدید شد. درنتیجه شهرها مکانهایی خطرناک برای نوزادان به شمار میرفتند و مطمئناً آمنه چارهای نداشت جز یافتن دایهای که بتواند تنها پسرش را در صحرا به دست او بسپرد. حلیمه به عنوان زنی آنقدر بدطالع که برای طفل دیگران که هیچ، برای سیر کردن شکم طفل خودش هم شیر نداشت، چه تصمیمی غیر از این میتوانست بگیرد؟ و دقیقاً به همین دلیل، چرا باید حلیمه دایگیِ یک طفل یتیم را عهده دار میشد؟
شاید تنها به این دلیل متقاعد شد و محمد(ص) را پذیرفت چون نمیخواست تنها فرد از گروهش باشد که بدون فرزند رِضاعی این راه کوهستانی را باز میگردد. شاید هم از سر ترحم یا به جهت قلب پاک و پرهیزگاری که داشت او را با خود برد یا شاید یک غرور خاص صحرانشینی سبب این تصمیم شد: او آمده بود تا یک نوزاد را برای دایگی بیابد و به قدری مصمم بود که نمیخواست دست خالی برگردد. قطعاً مدعیِ پیشنگری و پیشگویی خاصی نبود. در عوض گفته بود ”وقتی تصمیم گرفتیم که برگردیم، به همسرم گفتم ’ قسم به خدا که فکر بازگشتن بدون یک شیرخواره را هیچ نمیپسندم، میروم تا آن طفل یتیم را به عنوان فرزند رِضاعی بپذیرم.‘ او در پاسخ گفت’ هر طور که دوست داری. شاید خدا به خاطر او به ما رحمت و برکت عطا کند.‘ بنابرین رفتم و آن کودک را تنها به یک دلیل گرفتم، چون شیرخوارۀ دیگری را نتوانستم بیابم.“
این داستان بازتابی از داستان تولد مسیح است. حلیمه و همسرش همان چوپانهای فروتن هستند. اگر هم خبری نیست از حکایتهای مُغان حکیم و خردمندی که با خود هدیه آوردند، یا ستارههای دنبالهداری که در آسمان ظاهر شدند، یا انتقامجویی شاهی بدطینت و ستمگر؛ ولی در عین حال باور و اعتقاد عمومی کوشیده تا آنجا که بتواند سهم خود را در باب یُمن و نیک اختری ولادت محمد(ص) ادا کند. بنابرین لحظهای که حلیمه محمد(ص) را به عنوان فرزند رِضاعی پذیرفت، آنگونه که ابن اسحاق بازگو میکند، به طور کلی طرز سخن گفتنش تغییر کرد. پرحرفیاش، سبک گفتگوهایی که با همسرش داشت، یا ضعف جسمانی الاغشان به کلی ناپدید گشت و داستان او به یک معجزه تبدیل شد. سینههایش پر از شیر شد، همچنین پستانهای ماده شتری که همراه خود داشتند. دیگر حلیمه و خانوادهاش هر چه میخواستند شیر مینوشیدند. الاغشان ناگهان قوی و چالاک شد و وقتی وارد خیمهگاهشان شدند، گوسفندان و بزهایشان سرحال بودند و به شکلی بیسابقه شیر تولید میکردند، با اینکه خشکسالی همچنان ادامه داشت. کاملاً واضح است که تصمیم حلیمه مبنی بر پذیرفتن محمد(ص) به عنوان فرزند رِضاعیاش سبب شده بود تا لطف و مرحمت الهی شامل حال خانوادهاش شود. یا دست کم کاملاً معلوم است که از دید امروزی، زمانی که او این داستان را بازگو میکرد، یا زمانی که هنگام بازگویی دیگران به تفصیل بیان شد، به حکایتی ساختگی بدل شد که باور داشتن به آن مستلزم داشتن ایمان و اعتقاد بود، دقیقاً مانند داستانهای اعجازآمیز نوزادی عیسی که همچنان جزو گنجینههای باور عامه به شمار میرود.
