خرید تور تابستان

فرزندپروری به سبک یک قبیله‌ی کوچک در دل جنگل‌های آمازون

«فرزندپروری به سبک یک قبیله‌ی کوچک در دل جنگل‌های آمازون» نام مطلبی است که فرانچسکا مزنزانا (Francesca Mezzenzana)، انسان‌شناس در سایت ایان نوشته است و متن آن را سعید اکبری ترجمه و در سایت ترجمان منتشر کرده است. متن کامل این یادداشت را می توانید در ادامه بخوانید.

فرانچسکا مزنزانا، ایان— ایماتا راون پایگا؟ (اون داره چی کار می‌کنه؟) این سؤالی بود که دیگنا مادربزرگ شوهرم از شوهرم پرسید. منظور دیگنا از «اون» من بودم. کار خاصی انجام نمی‌دادم: پسر چهارماهه‌ام را در پارچۀ آغوشی پیچیده بودم، صورتش به‌سمت سینه‌ام بود و آرام و ایمن در آغوشش گرفته بودم. اما این رفتار معمولی من با کودکم برای مادربزرگ شوهرم، که ۱۲ کودک را در روستایی کوچک واقع در جنگل‌های آمازون در اکوادور بزرگ کرده بود، قابل‌قبول نبود.

او که واقعاً متعجب شده بود باز پرسید «چرا بچه را این‌طوری پیچیده؟ این‌طوری که بچه مثل زندونی‌ها حبس شده! چطور می‌تونه اطرافش رو ببینه؟». پسرم که در پارچۀ آغوشی مچاله شده بود، مثل اینکه بخواهد حرف‌های مادربزرگِ پدرش را تأیید کند، بلافاصله گریه کرد. برای اینکه گریه‌اش را قطع کنم، شروع به بالاوپایین‌انداختنش کردم. به‌سمت دیگنا برگشتم و گفتم «این‌طوری تحریکات محیطی کمتر می‌شن و بهتر می‌خوابه». دیگنا، که حالا دیگر درگذشته است، زنی خردمند و باوقار بود. لبخندی زد و درحالی‌که سرش را به نشانۀ موافقت تکان می‌داد گفت «می‌بینم». من همچنان بچه را بالاوپایین می‌کردم و درخانۀ کاهگلی‌مان از این‌سو به آن‌سو می‌رفتم تا اینکه شروع به چرت‌زدن کرد و من دوباره توانستم نفس راحتی بکشم.

فراغتی تا بتوانم باز نفس راحتی بکشم: حسی که شاید برای بیشتر کسانی که تازه پدرومادر شده‌اند آشنا باشد. من هم، مثل خیلی از کسانی که می‌شناسم، بعد از تولد اولین فرزندم تقریباً عقلم را از دست دادم. دشوار است بگویم این دیوانگی چطور آغاز شد: شاید با توصیه‌های مهربانانه و مکررِ ماماهای بیمارستانِ دوستدار کودکی 1که فرزندم را در آنجا به دنیا آوردم دربارۀ شیردادن؛ یا شاید هم با نسخۀ کهنه‌ای از کتابی پرفروش در زمینۀ فرزندپروری با نام کودک شما: از تولد تا پنج‌سالگی 2، اثر پنلوپه لیچ که اولین بار در سال ۱۹۷۷ منتشر شد و دوستی با اطمینان از اینکه هر چیزی دربارۀ نگهداری از کودک بخواهم در آن هست به من داد. حس جنون همۀ فضای پیرامونم را پر کرده بود: دلهرۀ اینکه هر رفتاری از من -حتی جزئی‌ترین و معمولی‌ترین حرکتم- می‌تواند در آینده تأثیرات عمیقی بر بهزیستیِ کودکم داشته باشد. مطمئناً من تنها والدی نبودم که این حس را داشتم.

یکی از مشخصه‌های فرزندپروری در جوامع پساصنعتیِ معاصر این عقیده است که تجارب اولیۀ شخص در کودکی اساس رشد هیجانی و شناختیِ موفق اوست. در نگاه اول، ایدۀ تأثیرات والدین در رشد شخص چیز جدیدی نیست، حتی پیش پاافتاده به نظر می‌رسد: واقعاً کسی هست که مخالف تأثیرات بیش‌وکمِ والدین در رشد بچه‌هایشان باشد؟ اما فرزندپروری در دورۀ معاصر (به هر نامی که خوانده شود: فرزندپروریِ پاسخ‌گو، فرزندپروریِ طبیعی، یا فرزندپروریِ دلبستگی‌محور) چیزی فراتر از این ایدۀ ساده است: فرزندپروری دورۀ معاصر می‌گوید که رفتارهای مراقبان در دورۀ کودکی تأثیری عمیق و پایدار بر رشد شناختی و هیجانی کودک دارند. فرزندپروری معاصر می‌گوید هر کاری که والدین انجام می‌دهند -اینکه چقدر با بچه‌هایشان صحبت می‌کنند، چطور آن‌ها را تغذیه می‌کنند، روش تنبیه‌کردن آن‌ها و حتی اینکه چگونه آن‌ها را در تختخواب قرار می‌دهند- تأثیراتی بر بهزیستی آن‌ها در آینده خواهند داشت.

این جبرگرایی به این عقیده انجامید که می‌بایست نوعی مراقبت و نگهداری خاص برای کودکان فراهم کرد. همان‌طور که در سندی مربوط به نگهداری کودک از سازمان جهانی بهداشت به آن اشاره شده است، والدین می‌بایست مراقب، مبتکر، سودمند و همدل باشند. در سند دیگری از سازمان جهانی بهداشت، فهرستی از رفتارهای معینی که والدین می‌بایست انجام دهند آمده است: تماس فیزیکی اولیه بین کودک و مادر، تماس چشمی مکرر، حضور دائمی مادر کنار کودک، پاسخ‌گویی فوری به گریه‌های کودک، و غیره. با بزرگ‌شدن بچه‌ها، شیوه‌های عمل تغییر می‌کنند (مثلاً بازی‌های والدین با کودک، تحریک مهارت‌های زبانی) اما ایدۀ اصلی همان است: اگر قرار است فرزندتان رشد مطلوب و زندگی شاد و موفقی داشته باشد، باید نیازهای جسمی و هیجانی او را بدون معطلی و به‌طور مناسبی برآورده کنید.

من هم، تحت تأثیر این فضا، مثل بیشتر مادرها در ماه‌های نخست پس از زایمان تا حدودی غیرارادی گرفتار این جنون شدم. با همۀ این اوصاف، وقتی پسرم چهارماهه بود، در میانۀ دوره‌ای از آشفتگی، اضطراب‌های خاص والدین، محرومیت از خواب و منگی، با شوهرم تصمیم گرفتیم اروپا را ترک کنیم. لباس‌ها و برخی چیزهای دیگر را جمع کردیم و پریدیم توی هواپیمایی که به‌سمت اکوادور پرواز می‌کرد. مقصد نهایی ما روستای کوچک بومیان رونا با جمعیت حدود ۵۰۰ نفر واقع در جنگل‌های آمازون در کشور اکوادور بود. تصمیم ما آن‌قدرها هم که به نظر می‌رسد دیوانه‌وار نبود.

همسرم در جنگل‌های آمازون در اکوادور بزرگ شده و خانوادۀ او هم آنجا زندگی می‌کردند. همچنین من طی بیش از یک دهه تحقیقاتم را در آنجا انجام داده‌ام. بی آنکه قبل از رفتن دربارۀ این کار با دقت فکر کرده باشیم، می‌خواستیم نوزادمان را به بستگان و دوستانمان در روستا معرفی کنیم. من حتی نمی‌توانستم عواقب احتمالی این تصمیم را برای خودم، چه به‌عنوان یک مادر و چه به‌عنوان یک محقق، تصور کنم.

در هفته‌های اول اقامتمان در روستای شوهرم، بستگان و همسایگان پنهانی روش نگهداری من از پسرم را زیر نظر گرفته بودند. کودکم هیچ‌وقت از نظرم دور نمی‌شد، همیشه در دسترسش بودم و فوراً همۀ نیازهایش را برآورده (و پیش‌بینی) می‌کردم. اگر نیاز به نگهداری داشت یا شیر می‌خواست، هر کاری که در حال انجام آن بودم را نیمه‌تمام می‌گذاشتم تا به او رسیدگی کنم. اگر وقتی در ننو بود گریه می‌کرد، برای ساکت‌کردنش می‌شتافتم. به‌زودی رابطۀ نزدیک من و پسرم موضوع خنده و شوخی‌ها شد و البته ماه‌ها بعد به نگرانی فزاینده‌ای بدل شد. هیچ‌گاه کسی صریحاً چیزی دراین‌باره به من و شوهرم نگفت. بیشتر بومیان رونا -که شوهر من هم از آن‌هاست- عمیقاً متواضع‌اند و به‌شدت از اینکه به دیگران بگویند چگونه رفتار کنند متنفرند. باری سرانجام معلوم شد که بستگان و همسایگان رفتار مرا با کودکم، اگر نگوییم کاملاً نگران‌کننده، دست‌کم غیرعادی یافته‌اند. اوایل علت تعجب آن‌ها را نمی‌دانستم و حتی توجه خاصی هم به آن نداشتم.

اما سرانجام واکنش‌ها شروع شد، بسیار آرام و بدون هیچ جاروجنجالی، اما آن‌قدر بود که بفهمم اتفاقی در حال وقوع است. برای مثال، روزی کودکم را به پدرش سپردم تا کمی در رودخانه آب‌تنی کنم. وقتی برگشتم پسرم آنجا نبود. شوهرم که روی ننو دراز کشیده بود با خون‌سردی گفت «همسایه‌مان بچه را برای پیاده‌روی برده است». در چنین مواقعی که ازآن‌پس زیاد تکرار شد، ناامیدانه تلاش می‌کردم خودم را کنترل کنم تا شتابان به خانۀ همسایه‌ها نروم؛ ساعت‌ها دیوانه‌وار در حیاتمان قدم می‌زدم و به هر صدایی که از بیرون می‌آمد به این امید که مگر همسایه با پسرم برگشته باشد توجه می‌کردم. ولی هیچ‌وقت نمی‌توانستم صبورانه منتظر بازگشت آن‌ها بمانم، پس اغلب هراسان برای یافتن کودکم به روستا می‌رفتم و همسایگانِ مبهوت هم نظاره‌گر این صحنه بودند. معمولاً دست‌خالی و غمگین و خسته به خانه بازمی‌گشتم. شوهرم با مهربانی می‌گفت «نمی‌خواهد دنبالش بگردی، حالش خوب است»، و همین برخورد غیرمسئولانه و آرام او کافی بود تا اضطرابم به خشم مبدل شود. عاقبت همیشه پسرم درحالی‌که فوق‌العاده سالم و شاد بود برمی‌گشت. او کاملاً سرحال بود ولی حال من بد بود.

یک دفعۀ دیگر خانمی که از دوستان نزدیکمان بود و داشت به خانه‌اش در مرکز استان برمی‌گشت (که از روستای محل اقامت ما هفت ساعت فاصله داشت) برای خداحافظی پیش ما آمد. او پسرم را بغل کرد و به من گفت «بچه را بده به من تا ببرمش و تو هم بتوانی کمی استراحت کنی». من که نمی‌دانستم حرفش جدی است یا نه در پاسخ فقط خندیدم. او لبخندی زد و با بچه از خانه‌مان خارج شد. دیدم که او با پسرم خارج شد و چند لحظه دچار شک و تردید شدم. نمی‌خواستم دیوانه به نظر برسم: واقعاً که نمی‌خواست بچۀ پنج‌ماهۀ مرا با خودش ببرد؟ وقتی بالاخره دوستمان را پیدا کردیم؛ او بچه را بغل کرده و در قایق نشسته بود. با خندۀ شیطنت‌آمیزی گفت «آهان، می‌خواهید بچه را برگردانید؟» هنوز نفهمیده‌ام که واقعاً می‌خواست بچه را ببرد یا فقط می‌خواست با من شوخی کند.

اما اعتراف می‌کنم که به‌عنوان یک انسان‌شناس باید بهتر می‌توانستم تشخیص بدهم. محققینی که دربارۀ تربیت کودک و فرزندپروری تحقیق می‌کنند همواره نشان داده‌اند که، در جوامعی به‌جز جوامعی که مختصراً ویرد 3 نام‌گذاری شده‌اند (یعنی سفیدپوست‌، تحصیل‌کرده‌، ساکن جوامع صنعتی، ثروتمند و دمکراتیک)، مراقبت از کودکان منحصر به مادرهایشان نیست و افراد زیادی از کودکان نگهداری می‌کنند. دیدگاه رایج ومسلط غربی خانواده را واحدی هسته‌ای می‌داند که در آن والدین (و به‌ویژه مادران) مسئول بخش عمده‌ای از تربیت فرزندان هستند. این دیدگاه به رابطۀ دوعضویِ مادر-کودک، که نظریات روان‌شناسیِ زیادی برمبنای آن شکل گرفته‌اند، توجهی ویژه دارد. در بیشتر نقاط جهان، رابطۀ کودکان با پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها،خواهرها و برادرها، و همسالان به‌اندازۀ رابطۀ کودک با والدین اهمیت دارد. پذیرش این واقعیت برای من به‌عنوان یک مادر دشوار بود، مخصوصاً وقتی مردم آنجا نه‌فقط پسرم را از خودشان می‌دانستند، بلکه به‌وضوح به من نشان می‌دادند که در میزان اهمیتی که به مسائل مربوط به رشد مناسب کودک می‌دهند کاملاً با من متفاوت‌اند.

این مسئله روزی که لتیسیا، عمۀ شوهرم، برای دیدار ما آمد آشکار شد. لتیسیا قبلاً شوخی‌های دوستانه‌ای دربارۀ نوع عشق‌ورزی و مراقبتی که به پسرم داشتم و همین‌طور زمان و توجه اعجاب‌آوری که صرف او می‌کردم ساخته بود. وقتی که در خانۀ کاهگلی‌مان کنار هم نشسته بودیم، لتیسیا پسرم را بغل کرد و با زبان شوخی و خنده شروع به صحبت با او کرد. با مهربانی بینی بچه را گرفت و خندید. ناگهان صدایش را بلند کرد و گفت «بچه‌کوچولوی بیچاره» و ادامه داد «بچه‌کوچولوی بیچاره، اگه مادرت بمیره چی کار می‌کنی؟». درحالی‌که گونه‌هایش را می‌بوسید، گفت «تو یتیم می‌شی! تنها و غمگین می‌شی!» و سرخوشانه خندید و طوری چرخید که دیگر پسرم نمی‌توانست مرا ببیند و گفت «ببین! دیگه مامان نیستش! مامان رفت، مامان مرد! عزیزم حالا می‌خواهی چی کار کنی؟» بار دیگر پسرم را بوسید و به‌آرامی خندید.

جین بریگز که انسان‌شناس است در کتاب برجسته‌اش بازی اخلاقی اسکیموها (۱۹۹۸) 4دربارۀ جامعه‌پذیری کودکان اسکیمو شرح می‌دهد که چگونه بزرگ‌سالان اسکیمو هم از کودکانشان سؤالاتی مشابهِ سؤالات لتیسیا می‌پرسند. مثلاً می‌گوید خانمی غریبه، که به‌تازگی والدین کودکی نوپا را ملاقات کرده، از کودک می‌پرسد «می‌آی باهم بریم خونۀ ما اونجا با من باشی؟». از دیدگاه بریگز، این شوخی‌های آزارنده -که ممکن است برای آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها نامناسب و حتی توهین‌آمیز باشد- به بچه‌ها کمک می‌کند تا دربارۀ امور پیچیدۀ عاطفی مثل مرگ، حسادت و تنهایی فکر کنند. او به‌طور مفصلی شرح می‌دهد که چگونه این شوخی‌ها -در اسکیموهایی که با آن‌ها کار می‌کرد- «موجب ایجاد فکر و اندیشه» می‌شده. به همین منوال، اغلب می‌شنیدم که بستگانم با بچه‌های بزرگ‌تر از این دست شوخی‌ها می‌کنند: اما این اولین بار بود که خودم درمعرض این‌جور شوخی‌ها قرار گرفته بودم. اگر هدف شوخی لتیسیا «ایجاد فکر و اندیشه» بود، پس پسر من تنها کسی نبود که او به فکرکردن تشویقش کرده بود.

برخورد لتیسیا از طرفی با یادآوری اسارت ما در چرخۀ زندگی و مرگ زنگ خطری بود که وابستگی شدیداً انحصاری من و کودکم به همدیگر را نشان می‌داد. از سویی دیگر، رفتار او برای من به‌عنوان یک مادر دعوتی برای تجدیدنظر بود تا اجازه دهم دیگران از پسرم نگهداری کنند، تا او با دیگران تعامل داشته باشد و از «تنهایی و غم» رهایی یابد. لتیسیا ظاهراً می‌خواست به من بگوید در جایی مثل روستای رونایی، که کارهای دسته‌جمعی و کمک‌های متقابل برای زندگی مطلوب در آن اهمیت بسیاری دارد، پسر من واقعاً نیاز داشت تا غیر از مادرش در کنار دیگر افراد هم باشد. برخورد با لتیسیا موجب شد تا به حیرتی که دیگنا نسبت به نوع نگهداری من از کودکم داشت فکر کنم.

علی‌رغم واکنش احترام‌آمیز و آرامی که دیگنا دربرابر پیچاندن پسرم در پارچۀ آغوشی داشت، او باید در آن زمان مرا دیوانه پنداشته باشد. مفهوم تحریک حسی بیش‌ازحد برای او چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟ بچه‌های رونایی صبح تا شب در پارچۀ آغوشی، و طوری که صورتشان رو به بیرون باشد، به همه‌جا برده می‌شوند، در آفتاب و زیر باران، به باغ و جنگل برده می‌شوند و به مهمانی‌هایی که ساعت‌ها طول می‌کشند تا اینکه بچه‌ها، زیر صدای طبل‌هایی که موسیقی کومبا می‌نوازند و نیز همهمۀ رقصندگان، به خواب می‌روند. وقتی دیگنا پسرم را با خود می‌برد، عین همۀ زنان رونایی این کار را انجام می‌داد: حالا یا بچه را پشتش می‌گذاشت یا روی کمرش نگه می‌داشت. همیشه مراقب بود تا بچه بتواند صورتش را به‌سمت دنیای بیرون بچرخاند. او به من می‌گفت «این‌طوری می‌تونه همه‌چیز رو ببینه».

تصور من این بود که باید از بچه‌ام دربرابر جهان مراقبت کنم و صورتش باید به‌طور مطمئنی به‌سمت مادرش باشد؛ درمقابل دیگنا معتقد بود بچه نیاز دارد تا به‌سمت مردم و جهانِ بیرون باشد، چون متعلق به آنجاست. از نظر دیگنا، تحریک حسیِ بیش‌ازحد دقیقاً همان چیزی بود که کودک برای آنکه زندگی اجتماعی موفق و پرشوری داشته باشد به آن نیاز داشت. اجازه‌دادن به کودکان برای مواجه‌شدن با جهان توجه آن‌ها را به‌سمت جامعه و دیگران معطوف می‌کند.

باربارا روگوف، ربه‌کا مجیا-آراوز و ماریسلا کورِآ-چاوز در یکی از مقاله‌هایشان به‌زیبایی توصیف کرده‌اند که چگونه بچه‌های قوم مایا در مکزیک، درمقایسه با بچه‌های اروپایی و آمریکایی، به محیط و اعمال انسان‌های پیرامونشان توجه بیشتری دارند. مقاله این تفاوت را این‌گونه توضیح می‌دهد که، برخلاف بچه‌های اروپایی و آمریکایی، از بچه‌های مایایی انتظار می‌رود که از سنین کم فعالانه در امور جامعه مشارکت داشته باشند. تجربۀ توجه به تعاملات اجتماعی، یعنی تشویق برای روکردن به جامعه، ظاهراً پیش از اینکه کودک بتواند صحبت کند یا به کارهای خانه کمک کند شروع می‌شود، حداقل در میان رونایی‌ها این‌گونه است. توجه به جامعه از همان جایی که دیگنا شروع کرد، یعنی برگرداندن صورت بچه به‌سمت جهان بیرون، آغاز می‌شود.

اگر سبک رابطۀ غالب و انحصاری بین مادر و فرزند برای بستگان رونایی ما عجیب‌وغریب به نظر می‌رسید، این ایده هم که نیازهای بچه می‌بایست بدون هیچ استثنایی و سریعاً توسط مراقبان او برآورده شوند برای آن‌ها اگر نگوییم کاملاً اشتباه، بلکه به همان اندازه عجیب به نظر می‌رسید. یکی دیگر از ایده‌های مرکزی فلسفۀ فرزندپروری متداول این است: ما نه‌فقط باید به هیجان‌ها، نیازها و امیال کودکان توجه داشته باشیم، بلکه می‌بایست همواره در سریع‌ترین زمان ممکن و به‌طور مناسبی آن‌ها را برآورده کنیم. این ایده درعمل به نوعی مراقبت کودک‌محور تبدیل شد که به زمان و منابع زیادی نیاز دارد، مراقبتی که در آن با بچه‌ها همچون طرفِ‌صحبتی هم‌پایه رفتار می‌شود و آن‌ها را به‌خاطر موفقیت‌هایشان تحسین می‌کنند؛ همچنین کودکان تشویق می‌شوند تا امیال و هیجان‌هایشان را ابراز کنند و نیز آن‌ها را با بازی‌های آموزشی و صحبت‌کردن تحریک می‌کنند.

این اَعمال موجب شکل‌گیری تدریجی رویکردی می‌شوند که انسان‌شناس معاصر اَدری کوزرو آن را «فردگرایی ملایم» می‌نامد. ارزش‌های اصلی این فردگراییْ خودابرازگری، فردگرایی روان‌شناختی و خلاقیت می‌باشند. تصادفی نیست که این ارزش‌ها همان ویژگی‌هایی هستند که در جوامع نئولیبرال تبلیغ می‌شوند، یعنی جایی که کارآفرینی، خودشکوفایی، و بی‌همتاییِ فردی برای موفقیت و شادمانی بسیار مهم پنداشته می‌شوند.

برخی افراد که جایگاه دیدگاه مبتنی بر اهمیت سال‌های اولیۀ کودکی را مهم تلقی می‌کنند مدعی‌اند که یافته‌های علوم اعصاب از ایدئال رشد مغز «بهینه» به‌عنوان مبنایی برای موفقیت و شادکامی کودک در آینده حمایت می‌کنند. این ایدئولوژی به گونه‌ای عرضه می‌شود که گویی برمبنای شواهد علمیِ بی‌چون‌وچرا استوار است، اما نباید فریب بخوریم. درحقیقت این رویکرد به‌طور کامل با نئولیبرالیسم سازگار است و خاستگاه آن فرهنگ طبقۀ متوسط به بالای جامعۀ آمریکاست.

حامیان این رویکرد، با تکیه بر گزارش‌های ساده و کلیشه‌ای از فرزندپروری در جوامع «سنتی» غیرغربی، مراقبت شدید حاصل از این رویکرد را «طبیعی» توصیف می‌کنند. هروقت در جایی گفته‌ام در آمازون کار می‌کنم و به بچه‌ها علاقه‌مندم، والدین معمولاً کتابی محبوب را به‌عنوان هدیه به من می‌دهند. این کتاب مفهوم پیوستار: در جستجوی خوشبختی ازدست‌رفته(۱۹۷۵) 5نوشتۀ جین لیدلوف است. عکس پشت جلد نسخۀ آلمانیِ کتاب نویسنده را در جنگل نشان می‌دهد: او با قدِ بلند و موهای بورش، درحالی‌که پیراهن و بیکینی طرح پلنگی پوشیده، کنار زنی از قبیلۀ یکوآنا با سینه‌های برهنه و کودک خوابیده‌اش ایستاده است. این کتاب -که در حوزۀ به‌اصطلاح جنبش فرزندپروری طبیعی کتابی پرفروش است- داستان لیدلوف را بازگو می‌کند که، بعد از دو سال زندگی در میان قبیلۀ کاریبی‌زبانِ یکوآنا در ونزوئلا، دستورالعملی برای پرورش بچه‌هایی شاد و مستقل و سالم یافته است. این نتایج شگفت‌انگیز، طبق این کتاب، ازطریق خوابیدن والدین کنار فرزندان، مراقبت پاسخ‌گویانه و زایمان طبیعی حاصل می‌شوند.

کتاب لیدلوف، شبیه جنبش فرزندپروری طبیعی، بر این تفکر که انسان‌ها در کشورهای صنعتی غربی روش فرزندپروری اجدادشان را فراموش کرده‌اند بنا شده است. این رویکرد، با گردهم‌آوردن نظریۀ دل‌بستگی و شکل ساده‌شده‌ای از نظریۀ تکامل انسان و گلچینی از اطلاعات مربوط به نگهداری کودک در جوامع غیرغربی، بر این فرض خیالی استوار است که راهی طبیعی برای پرورش انسان‌ها وجود دارد. اگرچه فرزندپروریِ پاسخ‌گو و فرزندپروریِ «طبیعی» دقیقاً یکسان نیستند، می‌توان آن‌ها را به‌صورت دو نقطه روی یک پیوستار در نظر گرفت که وجه‌اشتراک آن‌ها این پیش‌فرض است که یک روش مطلوب برای پرورش بچه‌ها وجود دارد که اگر از آن متابعت نشود، به پیامدهایی منفی منجر خواهد شد. هر دو نمونه مشوق نوعی فرزندپروری هستند که، به‌طور مساوی، هم فشرده و هم کودک‌محور است.

این گزارش‌ها، که مدعی‌اند ریشه در انسان‌شناسی دارند، این را نادیده می‌گیرند که، خارج از جوامع ثروتمند پساصنعتی، بچه‌ها هرچقدر هم که عزیز باشند، باز به‌ندرت در مرکز توجه بزرگ‌سالان قرار دارند. به‌عنوان مثال، بچه‌های رونایی علی‌رغم مراقبت مهربانانه‌ای که دریافت می‌کنند در مرکز توجه والدینشان نیستند. درحقیقت آنجا چیزی مطابق با نیازهای کودک تنظیم نمی‌شود. هیچ‌کس زیر آفتاب سوزان برای برآوردن نیازهای یک نوزاد با قایق سفر نمی‌کند، چه برسد به بچه‌های بزرگ‌تر. هیچ غذایی هم براساس خواسته های یک کودک فراهم نمی‌شود. از سنین اولیۀ کودکان، والدین با آن‌ها بازی نمی‌کنند و با آن‌ها وارد گفت‌وگو‌های محاوره‌ای و رعایت نوبت در گفت‌وگو نمی‌شوند. آن‌ها نه تلاش‌های بچه‌هایشان را تحسین می‌کنند و نه اهمیتی به ابراز شخصی‌ترین نیازهای آن‌ها می‌دهند. بزرگ‌سالان هیچ‌گاه کودکان را همچون طرفِ‌گفت‌وگویی همسان تلقی نمی‌کنند. به عبارت دیگر، در آنجا جهان به گِرد خواسته‌های بچه‌ها نمی‌چرخد.

این‌ها به این دلیل است که، در قبیلۀ رونا، بچه‌ها را به دنیایی که خاص بچه‌هاست نمی‌رانند و آن‌ها را برای انجام کارهای دشوار ناتوان نمی‌پندارند. بچه‌های رونایی از همان سنین اولیه کاملاً در زندگی بزرگ‌سالان مشارکت دارند، در معرض شنیدن گفت‌وگوهای پیچیدۀ آن‌ها حول موضوع‌های پیچیده قرار می‌گیرند، در کارهای خانه کمک می‌کنند و از خواهر و برادرهای کوچک‌ترشان مراقبت می‌کنند. مشارکت کودکان در جهان بزرگان به این معنی است که گاهی ممکن است در به‌دست‌آوردن آنچه می‌خواهند ناکام شوند یا آنچه می‌خواهند را به آن‌ها ندهند، یا عمیقاً خودشان را به دیگران وابسته احساس کنند. از سوی دیگر، آن‌ها چیزهای زیادی به دست می‌آورند: می‌آموزند که به تعاملات اطرافشان بادقت توجه کنند، استقلال و اتکای به خودشان افزایش پیدا می‌کند، و یاد می‌گیرند تا با همسالانشان روابط برقرار کنند. و از همه مهم‌تر، در جهان بزرگسالان مرتب به آن‌ها یادآوری می‌شود که انسان‌های دیگر -والدینشان، اعضای خانواده‌شان، همسایه‌هایشان و همسالان و خواهروبرادرهایشان- نیز دارای اهداف و خواسته‌های خاص خودشان‌اند.

هایدی کلر که روان‌شناس است به‌همراه همکارانش در جایی نوشته‌اند که، در بسیاری از جوامع، فرزندپروریِ مطلوب عمدتاً به معنای تشویق کودکان برای درنظرگرفتن نیازها و خواسته‌های دیگران است. بچه‌های رونایی از این امر مستثنا نیستند. آن‌ها برای ویژگی‌هایی همچون تفاهم اجتماعی و سخاوتمندی به میزان زیادی ارزش قائل‌اند -یعنی توانایی‌هایی که، برای یک زندگی شایسته در جامعه‌ای منسجم، گریزناپذیر به نظر می‌رسند. کسب این توانایی‌ها مستلزم داشتن مهارت در پذیرش و پاسخ‌دادن به نیازها و خواسته‌های دیگران است. سبک فرزندپروری رونایی این اولویت‌ها را رعایت کرده است. این عقیده که نیازها و خواسته‌های بچه باید سریعاً و بدون هیچ استثنایی توسط مراقبانش برآورده شوند در میان قبیلۀ رونا کاملاً ناآشناست. ممکن است که در آنجا برخی از نیازها و خواسته‌های کودک پاسخی دریافت نکنند.

این مسئله در یکی از اتفاقاتی که اندکی پس از ورود ما به اکوادور رخ داد آشکار است. آن موقع من مشتاقانه دستورالعمل‌های تغذیه با شیر مادر را که از ماماها فراگرفته بودم دنبال می‌کردم (فقط تغذیه از شیر مادر و به‌محض تقاضای کودک! در مکانی ساکت و بدون هیچ وقفه‌ای! براساس توصیه‌های سازمان جهانی بهداشت! و طبق طرح بیمارستان دوستدار کودک!) یک روز، وقتی داشتم کودکم را شیر می‌دادم، همسایه‌مان لوئیزا که کنار من نشسته بود دستانش را روی سینه‌ام گذاشت و آن را از دهان پسرکم جدا کرد. این برخورد مرا کاملاً متعجب کرد. پسرم بهت‌زده به من می‌نگریست و با صدای بلند ناله می‌کرد.

لوئیزا خنده‌کنان گفت «شیر می‌خوای بچه‌کوچولو؟ واقعاً شیر می‌خوای؟». او سینه‌هایم را از او جدا نگه می‌داشت. می‌دیدم که چطور دارد او را اذیت می‌کند و می‌کوشیدم بدون اینکه بی‌ادب یا بیش‌ازحد تدافعی به نظر برسم از دستش فرار کنم. او بدون اینکه توجهی به حال من بکند ادامه داد «مامان بیچاره‌ت! خب رهاش کن دیگه! اون که مال تو نیست!». پسرم از شدت خشم سرخ شده بود و در میان بازوهای من به خودش می‌پیچید. لوئیزا دوباره خندید، دست‌هایش را برداشت و دست‌های کوچک پسرم را بوسید. نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم: احساساتم بین گیجی و خشم در نوسان بودند. از شوهرم پرسیدم چرا او این کار را کرد. مبهوت به من خیره شد و بدون هیچ احساسی گفت «برای اینکه بچه را اذیت کنه! تا بفهمه که سینه‌ها متعلق به او نیستند».

چرا لوئیزا عمداً پسرم را ناراحت کرد؟ هدفش از این کار چه بود؟ هرچه بیشتر دربارۀ این اتفاق تأمل کردم بیشتر آن آزار را تدبیری برای دادن درس اخلاقی مهمی یافتم: لوئیزا با بیان اینکه «این سینه‌ها مال تو نیستند؛ مال مادرت هستند» توجه پسرم را از خودش به‌سمت حضور و خواسته‌های دیگران معطوف کرد. این امتناع عمدی و تفننی در توجه به نیاز کودک برای شیر موجب می‌شود کودک (و هرکس دیگری که حاضر است) تصدیق کند که او تنها کسی نیست که در روابط متقابل دارای اراده و میل است. مردمان قبیلۀ رونا دقیقاً از طریق همین امتناع‌های همراه با شوخی، با عدم پاسخ سریع به خواسته‌های بچه‌هایشان و با قرارندادن آن‌ها در مرکز جهانشان، در آن‌ها آگاهی از نیازهای دیگران و نیز توجه به جایگاه خودشان در شبکۀ متراکم روابط انسانی را پرورش می‌دهند. هدف آن‌ها از فرزندپروری این است که بچه‌ها را به افرادی تبدیل کنند که خواسته‌های خودشان را فقط خواسته‌ای در میان خواسته‌های بی‌شمار دیگران بدانند.

برخلاف آنچه کتاب‌های فرزندپروری ممکن است بگویند، واقعاً هیچ دستورالعمل واحدی برای فرزندپروری مطلوب وجود ندارد. دلیل این امر این است که هر عمل فرزندپروری ناگزیر یک تئوری قومی دربارۀ فرزندپروری است، یعنی مجموعه ‌اعمالی که با هدف شکل‌گیری یک شخص مطلوب در یک جامعۀ معین انجام می‌شوند. البته که نیازی نیست شخص برای درک این مطلب به آمازون سفر کند. خارج‌شدن از فضای ممتاز امتیازاتی که باربارا ارینریک و جان ارینریک در سال ۱۹۷۹ «طبقۀ حرفه‌ای-مدیریتی» نامیدند احتمالاً باعث می‌شود که نوع بحث‌های مربوط به نگهداری از کودک تغییر کنند. باوجوداین، چون این ایدئولوژی فرزندپروری ساخته و پرداختۀ نخبگان سیاسی و فرهنگی‌ای است که قدرت بسیار زیادی در جهان دارند، به‌سرعت عادی و بهنجار شده است.

چیزی که بسیار نگران کننده است این است که این ایدئولوژی به‌طور فزاینده‌ای در لباس اقدامات مبتنی‌برشواهد مربوط به دوران طفولیت به جهان جنوب صادر می‌شود. این اقدامات که توسط سازمان‌هایی مثل سازمان جهانی بهداشت، بانک جهانی و یونیسف ترویج می‌شوند می‌کوشند به خانواده‌های کم‌درآمد جهان جنوب بیاموزند تا برای کودکانشان مراقبانی پاسخ‌دهنده باشند و از طریق رفتارهای «مناسب» رشد هیجانی و شناختی‌شان را بهینه کنند. این برنامه‌ها نگهداری بهینه از کودکان را حقیقتی جهانی، عینی، و خنثی تلقی می‌کنند که به‌آسانی در جامعۀ هدف و در قالب تعداد زیادی از اعمال مفید اجرا می‌شود. این الگوی فرزندپروری (و تعبیر خیلی افراطی آن در علوم اعصاب که در آن هر عملی یا به مغز ضربه می‌زند یا موجب تقویت آن می‌شود) به‌هیچ‌وجه غیرسیاسی و غیرفرهنگی نیست. منشأ این الگو را می‌توان در بافت فرهنگی و اجتماعی-اقتصادی‌ای جست که در آن همه‌چیز (ازجمله توانایی‌های کودکان) برحسب موفقیت‌های آیندۀ آن‌ها اندازه‌گیری و بهینه می‌شود.

این فرض که یک الگوی فرهنگی از نگهداری کودک را می‌توان به‌طور کلی روی بچه‌های همۀ نقاط جهان اجرا کرد، یعنی آنچه سازمان بهداشت جهانی و دیگران انجام می‌دهند، خطرناک است. این برنامه‌ها نه‌فقط مشوق فرزندپروری خاصی با مبنای علمی ضعیف هستند، بلکه هرگونه مراقبتی را که از این معیارها منحرف شود نیازمند اصلاح می‌دانند. این اقدامات هم مثل مبلغان مذهبی اولیه که در جهان مسافرت می‌کردند و به بومیان مناطق مختلف روش «خوب»بودن را می‌آموختند بر این فرض بنا شده‌اند که والدین ساکن در جهان جنوب برای پرورش صحیح فرزندانشان به آموزش نیاز دارند.

از دیدگاه سنت رایج فرزندپروری، روش فرزندپروری قبیلۀ روناها -با تغذیه و شیردادنِ نامنظمش، ازشیرگرفتن ناگهانی‌اش، بی‌آنکه بازی‌های فراوانی بین والدین و کودک درگیرد، و بی‌گفت‌وگوهای طولانی میان بزرگ‌سالان و کودکان- از بسیاری جهات «ناکارآمد» محسوب می‌شود. بااین‌حال دوستان و بستگان روناییِ من نیز روش من در نگهداری از کودک را برای هدفی چون پرورش کودک در بافت جامعۀ خودشان آشکارا نامناسب می‌دانستند. زیرنظرگرفتن‌های آن‌ها، بهت و حیرت آن‌ها و سرانجام مخالفت خاموششان با روش من در نگهداری از کودک یادآور این نکته است که هرگاه از فرزندپروری سخن می‌گوییم، از دستیابی به برخی اهداف عینی در رشد کودک برمبنای شواهد انکارناپذیر علمی سخن نمی‌گوییم. بلکه رشد از نظر آن‌ها طرح و برنامه‌ای اخلاقی است: برنامه‌ای اخلاقی دربارۀ اینکه می‌خواهیم فرزندمان به چه شخصیتی تبدیل شود، در چه جامعه‌ای زندگی، و در کدام نظام اقتصادی مشارکت کند. همان‌طور که بستگان و دوستان روناییِ من باظرافت اما سرسختانه نشان داده‌اند، در این جهان بیش از یک راه واحد برای بالیدن و شکوفایی انسان وجود دارد.

این مطلب را فرانچسکا مزنزانا نوشته و در تاریخ ۲۰ ژوئن ۲۰۲۳ با عنوان «Amazonian childcare» در وب‌سایت ایان منتشر شده است و برای نخستین بار در تاریخ ۱۵ مهر ۱۴۰۲ با عنوان «فرزندپروری به سبک یک قبیلۀ کوچک در دل جنگل‌های آمازون» و با ترجمۀ سعید اکبری در وب‌سایت ترجمان علوم انسانی منتشر شده است.

فرانچسکا مزنزانا (Francesca Mezzenzana) انسان‌شناس است و تحقیقاتش را در میان قبیلۀ رونا در جنگل‌های آمازونِ کشور اکوادور انجام می‌دهد. او دکترایش را از مدرسۀ اقتصاد لندن گرفته و محقق اصلی پروژۀ یادگیری با طبیعت در مرکز محیط‌زیست و جامعۀ راشل کارسون در شهر مونیخ آلمان است.

پاورقی

1
baby-friendly hospital: برنامهٔ جهانی مشترک از سوی سازمان بهداشت جهانی، اتحاد جهانی اقدام برای شیردهی، یونیسف و دیگر سازمان‌ها که در سال ۱۹۹۱ پس از طرح‌ها و اعلامیه‌های سال ۱۹۹۰ پایه‌گذاری و بهره‌برداری شد [مترجم].
2
Your Baby and Child: From Birth to Age Five
3
WEIRD (white, educated, industrialised, rich, democratic)
4
Inuit Morality Play

5
The Continuum Concept: Looking for Happiness Lost

انتهای پیام

بانک صادرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا