خرید تور تابستان

«شاه به داریوش فروهر پیشنهاد نخست‌وزیری داد»

روزنامه ایران/ ۱۸ آذر ۱۳۹۷

مجید بجنوردی: حیات مرحوم دکتر غلامحسین صدیقی را می‌شود به دو شاخه علمی و سیاسی بخش‌بندی کرد. در این میان بحث درباره حیات علمی ایشان (چنانچه از بنیانگذاران مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران بودند) مجالی جدا می‌طلبد. اما حیات سیاسی صدیقی، فراز و نشیب‌های زیادی داشت. او با اینکه تا پیش از ملی شدن صنعت نفت هیچ سابقه سیاسی نداشت، به کابینه دکتر محمد مصدق وارد شد، در ابتدا سمت وزیر پست و تلگراف را به عهده داشت و بعد در سال ۱۳۳۱ نیابت نخست‌وزیر و وزارت کشور به او محول شد. بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به زندان افتاد و پس از چندی، به همکاری با جبهه ملی ادامه داد و درنهایت در آذر ۱۳۵۷ برای قبول سمت نخست‌وزیری از سوی شاه و پس از انقلاب هم از سوی مهندس مهدی بازرگان جهت حضور در کابینه دولت موقت دعوت شد. به مناسبت زادروز دکتر صدیقی در ۱۲ آذر ۱۲۸۴، گفت‌و‌گویی با خسرو سیف (متولد ۱۳۱۵؛ از فعالین سیاسی حزب ملت ایران و از نزدیکان سیاسی دکتر صدیقی) تنظیم شد که به کم و کیف حضور صدیقی در جبهه ملی و حضور سیاستمدار صادق در عرصه سیاسی کشور در سال‌های نزدیک به انقلاب اسلامی می‌پردازد که در ادامه می‌خوانید.

برای شروع از نخستین آشنایی‌تان با مرحوم دکتر غلامحسین صدیقی بگویید.

من در سال ۱۳۳۹ یعنی در موقع تجدید فعالیت جبهه ملی دوم، آقای دکتر صدیقی را از نزدیک دیدم. اگرچه پیش از آن در جریان فعالیت‌های ایشان بودم. چون آقای صدیقی جزو هیأت اجرایی جبهه ملی هم بودند، ما برای مسائل جبهه ملی، به‌طور مداوم با ایشان مشورت داشتیم. چه بسا جلساتی که در منزل خود آقای دکتر صدیقی تشکیل می‌شد. حتی یادم می‌آید که در یک مورد خاص، باید حتماً ایشان را می‌دیدیم و از نظرات او استفاده می‌کردیم و ناچار شدیم به اتفاق چند نفر دیگر از نمایندگان گروه‌های دیگر ملی، در ساعت ۱۱ یا ۱۱ و نیم شب به دیدار ایشان برویم! در آن موقع منزل او در چهارراه سرچشمه بود و طبیعتاً در آن موقع شب خواب بودند! خلاصه به ما گفتند در سالن منتظر بمانیم تا ایشان تشریف بیاورند؛ ما نشستیم تا اینکه دکتر صدیقی خیلی مرتب و کراوات زده آمدند! ایشان خیلی مقرراتی و با نظم و اخلاق‌مدار بود و طرز صحبت کردنش خیلی ادبی و شمرده بود و شخصیتی داشت که حضورش نسبت به دیگران از لحاظ حرکات و برخورد و طرز صحبت کردن، محسوس و قابل تمیز بود. همچنین دکتر صدیقی جمعه‌ها در خانه‌شان دیدار همگانی داشتند و این خانه یک بیرونی و اندرونی داشت و همه در آن جمع می‌شدند و حیاط منزل هم خیلی محدود بود و زمانی که دیدارها آغاز می‌شد، این جمعیت حس می‌شد. در تمام جلسات بیشتر بحث‌ها فرهنگی بود اما بحث سیاسی هم صورت می‌گرفت.