صحرا به گونۀ نخستین مدرسه:
بخشی از وجود ما همچنان بر این باور است که آنچه طی شیردهی رخ میدهد فراتر از انتقال مواد مغذی و پادتن است. به عنوان مثال، در روم باستان اعتقاد داشتند کودکی که دایهاش یونانی است به همراه شیرِ دایه زبان یونانی او را نیز مینوشد و در نتیجه وقتی بزرگ میشود هم به یونانی و هم به لاتین سخن میگوید (که اغلب اینچنین میشد، چون کودک طی دوسال آغازین زندگیاش به طور کامل در معرض اصوات زبان یونانی قرار میگرفت.) امروزه ما از فیزیولوژی و روانشناسیِ پیوند عاطفی میان مادر و فرزند سخن میگوییم، ولی خوراندن شیر مادر به نوزاد را هم بهتر از تغذیۀ طفل با شیر خشک میدانیم و به جهت آنکه شیر مادر سالمتر و طبیعیتر است ارزش اخلاقی بیشتری برایش قائلیم. اعراب بر این باور بودند که نوعی از نیرویِ حیاتی بنیادین و واقعی در شیر دایههای بادیهنشین وجود دارد و این نیروی حیاتی فراتر از مسائل جسمانی است. همانطور که آمنه میدانست، آنچه پسرش قرار بود همراه با شیر حلیمه بنوشد اصالت بود: عصارهای که قرار بود او را پسر صحرا کند، یا آنچه مکیها به آن بَدَوی یا اعرابی (به معنای عرب صحراگرد و بادیهنشین) میگفتند و واژۀ اعراب در واقع صیغۀ جمع همین اسم یعنی اعرابی است.
شرف، غرور، وفاداری، صداقت، استقلال و مقاومت در برابر سختی؛ همۀ اینها ارزشهای اساسی فرهنگ بَدَویت یا بادیهنشینی بودند که در اشعار روایی بلند مورد ستایش قرار میگرفت، اشعاری که از با ارزشترین تفننات و خلاقیتها در کل شبه جزیرۀ عربستان به شمار میرفت. این اشعار همه جا در زندگی مردم شبه جزیره حضور داشت، از دربار شاهان که نقالهای نازپرورده در ازای خواندن اشعارشان کیسههای پر از سکۀ زر میگرفتند، تا درون خیمههای بافته شده از پشم شتر که کودکان با ترنم لالایی این شعرها که بزرگترها میخواندند به خواب میرفتند. هرچند شمار بسیاری قادر به خواندن و نوشتن نبودند، ولی این بدین معنا نبود که نسبت به کلمات بیتفاوت بودند. برعکس، در فرهنگ شفاهی شیفتگی زایدالوصفی نسبت به زبان، نسبت به موسیقی و شکوه و جلال آن در دستهای یک استاد وجود داشت (5).
نقاط ضعف مردم را از حیث ناتوانی در خواندن و نوشتن تا حد زیادی حافظۀ قوی جبران میکرد. اشعاری را که خواندنشان یک ساعت یا بیشتر طول میکشید حفظ میکردند و پس از آنکه در حافظه فردی جای میگرفت تا ابد در قلب فرهنگ و حافظۀ جمعی ماندگار میشد(6). شاعران در سوگ قبایل اجدادی خود که همگی در غبار زمان ناپدید شده بودند آواز میخواندند. به مدح و ستایش جنگهای بزرگی میپرداختند که فراتر از حافظۀ زندۀ مردمان بودند؛ جنگهایی که یا شب هنگام و در زیر ستارگان آسمان در گرفته بود و یا در روشنای روز گرد از پشت زمین بلند کرده بود. آنها افسانههای جنگجویان دلیر و از جان گذشته را تا ابد جاودانه کردند و طی این فرایند یک سنت ادبی بسیار قدرتمند به وجود آوردند که مشهورترین آثار به جا مانده از آن با نام ”مُعلّقات سبع“ امروزه در زمرۀ آثار کلاسیک ادبیات عرب به شمار میرود. افسانههای حماسی در بارۀ جسارتهای عشق زمینی، در بارۀ ماجراجوییهایی که در آنها مرگ به مبارزه فراخوانده میشود، یا در بارۀ رنجِ از دست دادن شکوه و عظمت و تحمل داغ و درد ناکامی در عشق بیفرجام. وقتی که حس از دست دادن و ناکام ماندن تکرار میشد، تضمین ماندگاری اثر در سینۀ مردم و حافظۀ جمعیشان نیز به طرز شگفتی افزایش می یافت.
برای نخبگان شهر مکه، اشعار بادیهنشینی از هر آنچه که آنان آرزوی شدنش را داشتند سخن میگفت و با کمال ناخوشنودی میدانستند که آنگونه نیستند. این اشتیاق را حسرت گذشته دوچندان میکرد: علاقۀ شدیدشان به مفهوم پاکیِ آرمانی و اصول اخلاقی بسیار قوی که زمانی وجود داشت پیش از آنکه قربانی مقتضیات تجارت و منفعتجویی شود. جنگجوی بادیهنشین انسانی باشرف بود که در دورانی پر از غرور و شرافت زندگی میکرد. همانطور که در اروپای قرن هجدهم زندگی ساده و بیآلایش زنان و مردان چوپان حالت آرمانی داشت و همانگونه که در امریکای قرن بیستم از قدرت و شرافت گاوچرانان اسطوره ساختند، در مکۀ قرن ششم نیز بادیهنشینان را همچون سنگ بنا و شالودهای استوار برای جامعۀ عرب میانگاشتند.
