کار ابراهیم کارستانتر از این حرفهاست
به بهانه 26 مهرماه روز تولد ابراهیم گلستان
شمس افرازی شاعر و نویسنده در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز نوشت:
آدمها در خانواده گلستان تکرار یکدیگر نیستند بلکه ادامه همدیگرند. ادامهای با شکستن سنت قدیم. تقویهای شیراز هیچکدام میراثخوار دیگری نیستند، ولی میراثدارند و بر این میراث میافزایند، بدون آنکه بخواهند در سیطره اسمها بمانند، بی آنکه پیشینیان بر امروزیان برتری داشته باشند. تقویها بر شهرت هم میافزایند و بهجاست که آنها را گلستان بنامیم. با این همه ابراهیم در نوادگان تقویهای شیرازی چیز دیگریست، فوقالعاده است، و باید گفت ” کار ابراهیم کارستانتر از این حرفهاست”، با کلمه است با حرف است با آتش است. ابراهیم کلمه میافریند مینویسد، با آتش حرف میزند، آتش برایش گلستان میشود مثل خلیل، ابراهیم خلیل. ابراهیم با “دوربین” مینویسد.
آنچه ابراهیم را از دیگران متمایز میکند همان روش سنت شکنی است، این سنت شکنی گویا در ابراهیم به ارث مانده بود. چونانکه پدرش با خیلی از قالبهای مرسوم زمانه پنجه افکنده بود. دو چیز از خانواده تقوی به ابراهیم به نکوئی به ارث رسیدهبود، یکی هجرت و دیگری خرق عادت. ابراهیم بت شکن بود و صنم درون را بر صلیب کشیده و فرهادوار ثناگوی لب شیرین بود. ابراهیم خرق عادت میکرد به خوش آمد و یا بد آمد روزگارش اهمیتی نمیداد و با دوست بود گرچه همه آفاق دشمنش باشند و دوست را پناهگاه و مأمنی میدانست از نیش زهراگین دیگران. ابراهیم برخلاف آنچه منتقدان بدخواهش میگویند درد ز مانهاش را میدانست و دریافته بود مادامی که آدمی در جامعه میخرامد و رشد میکند شاهد کندن سروهای بلند قامتی از کنار جوی و بوستان خواهد بود. تلخی طایفه جور را دیده بود و برخلاف هم عصران خود به آن دل نمیبست به جفا، پرده برمیافکند و حسن نادر و تربیت کاملش او را معطل تایید دیگران نمیگذاشت، و چون قطره آب در دل سنگ راه میجست و چون طالب دوست بود جور دشمن میکشید.
“ابراهیم در اتش” عیشهای دمادم میدید، که میسوزد و منور میشود، و قول مطبوعش چونان عود جهان را معطر میکند. ابراهیم در “تپههای مارلیک” امیر ملاحت است و گوئی راوی بیکلام شهر سوخته که حکایت عیاران میکند. ابراهیم از تمامی دریاها به قدر تشنگی چشیده و چونان ماهی بر خشکی ساحل طپیده بود. در “نامه به سیمین” که به همت دکتر عباس میلانی به چاپ رسیده، از گریزها و گزیرها و پذیرش جبر به شدت اعتراض میکند، و به درستی بیان میکند که نباید از دیگران شکایت کرد وقتی با دست خویش به صورت خود سیلی میزنیم. نه دچار افراط میشود و نه میل مفرطی به بزرگ بینی فرهنگی که در پی ارتقاء آن نمیکوشیم، و به نوعی مرتب در این دو نوشته، به روانشناسی اجتماعی ایرانی میپردازد. آنگونه که در “برخوردها در زمانه برخورد” از مصدق می گوید.
ابراهیم هم سیاستورز بود و هم روشنفکر، مصدق را دیده و درک کرده بود، به واسطه جایگاه پدرش که روزنامه نگار بود و نماینده مجلس، وهم خودش دیگر دولتمردان و سیاستمداران را از نزدیک آزموده بود. از کیانوری تا بازرگان، از هویدا تا محمدرضا شاه، و ازسید شریف تقوی شیرازی که پدر بزرگش بود تا آیت اله خمینی.