ظاهراً همکاری دکتر صدیقی با جبهه ملی فرازونشیب‌های زیادی داشت، از این فراز و فرود‌ها و علت دلخوری صدیقی از جبهه ملی بگویید؟

اجازه بدهید از چگونگی آغاز اختلاف‌ها در جبهه ملی بگویم تا بعد به دکتر صدیقی برسیم. در فروردین ۱۳۴۰ بود که اعلامیه‌ای به‌ نام انشعابی‌های نیروی سوم یعنی دکتر محمدعلی خنجی و دکتر مسعود حجازی پخش شد. در این اعلامیه پیشنهاد شده بود که احزاب، خودشان را به نفع جبهه ملی ایران منحل کنند! صحبت‌هایی هم با افراد و احزاب شد. آقای دکتر خنجی به من گفت که یک قراری با آقای داریوش فروهر بگذار تا در این مورد صحبت کنیم؛ من گفتم نیازی به صحبت نیست چون ما قصد تشکیل حزب واحد نداریم؛ ما می‌گوییم جبهه و جبهه بنا بر تعریفش شامل نمایندگان احزاب سیاسی می‌شود. به هرحال با آقای فروهر قرار گذاشته شد و فروهر هم همین نکات را متذکر شد. نتیجه اینکه از همان زمان پایه اختلاف در جبهه ملی بابت این بحث‌های حزبی و غیرحزبی آغار شد. محمدرضا شاه هم احزاب ملی را کوبیده بود و اجازه فعالیت نمی‌داد و ما یا آقای فروهر دائم در زندان بودیم. به همین دلیل احزاب امکان گسترش و در بر گرفتن جوانان را نداشتند و در نتیجه جوان‌ها بیشتر غیرحزبی می‌شدند. بنابراین وقتی این پیشنهاد خنجی و حجازی پیش آمد بعضی جوان‌های غیر حزبی از این پیشنهاد استقبال کردند. تا قبل از این پیشنهاد، جلسات شورا و حوزه‌هایی که در صنوف مختلف تشکیل می‌شد خیلی خوب جلو می‌رفت تا اینکه این اختلافات به آنها هم کشیده شد. پایه‌گذار این اختلافات هم، خنجی و حجازی و بخصوص حجازی بودند. اما در جبهه ملی کسانی بودند که از پراکندگی غیرحزبی‌ها استفاده سیاسی می‌کردند، مثل آقای دکتر کریم سنجابی! گرچه در وطن‌پرستی او هیچ شکی نباید کرد اما روش او گاهی غلط بود. اما دکتر صدیقی معمولاً خط اصیل و درست را انتخاب می‌کرد و چون جزو هیأت اجرایی بود، نظرات خودش را بسیار دقیق و اصولی و منطقی بیان می‌کرد. تا این زمان این اختلاف‌ها به دکتر صدیقی سرایت نکرده بود. تا اینکه قضایای ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ پدید آمد. ما اعتقاد داشتیم که عمل رژیم در برابر این اتفاق، یعنی سرکوبی و کشتار مردم باید محکوم بشود؛ بعضی‌ها مثل دکتر صدیقی موافق این محکومیت و اصلاً پیشنهاددهنده آن بودند و بعضی هم مخالفت کردند. روی هم رفته بواسطه این مسائل و صحبت‌های دیگری که بین رهبران جبهه ملی و صدیقی پدید آمده بود، یک نقاری بین دکتر صدیقی و بعضی دیگر پیش آمد و دکتر صدیقی گفتند که دیگر در هیچ یک از جلسات جبهه ملی شرکت نمی‌کنند. ما خودمان نامه نوشتیم و حدوداً پنجاه یا شصت نفر هم امضا کردند که این عمل حکومت در ۱۵ خرداد باید محکوم بشود. ما به اصل قضیه حرکت ۱۵ خرداد کاری نداشتیم؛ بحث ما برخورد حکومت به این شکل با مردم بود که لازم بود ما آن را محکوم کنیم. دکتر صدیقی هم دنبال این قضیه بودند و همین مسأله پایه اختلافی شد بین آقای دکتر صدیقی و دیگر اعضا و نهایتاً اعلام کرد که دیگر در هیچ یک از جلسات شورای جبهه ملی شرکت نمی‌کند و تماسش را قطع کرد. البته این قطع تماس به این معنا نبود که ارتباط ما به کل قطع بشود. آقای صدیقی روزهای جمعه کماکان دیدار همگانی داشتند و همه علاقه‌مندان به دیدار او می‌رفتند و ما هم می‌رفتیم و پای ثابت این دیدار‌ها هم خود آقای داریوش فروهر و همسرشان پروانه اسکندری بودند.