ولی نگرش افراد نسبت به زنان و مردان واقعاً چوپان، همچون گاوچرانان واقعی، کاملاً متفاوت بود. بادیهنشینان واقعی را -گرچه پیشینهای پر از پاکی و اصالت داشتند- همچون انسانهای بسیار قدیمی و ابتدایی میدیدند که در زمان حال زندگی میکنند. در نخستین تاریخنگاریهای اسلامی در موارد متعدد به اصطلاحاتی همچون ”بادیه نشین خشن“ و ”بادیهنشین ولگرد“برمیخوریم که شهرنشینان مرفه و ممتاز غالبا در مورد این افراد به کار میبردند وقتی میدیدند که آنان همچنان با جامههایی ساده در چادرها زندگی میکنند، فقط بز و شتر پرورش میدهند و جز برای پرورش نوزاد و هدایت کاروانها به کار دیگر نمیآیند. در مکه، برای طیف وسیعی از طبقۀ اشرافی که فخرفروشی و نخوت و خودنمایی شهرنشینانه داشتند، بادیهنشینها یادآور آزاردهندۀ این حقیقت بودند که فقط پنج نسل از ”پایان دوران چوپانی“ خود آنان میگذرد.
با این وجود، بدون آنها مکه نمیتوانست وجود داشته باشد. علاوه بر اینکه برای اسبها و شترهای اصیل سوارکاری به آنها متکی بودند، کاروانهای تجاری هم بدون وجود قاطرها و شترهای باربر هرگز نمیتوانستند صدها کیلومتر صحرای خشک را به یکباره طی کنند. به واقع از برکت همین بادیهنشینان بود که شهر مکه به قطب مهمی برای داد و ستد تجاری تبدیل شد. همچنین بادیهنشینها محصولات حیوانی متنوعی را تولید میکردند که برای زندگی روزمره اهمیتی اساسی داشت: از ساز و برگ اسب گرفته تا پوشاک و روانداز، لبنیات، فراوردههای گوشتی، صندل و مشک آب. مردم شهر و بادیهنشینان درگیر رابطهای نمادین بودند که هر دو طرف همانقدر که برایش ارزش قائل بودند همزمان و به طور یکسان از آن نفرت داشتند.
بنابرین، از یک نظرگاه، اینکه محمد(ص) میتوانست پنج سال آغازین زندگیاش را در بادیه سپری کند بسیار عالی بود. بادیهنشینان نیز مانند او، هم ارج و منزلت داشتند و هم نادیده انگاشته میشدند؛ در مرکز بودند، ولی به حاشیه رانده میشدند. به علاوه همانند نوزادان رومی که با شنیدن زبان یونانی، به این زبان شروع به سخن گفتن میکردند، او نیز ارزشهای بادیهنشینی را همچون شیر افسانهایِ مادر به طور طبیعی در جان خود جذب کرد. احترام به قدرت طبیعت و رازآمیزی آن، مفهوم ثروت همگانی که ثروت شخصی در برابر آن بیمعنی بود، موسیقی شعر و شکوه تاریخ که در رویاهایش پژواک مییافت، همۀ اینها و بیش از اینها، جوهرۀ شخصیت مردی را تشکیل میدادند که قرار بود به نحوی اجتناب ناپذیر رویاروی شهر زادگاهش بایستد و با آن در چالش و کشمکش باشد.
(1)بحث در بارۀ اروس و تاناتوس را زیگموند فروید در کتاب فراتر از اصل لذت مطرح کرده است:
Sigmund Freud, Beyond the Pleasure Principle, trans. James Strachey (New York: Liveright,
1961).
(2) Kosekenniemi, The Exposure of Infants; Piers, Infanticide; Pinker, The Better Angels of Our Nature.
(3) Palmer, The Politics of Breastfeeding.
(4) Jackson, Doctors and Diseases in the Roman Empire; Preston, “Mortality Trends.”
(5) Finnegan, Oral Poetry ; Lévi-Strauss, Myth and Meaning; Niles, Homo Narrans; Whallon, Formula, Character, and Context.
(6) Arberry, The Seven Odes; Hazleton, Where Mountains Roar; Stetkevych, The Mute Immortals Speak;
Zwettler, The Oral Tradition of Classical Arabic Poetry .
[1] سورۀ ابراهیم/آیۀ 37
[2] انعام/14 و 151، اِسراء/31، ممتحنه/12، تکویر/8-9
انتهای پیام