با روشنفکران زیسته بود، در خانه اش در دروس میزبان همیشهگی آنان بود، خانه ای که به کلوپ روشنفکران و هنرمندان شبیه تر بود. از هدایت تا آل احمد، از نیما و سهراب تا اخوان و کیارستمی تا کیمیائی و از “دیلین تامس” ولزی تا “ژان لوک گدار” فرانسوی…
ابراهیم آنگونه که در مصاحبه هایش خصوصا با مسعود بهنود میبینیم، تقارن عصیان است و انزوا، جراحت است و جنون و این ترکیب هاست که از ابراهیم عالی جنابی چنین دوست داشتنی را جار میزند. نه از تعریفها به وجد میآمد و نه از تهدیدها می هراسید. هم پیشنهاد وزارت داشت وهم واگنهای خالی قطار سیاست را با سهراب دیده بود، ولی معتقد نبود به جای مردان سیاست باید درخت کاشت.
طبع دلکش، ذوق سرشار و زاویه نگاهش فراتر از تنگ چشمان زمانهاش که نظر به میوه میکردند بود، و این گلستان بود که بوستان میدید. هم پیالگی با حافظ و سعدی و شعر و شعور تقوی شیرازی را به گلستان رسانده بود. ابراهیم راه را آنگونه که باید، ممتد تا بینهایت میدید، و فکر نمیکرد که باید ایستاد بلکه معتقد بود باید رفت و بر کسی منت ننهاد.
آنگونه آتش را به تصویر میکشید که گویی ابراهیم خلیل از آتش نمرود می گذشت هر دو “ابراهیم در آتش”، گلستان میبینند و امید دارد در پس این آتش، آتش وصل شعله ور خواهد شد و دنیایش گلستان میشود. ابراهیم عشق میورزید بی آنکه در این سنت خاکستری بنشاند توبه را گناه و خودش را به چندین هنر آراسته میپندارد، و راستی که چنین است. عشق گلستان به فخری صورتگری و به فروغ “تولدی دیگر” هدیه میدهد. فخری و حسن ملاحتش جهان ابراهیم را گرفته بود و عشق فروغ به ابراهیم آواز دهلیست که زیر گلیم پنهان نمیشود. عشقی که مرتباً خلق میکند و در حال زایش است افسوس بر عمری که نماند، عهدی که نپایید و کامی که تلخ شد. و شاید این عشق ابراهیم را به کما برد، هرچند که صاحبان حسن در جهان بسیارند ولی بخت بلند این در به روی که بگشاید و گلستان آفتابی بود که ستاره را بر نمیتابید. ابراهیم هر چه بود گلستان بود و به راستی سکوت خود خواسته ابراهیم نه از آفرین گفتن و دشنام شنیدن، بلکه پرده مطرب به چنگ دریدن بود. ابراهیم به تبعید خود خواسته رفت و نیمه دوم عمرش را در غربت ماند و رسالتش به اتمام نرسید.
جمعی امیدوار که بعد از سالها روی بنماید و آنگونه که بهمن فرمان آرا در “یک بوس کوچولو” دوست داشت قصه به پایان نرسید و دوباره ابراهیم و فخری در یک قاب دیده نشدند و در این انتظار آبی که از دیده رفت دریا شد. وصلی که باید برایش جهان را بپیمایی، ولی از میراث ابراهیم دوربین به کاوه و کلمه به لیلی به ارث میرسد واین دو رسولانی هستند که ادامه ابراهیمند و کاوه شهید چه خوب از دریچه دوربین با جهان سخن گفت و لیلی که هنوز کلمه خلق میکند و این است رسالت انسان.
ابراهیم در ماه اول پائیز بهدنیا آمد. شاید میخواست “آذر ماه آخر پائیز” را نیز ببیند، ولی مرگ امانش نداد، و نگذاشت خبر تلخ کارد آجین شدن داریوش دیگری را بشنود.
انتهای پیام