کمی جلوتر بیاییم. در آذرماه ۱۳۵۷شاه از دکتر صدیقی دعوت به قبول سمت نخست‌وزیری کرد. ضمن اینکه بفرمایید چرا شاه در آن مقطع به‌ دنبال صدیقی رفت، علت عدم پذیرش این سمت توسط صدیقی از دید شما چه بود؟

شرایط مملکت و آن تظاهرات ضدشاهی که صورت گرفت، شاه را مستأصل کرده بود. به همین دلیل در ابتدا افرادی نظیر ارتشبد غلامرضا ازهاری و جعفر شریف امامی را روی کار آورد و هیچ کدام نتوانستند کاری بکنند. شاه مشاورانی داشت و این مشاوران گزینه‌های مختلف را به او پیشنهاد می‌کردند. شاه از افراد مختلف دعوت به نخست‌وزیری کرد. ابتدا صحبت از اللهیار صالح بود که او نپذیرفت. بعد از کریم سنجابی دعوت شد که او هم نپذیرفت؛ چون سنجابی شرط نخست‌وزیری را خروج شاه اعلام کرده بود، شاه هم در آن مقطع نپذیرفته بود. در نهایت ظاهراً دکتر علی امینی که از مشاوران شاه بود به او می‌گوید که تنها چهره باقی مانده که می‌شود از او بهره برد و از پس این قضایا بربیاید دکتر صدیقی است؛ در خاطرات آمده که شاه به او می‌گوید: «آن معلم جامعه‌شناسی را می‌گویی! حال کار من به جایی رسیده که او نخست‌وزیر شود» (نقل به مضمون). در نهایت صدیقی به نزد شاه دعوت شده و ظاهراً این جلسه اول هم با کلی کنایه و گله از سوی دکتر صدیقی خطاب به شاه برگزار می‌شود. خلاصه، نتیجه به جلسات بعد موکول می‌شود تا صدیقی درباره این پیشنهاد فکر بکند. دکتر صدیقی این پیشنهاد را پذیرفت اما برای شاه شروطی گذاشت. مهم‌ترین شرط او این بود که اگر دولتی تشکیل دهد، شاهنشاه نباید از کشور خارج شود و اگر هم نمی‌خواهد در تهران بماند به جزیره کیش برود.

طبق گفته خود شاه، دکتر صدیقی تنها کسی بود که از او خواست تا ایران را ترک نکند. منظور صدیقی از نگه‌داشتن شاه در مملکت چه بود؟

به ‌نظرم صدیقی درست فکر کرده بود. ارتشی که ما داشتیم وابسته به شاه بود. صدیقی می‌دانست که اگر شاه از مملکت خارج شود ارتش فروپاشیده می‌شود. این است که با خروج شاه مخالف بود و شرط اصلی‌اش هم برای نخست‌وزیری همین بود. به هر حال صدیقی برای تشکیل هیأت دولت با عده‌ای تماس گرفت تا کابینه خودش را بسازد ولی هیچ کدام حاضر به همکاری نشدند. من در آن زمان در شورای مرکزی جبهه ملی بودم و یادم می‌آید که تقریباً همه افراد جبهه ملی با نخست‌وزیری ایشان مخالف بودند؛ نه به‌دلیل اینکه نخواهند او نخست‌وزیر شود! بلکه فقط به‌ دلیل علاقه به خود صدیقی بود که مخالفت می‌کردند.

ظاهراً از حزب شما داریوش و پروانه فروهر هم مخالفت می‌کردند؛ بنده در یادداشتی از بهروز برومند خواندم که پروانه و داریوش فروهر «که عاشقانه زنده‌یاد دکتر صدیقی را دوست می‌داشتند، به منزل ایشان می‌روند و درخواست می‌کنند که مبادا استاد دکتر صدیقی پیشنهاد شاه را برای نخست‌وزیری بپذیرند». طبق این یادداشت، پروانه فروهر می‌گوید: «ما نگران هستیم مردم خشمگین شما را بکشند». علت اصلی مخالفت فروهر با نخست‌وزیری صدیقی چه بود؟

بله آقای برومند بدرستی نقل کرده‌اند چون خودشان هم از حزب ملت ایران‌‌اند. چه آقای فروهر و چه ما، به طور کل به این نتیجه رسیده بودیم که کار از کار گذشته است. یعنی هر کس بیاید و قصد خدمت هم داشته باشد موفق نخواهد شد. نه تنها داریوش فروهر که جمع مهمی از افراد جبهه ملی با گل و شیرینی به منزل دکتر صدیقی می‌رفتند و ایشان را از پذیرفتن این سمت منع می‌کردند. برای مثال آقای احمد انصاری و یک عده جمع شدند و با گل به منزل دکتر صدیقی رفتند و با گریه و زاری از او درخواست کردند که «آقای دکتر این سمت را نپذیرید!» این است که این درخواست‌ها منحصر به فروهر نبود و همه همین درخواست را داشتند.

این مسأله با علاقه‌ای که فروهر نسبت به انقلاب از خود نشان داد ارتباطی نداشت؟!

نه اصلاً ارتباط نداشت. آنجا فقط خود دکتر صدیقی مطرح بود. آنها اعتقاد داشتند در این مقطع، نمی‌شود کاری کرد و فقط جان دکتر صدیقی در خطر است؛ جهتش فقط این بود. حتی خود آقای فروهر را هم برای نخست‌وزیری پیشنهاد کرده بودند، چنانچه آقای هوشنگ نهاوندی را سراغ آقای فروهر فرستادند و آقای نهاوندی از طرف آقای ناصر تکمیل همایون با داریوش فروهر قرار گذاشت و به منزل آقای تکمیل همایون رفتند و صحبت کردند و آقای فروهر گفت «الان زمان گذشته است و ایشان (شاه) خیلی دیر به فکر افتاده‌اند!» و معتقد بود الان می‌بایستی دید که مردم در خیابان چه می‌گویند، چون دیگر نمی‌شود مردم را آرام کرد.

اجازه بدهید نکته‌ای را بگویم؛ ما در خرداد ۱۳۵۶ یک نامه سه امضایی به شاه نوشتیم که این نامه را دکتر سنجابی، بختیار و فروهر امضا کرده بودند و در آن موقع، مسأله فروپاشی را به شاه گوشزد کرده بودیم؛ شاه هم گفت که اینها کارشان به جایی رسیده است که به من نامه می‌نویسند! می‌خواهم بگویم خود شاه نخواست. این اواخر که امثال دکتر صدیقی را برای نخست‌وزیری دعوت می‌کرد، دیگر کار از کار گذشته بود. اما خیلی‌ها به دکتر صدیقی گوشزد می‌کردند که با پذیرش نخست‌وزیری، گذشته و نام و شهرت شما خدشه‌دار خواهد شد ولی خود دکتر صدیقی معتقد بود که «یک سرباز از تمام مزایای وطنش استفاده می‌کند تا روزی که ایران در خطر باشد و جانش را پای میهنش می‌گذارد، من هم این گذشته و آبرو را صرف ایران خواهم کرد که اگر هم برود در راه میهن رفته است». دیگران آنقدر دکتر صدیقی را دوست داشتند که نمی‌توانستند تصور کنند در چنین موقعیت خطرناکی او پای جلو بگذارد و واقعاً هم در آن موقع کار از کار گذشته بود.

ظاهراً هدف دکتر صدیقی هم نگه‌ داشتن شاه در قدرت نبود! صدیقی خودش در یک مصاحبه‌ای گفته است که هدفش شاه نبود و هدف اصلی همان‌طور که شما گفتید حفظ ارتش و شالوده کشور بود. این‌طور نیست؟

بله کاملاً درست است؛ ببینید اولین کسی که اسم انقلاب را آورد خود شاه بود! ما (جبهه ملی) که در آن مقطع، اجرای قانون اساسی مشروطیت را می‌خواستیم. بنابراین اولین کسی که اسم انقلاب را آورد خود شاه بود! در هر صورت دکتر صدیقی نتوانست ادامه دهد. من از کسی شنیدم که ظاهراً در جلسه آخری که دکتر صدیقی با شاه ملاقات داشت، شاه از او پرسیده بود نظرش درباره دکتر شاپور بختیار چیست! عجیب است که کسی برای قبول سمت نخست‌وزیری دعوت شود و پیشنهاد او را برای شخص دیگر جویا شوند!. علی‌ایحال در این زمینه دکتر بختیار عضو شورای مرکزی جبهه ملی بود که من هم عضو بودم. بختیار این مسأله را که بخواهد نزد شاه برود یا تماسی با شاه داشته باشد هیچوقت در شورا مطرح نکرد! در حالی که وقتی دکتر سنجابی دعوت شده بود همه چیز را با شورا در میان گذاشت. دکتر بختیار در زمینه قبول نخست‌وزیری، خودش به تنهایی عمل کرده بود. یک خاطره‌ای تعریف کنم: موقعی که آقای سنجابی از پاریس برگشت یک مصاحبه مطبوعاتی در خانه‌اش تشکیل شد و پس از آن سنجابی و فروهر دستگیر شدند. این دو، عضو هیأت اجرایی جبهه ملی بودند و موقعی که دستگیر شدند، هیأت اجرایی از اکثریت افتاد و پیشنهاد شد دو نفر دیگر جای آنها را بگیرند. مهندس کاظم حسیبی، بنده را پیشنهاد کرد و پذیرفته شدم؛ هیأت اجرایی هم هر روز جلسه داشت. آن موقع کمبود بنزین بود و یکبار بختیار به من پیشنهاد داد که نیازی به آوردن ماشین نیست و او مرا تا منزلم خواهد رساند. یکی از این روزها در ماشین نشسته بودیم که به من گفت: «آقای سیف! این دوستان اگر بگذارند لیست کابینه در جیب من است!» من جدی نگرفتم اما بعد از اینکه ایشان قبول نخست‌وزیری کردند و آن مسائل پیش آمد بعدها به آقای فروهر گفتم: «این آقا آن زمان به من چیزهایی گفته بود!». بنابراین این بگیر و ببند‌های دعوت از دکتر صدیقی و دیگران همه بیهوده بود.

اشاره به شروط دکتر صدیقی برای قبول نخست‌وزیری کردید. آیا دکتر صدیقی زمانی که این شروط را برای شاه گذاشتند با افراد جبهه ملی هم مشورت کردند؟

اصلاً و به هیچ‌وجه؛ همان‌طور که ابتدا عرض کردم دکتر صدیقی از سال ۱۳۴۲ به طور رسمی با جبهه ملی ارتباطی نداشت. اما بین مردم به‌عنوان رهبر جبهه ملی هم شناخته می‌شد و ما هم مرتب به خانه او می‌رفتیم. ولی با جبهه ملی به‌صورت رسمی ارتباطی نداشت. حتی یکبار نزد آقای دکتر اللهیار صالح بودم و چون آقای صالح می‌دانست که من با دکتر صدیقی در ارتباط هستم، گفت: «آقای سیف! جناب استاد قدمش به روی چشم ماست! چرا پهلوی ما نمی‌آید تا ما مشکلات و اختلافات را حل کنیم»؛ حتی به این شکل دکتر صالح برای بنده بیان کردند.

ظاهراً در جریان پذیرش نخست‌وزیری، کریم سنجابی نامه‌ای به صدیقی می‌نویسد و از او می‌خواهد از تشکیل دولت خودداری کند. دکتر صدیقی هم در جواب می‌گوید: «من به شما اجازه نمی‌دهم چنین نامه‌ای به من بنویسید!». بین دکتر صدیقی و سنجابی چه اختلافی وجود داشت؟

این هم برمی‌گشت به جدایی دکتر صدیقی از جبهه ملی. آن نامه‌ای که آقای دکتر سنجابی از طرف جبهه ملی دادند، در واقع قصد داشت بگوید که ایشان کاندیدای جبهه ملی نیست چون با جبهه ملی ارتباطی در طول این مدت نداشته است؛ که صدیقی هم ناراحت و عصبانی شده بود. مسأله و هدف این بود.

پس چرا خود شاه معتقد بود که دکتر صدیقی «تحت فشار رهبران جبهه ملی» شرطی برای تشکیل دولت قائل شده و «زیر فشار حزبش» از او درخواست تشکیل شورای نیابت سلطنت را داشت که نتوانسته آن را بپذیرد. چطور سنجابی از یک سو گوشزد می‌کرد که صدیقی ارتباطی با جبهه ملی ندارد و از سویی دیگر شاه، صدیقی را تحت تأثیر رهبران جبهه ملی می‌دانست؟

اصلاً ارتباطی نداشت! شاه بیخود گفته است. به هر حال دکتر صدیقی از نامه سنجابی ناراحت شد و دیگر بحث نخست‌وزیری هم کان لم یکن باقی ماند. ما هم بعد از این جریان‌ها نزد دکتر صدیقی می‌رفتیم تا احساس تنهایی نکند و این نقار به شکلی رفع شود.

 در خرداد ۱۳۵۸ بود که صدیقی دعوت رهبران و اعضای شورای مرکزی در عضویت در شورای مرکزی جبهه ملی را پذیرفت و بعدها در بهمن همان سال از جبهه ملی چهارم کناره‌گیری کرد. دکتر تکمیل همایون در جایی گفته‌اند که چون عده قلیلی از جبهه ملی ملزم به رعایت دموکراسی نبودند و به‌دنبال تحمیل نظر شخصی خود بودند، صدیقی همکاری با جبهه ملی را غیرممکن می‌دانست.

علت از دید شما چه بود؟

ما به دکتر صدیقی پیشنهاد دادیم که به شورای جبهه ملی بیاید؛ یک نامه هم نوشتیم و همه امضا کردیم و اتفاقاً آقای خسرو قشقایی نزد من آمد و به اتفاق به منزل دکتر صدیقی رفتیم. خلاصه آنقدر رفتیم و آمدیم که بالاخره دکتر صدیقی با تمام مسائلی که داشت حاضر شد به شورای جبهه ملی بیاید. برخی دیگر از اطرافیان ایشان نیز از جمله ابراهیم کریم آبادی، مهرداد ارفع‌زاده و پرویز ورجاوند هم در همین زمان به شورای جبهه ملی آمدند. در جبهه ملی معمول بود که شورا به ۳۵ نفر برسد و در آنجا پیشنهاد شد برای کسانی که قرار بود به شورا اضافه شوند کمیته‌ای تشکیل شود تا افراد را بررسی کند. در این کمیته دکتر صدیقی، سنجابی، من و آقای حسین شاه‌حسینی بودیم و این کمیته هم در منزل دکتر سنجابی تشکیل می‌شد. ناگفته نماند دکتر صدیقی در این زمان به منزل سنجابی می‌آمد و در این جلسات هیچ صحبتی هم درباره نقارهای گذشته بین سنجابی و صدیقی به میان نیامد. البته از آنجایی که سنجابی دبیر جبهه ملی بود یا به‌عنوان رهبر شناخته می‌شد، آقای دکتر صدیقی پیشنهاد کردند که رهبر نداشته باشیم و شورای رهبری پدید بیاید که البته این به تصویب رسید. متأسفانه بعد از چند صباحی، ما حزب ملت ایران و از جمله آقای داریوش فروهر و بهروز برومند با سازمان جبهه ملی اختلاف پیدا کردیم و از آنجا بیرون آمدیم. زمانی که ما بیرون آمدیم، شورا تشکیل می‌شد و برنامه ادامه داشت ولی بعدها خبر رسید که در شورا بحث و جدلی شده و آقای صدیقی ناراحت شده و دیگر شرکت نمی‌کند! از این به بعد ما در جریان نبودیم که دقیقاً اختلاف بر سر چه بود. بله سلیقه شخصی در جبهه ملی وجود داشت و دکتر تکمیل همایون درست گفته‌اند و شاید هم منظور بیشتر دکتر سنجابی باشد ولی به نظر من این سلیقه شخصی از سوی سنجابی نبود.

بعد از انقلاب مهندس بازرگان از دکتر صدیقی برای شرکت در دولت موقت دعوت کرد اما ایشان نپذیرفت؛ به‌عنوان آخرین سؤال بفرمایید علت عدم پذیرفتن این پیشنهاد چه بود؟

دکتر صدیقی افق فکری‌اش با بازرگان متفاوت بود. گرچه ما در مبارزه همراه نهضت آزادی بودیم و باهم همکاری می‌کردیم ولی دکتر صدیقی حسابش جدا بود. صدیقی اصلاً روش و افکار نهضت آزادی را قبول نداشت. به هر حال ما تا آخرین روز حیات دکتر صدیقی نزد ایشان می‌رفتیم. این اواخر هم خانه‌شان را به خیابان طالقانی برده بودند و گرچه از سیاست تقریباً فاصله گرفته بود اما وقایع را دنبال می‌کرد و در جریان همه امور بود.

انتهای پیام

قتل داریوش و پروانه فروهر

 ۱۸ آبان ۱۳۹۴ | ۱۹:۲۷ 

قتل داریوش و پروانه فروهر

تاریخ ایرانی نوشت: این عکس لحظه خارج کردن جسد داریوش فروهر و همسرش پروانه اسکندری از منزل در اول آذر ۱۳۷۷ را نشان می‌دهد. این عکس که در کتاب «روزشمار سی سال جمهوری اسلامی» منتشر شده، اخیراً در شبکه‌های اجتماعی همخوان می‌شود. در شرح این عکس آمده است «قتل مشکوک داریوش فروهر وزیر کار دولت موقت و همسرش در منزل». 

پرستو فروهر، دختر داریوش و پروانه فروهر درباره این عکس نوشته است: ‌«عکس، حیاط خانهٔ داریوش و پروانه فروهر را نشان می‌دهد در شب یکم آذر سال ۱۳۷۷. سیاه و سفید است و به مکان واقعه از بالا نگاه می‌کند. زاویهٔ دید دوربین را که پی بگیری به ایوان خانه می‌رسی، کنار پله‌های مشرف به حیاط. عکاس اینجا ایستاده بوده است. شب است. بیست و سه نفر در عکس دیده می‌شوند، یک زن و ۲۲ مرد پیر و جوان. حاضران به دو گروه تقسیم شده‌اند، آن‌ها که نظاره می‌کنند و آن‌ها که در حال انجام کاری هستند. نمی‌دانم این کار را چه می‌توان نامید. چیزی حمل می‌شود. چهار مرد گوشه‌های پتویی را گرفته‌اند و می‌برند. یکی از آن‌ها اونیفرم به تن دارد. مرد دیگری که نقش مدیر را به خود گرفته، جلودار آن‌ها شده است. انحنای پتو می‌گوید آن چیزی که برده می‌شود، جسم نرمی دارد. پارچهٔ سفیدی از میان پتو بیرون زده که یک لکهٔ تیره روی آن است. آنچه درون پتو حمل می‌شود و سنگینی آن شانهٔ مردان را خم کرده است، از چشم دوربین مخفی مانده است. حرکت‌ها و حالت‌های این مردان، که گوشه‌های پتو را گرفته‌اند و پشتشان به ماست، تنها گویای وضعیتی عادی به هنگام حمل کردن چیزی است. آنچه حمل می‌کنند انگار برایشان بی‌تفاوت است، می‌تواند هر چیزی باشد. چیزی را می‌برند که باید از آنجا خارج شود. نمی‌دانم درون آن پتو جسد مادرم را می‌برند یا جسد پدرم را. 

من آن شب آنجا نبودم. اما بارها از بستگان و دوستانی که آنجا بودند، پرسیده‌ام که چه دیده‌اند. روایت‌هایشان، تکه‌پاره‌هایی از یادها، لبریز از غم و بهت، یقینی ندارد. واقعیت را از کنار هم گذاشتنشان نمی‌توان بازیافت. کسانی می‌گویند آن شب به هنگام بیرون بردن جسدها، آن‌ها را روی هم «انداختند». مادرم را از طبقهٔ بالا، همانجا که او را کشته بودند، پایین آوردند تا سرسرای ورودی خان، که در شیشه‌ای آن به ایوان باز می‌شود. روی جسد پوشیده بوده است. پدرم را از روی آن صندلی که قاتلانش رو به قبله چرخانده بودند، پایین آوردند. روی زمین سرسرا که گذاشتندش، خون از زخم‌هایش بیرون زد و روی کاشی‌ها ریخت. می‌گویند همانجا او را روی مادرم گذاشتند و رویشان پارچه کشیدند و بیرون بردند. می‌گویند پای برهنه‌ای از پارچه‌ها بیرون زده بود. کسان دیگری اما می‌گویند اول یکی را بردند و بعد دیگری را. 

بستگان و دوستانی که آن شب آنجا بوده‌اند، چه آن‌ها که پشت در بستهٔ خانه مانده بودند و چه آن‌ها که برای مدت کوتاهی اجازهٔ ایستادن در حیاط را یافتند، می‌گویند همهمه‌ای به پا بوده است از فریاد اعتراض سوگواران و پرخاش مأموران. در این عکس اما هیچ اعتراضی نیست، هیچ دهانی به فریادی گشوده نیست. همه انگار ساکت مانده‌اند، الا آن مأمور که به جلوداری حمل‌کنندگان می‌رود و چهره‌اش پیداست. انگار او چیزی به دستور می‌گوید. دیگران اما تماشاچی صحنه شده‌اند. اینجا و آنجا رو به صحنه‌های کاری که در شرف انجام است ایستاده‌اند و نظاره می‌کنند. انگار پایان واقعه را به انتظار مانده‌اند. 

وقتی به این عکس نگاه می‌کنم تمام آن فریادها و اعتراض‌ها که در طی این سال‌ها در ذهن می‌شنیدم، که خشمگین و دردمند جسد پدر و مادرم را از آن خانه بدرقه می‌کردند، خاموش می‌شوند. عکس اما همیشه یک واقعیت انتخاب‌شده را بازنمایی می‌کند. انتخاب یک زاویه و یک لحظه است از میان درهم‌تنیدگی‌ها و همزمانی‌های یک واقعه. هر بازنمایی از واقعیت در بطن خود به معنای حذف بخش‌هایی از آن واقعیت است. و من از خود می‌پرسم این عکس از واقعیت آن شب چه چیز را بازمی‌نماید، و چه چیز را نمی‌نماید و چرا؟ این عکس چه انتخابی از واقعیت را سندیت می‌بخشد؟ از واقعیت آن شب چه برداشتی ایجاد می‌کند؟» 

او می‌افزاید: «تمامی عکس‌هایی که آن شب در خانهٔ داریوش و پروانه فروهر گرفته شده‌اند، از همان ابتدا محرمانه و ممنوعه اعلام شدند. حتی عکس‌هایی که ادارهٔ آگاهی در ثبت جنایت گرفته بود، با وجود تمامی اعتراض‌ها، از پروندهٔ رسیدگی حذف شد. حالا اما این یک عکس سیاه و سفید را در کتاب پربرگ و سنگین‌وزنی چاپ کرده‌اند، در یک «مجموعهٔ بااهمیت»، در میان انبوه درهمی از تصویرهای جورواجور از مناسبت‌های حکومتی با حضور فلان مقام‌های عالی‌رتبه تا سیل و آتش‌سوزی و جنگ و جشن و فوتبال؛ روزشمار سی سال جمهوری اسلامی که در ملغمه‌ای از عکس‌های خبری بازنمایی شده است. این عکس هم که تا پیش از آن پای هیچ خبر و در هیچ نشریه‌ای منتشر نشده بود، در صفحهٔ هزار و پانزدهم کتاب آمده است. زیرش نوشته است: «قتل مشکوک داریوش فروهر وزیر کار دولت موقت و همسرش در منزل» در ترجمهٔ انگلیسی به جای دولت موقت گذاشته‌اند «سابق». در فهرست تاریخ عکس‌ها هم به جای یکم آذر نوشته‌اند یک آبان. در این زیرنویس هم باید دنبال آن چیزی گشت که ناگفته مانده است. اینجا پروانه فروهر در واژهٔ «همسر» خلاصه شده و هویت سیاسی و جایگاه اجتماعی او ناگفته مانده است. پیکار سیاسی پنجاه‌سالهٔ داریوش فروهر به دوران چندماههٔ وزیری او خلاصه شده است.» 

به نوشته پرستو فروهر «چرایی انتشار این عکس و زیرنویس در یک «کتاب مرجع» را باید در ناگفته‌ها و تحریف‌ها پی گرفت. اینجا «تاریخ» ابتری بازنمایی شده، که واقعه را از حقیقت آن تهی کرده و روایتی سطحی و پوشالی به خورد جامعه می‌دهد. روایتی که نه حساسیتی برمی‌انگیزد، نه حس مسئولیتی در پی خود ایجاد می‌کند. تنها حس کنجکاوی بی‌مایه‌ای را ارضاء می‌کند که به خرده‌دانسته‌های سطحی دلخوش می‌شود و آرام می‌گیرد و رام می‌شود. چنین روایت‌هایی عمق تاریخ را نفی می‌کنند تا آن را به انباشتی از حوادث خلاصه کنند، عادی‌سازی کنند، و معضل مسئولیت و پاسخگویی را ناگفته بگذارند.»

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا